A P H E L I O N

۱۴ مطلب توسط «لونا» ثبت شده است

1 پس از مدت‌ها صحبت‌هایمان گل انداخته بود، فکرش را که می‌کنم تا صبح طول کشید. از چه صحبت می‌کردیم، نمی‌دانم اهمیتی هم نداشت. در آن شب به خصوص موضوع صحبت کم‌اهمیت‌ترین چیزی بود که به خاطر سپرده شود. آفتاب زده بود که گفت «سیگار تایم، یادت هست؟» من به صدها نخ سیگار فکر کردم. به زمانی برمی‌گشت که از من می‌خواست به حرف‌هایم ادامه دهم و از اینکه جوابم را نمی‌دهد آزرده نشوم، می‌شنود ولی جوابی نمی‌خواهد داشته باشد. تقدس آن لحظات را درک نمی‌کردم، برای او چنان بود که گویا از مراسمی آئینی صحبت می‌کند. گفت «به یاد گذشته‌ها». من اصلا سیگاری نیستم، خاصیت دود کردنش را نمی‌فهمم. از کنار دکه که می‌گذشتم یک پاکت کامل گرفتم، من سیگار را نمی‌فهمم، تاثیرش بر حال بد را نمی‌دانم فقط می‌خواستم یک قاب را بازسازی کنم و تقدس آن را بیابم.

 

2 با شادی از گذشته و رنج و رنج آدم‌های گذشته حرف می‌زدیم. از قابی که برای آدم‌ها ساخته‌ بودیم و برای اینکه دوباره فرصت حضور در آن قاب را داشته باشیم ممکن است از عقلانیت دست بشوییم. از اینکه ممکن است اتوبوسی را به عنوان معبد برگزینیم و خدایمان را گوشه چارچوبش تصویر کنیم. خدایی حواس پرت و دقیق، خدای خنده‌ها و حرف‌های بی‌ربط، خدای آرامش میان اغتشاش مجسم. اولین بار صحبت‌هایمان تا آنجا پیش رفت که شادی معذرت خواست و چند دقیقه بعد از پشت پنجره شیشه می‌دیدمش سیگار می‌کشد و نگاهش دیگر خالی نیست. با دقت تصویرش را داشتم ثبت می‌کردم، پک‌های کوتاه و عصبی؛ بار دیگر با تقدس لحظه‌ای روبرو شده بودم که قبلا از آن شنیده بودم و درکش نمی‌کردم. احساس ضعف می‌کردم، از اینکه نمی‌توانستم درد را از میان دود بگیرم و گره بزنم.

 

3 رو به آتش نشسته بودم، آن قدر برای سیگار عجله داشتم که از فیلتر روشنش کردم. با دست خاموشش کردم و قسمت سوخته را کندم. هر پک مزه سوخته غریبی بود، آزارم نمی‌داد، بالعکس این حواس پرتی در روشن کردنش به آن معنی دیگری داده بود. در آن لحظه سیگار کم‌اهمیت‌ترین چیزی بود که در حالم تفاوتی داشته باشد. می‌خواندم «از آنجا که فقط جسم دیده می‌شود، امید دلداده مهجور آن است که روح نیز به جسمش وفادار باشد»، صورتم از آتش گرم بود و آهنگی فرانسوی همه چیز را بهم وصل می‌کرد. تقدس لحظه را با سرگیجه ملایمی که از سیگار حاصل شده بود را فرو می‌بردم.

 

4 شادی ساعتش را نشان داد و گفت، روزهای بسیاری من و این صفحه با هم انتظار پلاک 32791 را کشیدیم و به شماره نشستیم. تو گویی شادی و آن ساعت و صندلی ردیف جلو سمت راست از آئینی پنهان پرده برمی‌داشتند که تنها با کلمات تصویر شده بودند و دست احدی به آن نرسیده بود، حتی خدای تصویر، او از همه بی‌خبرتر بود. در اسطوره شناسی هندو دنیا داستانی‌ست که خدا تعریف می‌کند، خدا موجودی مقدس که به دنیا حکم می‌راند تصور نمی‌شود. بلکه خدا موجودیتی‌ست که با وجودش به واقعیت برکت می‌دهد و به آن تقدس می‌بخشد. این دقیقا همان کاری بود که خدای شادی خوب از پسش برمی‌آمد. خدای داستان‌ها و حرف‌ها و اتفاقات رنگارنگ حالا از شادی خواسته بود داستانش را بشنود و کلمات را بچشد. این دقیقا همان داستانی بود که شادی خوب از پس گفتنش برمی‌آمد.

