A P H E L I O N

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

راستش را بخواهید دلم میخواهد بنشینم و ساعت ها فقط فکر کنم , یعنی همه چیز را در آن مغزی که توی سرم است تجربه کنم . مثلا بنشینم و یه رابطه ی عاشقانه را بدون همراه و خودم تنهایی با عشق فرضی ام تجربه کنم . بنشینم و برای کنکور درس بخوانم و دوباره کنکور را اندفعه عالی بدهم و یک دانشگاه خوب قبول شوم . اما همه این ها را فقط فکر کنم . خیال پردازی کنم . 


گاهی اوقات به دوسال پیش که نگاه میکنم میگویم اگر آن روز آن لحظه دوباره برگردد آن کار را انجام میدهم . اگر دوباره برگردم به اول دبیرستان ریاضی را 11 نمیگیرم که اخراج شوم از آن مدرسه کذایی . اگر دوباره برگردم به آن جشن تولد حتما جلو میروم و تلاشم را میکنم و . . . اینجور موقع ها که اینجور فکر ها به سرم میزند اراده ی قوی در رگ هایم جریان پیدا میکند که تو گویی اگر دوباره همین حالا به آن لحظه برگردم واقعا آن کار را میکنم . 

اما راستش را بخواهید خودم هم میدانم که همه ش وهم است و خیال . میدانم که اگر همین حالا دوباره برگردم به 2 3 سال قبل باز هم با کمی بالا و پایین تر شدن ترازم رتبه ام همان میشود اگر بدتر نشود . میدانم اگر برگردم به آن مهمانی فقط نگاه هایم عجیب تر میشود و همچنان نمیتوانم از فاصله 5 متری به او نزدیک تر شوم . به نظرم این جور اراده های بعد از عمل اصلا به درد لای ترک های دیوار هم نمیخورد . چون اصلا عایق نیست و به شدت گرما و سرما و از خود عبور میدهد . شاید بخاطر پوچی اش باشد . 

البته همین افکار که آن ها را پوچ و وهم و خیال مینامم هم زیاد هم خالی از لطف نیستند . کلا آدمی به یک سنی که برسد میگوید بس است دیگر هرچه نکردم و اراده اش قوی تر میشود . آن وقت است که به ما پسر ها میگویند دیگر مردی شدی برای خودت . دلیل بودن این افکار هم همین است . باید هی بهشان فکر کنی . هی برای خودت تصور کنی اگر انجامشان میدادی چه چیزی در انتظارت بود و هی با خودت بگویی کاش . وقتی که این کاش میکردم ها و کاش میگفتم ها و کاش میرفتم ها جمع شود آخرش میگویی کاش های زندگی ام زیاد شده است . بیا یک کمی هم از دیدن مناظر آن طرف بام لذت ببریم . و اینگونه است که کلکسیونی از کاش نمیکردم ها و کاش نمیگفتم ها و کاش نمیرفتم ها هم شکل میگیرد . 

اراده ی بعد از عمل اما تاثیرش را در عمل دیگری که انجام میدهی نشان میدهد . مثلا نتوانستن در انجام یک کار بزرگ که ناشی از نبود اراده ی کافی است میتواند باعث بشود که بعد ها کارهای بزرگ تری انجام بدهی با آن اراده ای که در کار قبلی نداشتی . خودم هم نمیدانم چطوری است . یک چیزی است مثل وقتی که میخواهی بروی امتحان درسی را که ترم پیش افتادی بدهی و با خودت میگویی اینبار را دیگر نمی افتم . 

در نهایت فکر میکنم اراده ی بعد از عمل آنقدر ها هم چیز بدی نباشد . یعنی از آن دست چیزهایی است که باشد بهتر است . 


از همان ابتدا دارم به یک ترکیب دیگر که هم وزن اراده ی بعد از عمل است و زیاد شنیده ام فکر میکنم . یک چیزی است مثل نوش دارو پس از مرگ سهراب یا پیشگیری بهتر از درمان است . هرچه که هست انگار خیلی شبیه عبارت من است . 


در اواسط نوشته ام که بودم دیدم شماره ی مطلب آن 13 است . اگر از اول میدانستم باید مثل هر انسان معمولی دیگری در مورد عدد 13 مینوشتم . شاید عده ای حتی از این سهل انگاری و بی توجی من عارض و در انتها دست به تجمع همگانی جلوی درب خانمان بزنند . راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم قرار است چند روز دیگر که این صفحه را باز میکنم با خودم بگویم کاش راجع به نحسی عدد 13 مطلبی مینوشتم یا نه . حتی نمیدانم اراده ای که الان در پاک کردن کل این متن و نوشتن متنی مربوط به عدد 13 در من وجود ندارد قرار است کی و در چه کاری خودش را بروز دهد .


