A P H E L I O N

۱۰۴ مطلب توسط «آیدین» ثبت شده است

چند روز پیش در حال آماده کردن پستی بودم که محوریت آن را ارتباط میان زوال آدمی و خدمت سربازی تشکیل می داد. 

 

با گذشت زمان اما به نکته دیگری پی بردم. ظاهرا زوالی که از آن صحبت می‌کردم در واقع مفهوم زوال را به شکلی که باید ندارد، اتفاقی که در حال رخ دادن است تغییر است و این تغییرات جایگزین مفاهیم و قابلیت های پیشین می شوند چون ظرفیت انسان برخلاف فیلم های ابرقهرمانی که ساخته می شود محدود است. حال این جایگزین شدن و از دست دادن عادت های پیشین اگر به سمتی باشد که دانش برتر جایگزین شود شکلی رشدگونه و اگر به سمتی باشد که قلیل تر از قابلیت های پیشین باشد شکلی زوال گونه به خود می‌گیرد. 

دانستن این مساله اهمیت دارد زیرا تفاوت است میان کم شدن ظرفیت آدمی و پر بودن ظرفیت آدمی از چرندیات.

 

از این مساله که بگذریم، این تغییرات که از آن‌ها صحبت می‌کنم چه چیزهایی هستند ؟ و آیا تمامی آن‌ها جایگزین های بدتری هستند ؟ 

از تغییرات عمده ای که با آن مواجه شده ام جایگزین شدن مسائل جمعی بجای مسائل فردی است. اگر قبل تر 8 واحد از 24 واحد از زمان روزانه را صرف توسعه فردی می نمودم در حال حاضر این تعداد واحد به 2 الی 3 واحد تقلیل پیدا کرده است. 

زمان زیادی را صرف بحث های بیهوده و اموراتی می کنم که خروجی ندارد و روتین است. این بدترین قسمت است. زمان. 

البته به صورت شلخته مواردی اتفاق می افتد که تجربه کردن آن ها برای آدمی موجب رشد است. هرچند در سنین پایین تر به تناسب تجربه کمتری که در کار و زندگی داشته اند تعداد این موارد بیشتر است اما برای سنین بالاتر هم پیش می آید. 

به عنوان مثال حیاط قبیله ای، اردو زدن در بیابان و زندگی در شرایط سخت چیزهایی هستند که ممکن است با وضعی که جهان پیش می‌رود در آینده برای ادمی پر فایده باشند. 

 

یکی از پست هایی که به صورت پیش نویس دارم در مورد این است که از زمان ورود به این قسمت از زندگی توانایی ام در جمع و جور کردن افکار و نوشته هایم به شدت پایین آمده است. به همین دلیل این پست را خیلی کوتاه خاتمه می دهم تا دچار این رخداد نشوم. این را هم بگویم که پست های پیش نویس بسیاری دارم در حال حاضر که یک منشی شخصی که کارش در بسته بندی پست ها مناسب باشد لازم دارم برای مرتب کردنشان. 

این پست در مورد دوره آموزشی سربازی است.

 

یکی از اتفاقات جالبی که در دوره آموزشی آن را تجربه خواهید کرد بوجود آمدن شرایطی مانند شرایط زندگی در یک جامعه کمونیستی است. پوشش همه به یک شکل، امکاناتی که در اختیار همه است به یک اندازه، همه غذای یکسان می خورند، همه به یک اندازه استراحت می کنند و .... 

اگر روی این موضوع دقیق شوید پس از مدتی نتایج جالبی خواهید یافت و مثل ماجراجویی در یکی از جوامع کمونیستی دوران گذشته یا حال حاضر خواهد ماند. در این نوشته می‌خواهم به نکاتی اشاره کنم که در این مدت توجه ام را از این دیدگاه به خود جلب کردند. 

یکی از اولین مواردی که به چشم می‌آید وجود و اجرای دستورالعمل هایی است که پشتوانه منطقی خود را از دست داده اند اما صرف اینکه دستوری مبنی بر توقف آنها صادر نشده همچنان انجام می شوند. در این گروه می‌توانید موارد بسیاری از این دست را پیدا کنید. 

نکته بعدی عدم ارتقاء و توسعه دستورالعمل ها است. در این گروه دستورالعمل ها ظاهرا همچنان قسمتی از کاربرد خود را حفظ کرده اند اما همگام با پیشرفت بشر پیشرفتی را تجربه نکرده اند. کارهایی که توسط امکانات امروزی و یا حتی با تغییر شیوه مدیریت می‌توان با مشقت کمتر و در زمان کوتاه‌تر انجام داد همچنان به شیوه‌های ابتدایی انجام می‌گیرد. یکطورهایی تغییر هراسی هست. ترس از بهم ریختگی اجازه داشتن میل به بهتر شدن را به جامعه کمونیستی کوچک نمی‌دهد و جامعه کمونیستی کوچک با تحمل سختی بیشتر و سوزاندن زمان بیشتر بهای آن را پرداخت می کند. 

شانس یا اقبال! مورد بعدی که در این جامعه کمونیستی کوچک شاهد آن هستیم نقش شانس و اقبال در سیر زندگی افراد است. از آنجایی که برابری شعار جامعه است افراد به سختی می توانند خودشان را در مسیری قرار دهند که به نتایج دلخواه ختم شود و در هر اتفاق جایگاه بدترین و بهترین بر اساس رندوم تقسیم می شوند. این نکته در نگاه اول آرمانی و خیلی خوب به نظر می رسد اما در جامعه ای که جایگاه در آن به این صورت تخس می شود میل به توسعه فردی و تلاش برای فردی بهتر شدن به صفر نزدیک می شود. ( البته یک ایرادی در اینجا پدید می آید. مانند یک غده سرطانی برای جامعه کمونیستی کوچک، که به آن اشاره خواهم کرد )

 

در این جامعه کمونیستی کوچک از آنجا که قوانین برای همه و بدون رای وضع می شود و حق اعتراض بسیار محدود است شاهد تنش های جمعی خواهیم بود. به صورتی که جایگاه فرد یا گروه به مرور کمرنگ و شادی و سوگ جمعی اتفاق می افتد. 