 

5 ظهر روی تخت مچاله شده بودم و به خدای چراغ اعلان صفحه گوشی‌ام التماس می‌کردم آبی شود و چشمک بزند و مرا از این درد نجات دهد. ناگهان خسته از او و ناامید از بخشش، دوباره سراغ فندک و سیگار را گرفتم. به آسمان سه طبقه نزدیک‌تر شدم و از بالکن صدای آهنگ فرانسوی بلند شد. دود ته گلویم را می‌سوزاند و سرگیجه آزارم می‌داد ولی توانسته بودم دوباره قابی که حرفش بود را بازسازی کنم. تکیه دادم و به دودی که چرخ می‌زد نگاه می‌کردم، خود را خدای این لحظه می‌دیدم؛ عشق داستانی بود که تعریف می‌کردم و به جسم و کلمات دیگری تعلق نداشت. دختر فرانسوی می‌خواند رویاهای من و خاطره‌های تو و بیش از آن نمی‌توانستم با او موافقت کنم. جزئیات داستان را می‌سازند اما در تصویر کلی گم‌اند. این بار من بودم که تقدس را به قابم اضافه کرده بودم.

   نویسنده پرونده جنایی که می‌خوندم نوشته بود «اگر زندگی هم به مثابه تئاتر از چند پرده تشکیل شده بود، به هنگام این اتفاق (یک اتفاق رندوم در داستان پرونده) پرده‌ها انداخته می‌شد و صحنه تمام می‌شد و می‌رفت که آماده پرده دوم شود.» و گمان می‌کنم اروین یالوم بود که در مورد اضطراب مرگ از دانشجویانی مثال میاورد که نوشتن پایان‌نامه رو به تاخیر می‌اندازن چون براشون تداعی کننده تمام شدن یک بخش از زندگی که بهش عادت کرده بودند هست و این احتمالا یادآور تجربه مرگ خواهد بود.

حالا آیدین درگیر سربازی و من درگیر نوشتن پایان‌نامه‌ام، می‌خوام این همزمانی رو نوعی افتادن پرده تلقی کنم. اما خب از اینها که بگذریم زندگی یکنواخت می‌گذره، هر سال و هر اتفاق به نظر آدم نقطه عطف میاد؛ شاید برای همینه که زندگی که صحنه یکتای هنرمندی ماست پرده نداره چون لابد دم به دقیقه قرار بوده پرده رو بندازیم و بگیم شنبه ساعت هشت این پرده رو بالا می‌زنم ترکیبی می‌چینم که هیچ طراح صحنه‌ای ندیده و دقیقا همون بشه، طرحی که هیچ طراح صحنه‌ای ندیده و بخواد هم نمی‌تونه ببینه. ایمیل پیشنهادی پروپوزال رو بعد سیزده روز تاخیر سپردم دست تایمر گوگل تا به دست استادم برسونه، تمام سیزده روز گذشته به علاوه یک ماه ده اسفند تا ده فروردین رو فکر می‌کردم فردا هشت صبح بیدار می‌شم و دو تا مقاله جدید می‌خونم و نوت ورمی‌دارم، ده صفجه کتاب ترجمه می‌کنم. که خب نکردم. اخیرا مقاله‌ای از استنفورد می‌خوندم دوست عزیزمون اظهار داشتند که این پشت هم اندازی در امور گاها از ذوق و شوق مضاعف برای اتفاقاتی که منتظرشیم هم می‌تونه پیش بیاد؛ مثل همین گره خوردن پروپوزال نوشتن من با تغییر شهر و شروع شغل تمام وقت.

