A P H E L I O N

۱۰۴ مطلب توسط «آیدین» ثبت شده است

با توجه به انعطاف خارق العاده پلتفرم بیان در بروزرسانی خودش و سیل عجیب روزانه کاربران . و در ادامه پست پیشین و احتمالا حسی که تمامی وبلاگ نویسان بیان دارند. 

 

این پست آخرین پست من در اینجاست . از این به بعد اگر چیزی بخوام بنویسم که مایل به خوانده شدن آن توسط دیگران باشم در این کانال می نویسم . 
https://t.me/philmyhole

سالی که امروز روز نهایی آن هست هم سال خوبی نبود. معمولی بود. 

داود هر سال بعد از 30 سالگی ش به هر بهونه ای این جمله رو می گفت : یه روز صبح از خواب بیدار میشی، قبل از این که بدونی تولدته 30 سالگی ت با یه حسی که قبلا تجربه اش نکردی اومده سراغت. 

اما من 30 ساله نشدم. از امروز یک 365 روز که هر .. اصلا من چرا اینجا مینویسم. 

قصد دارم نوشتن در این بلاگ را متوقف کنم. اگر میدانید چطور از نوشته ها بک آپ بگیرم بگید. 

اگر فکر می کنید محل مناسب تری برای نوشتن می شناسید. بگید. 

راه تماس ؟ بهم بگید. 

در دوران خدمت سربازی با چالشی مواجه بودم و آن نوشتن و خوانده نشدن بود. به دلیل محدودیت هایی که داشتم برای زمان های 40 50 روزه به هیچ تکنولوژی و یا حتی گروه مشخصی از افراد که قابلیت خواندن داشته باشند دسترسی نداشتم. بنا به نیاز اما نمی توانستم از نوشتن دست بکشم. 

 

انیمیشن Coco یک سکانس جالب دارد که اگر خوب یادم باشد در مورد این است که ما تا زمانی وجود داریم که به ما فکر میکنند. یا در واقع در ذهن کسی به خاطر آورده می شویم. همین نظر را نسبت به نوشته ها دارم. اگر این نوشته خوانده نشود با اینکه وجود نداشته باشد تفاوتی ندارد. هر چند نوشتن فارق از خوانده شدن می تواند مقاصد دیگری هم داشته باشد اما اینجا به صرف آن دسته از نوشته هایی اشاره می کنم که برای خوانده شدن به نگارش در می آیند. 

 

در حال حاضر نسبت به بلاگ و بیان این حس را دارم که تبدیل به فضایی برای نوشتن و خوانده نشدن شده اند. اینکه علیرغم تمام فعالیت های تبلیغاتی پیچیده و موثر! قافیه را به رقبا باخته اند به یک طرف و اینکه اساسا جامعه نوشتن و خواندن به این شکل را کنار گذاشته است شاید به کمک هم این وضعیت را ناشی شده باشند. اما هرچه که هست نا امید کننده و دلسرد کننده است. 

 

 

بدلیل اینکه باید جایی بروم تنها بیست دقیقه برای نوشتن این پست فرصت دارم. 
 

سال جدید به موجب وارد شدن به جریانات جدید در کسب و کار باید یک سری از مرزهای شخصیتی ام را تراز کنم، حال یا گسترش بدهم یا محدود کنم. 

یکی از چالش هایم این روزها این است که چطور از دیگران کار بکشم. این زمانی مشکل است که نیروی کار در شهرستان ها آنقدرها حرفه ای نیستند، گاها پیش می آید که شما با یک انسان 29 ساله رو به رو می شوید که در زندگی اش به طور جدی و منظم کاری نکرده است، که بسیار عجیب است. 

یکی از اهداف امسال شبکه سازی است، یک شبکه گسترده از کسانی در رشته ها و کسب های مختلف و گوناگون که امکان این را برای آدم بوجود می آورند که بتواند هر موقعیتی را چاره کند. 