کمرنگ شدن جایگاه فرد تاثیرات دیگری هم دارد، به عنوان مثال بارزترین اثر آن در تحمل رنج و سختی است. در حالت جمعی بشر تحمل رنج چندبرابری را دارد که این یکی از نکات جالب زندگی در آن جامعه کمونیستی کوچک بود. هرچند این اثر در شادی هم وجود دارد اما کمتر. 

 

هرچند نکات بسیار دیگری هنوز مانده است اما باعث طولانی شدن متن می شود و حالا بعدتر شاید در موردشان نوشتم. 

یک مورد است که قرار شد به آن اشاره کنم و اینجا به آن اشاره می کنم. شاید به نظر برسد جامعه کمونیستی جامعه بدون دغدغه و منظمی است، هرچند مقداری به این اتفاق نزدیک می شود اما این نظم و عدم دغدغه از روی جبر حاصلش ماشینی شدن است، روتین بی انتها منجر به شکل‌گیری یک لوپ هزارباره می شود که برای انسان خطرناک‌ترین است و هیچ واقعه ای مثل تکرار و روتین انسان را از انسان بودن دور نمی کند. 

و در این بین تغییرات کوچک در مقیاسی قرار می‌گیرند که اهمیت آنها چندین برابر می شود، و انسان های کوچکی که بر حسب اقبال گذشته در جایگاهی قرار گرفته اند که قادر به انجام تغییرات کوچک هستند اهمیتشان به همان اندازه افزایش پیدا می کند و این برای جامعه سرطان می شود. 

 

بعدتر یک پست در مورد سلسله مراتب در این جامعه نیز خواهم نوشت. 

اینطور که به نظر می‌رسد بالاخره بعد از مدت‌ها عازم هستم. 

 

بار اول که اینقدر به عزمت نزدیک بودم زمانی بود که بیخیال نتیجه کنکور ارشد شده بودم و خودم را آماده فرستادن دفترچه می‌کردم. که خب حالا بعد از نزدیک به 3 سال دیگر تمام مراحل را گذرانده‌ام و از چند روز دیگر وارد این دوره خواهم شد. 

احساس خاصی نسبت به آن ندارم. در حقیقت شرایط زندگی ام در حال حاضر، متاثر یا بی تاثیر از کرونا طوری نیست که دلتنگی یا وابستگی ایجاد کند و این ماجراجویی یک دو ساله بخواهد لطمه ای به چیزی وارد کند. شاید هم خودم شرایط را به این سمت راهنمایی کرده باشم. 

در مورد نفس این عمل و 24 ماه از زمان زندگی ام را که سال های 27 و 28 را در بر می گیرد کمی فکر کردم. به نظر ناعادلانه می آید. 

 

اما خب، بدم نمی آید اگر 24 ماه زمان را برای چیزی برنامه ریزی کنم که مگر در این شرایط دستیابی به آن ممکن نیست. مثلا نوشتن یکی از پروژه هایی است که به نظر می تواند حل این مساله را آسان تر کند. 

 

تقریبا در حال حاضر هیچ دغدغه ای برای رفتن ندارم و هیچ سوالی شبیه به این که اگر بروم فلان چیز چه می شود در ذهنم وجود ندارد، و خب این فاجعه است و محبتی است که زندگی در این جغرافیا نصیب آدم می کند. خوشحال می شدم اگر برای این 24 ماه برنامه ای برای رشد وجود داشت یا اینکه فرصتی برای ارتقاء چیزی در آدم. شاید هم وجود داشته باشد. 

نگرانی بزرگم هم‌کلام شدن و مجبور به معاشرت شدن با سن و سال پایین هاست.بین سربازها سن و سال بالا بحساب می آیم. 

 

احتمالا بعد ها در پست دیگری یک مقاله جامع در مورد کارهایی که در 24 ماه می توانستم به جای سربازی انجام دهم بنویسم و با کارهایی که در این 24 ماه در سربازی انجام دادم مقایسه کنم .

نمی‌توانم به یاد بی‌آورم که آیا قبل تر در مورد این موضوع چیزی نوشته ام یا خیر. به نظر تعلق موضوع مهمی است. حتی در جاهایی می‌شود فرض کرد که همه‌چیز است. 

 

تعلق را خب همه می‌دانیم چه معنی دارد، حالا هرکس به نحوی برای خودش مفهومی از آن را متصور است. اما توافق بر این است که تعلق بیانگر نوعی پیوند است. حال این‌که این پیوند چرا موضوع مهمی است می‌شود دلیل آن‌که هم‌اکنون این متن در حال نگارش است. 

 

دیر زمانی است که در موضوعات مختلف به مورد مشابهی برمی‌خورم. این موضوعات که در اکثر آن ها نا امیدی جریان دارد یک چیز مشترک دارند. شکست. موضوعاتی هستند که به شکست منجر شده اند و دلیل شکست را حالا تعلق می بینم. اما تعلق اصلا چه چیزی است که می تواند منجر به شکست یا پیروزی شود. یا منجر به امید و نا امیدی. 

 

بیایید یکبار تعلق ، تعلق داشتن، متعلق بودن و عدم تعلق، تعلق نداشتن و متعلق نبودن را باهم مرور کنیم. برای درک این موضوع می خواهم چند قدمی با من به فضا بیایید. به محض اینکه از جو زمین خارج شویم این موضوع نمود بیشتری پیدا خواهد کرد. 

نمیدانم فیلم Gravity را دیده اید یا نه. مهم هم نیست. فقط خوب به این فکر کنید. تعلق زمانی است که شما از ایستگاه فضایی خارج می شوید و با یک رشته طناب به ایستگاه متصل هستید. عدم تعلق زمانی است که شما از ایستگاه خارج می شوید و آن رشته طناب وجود ندارد. 