اگزیستانسیالیست‌ها از چهار ترس بنیادی نام می‌برند: مرگ، آزادی، انزوا و بی‌معنایی که به اتفاق هر چهارتاشون منو دچار اضطراب تو این موقعیت کردند، به همین جهت به همراه اون ذوق و شوق وافر نمی‌تونم پیش برم و مدام سد ذهنی می‌سازم یا دنبالشم که بسازم. حالا ایمیل پیش‌نویس رو فرستادم، استاد مشاور از دانشگاهی که قصد دارم اونجا مصاحبه بدم رو پیدا کردم و چندتایی موسسه و ردیف شغلی رو تو یادداشت‌هام نوشتم. پرده در حال جمع شدنه، و من دارم از روزگاری خداحافظی می‌کنم که پشت ترس‌هام پنهان می‌شدم و انتخاب اولم انفعال بود. آذری‌های ایران (که ما باشیم) ضرب‌المثلی دارند که با ترجمه تحت‌الفظی اینگونه می‌شه روایتش کرد «کسی که ماهی می‌خواد کونش رو روی یخ هم می‌ذاره» به این ترتیب این از اون ماهی که می‌خوام و این از یخی که قراره روش بشینم و اضطراب ناشی از ترس بی‌معنایی رو می‌خوام خنثی کنم. مونده مرگ. آزادی. انزوا.

چند ساعتی بود که شب از نیمه گذشته بود، بالاخره جاده تموم شد و گفت دور می‌زنم برگردیم، گفتم پس من پیاده میشم چند دقیقه‌ای آسمون رو ببینم. همگی پیاده شدیم و کش‌وقوسی به خودمون دادیم و دیگه دلمون نیومد که دوبار سوار ماشین شیم تا به اون مثلا آخرین آبادی‌ای که توش امکان اسکان بود برگردیم. گفت اینجوری نمیشه ‌یکی تا صبح بیدار بمونه بقیه‌مون بخوابیم گفتم من کارم بیدار موندنه. سه نصف شب بود، دنبال چوب گشتیم تا آتش روشن کنیم و من اگه گرگی چیزی دیدم زیرپوشم رو بزنم به سر چوب و با اون آتش روشنش کنم و تا روستا بدوئم. و هی دنبال چوب گشتیم و هی تنه درخت پیدا کردیم و عجب فراوانی نعمتی بود وسط ناکجاآباد. صندلی رو پشت به باد و رو به آتش گذاشتم و به شعله‌ها نگاه می‌کردم، به زرد و نارنجی شدن‌های پیاپی، به تنه درخت گیلاسی که حرفش بود از خودش گاز عجیبی متصاعد می‌کنه که مثل بنزین می‌مونه، به خاکستر شدن و تقریبا مطمئن بودم به هیچ رسیدم. کم‌کم که پچ‌پچ کردن‌هاشون آروم گرفت حالا فقط صدای جرقه زدن چوب و هر از گاهی صدای زیر و رو کردن چوب‌ها با چوبی که فرمانده می‌دونستمش بود.

حالا فرقی بین نگاه کردن به شکل گنبدی‌مانند آسمون شب یا زردی شعله آتش نبود و ذهنم شروع کرد با پیش‌پا افتاده‌ترین مسائل و ازم پرسید: چرا از تنهایی و سکوت و سیاهی این شب بدون صحبت‌های بی‌سروته بقیه ممکنه بترسم، بعد گفت: حالا اگه جدا از بین این شعله‌ها صورت کسی رو ببینی چی؟ و من شروع کردم به فکر کردن راجع به قیافه‌ها و آدم‌هایی که ممکنه سرشون از آتش بزنه بیرون و جز اولین آدم‌ها یاد دختری افتادم که زمانی ازش خوشم میومد اما مسائلی پیش اومد و دیگه نمی‌شد ازش خوشم بیاد. مونولوگی از آریا ذهنم رو پر کرد: ترس عمیق‌تر از شمشیر می‌بره. کسی که از باخت بترسه، از قبل باخته. ترس عمیق‌تر از شمشیر می‌بره. ترس عمیق‌تر از شمشیر می‌بره.