به نظر می رسد این روزها کاملا افسردگی را پشت سر گذاشته و وارد محیط تازه ای از بشر بودن شدم. که در مورد این موضوع باید بیشتر بنویسم و آن را تحلیل کنم چون منظور از پشت سر گذاشتن اینجا رفع شدن نیست، عبور کردن است. 

سوالی که این روزها خودم را جای دیگران می گذارم و میپرسم و سعی می کنم به جوابی برای آن برسم این است که دلیل اینکه امروز را بیدار شده و دارد همه این کارهای روزانه را می کند چیست ؟ وقتی در مورد کسی به جواب منطقی نرسم ترسناک می شود. 

20 دقیقه تمام است . 

سال پیش را قرار گذاشته بودم با دوستی طی یک مراسم دیدار پایان سال امورات سال گذشته و اهداف سال آینده مان را بازگو کنیم. متاسفانه نتوانستیم برای این دیدار به هماهنگی برسیم. بنابر این تصمیم گرفتیم دیدارمان را کمی به عقب تر بی اندازیم و خب مجبور شدیم برای اینکه معنایش را از دست ندهد سال را تا روز دیدار کش بدهیم. یعنی حالا که همگان 6 روز است وارد سال جدید شده اند من و او در سال گذشته مانده ایم. 

 

فردا قراری را برای دیدار گذاشتیم و می توانیم ما هم به شما بپیوندیم. با این حال این 6 روز حس عجیبی داشت. نمیدانم آیا اصلا تمایلی به پا گذاشتن در سال جدید دارم یا خیر. 

 

 

با اینکه میدانیم تمامی این اهداف و مسائل از محتوا تهی هستند اما جدیت در برگزاری این رسومات انسانی بسیار جالب توجه است. 

چندی پیش با دوستی بر سر مسائلی از دست مسائل روز سخنی گفتیم . هرچند نتیجه نه آن بود که بنده میخواستم، و نه آن شد که ایشان در طلبش بود. اما در رفت و آمد همین واژه هایی که هر کدام بیان می کردیم بوی افکارمان و آنچه با آن در ذهن خود سر می کردیم به مشام می رسید. 

 

این نمی شود که هر بار بتوان از جمله دیگر هیچ امیدی نیست استفاده نمود. این جمله برای یکبار استفاده و آن هم برای زمانی که واقعا دیگر هیچ امیدی نیست کاربرد دارد و اینکه بارها به ذهنمان می آید که میتوانیم از این جمله استفاده کنیم یا به این معنی است که هرگز در تشخیص امید موفق نبوده ایم و یا اتفاقی بدتر در حال رخ دادن است. 

چند سالی می شود که اساسا هر عملی انجامش چیزی چز عبث نمی نماید. از همین رو نهلیسم درونم رشدی بی سابقه را تجربه می نماید. هرچند در ظاهر خوش‌آیند نمی نماید اما در بطن آن فروغی از نهایتش به سمتم می آید. او ایستاده آغوش خود را به سمت من، و من نیز به سمت او با آغوشی باز می دوم. در این بین چیزی است که آن را کم می فهمم، رضایتم از کدام جنس است ؟ 

 

درست زمانی که از معنا دادن به چیزها دست می کشم همه چیزها معنایشان را میابند. دلم می‌خواهد یک پست سبک، موضوعی پوچ، کمی سطحی و بدون ملاحظه بنویسم. منظورم این است که شاید می توانسم به جای این بیل ها که به ته افکارم می زنم چند قاشق از همان رو بردارم و مزه ش هم بهتر و تازه تر می بود. 

 

 

 

چیزها در حال اتفاق افتادن اند. از هر سو ایده ای با تمام سرعت و با شکلی پر از لبه به سمت ذهن روانه می شود. رکاکت به جان هر قدم به هر سو افتاده و از این لحظه دیر زمانی است که عبور نکرده ام، تو گویی این لحظه از آن ایستادن شده است.