 

عدم تعلق برای بشر خطرناک است. شاید بگوییم تعلق یک چیز نیست، مجموعه ای از چیزهاست، درست است. اما به نظرم پاسخ آن همیشه داشتن یا نداشتن است. مجموعه ای از چیزها که در انتها به داشتن تعلق و یا نداشتن تعلق ختم می شوند. داشتم می گفتم، عدم تعلق برای بشر خطرناک است. شاید زمانی که کسی می‌گوید من دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم و این او را انسان خطرناک و غیرقابل پیش بینی می کند، عدم تعلق است که اتفاق افتاده است. 

شاید وقتی کسی در موقعیت آسیب پذیری قرار دارد و گرفتار دوستان ناباب می شود و یا درگیر ماجرایی بیهوده، اصرار و تمایل او برای ایجاد یک تعلق است. ( یک طناب اشتباه برای زمانی که به پیاده روی فضایی می رویم. ممکن است هیچوقت به ایستگاه برنگردیم. )

شاید عشق یک تعلق خاطر عمیق و محکم باشد. ( یک طناب محکم برای خارج شدن از ایستگاه فضایی ) 

شاید خودکشی پیامد عدم تعلق باشد. ( وقتی دیگر طنابی برای برگشتن به ایستگاه در کار نیست )

شاید نا امیدی و پریشانی زمانی است که میان تعلق و عدم تعلق گرفتار شده ایم. ( طناب گم شده است. ممکن است پیدا شود، و یا نه. ) 


چیزی که مشخص است این است که امید در تعلق و نا امیدی در عدم تعلق خلاصه می شود.

اما چرا این موضوع اهمیت دارد. 

مثال عینی آن زمانی است تعلق را از اعضای جامعه بگیری، در نگاه همه یاس می بینی. احتمال رخ دادن اتفاقات غیرقابل پیش بینی و خطرناک بیشتر می شود. چون اعضا چیزی برای از دست دادن ندارند. تعلقی ندارند و عدم تعلق خطرناک است. 

دوست دارم با جزئیات بیشتری این موضوع را بیان کنم. اما شاید بیان دقیق قدرت تعمیم را در ذهن افراد کم کند. 

با نگاه دقیق به خودمان، خانواده هامان و تک تک ابعاد جامعه مان می توان نقش این عنصر را مشاهده کرد.

رها شدگی حسی است که از عدم تعلق ناشی می شود ؟ شاید هم یک معنا در پس هر دو باشد. 

 

در روزی که گذشت یکی از بستگان نزدیک از دنیا رفت. 

در حالت طبیعی و زندگی عادی پیش از کرونا و فاصله‌گذاری‌ها این مرگ بسیار اتفاق دردناک و بزرگی در خانواده می‌بود. اما حالا و در روزی که این اتفاق افتاده است آنچنان دردناک به نظر نمی‌رسد. 

 

به نظرم دلیل این ناهمگونی می‌تواند جالب باشد. خب شکل ساده آن این است که فاصله‌گذاری اجتماعی و ندیدن اقوام صمیمیت را کمتر می‌کند. این که در یک سال گذشته نقش پررنگی در لحظات ما نداشته اند فقدانشان را کمرنگ‌تر می‌کند. 

که این خودش یک ایده را به ذهن می‌آورد. اینکه سوگواری ما تا چه اندازه وابسته به حافظه است. آیا کسانی که حافظه قوی‌تری دارند و توانایی یادآوری خاطرات بیشتری را دارند بیشتر اندوهگین می‌شوند؟ 

 

ممکن است دلایل دیگری هم وجود داشته باشد. مثلا اینکه آیا فردی که حالا دیگر نیست نقشی در تامین نیازهای ما داشته است ؟ این نیازها می تواند حالا مادی یا غیر مادی باشد. به نظرم مادامی که فردی که مرده است با نیازهای ما رابطه ای نداشته باشد حجم اندوه بسیار کمتر است. آیا ما بواقع برای فردی که از دنیا رفته اندوهگین می شویم یا برای نیازهایی که قرار است برای تامینشان به چالش جدیدی کشیده شویم ؟ 

 

دلیل دیگر می‌تواند این باشد که مرگ آن فرد از حالا به بعد پارامتری از زندگی ما را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد یا خیر ؟ اگر بدهد مثبت است یا منفی ؟ اگر منفی باشد غمگین می‌شویم.

 

شاید بپرسید دلایل دوم و سوم به فاصله گذاری ارتباطی ندارند که ؟ طبیعتا زمانی که مدت زیادی با این فرد در تماس نبوده ایم به این آگاهی زسیده ایم که نیازها و پارامترهای وابسته ای که میان ما و این فرد وجود دارد قابل جایگزین است و حتی تا حالا شاید این کار را بواسطه محدودیت در ارتباط با این فرد انجام داده باشیم. 

 

دلیل دیگری که به ذهنم خطور کرده است این است که ممکن است ما در حال حاضر با هر روز خواندن خبر مرگ افراد، پذیرش بیشتری را نسبت به مرگ داشته باشیم و این مواجه شدن با این مساله را برای ما آسان‌تر می کند. 

یکی از دلایل دیگری که وجود دارد اوضاع دشوار زندگی در حال حاضر است. در این شرایط ما کمتر دلمان برای کسانی که فرصت تجربه این زندگی را ندارند می‌سوزد. 

 

فکر می‌کنم مقدمه خوبی شد برای اینکه بعد تر بتوانم در مورد این موضوعات که اصلا از مرگ افراد باید غمگین شد؟ یا باید از مرگ خودمان بترسیم ؟ چیزی بنویسم. خودم نظرم روی مرگ خودمان است. چون مرگ افراد دیگر اولویت دوم هر فردی است زمانی که مرگ خودش مطرح باشد. 

برای بار چندم شروع به دیدن 3گانه ماتریکس کردم . راستش در ماتریکس دیالوگ ها و اتفاقات جالبی می افتد که از دیدنشان لذت می برم و با هر بار دیدن بخش هایی از فیلم به چشمم می آید که بار قبل نیامده بود و این هیجان انگیز است. 

 

اینبار فکری به سرم زد. اگر واقعا بخواهیم جهان را برنامه نویسی کنیم چه ؟!