..

شب دوم هم به مانند شب اول به آتش روشن کردن و خوابیدن بقیه و صندلی پشت به باد و رو به آتش گذشت، این بار بین درخت‌ها زاویه دیدم به آسمون شب محدود شده بود به شدت بهم خوردن برگ‌ها و به جز صدای جرقه زدن چوب‌هایی که حالا ذغال شده بودن صدای پیچیدن باد توی شاخه‌ها و شرشر چشمه کوچک کنار دستمون اضافه شده بود. دوباره به هیچ رسیدم و حوصله‌م سر رفت و به آدم‌ها فکر کردم. به محالی که می‌تونست اتفاق بیوفته ولی تا امروز نیوفتاده بود ولی من جز به جزءش رو حفظ بودم فکر می‌کردم. من بیشتر از اینکه از آدم‌ها خاطره واقعی داشته باشم پرم از این تخیلات و دیالوگ‌های پر شور و بی‌منطق و گاها انقدر با خودم زمزمه‌شون کردم که باورم شده. حتی می‌تونم مثل یک خاطره واقعی بهش فکر کنم و یادم بیاد چی پوشیده بودم، کی چی گفت و بعدش چه اتفاقی افتاد.

بهش فکر کردم، توی ذهنم قرار بود بعد مدت‌ها بی‌خبری یک‌هو ببینمش و بریم و اون پاستا سفارش بده و من به لیمونادی چیزی راضی بشم، چون قرار نبود اونجا باشم. به شعله‌ها نگاه کردم و داستان رو گذاشتم از اول پخش شه، اتفاقی دیدمش و شد آنچه نباید میشد و رفتم توی ذهنم لیموناد رو سفارش بدم که دیدم روی میز داستانم این بار پر خرده چوب و خزه‌ست و کاسه کوچک سیاهی. به‌جای سفارش پاستای همیشگی شروع کرد حرف زدن و چوب‌ها رو هم چید و کاغذی زیرش گرفت و با دقت آتشی روشن کرد، روی میزی که من هزار دفعه پیش با خودم فکر کرده بودم سرم رو می‌ذارم و به غذا خوردنش خیره می‌مونم. ناخودآگاهم داستان رو هر جور که می‌خواست عوض می‌کرد، حرف‌ها رو، ترتیب وقایع و حتی پایان‌بندی هندی اون خاطره‌ی ساختگی مسخره رو.

..

امشب اما نه دسترسی به دیدن شکل گنبدی آسمون دارم، نه کپه چوبی برای آتش زدن و خیره موندن به شعله‌ها و به آدم‌ها فکر کردن. هوا خفه و ساکن و گرمه، چند هفته‌ای میشه که پتو و روتختی‌ام افتادن زمین و اراده‌ای برای مرتب کردنشون نیست، شب‌ها خوابم نمی‌بره و روزها خوابم نمی‌بره و انقدری دل ندارم توی این هوای گرفته و گرم و بی‌حوصله به آدم‌ها و ترس‌هام فکر کنم. نهایتا توی ذهنم پر شده از بداعه دیروز و آتش روی میز و حرف‌های صد من یه غاز و هذیون جف هنمن کی بود.

از پست قبلی تا الان که دوباره مزه بدون محدودیت کاراکتر نویسی به دهنم مزه کرده بود، دوباره مثل همون اوایل پیدایش آفلیون در حال مزه مزه کردن اتفاقات برای بلند نوشتن راجع بهشون بودم. تا اینکه امشب اومدم دوباره بنویسم که چشمم به پست آیدین خورد و پسر! رشته‌ی افکارم به معنای واقعی کلمه پاره شد. مگه چند نفر تو دنیا هستن که من احساس کنم حرفاشون رو می‌فهمم! خلاصه، تنها اولویتی که برام پیش اومد همین سوگواری آبکی و الکی این روزا که هیچجوره ول‌کن ما نیست شد.

