A P H E L I O N

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

   نویسنده پرونده جنایی که می‌خوندم نوشته بود «اگر زندگی هم به مثابه تئاتر از چند پرده تشکیل شده بود، به هنگام این اتفاق (یک اتفاق رندوم در داستان پرونده) پرده‌ها انداخته می‌شد و صحنه تمام می‌شد و می‌رفت که آماده پرده دوم شود.» و گمان می‌کنم اروین یالوم بود که در مورد اضطراب مرگ از دانشجویانی مثال میاورد که نوشتن پایان‌نامه رو به تاخیر می‌اندازن چون براشون تداعی کننده تمام شدن یک بخش از زندگی که بهش عادت کرده بودند هست و این احتمالا یادآور تجربه مرگ خواهد بود.

حالا آیدین درگیر سربازی و من درگیر نوشتن پایان‌نامه‌ام، می‌خوام این همزمانی رو نوعی افتادن پرده تلقی کنم. اما خب از اینها که بگذریم زندگی یکنواخت می‌گذره، هر سال و هر اتفاق به نظر آدم نقطه عطف میاد؛ شاید برای همینه که زندگی که صحنه یکتای هنرمندی ماست پرده نداره چون لابد دم به دقیقه قرار بوده پرده رو بندازیم و بگیم شنبه ساعت هشت این پرده رو بالا می‌زنم ترکیبی می‌چینم که هیچ طراح صحنه‌ای ندیده و دقیقا همون بشه، طرحی که هیچ طراح صحنه‌ای ندیده و بخواد هم نمی‌تونه ببینه. ایمیل پیشنهادی پروپوزال رو بعد سیزده روز تاخیر سپردم دست تایمر گوگل تا به دست استادم برسونه، تمام سیزده روز گذشته به علاوه یک ماه ده اسفند تا ده فروردین رو فکر می‌کردم فردا هشت صبح بیدار می‌شم و دو تا مقاله جدید می‌خونم و نوت ورمی‌دارم، ده صفجه کتاب ترجمه می‌کنم. که خب نکردم. اخیرا مقاله‌ای از استنفورد می‌خوندم دوست عزیزمون اظهار داشتند که این پشت هم اندازی در امور گاها از ذوق و شوق مضاعف برای اتفاقاتی که منتظرشیم هم می‌تونه پیش بیاد؛ مثل همین گره خوردن پروپوزال نوشتن من با تغییر شهر و شروع شغل تمام وقت.

اگزیستانسیالیست‌ها از چهار ترس بنیادی نام می‌برند: مرگ، آزادی، انزوا و بی‌معنایی که به اتفاق هر چهارتاشون منو دچار اضطراب تو این موقعیت کردند، به همین جهت به همراه اون ذوق و شوق وافر نمی‌تونم پیش برم و مدام سد ذهنی می‌سازم یا دنبالشم که بسازم. حالا ایمیل پیش‌نویس رو فرستادم، استاد مشاور از دانشگاهی که قصد دارم اونجا مصاحبه بدم رو پیدا کردم و چندتایی موسسه و ردیف شغلی رو تو یادداشت‌هام نوشتم. پرده در حال جمع شدنه، و من دارم از روزگاری خداحافظی می‌کنم که پشت ترس‌هام پنهان می‌شدم و انتخاب اولم انفعال بود. آذری‌های ایران (که ما باشیم) ضرب‌المثلی دارند که با ترجمه تحت‌الفظی اینگونه می‌شه روایتش کرد «کسی که ماهی می‌خواد کونش رو روی یخ هم می‌ذاره» به این ترتیب این از اون ماهی که می‌خوام و این از یخی که قراره روش بشینم و اضطراب ناشی از ترس بی‌معنایی رو می‌خوام خنثی کنم. مونده مرگ. آزادی. انزوا.

این پست در مورد دوره آموزشی سربازی است.

 

یکی از اتفاقات جالبی که در دوره آموزشی آن را تجربه خواهید کرد بوجود آمدن شرایطی مانند شرایط زندگی در یک جامعه کمونیستی است. پوشش همه به یک شکل، امکاناتی که در اختیار همه است به یک اندازه، همه غذای یکسان می خورند، همه به یک اندازه استراحت می کنند و .... 