از برنامه نویسی این را میدانم که همه چیز باید در ابتدا ساده باشد و منظورم از ساده این است که قاعده داشته باشد و قابل پیش بینی باشد. یعنی حتی پیچیده ترین برنامه های نوشته شده هم همچنان در همان خطوط بلند و بالایشان باز هم با استفاده از دستورات ساده نوشته شده اند. ( یا من اینجا فرض را بر این میگیرم که اینطور است )

بنابراین، اگر واقعا بخواهیم جهان را برنامه نویسی کنیم چه ؟ به نظرم در نگاه اول ممکن است تصور کنیم همه چیز پیچیده تر از آن است که بتوانیم کدهایی برای آن تعریف کنیم. اما آیا به راستی اینطور است ؟ به راستی ما خیلی تصمیمات پیچیده و یا تحرکات پیچیده ای داریم ؟ آیا واقعا در زندگی از قواعدی پیروی می کنیم که نمیتوان برای آنها کد وضع کرد ؟

به نظرم حتی ما گام نخست را برای برنامه نویسی این جهان برداشته ایم ! باورنکردنی است. قوانین ! ما قانون داریم و این برنامه نویسی را ساده تر از پیش می کند. پس فکر نمی کنم کار چندانی در جنبه عمومی برنامه داشته باشیم. این که اگر فلان اتفاق بی افتد چه باید بشود و اگر نه چه شود.

 

مثلا اگر دو حیوان با هم مبارزه کنند کدام باید پیروز شود ؟ ( شاید پارامتر هایی مانند سرعت . حجم ماهیچه . قدرت آرواره و ... را در برنامه شان لحاظ کنیم ) 

مثلا یک گیاه در چه شرایطی باید رشد کند و در چه شرایطی باید میوه بدهد ؟ ( شاید پارامترهایی مثل دما . رطوبت . نور . مواد معدنی خاک و ... را در برنامه ش لحاظ کنیم )

مثلا اگر یک توپ را بی اندازیم چه اتفاقی برایش می افتد ؟ ( این که دیگر ساده تر از همه است . سرعت . وزن . گرانش . فشار سطح و از اینجور چیزها را محاسبه می کنیم ) 

 

اما منظور ما این مسائل فیزیکی و طبیعی ساده نیست. اینها دیگر حالا دهه ها است که از ساده بودنشان گذشته است و همین حالا هم کلی سیمولیتور برایشان نوشته شده است. 

 

جامعه و انسان شاید چالش ما در نوشتن این برنامه باشد. چون یک گوزن همیشه از قوانین پیروی می کند. همیشه زمان حمله فرار می کند. اما یک انسان اینطور نیست. یک گل اگر نور و آب و خاک مناسب داشته باشد ناچار است رشد کند چون تابع قوانین است . اما یک انسان برای رشد چنین پارامتر های واضحی ندارد. 

 

در داده کاوی چیزی وجود دارد با عنوان درخت تصمیم، این درخت برای تصمیمات ساده شبیه یک نهال یک ساله و برای تصمیمات پیچیده تر شروع به رشد می کند. زمانی که پارامتر های درست و کافی و مقداری داده های آماده در اختیار داشته باشیم معمولا درخت تصمیم روی ما را زمین نمی اندازد و به نتیجه ختم می شود البته در درخت تصمیم و کلا هر سیستم پیش بینی اینکه دقت 100 درصدی بخواهیم کمی زیاده خواهی است که این خودش ما را با یک چالش دیگر رو به رو می کند که در ادامه می گویم. اما در حال حاضی مقصود این است که پس برای تصمیمات به ظاهر پیچیده ما هم همچنان یک درخت تصمیم متشکل از پارامترهایی وجود دارد که در روند گرفته شدن آن تصمیم نقش دارند. ( البته اینجا لازم است بگویم یک مدل دیگر با نام شبکه عصبی هم وجود دارد که شاید از لحاظ عنوان به محتوای پست نزدیک تر بود اما نحوه کار آن کمی با درخت تصمیم متفاوت است )  

 

پس می توان گفت با داشتن پارامترها و یک سابقه حدودی دیگر مشکلی برای نوشتن این قسمت از کد هم نخواهیم داشت. بگذارید مثال بزنم. 

مثلا شما می دانید در صورتی که شرایط طور خاصی باشد. پدر شما در مقابل یک درخواست مشخص چه جوابی خواهد داد. مثلا اگر آخر ماه باشد . تازه خانه تان را عوض کرده باشید و آخرین تلفن همراهی که خریدید 3 ماه پیش بوده باشد احتمالا پدرتان در مقابل درخواست شما مبنی بر خرید یک تلفن همراه جدید مقاومت می کند. 

کمی مثال را بزرگتر کنیم . مثلا می دانید اگر آبان یا دی ماه امسال هم مردم به خیابان بریزند و شرایط مانند گذشته پیش برود احتمالا نتیجه چه خواهد بود. 

بگذارید از سمت دیگر یک مثال را بررسی کنیم. مثلا شما می دانید که گوگل تبلیغاتی را به شما نشان می دهد که قبل تر در موردش سرچ کردید . می دانید دیجی کالا کالایی را به شما نشان می دهد که بیشتر روی آن دسته بندی کلیک کردید. می دانید یوتوب برای نشان دادن آگهی ها پارامتر هایی را لحاظ می کند. اینها نمونه های واضحی از این هستند که ما قادر به برنامه نویسی و پیش بینی هستیم . حال آنکه خودمان خیال کنیم ما پیچیده تر از اینیم. در حقیقت همین حالا هم ذهن هرکدام از ما محدود تر از آن است که برای نوشتن برنامه هامان برنامه نویس به زحمت بی افتد. اگر درونگرا باشیم یک جور پیش می رویم اگر نه یک جور دیگر. اصلا همین روانشناسی هم خیلی کار را آسان کرده است. 

 

اگر واقعا بخواهیم جهان را برنامه نویسی کنیم، بزرگترین چالش ما می تواند پارامترها و اندازه گیری آن ها باشد. آیا می شود ؟ 

باز هم با مثال پیش برویم. فرض کنید قرار است تصمیمات خودتان را برنامه نویسی کنید. 