بذارید دوباره سوالم رو مطرح کنم، اصلا چرا سوگوار باشیم؟
این جور وقت‌ها اولین چیز یاد یه سری چرت و پرت توئیتری میوفتم که قالب کلی این گونه‌ست که: امروز فلان عدد کارگر در فلان جا طی فلان حادثه مردند اما شما خبردار نشدید چون فلان کس نبود و بقیه در مذمت و لعن و نفرین به بی‌توجهی و مرفه بی‌دردی و مسخرگی دغدغه‌های ما بی‌شعورها. و واقعا عصبانیم می‌کنن، هر بار هر بار.
یا نمی‌دونم یادتون هست یا نه در جریان حمله داعش به پاریس یه ترندی ایجاد شد با عنوان pray for paris و در مقابل اون یه جهت‌گیری‌هایی هم پیش اومد که چرا پاکستان، افغانستان، هائیتی، تنب کوچک و ابوموسی نه ولی پاریس آره؟ البته یادمه منم اون موقع از این هجمه عجیب غریب بمیرم برا مظلومیتت پاریس شاکی بودم. مثل الان که سر سانچی هستم. سر پلاسکو هم بودم.

برگردیم به مثال "فلان عدد کارگر در فلان‌جا طی فلان حادثه .." ببینید من جنبش کارگری و افزایش امنیت شغلی رو کاملا ارج می‌نهم اما نمی‌فهمم دراما کردن قضیه چه کمکی می‌کنه، این که من توئیتی رو بخونم و آه بکشم و ریتوئیت کنم و اصلا جهنم ضرر راجع بهش ده تا هم توئیت بکنم. از ابتهاج هم شعر بنویسم و پیوست کنم. خب؟
من در این بین خیلی واضح یا از دستم کاری برمیاد یا نمیاد. در اختیاراتم هست مثلا اگر با کارگری مواجه شدم حقوقش رو رعایت کنم، سعی کنم به عزت نفسش لطمه‌ای نزنم و الخ اما در دایره اختیاراتم خیلی چیزها نیست، عذر چه کم کاری رو میشه از کسی که اختیاری نداشته خواست؟

در وهله دوم این مطرح می‌شه که مگر انسان نیستی؟ مگر نه اینکه چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار؟ خب، هر روز خیلی بلا ممکنه سر هفت میلیارد و خورده‌ای آدم بیاد، یه درصد قابل توجهی هم متوجه بچه‌هاست که واقعا دفاعی هم از خودشون نمی‌تونن داشته باشن و انتخابی هم نداشتند. خب، چون من توانایی عزاداری برای تک تک این موارد ندارم مجبور به انتخابم و در این بین اگه من بر اساس منطقه جغرافیایی انتخاب کنم خودش نقض کانسپت انسان بی قید و شرط نیست؟

و نهایتا خب من  طبق این موج عزادار شروع کنم بزنم به سر خودم اما بذارید بپرسم این چه منفعتی داره؟ یعنی پست غمگین پشت به پشت هم از من چه چیزی رو برای اون داغ دیده داره؟ خب فقط در مرحله همدردی می‌مونه. اصلا نمیشه جلوتر رفت. پس اجازه بدین من نتیجه بگیرم این غم جگرسوز بیش از اون که متوجه اون آدم و غمش باشه قراره یه حسی درون ما رو ارضا کنه. حس انسانیت و پاکی روح و شفافیت و شستن زنگار گناه و پلیدی از آینه جان! ببخشید مسخره می‌کنم. متاسفانه چیزی که می‌بینم یه موج و هیجان خبری هست سوای مثبت/منفی بودنش و ربطی به انسانیت و ریشه قضیه نداره. یعنی از خبر صعود تیم ملی تا شایعه خبر مرگ اندی بگیر تا پلاسکو و دریاچه ارومیه و اخیرا سانچی فرقی نداره. چون نه قراره به قبلش توجهی داشته باشیم نه بعدش. یک فرم از یک داستان رو می‌بینیم براش حماسه سرایی می‌کنیم، یادمون میره و تا یه فرم از یک داستان دیگه که ببینیم و حماسه سرایی کنیم و الخ.