 

 

در این میان نوشتن سخت تر از همیشه جلوه می کند. دیگر فضایی در ذهن برای افکاری از جنس خود نمانده و پردازش های ذهنی مدام در حال تکاپو برای فرار از دام افسردگی و پوچی یافت می شوند. زندگی به هر شکلش و با هر الگویی عبث جلوه می کند و هر کور سوی روشنی به آنی اسیر خاموشی می شود که گویی هرگز جرقه ای نبوده است. 

 

با اینحال صبح ها را زودتر از همیشه بیدار می شوم . اطرافیانم را بیشتر از همیشه دوست دارم و بیشتر از همیشه برای هر موضوع کوچکی انگیزه و انرژی دارم. منبع این انرژی هرچند تا قسمتی برایم شناخته شده است اما از طرفی موجب نگرانی ام است. نگران اینکه در مسیر پیش رو یک به یک معنا را از هر جزء ریز و درشت زندگی ام خواهم گرفت و در هر نفس به اندازه هیچ زمان دیگری در دم و بازدم های پیشینم آماده مرگ نباشم. 

 

این را دیگر به روشنی در کلامم می توان یافت، مطابق با تعاریف موجود حالا دیگر اصطلاحی به من نسبت داده می شود که به آن بی ربط هم نخواهم بود. 

دیروز حوالی ساعت 11 صبح بود که جلوی پنجره شرکت ایستاده بودم و به برنامه‌ریزی تولید محتوایی فکر می کردم که دو هفته پیش برای آن همه اعضا را دور هم جمع کرده بودم و با انرژی و انگیزه وصف ناشدنی آن را ارائه کرده بودم.

در واقع حالا دیگر هیچ بستر و مخاطبی برای محتوایمان وجود نداشت، هیچ‌کدام از آن تقویم‌های محتوا که روی هرکدام روزها کار کرده بودیم دیگر معنایی نداشت و تقریبا کل آنالیز استراتژی محتوا بیهوده شده بود. هدف گذاری یک ماهه مان حالا دیگر مثل یک شوخی است و بعید میدانم تیم دوباره بتواند با آن انرژی و انگیزه دوباره استراتژی دیگری سر هم کند. 

نکته این است که این اولین بار نیست که این اتفاق رخ می دهد، این تنها موضوعی نیست که خارج از اختیارات من سقوط می کند و همه اینها اولین و آخرین باری نیست که اتفاق می افتند. این مسیر را بارها طی کرده ام و دیگر حالا گویی مسیر همین است، در پی هر برنامه‌ریزی و هدف گذاری منتظر تیر غیبی هستم که قرار است صاف قلب ماجرا را هدف بگیرد و همه اندوخته را بر زمین بریزد. گویی آن حرف‌ها در مورد هدف داشتن، برنامه ریزی کردن، انجام دادن و به هدف رسیدن همه اش خیال است و در این جهان در هیچ گوشه ای هیچ گاه به حقیقت نپیوسته است. 

مدت هاست که طعم عادی بودن را نچشیده ام، در جهان حاضرم هرچه پیش می روم همه چیز بیشتر از اینکه شکل بگیرد از شکل خود خارج می شود. با همه بی تفاوتی ام نسبت به مسائل که نمیدانم آیا حربه ی ذهنم برای نجات من است یا نه، باز هم از تجربه یاس در امان نمی مانم. ترسم این است مانند گالادریل که دیگر زندگی بدون جنگ برایش معنایی نداشت، معنای زندگی را بدون این اتفاقات گم کنم زیرا این اتفاقات خود برای بشر امروز آنقدر مضحک و بی معنا هستند که برای توجیه جنگیدن علیه آنها در کتاب تاریخ ناچار به جابه جایی سال های وقوع آن به چند صده عقب تر خواهیم بود . 

آیا هرگز دیگر هیچ چیزی عادی خواهد بود ؟ 

با فرض تمام مسیرهای احتمالی پیش رو به جوابی جز خیر نخواهم رسید. پایان این جریانات ( و نه فقط جریانات اخیر ) به هر نحوی پایان خوشی برای من نخواهد بود. 