مثلا می خواهید یک مسیر را برای رفتن به محل کار انتخاب کنید. اگر حوصله داشته باشید مسیر دور با پیاده روی و اگر نه مسیر نزدیک با وسیله نقلیه را انتخاب می کنید. پس پارامتر اول خودمان را در این تصمیم گیری حوصله در نظر میگیریم که همان شاخه اول درخت تصمیم است. خب . حوصله چی است ؟ حوصله احتمالا یک هورمونی دارد که اگر داشته باشیم در ما میزانش زیاد است و اگر نه در ما کمتر است مثلا اگر دوپامین بیشتر از 10 واحد در هر 30 واحد باشد برای شخص من معنی اش این است که حوصله دارم پس من مسیر دور و پیاده روی را انتخاب می کنم . بعد از تصمیم قاعدتا اجرا هم وجود دارد . مثلا باید برای پیاده روی پا داشته باشم . پس یک سری پارامترهای فیزیکی هم اینجا باید تیک بخورد . که اینها شاخه های بعدی درخت تصمیم هستند که به ترتیب اولویت روی درخت قرار دارند. و سرانجام من آن مسیر را پیاده می روم یا نه. 

 

حالا منظور از این ریز شدن چیست . اصلا منظور از این ساده بودن چیست . 

در نگاه همه ما آخرالزمان شبیه یک حمله است. یک فاجعه . یک ویروس . 

اما ترسناک تر از همه اینها، به نظر آخرالزمان تقسیم شدن تمام پیچیدگی ها به قطعات کوچک و ساده است. اتفاقی که برای قرن ها در حال رخ دادن است. دانش بشر روز به روز ما را به شناخت بیشتری می رساند. هر روز در ژنتیک، در اخترشناسی، در شیمی، در روان شناسی و .. همه چیز در حال بیشتر شناخته شدن است . هر روز بیشتر از صفاتی همچون " ما یک مخلوق منحصر به فرد هستیم " ، " زمین سیاره ای یکتا و بی نظیر است " ، " همه چیز برای حیات و بقای ما فراهم شده است " ، " من شخصیت پیچیده و اختصاصی ای دارم " و ... فاصله میگیریم. 

ساده شدن به ما امکان بازطراحی شدن می دهد. بازطراحی به این معنا که "آیا به سرنوشت اعتقاد داری ؟" دیگر یک سوال ساده نخواهد بود. 

 

پی نوشت : راستش متنی که نوشته شد متنی نشد که اول فکر می کردم خواهد شد. به نظر نیاز بود تا جزئیات بیشتر و ابعاد دیگری را هم برای این متن باز می کردم اما دیگر بیش از اندازه طولانی می شد. بنابراین برای اینکه این ایده را از ذهن خودم بجای  بگذارم تا همین اندازه کافی است.

خیلی از رفتارها، کنش‌ها و واکنش‌ها هستند که جلوه نمایشی واضحی دارند و خوب به چشم می‌آیند. مثلا وقتی یکی در حق شما یک کار ناراحت‌کننده انجام می‌دهد و شما ناراحت می‌شوید و رفتارتان تغییر می‌کند. ( اجازه بدهید نیم‌فاصله را از اینجا به بعد رعایت نکنم. اجازه ندهید هم رعایت نمی کنم چه فکری کردید اصلا ) 

در کنار این واضحات، واکنش های متفاوتی هم وجود دارند که به چشم نمی آیند. دلیل این به چشم نیامدن شاید این باشد که ما تصوری از آن نداریم، چیزی که ما نمی توانیم درک کنیم معمولا نمی توانیم هم ببینیم. به عنوان مثال چیزی که کسانی که شطرنج بلد نیستند از صفحه شطرنج می بینند با چیزی که سارا خادم الشریعه می بیند متفاوت است. یا زمانی که روی همان صفحه شطرنج کسی قابلیت اینکه وزیر دیگری را بزند دارد و این کار را می کند برای شما به چشم میاید، اما اگر نزند شاید اصلا نفهمید که می توانسته بزند. 

 

شاید شگفت زده شوید اما در طول روز و با آدم های مختلف همچین اتفاقاتی مدام در حال تکرارند. چیزهایی که ما می بینیم و چیزهایی که ما نمی بینیم. در این میان عناصر ارزشمند معمولا عناصری هستند که کمتر دیده می شوند. مثلا اگر دوستمان در واکنش به رفتار دوست دیگرمان قهر کند خب این دیده می شود و یک کنش و واکنش طبیعی است انگار در ذهن ما. اما اگر گذشت کند، اکثر اوقات اصلا ما متوجه اینکه فرصت قهر را داشته است اما تصمیم متفاوتی گرفته است نمی شویم.

 

بگذارید بحث را به جایی ببرم که همه ما معمولا تجریه آن را داشته یا خواهیم داشت. 

ما با انسان های متفاوتی در طول زندگی طرف هستیم. انسان های متفاوتی که در کلیات شبیه هم هستند. حتما پیش آمده است که دوستانی بهانه گیر، زودرنج یا بچه ننه داشته باشید. رفتارهایی که به چشم می آیند، قابل پیش بینی هستند و از مسیری خاص پیروی می کنند. در کنار این دوستانتان، شما همزمان، بعدتر یا قبل‌تر دوستان دیگری داشتید که در تمام آن لحظات طور دیگری تصمیم گرفتند و واکنش دیگری نشان دادند. در حقیقت وی دونت گیو اِ فاک اباوت دم. انگار ذهن ما نمی تواند اتفاقی که نیوفتاده را تحلیل کند. اگر اتفاقی منجر به تنش بین دو نفر شود ذهن ما آن را ثبت می کند. اما اگر یکی از طرفین رفتاری نشان دهد که این تنش بالقوه اصلا اتفاق نیوفتد دیگر ذهن ما آن را تشخیص نمی دهد. 

 

شاید تجمع عناصر ارزشمند رفتاری هم در میان همین کمتر دیده شونده ها باشند. صبر، از خودگذشتگی، احترام و ... معمولا برای ذهن ما هیجان انگیز نیستند. 