حتی نمی‌خوام بگم گناهی بر دوش ما هست که چرا پی قضیه رو نمی‌گیریم، که یک سال از پلاسکو گذشت چه خبر از اون آمارهای تکاندهنده بافت قدیمی در معرض هر لحظه پلاسکو شدن؟ حقیقتش اینه که تا وقتی من تو اون بافت قدیمی کارگاه نداشته باشم این قضیه هیچ اولویتی برای من نداره، منطقی هم هست. نهادهای عمومی به همین منظور ایجاد می‌شن. از لحاظ اقتصادی کالای عمومی که فرد توانایی تصرف و مالکیت در اون رو نداشته باشه احساس مسئولیتی هم بابتش نداره.

خب یک لحظه برگردیم به اون جایی زنگار آینه جان رو مسخره کردم، می‌خوام دوباره با نقل قولی از لوئی سی‌کی دوباره مسخره کنم.
لوئی راجع به سفرهای هوائیش می‌گفت و راجع به تفاوت فرست کلاس و اکونومی حرف می‌زد، گفت: دیدین این سربازهایی که کل زندگی‌شون رو گذاشتن تو کوله دارن میرن یه جای گرم و خشک و داغون بمیرن تا از وطن دفاع کنن [همه خندیدن، خودشم خندید :)))] و تو همین راه هم دولت همیشه اونا رو با اکونومی می‌فرسته و اینا مثل یه خدمه اضافی تو پرواز می‌مونن که دائم به همه کمک می‌کنن. من اینا که می‌بینم دلم می‌خواد از رو صندلی فرست کلاسم بلند شم و بگم بیا بشین اینجا اینهمه سختی برای تو کافیه که بخوای بری اون پشت تو اون جنگل هم بشینی. ولی هیچوقت اینکارو نکردم اما همیشه از فکر کردن بهش لذت می‌برم. که آه من چه آدم سخاوتمند و قدردانی هستم. و من تصورم از این روضه خوندن‌ها در بهترین حالت همینه، که یه مقدار ناله می‌کنی، غصه می‌خوری و حس انسانیت‌ت رو ارضا می‌کنی.
از جلوی آینه رد می‌شدم پرسیدم: بنظر توام با این گردنبند شبیه جادوگرا می‌شم؟ گفت: بنظر من جادوگری وجود نداره که تو شبیه‌ش بشی یا نشی. گفتم: خب تصور می‌کنیم. گفت نه.

اتفاقا همون روز راجع به بلندی موهام هم با هم صحبت کردیم. داستان از این قرار بود که سه سال پیش موهام رو از حالت راپونزل یک‌دفعه‌ای پسرانه زدم ولی خب در طول زمان هی بلند و بلندتر شد باز. تا اینکه پارسال سرم رو به دو ناحیه شمالی و جنوبی تقسیم کردیم و ناحیه شمالی رو کوتاه کردیم دوباره و پشت سر رو به همان وضع سابق نگه داشتیم. خوبی این قضیه این بود که وقتی موهام رو می‌بستم دوباره انگار موهام کوتاه کوتاه بود. اما خب تا الان همون موهای کوتاهم دوباره رشد کردن و اون دوگانگی قشنگ کمرنگ شده. داشتم به این یک بام و دو هوایی سرم فکر می‌کردم که بنظرم اومد چقدر جالبه. الان وضعیت اتاقم هم همینه، از وسط یک مرزی هست و یک‌طرف فرش دستباف با رنگ طبیعی هشتاد هفتاد ساله، تلویزیون سیاه سفید قدیمی بابا که الان باید چهل سالش شده باشه، کتاب‌های قدیمی و کاهی، سفال‌هام رو میز چوبی و تابلوی برنجی از رنگ و رو افتاده؛ خلاصه همچین تم دهه سی طوری. و در مقابلش اونطرف مرز فرش ریش ریش بنفش، مبل نارنجی و شلف فانتزی و کتاب‌ها و ماگ‌های رنگارنگ و فضایی. و همه‌ی این‌ها به چنان دقتی از هم تفکیک شده‌اند که من هیچوقت تو قسمت قدیمی‌ترم حتی گوشیم رو نمی‌ذارم. و تمام این مرزبندی، سفت و سخت گرفتنش توی ده پونزده متر اتاق!