پس از گشتی یک سال و نیمه در دنیای خدمت سربازی، در جایی که هرگز گمان آن را نداشتم که خود را آنجا بیابم، باز گشتم. 

 

معمولا همچین تیتری باید نویدبخش یک مسافرت یا مهاجرت باشد. اما این بار صحبت از جا به جا شدن عده ای سرباز از درون یک شهر به حاشیه یک کشور است. 

از ابتدا که وارد این ماجرا شدم در مسیرهای گوناگون قدم گذاشته ام. به موقعیت های مکانی متفاوتی رفته م که شاید پیش و بعد از این هرگز دوباره تجربه شان نکنم. شرایطی را تجربه کرده م که گاها دور از شان بشری و گاها به طور ویژه ای در خارج از این چهارچوب نیافتنی بوده اند. ماحصل اینها را صفحات پر شده دفترچه یادداشتم در خود جا داده اند. دلیل ننوشتن در اینجا هم خب عدم دسترسی است. حالا شرایط طور دیگری است. 

 

5:40صبح روز 23 شهریور ماه در حالی روی نشیمن ساخته شده از سنگ و سیمان نشسته بودم که مانند چند روز گذشته اش طوفان نمیگذاشت ورای خاکریز خودمان چیزی را ببینی. یکی از همکارانم (من همکار صدایشان می کنم) آمد و کنارم نشست. اهل جایی بود که برای هر بار رفتن و آمدن بیشتر از 2 روز را در راه سپری می کرد. نشسته بودیم و بهم چیزی نمی گفتیم. هردو به کوه های رو به رو که چیزی ازشان معلوم نبود خیره شده بودیم. این خودش حالت عجیبی بود. نمیدانم کداممان آغاز کننده بود اما صحبت به اینجا رسید که زندگی ما همینجا خلاصه شده است. دقیقا به اندازه یک خاکریز. به من گفت طاقت این محیط بسته را ندارد و منتظر است هرچه زودتر به مرخصی برود. گفتم خارج شدن از این خاکریز وارد شدن به یک خاکریز بزرگتر است. 

 

خوب که فکر می کنم در واقع ما محاصره شده ایم. خاکریز ها در اندازه های متفاوت و با امکانات متفاوت سرتاسر جهان پخش شده اند. هر کسی خاکریز خودش را خودش می سازد و خودش را محبوث آن می کند. گاهی که نمیخواهند این را بپذیرند شروع به جا به جایی های مکانی می کنند اما خاکریزهایی که ما می سازیم تابع مکان نیستند. به همکارم گفتم مرخصی رفتن تو دوباره همین خاکریز است. جای بوفه را کورش می گیرد. جای آن توپ آنطرفی را ماشین همسایه تان . جای من را پسر خاله ات. 

این بحث عبث و بی نتیجه به نظر می رسد. شاید برای بعضی ها بدیهی به نظر برسد. اما نکته ای دارد. خاکریزهای برای مرخصی رفتن و برای فرار کردن نیستند. زندگی در خاکریز برای خیلی از همکارانم حکم زندان را دارد. زندان هم نوعی خاکریز است. بعید می دانم امکانات یا همان عناصر داخل خاکریز به تنهایی ماهیت آن را از چشم ما پنهان کنند. اینکه ما در شهر خودمان حسی از خاکریز را تجربه نمی کنیم شاید به این دلیل است که به مرز های این خاکریز نزدیک نشده ایم. خاکریز ما به اندازه آگاهی ما از ابعاد آن می تواند محدود کننده یا بی انتها باشد. ابعاد یا همان محدوده یا همان محدود کننده اندازه در برخورد ما با خاکریزمان تعیین کننده است. اگر من موزیسین باشم و در خاکریزم عنصری از جنس ساز نباشد خیلی زود فکر فرار از خاکریز به سرم میزند یا حداقل زندگی در خاکریز برایم آزار دهنده می شود. 

 

سوال مهم این است که خاکریز بزرگ خاکریز بهتری است ؟