سال پیش در یک سفر دو روزه هم سفری داشتیم که به شدت آرام و بی هیجان بود. خوب نمی‌خوابید و کم انرژی بود. برای کسی هم آنچنان مهم نبود. بعدتر فهمیدیم از آن محلی که رفته بودیم و شرایطی که وجود داشت به شدت متنفر بوده و نمیتوانسته خوب استراحت کند یا اصلا بخوابد. و تمام آن دو روز فرصت غر زدن و زهر کردن مسافرت را برای همه دیگران داشته و می توانسته پرخاشگر و زد حال باشد تمام ساعت های آن دو روز را. اما نبود. حتی بعد تر هم نیامده بود بگوید به این دلیل اینطور بودم تا ما عذاب وجدان بگیریم.  عنصر ارزشمندی داشت که ما هیچکدام ندیدیم و متوجه آن نشدیم. اگر قرار بود معمولی رفتار کند خب قاعدتا کاسه کوزه ها را بهم می زد و شاکی می شد طوری که همه ما در ذهنمان می ماند. 

 

بعد از این اتفاق توجهم را برای مدتی به سمت رفتارهای کمتر دیده شونده بُردم. دنیای جدیدی است انگار، یجای اینکه چیزی را به تو گوشزد کنند باید خودت بروی و آن چیز را کشف کنی.  جای اینکه در تلاش باشند به تو ثابت کنند ببین الان دارم احترامت رو نگه میدارم باید خودت متوجه شوی چقدر محترمانه رفتار می کنند. سخت است اما هیجان انگیز است.

گُریز خیلی واژه جالبی است. مخصوص آن زمان هایی است که چیزها حل شدنی و یا شکست دادنی نیستند و گریز زدن تنها راه است. 

 

 

قبل تر گفته بودم برای صحبت کردن در مورد یک اتفاق یا موضوع نیاز دارم تا از لحاظ زمانی از آن موضوع فاصله بگیرم تا بتوانم با منطق و عدالت بیشتری در موردش بنویسم، بعدتر از آن گفتم که سیر و تعدد اتفاقات و موضوعات نمی‌گذارد به این فاصله دست پیدا کنم و جلوی نوشتنم را می‌گیرد. این سیر به روال قبلی اش برنگشت. هنوز هم با سرعت وحشتناکی اتفاقات عجیب و ناخوشآیند رخ می‌دهند و مجال را از آدم می‌گیرند. این بین به خودم شک کردم. که شاید دامنه دغدغه‌مندی و تاثیرپذیری من بیشتر شده است و حالا وسعت بیشتری از دغدغه ها را اهمیت می‌دهم. اما نه اینطور نیست، حقیقتا حتی فکر می‌کنم این دامنه را تنگ تر هم کرده ام.

 

این موضوعات حل ناشدنی و مهم که تیتر اصلی افکار می‌شوند اجازه رسیدگی به باقی امور را سخت می‌دهند. 

 

به این فکر کردم که چطور می‌شود با وجود این موضوعات امور دیگر را معطل نگذاشت، رمز موفقیت همین است خب. اخیرا با یکی از دوستانم که یک بچه دارد و همسر ندارد و درآمد کمی دارد صحبت می‌کردم. دیدم کمتر فهمیدن را انتخاب کرده است برای پیشبرد زندگی. سطح دغدغه‌هایش را اندازه خانه خودش کوچک کرده است و از هر دغدغه خارجی دیگری گُریز میزند. کاری که در حال حاضر در حال انجام آن است کار هیجان انگیزی است اما نمی‌تواند این هیجان را تجربه کند چون تجربه این هیجان به معنی توجه و اهمیت دادن به چیزهایی خارج از آن محدوده ای است که برای خودش در نظر گرفته است. یک‌طورهایی گفته است نه خوبی های فهم و آگاهی را میخواهم و نه بدی هایش را. 

 

با خودم گفتم پس گریز می‌تواند راه حل باشد. با موضوعاتی رو به رو هستم که حل نمی‌شوند. نه من می‌توانم حل کنمشان نه جامعه نه زمان نه پول. تصمیم به گریز زدن تصمیم سختی است، در محل کارم این تصمیم را گرفتم و همه چیز آسان تر شد. نه به معنای کم کاری ، صرفا به معنای فعالیت در یک محدوده امن و کوچک و بی توجهی به اتفاقات خارج از محدوده. البته با سرت توی کار خودت بودن تفاوت دارد. 

 

اتفاقات خارج از محدوده زندگی ام مثل اتفاقات آبان و هواپیما و قتل دختر نوجوان هستند. در واقع خارج نیستند، هر لحظه از زندگی می‌توانید تاثیر آنها را روی کوچکترین جزئیات زندگی شخصی خودتان ببینید. قبل تر گفته بودم که استفاده نکردن از پل عابر پیاده چطور می تواند روی یک اختلاص تاثیر بگذارد. 

 

در مرحله ای هستم که احتمالا ناچار به انتخاب گُریز باشم. در مورد خیلی از مسائل راه حلی به فکرم نمی‌رسد و افکار بن بست معمولا اگر کنار گذاشته نشوند منتهی به افسردگی و نا امیدی خواهند شد. شاید دلیل فراموشی زودهنگام اتفاقات ناهنجار توسط جامعه هم همین باشد. دلیل کم اهمیت شدن اتفاقات ناگوار هم می‌تواند یک گُریز دست جمعی باشد. اما این گُریز چه اندازه و تا به کجا ادامه خواهد داشت را نمی‌دانم. 

میخواهم شما را دعوت به خواندن ابراز تمایلات و شاید فانتزی های کاملا جنسی یک مذکر به یک مونث کنم. 

 

نه! هیچکس نمیخواد غیر از صفحات مخصوص داستان‌های +18 در وبسایت‌های معلوم الحال در این مورد جای دیگه چیزی بخونه. 

 

مگر اینکه کمی شاعرانه‌ش کنیم ها؟ شاید اونطوری بشه. لابد قشر مونث هم نیاز دارن به این شاعرانه بودن برای توجیه نوشتار؟ برای توجیه تمایلات؟ بعید میدانم الزامی باشد. 