رو به رو شدن با واقعیات زندگی بسیار چیز خوبی است برای بعضی ها البته , و برای بعضی ها هم ترسناک ترین چیز است . 

البته واقعیت های زندگی برای هرکسی متفاوت و رو به رو شدن با هر کدام از آنها هم شرایط متفاوتی را میطلبد . 


من را همه بی احساس و دل سنگ میدانند, خودم اما خودم را منطقی میدانم . یعنی کمتر موقعی اسیر احساساتم میشوم شاید هم چون با نگاه منطقی به قضایا نگاه میکنم نمیتوانم آنجور که باید احساساتم را خرجشان کنم . اما در گستره ی این نگاه منطقی هم چیزهای جالب کم نیست . خیلی از اوقاتی که باید احساساتی باشم . حالا خوشحالی باشد یا ناراحتی . ذهنم درگیر چرایی اش میشود , چرا الان باید نسبت به این لحظه و نسبت به این آدم ها احساس خوشحالی کنم ؟ همین افکارم باعث میشود لبخند ملایم همراه با نگاه خیره روی صورتم شکل بگیرد که اصلا به درد شرایطی که در آن قرار دارم نمی خورد و بیشتر شبیه یک کند ذهن که ماجرا را نفهمیده است به نظر میرسم . که البته در اکثر موارد بجای کندذهن به نظر رسیدن اطرافیان من را بسیار عمیق و پر از ادراک تصور میکنند که دیگر این چیزهای سطحی برایش معنی ندارد . 


اما گاهی اوقات هم احساساتم را میتوانم حس کنم . حداقل میتوانم حضورشان را احساس کنم . که البته باز هم در آن شرایط به جبر دچار میشوم و سوال های پیاپی در ذهنم باعث میشود از ابراز درست احساساتم باز بمانم . خلاصه به دلایل متعددی از بیان و ابراز احساسم معتل میشوم . گاهی اوقات به اطرافیان نگاه میکنم و پیش خودم درصد بهشان میدهم . درصدی از تظاهر . وقتی که همه میخندند من بیشتر نگاه میکنم . وقتی که همه اشک میریزند باز من بیشتر نگاه میکنم . گاهی اوقات یک نفر که از عشق حرف میزند را نمیفهمم و گاهی اوقات یک نفر را که بر سر قبر مرده اش که چند سالی از مرگش گذشته گریه میکند . 


به نظرم حتی احساسات ما سطوح ثابتی دارند . حتی این هم مسخره است . اصلا انصاف نیست احساسی که من در نشستن توی رولز رویس یا بنز می باخ میتوانم بدست بیارم را پسر همسایمان فقط با بغل کردن دوست دخترش که عاشقش است بدست بیاورد . هرچه بیشتر در عمقش میروی وضوح جبری بودنش بیشتر میشود . احساسات ما یک چیزی هست مثل درجه خاکستری یک پیکسل که از 0 تا 255 عدد میخورد . رنگش مهم نیس , جایش مهم نیس , تعدادشان هم مهم نیست ,  فقط از 0 شروع میشود تا 255 , صفرش را بدترین و 255 را بهترین حس در نظر بگیریم . من در لحظه ی نوشتن این متن به احساس خودم 107 میدهم , اصلا مهم نیست که این احساس نسبت به شخصی است یا نسبت به این متن یا نسبت به موزیکی که از تلویزیون مدام پخش میشود . ما همه در لول 107 از احساسمان یک چیز را حس میکنیم . 


حتی میشود احساسات بقیه را هم برانداز کرد و به آنها عدد داد , کاری که روانشناس ها و بازاریاب ها انجام میدهند . حتی میتوان فردی را بدون آنکه بفهمد در لحظه ای قرار داد که میدانیم در آن لحظه فقط یک احساس میتوان داشت . میشود یک عده را جمع کرد به آنها تصاویری از جنگ و ظلم به کودکان و زنان نشان داد و آنها را برای یک انقلاب آماده کرد . اسمش را همه میگذارند بازی با احساسات ولی من میگویم بازی نیست جبر است . 

وقتی حس میکنی یک نفر تورا میفهمد و تو او را میفهمی عاشقش میشوی , فقط به این دلیل که احساساتان بنا به دلایل مختلف که ناشی از نوع کلام و زیبایی چهره یا قد و اندازتان هست در لول بالایی نسبت بهم قرار دارد . کافی بود دز قرار اول لباس نا مناسبتری بپوشید تا الان فقط یک دوست اجتماعی برای همدیگر باشید . 


تا اینجا را بخوانید . چون باید بروم . خودم هم میدانم همه ش نیست اما همه ش زیاد میشود . نه من زیاد مینویستم نه شما زیاد میخوانید . بیایید با هم کنار بیاییم .