اگر روی این موضوع دقیق شوید پس از مدتی نتایج جالبی خواهید یافت و مثل ماجراجویی در یکی از جوامع کمونیستی دوران گذشته یا حال حاضر خواهد ماند. در این نوشته می‌خواهم به نکاتی اشاره کنم که در این مدت توجه ام را از این دیدگاه به خود جلب کردند. 

یکی از اولین مواردی که به چشم می‌آید وجود و اجرای دستورالعمل هایی است که پشتوانه منطقی خود را از دست داده اند اما صرف اینکه دستوری مبنی بر توقف آنها صادر نشده همچنان انجام می شوند. در این گروه می‌توانید موارد بسیاری از این دست را پیدا کنید. 

نکته بعدی عدم ارتقاء و توسعه دستورالعمل ها است. در این گروه دستورالعمل ها ظاهرا همچنان قسمتی از کاربرد خود را حفظ کرده اند اما همگام با پیشرفت بشر پیشرفتی را تجربه نکرده اند. کارهایی که توسط امکانات امروزی و یا حتی با تغییر شیوه مدیریت می‌توان با مشقت کمتر و در زمان کوتاه‌تر انجام داد همچنان به شیوه‌های ابتدایی انجام می‌گیرد. یکطورهایی تغییر هراسی هست. ترس از بهم ریختگی اجازه داشتن میل به بهتر شدن را به جامعه کمونیستی کوچک نمی‌دهد و جامعه کمونیستی کوچک با تحمل سختی بیشتر و سوزاندن زمان بیشتر بهای آن را پرداخت می کند. 

شانس یا اقبال! مورد بعدی که در این جامعه کمونیستی کوچک شاهد آن هستیم نقش شانس و اقبال در سیر زندگی افراد است. از آنجایی که برابری شعار جامعه است افراد به سختی می توانند خودشان را در مسیری قرار دهند که به نتایج دلخواه ختم شود و در هر اتفاق جایگاه بدترین و بهترین بر اساس رندوم تقسیم می شوند. این نکته در نگاه اول آرمانی و خیلی خوب به نظر می رسد اما در جامعه ای که جایگاه در آن به این صورت تخس می شود میل به توسعه فردی و تلاش برای فردی بهتر شدن به صفر نزدیک می شود. ( البته یک ایرادی در اینجا پدید می آید. مانند یک غده سرطانی برای جامعه کمونیستی کوچک، که به آن اشاره خواهم کرد )

 

در این جامعه کمونیستی کوچک از آنجا که قوانین برای همه و بدون رای وضع می شود و حق اعتراض بسیار محدود است شاهد تنش های جمعی خواهیم بود. به صورتی که جایگاه فرد یا گروه به مرور کمرنگ و شادی و سوگ جمعی اتفاق می افتد. 

کمرنگ شدن جایگاه فرد تاثیرات دیگری هم دارد، به عنوان مثال بارزترین اثر آن در تحمل رنج و سختی است. در حالت جمعی بشر تحمل رنج چندبرابری را دارد که این یکی از نکات جالب زندگی در آن جامعه کمونیستی کوچک بود. هرچند این اثر در شادی هم وجود دارد اما کمتر. 

 

هرچند نکات بسیار دیگری هنوز مانده است اما باعث طولانی شدن متن می شود و حالا بعدتر شاید در موردشان نوشتم. 

یک مورد است که قرار شد به آن اشاره کنم و اینجا به آن اشاره می کنم. شاید به نظر برسد جامعه کمونیستی جامعه بدون دغدغه و منظمی است، هرچند مقداری به این اتفاق نزدیک می شود اما این نظم و عدم دغدغه از روی جبر حاصلش ماشینی شدن است، روتین بی انتها منجر به شکل‌گیری یک لوپ هزارباره می شود که برای انسان خطرناک‌ترین است و هیچ واقعه ای مثل تکرار و روتین انسان را از انسان بودن دور نمی کند. 

و در این بین تغییرات کوچک در مقیاسی قرار می‌گیرند که اهمیت آنها چندین برابر می شود، و انسان های کوچکی که بر حسب اقبال گذشته در جایگاهی قرار گرفته اند که قادر به انجام تغییرات کوچک هستند اهمیتشان به همان اندازه افزایش پیدا می کند و این برای جامعه سرطان می شود. 

 

بعدتر یک پست در مورد سلسله مراتب در این جامعه نیز خواهم نوشت.