 

 

 

از مقدمه که بگذریم، شگفت انگیز است که چطور در جهان برابری‌ها با عوض کردن جنسیت‌ها برداشت ها از تمایلات اینچنین تحت تاثیر قرار می‌گیرند. به عنوان یک اصل تقریبا همه پذیرفته اند که تمایلات جنسی یک مونث به یک مذکر کمتر از همین اتفاق اگر برعکس بیوفتد چندش و تعفن برانگیز است. شاید دلیلش این باشد که مذکر به مونث در ذهن‌ها همواره یادآور تجاوز و خشونت است. شاید مونث به مذکر را لطف در نظر میگیریم. وقتی مونث به مذکر را تصور می‌کنیم همه چیز صورتی یا سفید است، وقتی مذکر به مونث را تصور می‌کنیم همه چیز قهوه‌ای قرمز یا تیره تر است. شاید مونث به مذکر را ضعیف به قوی و مذکر به مونث را قوی به ضعیف می‌بینیم. مثل زمانی که یک پرنده را در قفس می‌گیریم و زمانی که یک پرنده خودش می‌آید روی شانه مان می‌نشیند. 

نمیدانم دقیقا چه چیزی عامل اصلی این تفاوت است، نمیخواهم بگویم که همیشه اینطور است، همه نوشته‌ها و همه مرد و زن ها را شامل می‌شود. خب نه. و نه مختص ما، نه مختص این زمان و این مکان، انگار همه زمان‌ها و در همه مکان‌ها اینطور بوده است. 

آیا در مورد مذکرها دارد اجحافی صورت می‌گیرد؟ یا نه، واقعا تفاوتی هست؟ 
خب، فکر می‌کنم تفاوت وجود دارد، اما فکر نمی‌کنم این تفاوت بخواهد دیدگاه بالا را اثبات کند. بیایید همه خودمان را برای لحظاتی در حال خواندن جملات زیر تصور کنیم : 
-دوست دارم دستم رو لای موهاش ببرم و گردنش رو محکم بمکم و بیشتر خودم رو بهش فشار بدم. 
-دوست دارم آروم موهاش رو نوازش کنم و سرم رو یواش توی گردنش جا کنم، میخوام تا میشه لمسش کنم. 

ما میدونیم کدوم مذکر به مونث و کدوم مونث به مذکر هست، ما نمیدونیم، اما ما میدونیم. ما نمیدونیم بالایی رو سارا گفته پایینی رو وحید یا برعکس. اما اگه دوتا اسم سارا و وحید رو جلوی این جمله‌ها بنویسن و بگن گوینده رو به جمله ش وصل کن همه میدونیم کدوم به کدوم وصل میشه. 

ما جمله پایینی رو موجه تر میبینیم، توش ارزش میبینیم، انگار به تمایلات جنسی کمی ادویه زده باشی و کمتر بوی تمایلات جنسی بده. اما واقعا، تفاوت بین این جملات همینقدر هست که ما فکر می‌کنیم؟ تفاوت این تمایلات اینقدر هست که مرجع اونها در ذهن ما به دو بخش کاملا مستقل تبدیل بشه. مذکر به مونث رو بیمار جنسی ببینیم و مونث به مذکر رو عاشق و دلباخته ؟ 
ما ابراز تمایلات هر دختری که دور و برمون میبینیم به برد پیت رو مثل ابراز تمایلات هر پسری که دور و برمون میبینیم به هیلاری داف میدونیم ؟ آی دونت تینک سو . شکل متفاوت خواسته‌های جنسی مذکر و مونث چه نقشی در این تمایز ایفا می‌کنه ؟ آیا اینکه مونث‌ها به شکل‌های غیرمستقیم تری از لحاظ جنسی برانگیزته میشن و به همون تناسب بیان متفاوتی از خواسته هاشون دارن اونها رو نسبت به مذکرها معصوم تر می‌کنه ؟ 

 

آیا لازمه در نگاه ما به این موضوع تغییری ایجاد بشه ؟ اگر 100 متن از ابراز این تمایلات وجود داشته باشه که هر جنس 50 سهم داشته باشه قطعا میزان به کار بردن اسامی جنسی در مذکرها بیشتر است، آیا این تاثیر گذار است؟ ایا نگاه ما به اسامی جنسی عادلانه و منطقی است؟ اگر نیست چطور می‌تواند مبنای قضاوت باشد؟ آیا به کار بردن کلمه ناز به جای واژن مفهوم جمله را تغییر می‌دهد؟ 

قطعا همه ما نظرهای متفاوتی داریم، در فانتزی‌ مذکرها بیشتر این احساس را داریم که حق مونث‌ها در حال پایمال شدن است و در فانتزی مونث‌ها اگر مردان سودی نبرند لایق آن نیستند چون مونث‌ها همه آن چیزی که دارند را دارند تقدیم می‌کنند. شاید هم برداشت ما از دخول این معنا را در ذهن ایجاد می‌کند. شاید حجم بیشتر مردها از لحاظ جثه این تصور را ایجاد می‌کند. شاید تصور ما از اینکه حتما باید یکی از طرفین چیزی را تقدیم طرف دیگر کند یا در اختیار طرف دیگر بگذارد این فکر را در ذهن ما می‌اندازد. 

در قدم آخر کار به روح می‌کشد، در فانتزی مذکرها جسم نقش پررنگ تری دارد انگار، در بیان مونث‌ها همان اندازه به جسم اشاره می‌شود اما ما فکر می‌کنیم حتما در اینکه به چانه یک نفر خیره شوی با به سینه یک نفر خیره شوی تفاوتی وجود دارد از لحاظ جسم و روح. انگار به ته ریش چشم دوختن بار عاطفی بیشتری از به انحنای یک جای دیگر چشم دوختن دارد. ولی واقعا دارد؟ اگر پاسخ بله می‌دهید برای این پاسخ یک دلیل بیاورید. 

در نهایت نظر من این است که میان گفتار و نوشتار مذکرها و مونث‌ها از تمایلات و فانتزی‌های جنسی‌شان تفاوت وجود دارد، و تا زمانی که ما هر دو را بدون در نظر گرفتن این تفاوت و با اندازه گرفتن پارامترهایی یکسان و بدون وزن قضاوت کنیم( مثلا ناز گفتن را در 2 ضرب کنید و اسپنک را در 0.5 :)) )  همیشه یکی بر دیگری غلبه خواهد کرد و در نظر ما عجیب یا یکجوری خواهد بود. در حالی که نه، ابراز تمایلات جنسی فرناز به دیکاپریو هیچ تفاوتی با ابراز تمایلات جنسی جمشید به جنیفر لوپز ندارد. 

 

احتمالا تا به حال با این کانسپت برخورد کرده باشید که به کسی بگویند یکی از بدی هات رو بگو و بگه من زیادی مهربونم. 

 

مسخره و غیرواقعی به نظر می‌آید اما احتمالا غلط نیست، میخواهم در این مطلب به بررسی این مشکل بنشینم. 

برای اینکه مفهوم کلی که میخواهم در موردش صحبت کنم دستمان بی‌آید با چند مثال شروع می‌کنم. 

 

برای پسرها، یکی از توصیه هایی که قبل از ورود به دوران سربازی می‌شود این است که نگو چیزی بلدی! از خودت چیزی نشان نده! اگر گفتند کی رانندگی بلد است نگو بلدی. اگر گفتند کی حساب کتاب بلد است نگو بلدی. اگر گفتند کی هرچیزی بلد است نگو بلدی. دلیلش ساده است، کسانی که بلدند کسانی هستند که کارها را انجام می‌دهند و کسانی که بلد نیستند کسانی هستند که راحت‌تر دوران خدمتشان را می‌گذرانند. 

 

زمانی که در شرکت یا سازمانی فعالیت می‌کنی، زیاد خوب بودن برای خودت و همکارانت بد است، چون خوب بودن باعث می‌شود کارهای بیشتری به تو سپرده شود و از طرفی خوب بودن تو توقع مدیران را از همکارانت هم بالا خواهد برد. در اداره کمتر کسی است که دوست داشته باشد یک همکار خیلی خوب و توانمند داشته باشد. 

 

در دانشگاه خیلی خوب بودن مشابه همان اداره است با این تفاوت که اینبار اساتید از تو چیزهای بیشتری خواهند خواست، ترجمه‌ها و مقالات و پروژه‌ها. 

 

در روابط خیلی خوب بودن از دو جنبه می‌تواند بد باشد، خیلی خوب بودن در تو ایجاد توقع از دیگران کند و دیگران نتوانند این توقع را برآورده کنند، و خیلی خوب بودن تو مایه استفاده دیگران از تو شود. 

 

 

مطمئنا با مثال‌های بالا حساب کار دستمان آمده که خوب بودن چطور می‌تواند عیب باشد. اما واقعا خوب بودن عیب است یا نحوه تعامل ما با این خوب بودن آن را معیوب می‌کند ؟ من فکر می‌کنم همه موافق این باشند که این نحوه تعامل ماست که خوب بودن را عیب‌دار می‌کند. اما چرا اینطور است ؟ 

به نظر عدم رعایت حد اصلی‌ترین عامل در شکل‌گیری این پیامدها می‌آید. انسان‌ها در رعایت نکردن حد واقعا پیشگام هستند. ما حتی در بهره‌گیری از منابع طبیعی نیز بی حد عمل می‌کنیم. درحقیقت حالا که به اینجا رسیدیم فکر می‌کنم حد چیزی است که ما کلا کمتر متوجه آن هستیم و معمولا زمانی از حد باخبر می‌شویم که طرف مقابل از حد خودش عبور کرده باشد. 

 

جالب است که تا به حال به این اندازه به حد و نقش آن فکر نکرده بودم. 

شناخت این حد و کنترل آن ظاهرا نقش مهمی در تعامل انسان‌ها باهم دارد. ما معمولا با کسانی حد ما را می‌دانند راحت‌تر هستیم و با کسانی که بدون ملاحظه از حد ما عبور می‌کنند برخورد سخت‌تری داریم. 

 

اینجا اما مشکلی پیش آمده است، مانند همیشه انسان‌ها به بدترین شکل و با بدترین راه‌حل سراغ حل موضوع آمدند، انسان‌ها روی حدود فرضی باهم تعامل می‌کنند، من حد خودم را کمتر از چیزی که هست نشان می‌دهم، طرف مقابل می‌داند حد من بیشتر از این است و سعی می‌کند حد بیشتری از من طلب کند، و ما در آخر سر یک حد فرضی به توافق می‌رسیم. اینجا اگر شما در ابتدا حد واقعی خودتان را گفته باشید قطعا در آینده طرف مقابل از حد شما عبور خواهد کرد. 

یک جورهایی آدم را یاد قیمت دادن و تخفیف گرفتن می‌اندازد. 

در این حالت خب طبیعی است که ما دیگر روی حدود واقعی خودمان راندمانی را ارائه نمی‌دهیم. عده‌ای گشاد و تنبل که به حدشان خراش هم نیوفتاده و عده‌ای هم عصبی و ناراحت که از حدشان گذشته است. 

درست مثل تخفیف گرفتن، وقتی تخفیف وجود دارد همه ما ضرر می‌کنیم، فقط کسی که تحفیف بیشتری می‌گیرد ضرر کمتری می‌کند. اما باز هم دارد ضرر می‌کند ولی این حس را ندارد. جالب است.

 

 

در نهایت فکر می‌کنم حد مساله‌ای نیست که جامعه حالا بخواهد درموردش کاری کند. حد رابطه نزدیکی با دو پارامتر درک و اعتماد دارد،به نظر من سطح ما در تعیین و مراقبت از این حدود هیچوقت نمی‌تواند بالاتر از سطحی باشد که درک و اعتماد در جامعه دارند. ( اگر دقت کنید حالا که همه مردم درگیر کرونا ( یا هر موضوع مشترک دیگری )هستند نسبت بهم دارای اعتماد و درک نسبی بیشتری هستند و این باعث می‌شود جامعه صمیمی تری داشته باشیم. اما موقت و نسبی است. )