بهرجهت تا عصر راجع به تمام این یک بام و دو هوایی‌هایی که دارم، یا صفر و یکی شدن‌های رفتاریم فکر می‎کردم. و این مرزبندی‌ها تو تمام دنیام بود تو هر چیزی که راجع بهش فکر کنیم بود. خلاصه عصر دوباره نشستیم به حرف زدن و من از این کنکاشی که تو خودم کرده بودم گفتم، اینکه چقدر جالبه از موهای سرم تا اتاقم، از موزیک‌هایی که گوش می‌دم تا کتاب‌هایی که می‌خونم، از آدم‌هایی که دوسشون دارم تا دنیاهایی که تو ذهنم دارم حرف زدم.

البته چون دنیاهایی که تو ذهنم دارم خیلی موضوع جالب‌تری هستن راجع به اونا بیشتر حرف زدم و پرسیدم تو چی؟ گفت نه. گفتم چقد عجیبه برام. گفت توام برای من عجیبی، ولی حالا واقعا با آدم‌های تو ذهنت کنش و واکنش دارین؟ یعنی ممکنه دعواتون بشه یا قهر کنید؟ و من خندیدم.
و براش تعریف کردم یک‌بار تو یکی از داستان‌هایی که داشتم تو راه دانشگاه بهش فکر می‌کردم اتفاق غریبی به سر نقش اول داستانم درآوردم و انقدر این قضیه ناراحتم می‌کرد که ناخودآگاه چند قطره اشک هم از چشمم درومد.

و بعد با خودم فکر کردم چقدر من تو داستان‌های مختلف ذهنم زندگی کردم و چقدر ازشون خاطره‌های واضحی دارم. انگار که واقعا اتفاق افتاده باشن. و در مقابل چقدر تو این جسم و بعد مکان و زمان فعلی دستم بسته‌ست و غریبم و کسی رو ندارم. این که چقدر دور افتاده‌ام و چقدر از چیزهایی که دوست دارم دورم. انگار همیشه غریبه‌م.

مثلا همین لونیستوفر [lunistopher] بودن، یعنی لونایی که از رویاهاش می‌نویسه و ترکیبی از اسم خودم و اسم کریستوفر نولان هست.
لونیلا[lunilla] هم من بودم و حضرت دلبر. لونایی که به اقتصاد و تاریخ اهمیت میده و می‌دوئه که به جایی برسه.
اما الان به این نتیجه رسیدم که تمام عمر لویتی [luity] بودم. لونایی که دور افتاده. غریبه‌ای که هیچ پیوندی جز با مفهوم بیگانگی و بیگانه [uitlander] بودن نداره.

درسته دیر شده و کسی هم یادش مونده بوده باشه تا حالا از یادش رفته که نه تیر نوشتم؛ یادم باشه بعدا بیام از ارتباطات اجتماعی و از این چیزا که نداشتم بگم. درسته دیر شده ولی اومدم. اونم در حالی که این زخم چرکی‌تر هم شده. مثل ورق زدن خاطرات آدمی چند تا خاطره رو می‌خوام بگم.


. رفته بودم استخر دختری اومدی و گفت دانشجوی فلان رشته نیستی؟ گفتم عه چرا هستم شما؟ گفت هم دانشگاهی و همکلاسیت بودم. گفتم عه؟ بعد به طریقی صمیمی‌تر شدیم و یک جایی به شوخی بهش گفتم از این چهار سال گذشته لیسانس بگی از بچه‌ها قد انگشتای دو دست اسم نمی‌تونم بگم و خندیدیم. ولی واقعیت همینه.


.. اونروز یکی از دوستانی که پارسال با هم خوب بودیم تا جایی که یکهو من درگیر استرس کنکور و ترم آخر و فلان شدم و بیچاره هی پم میداد اما من یا مجالی برای جواب دادن بهش رو نداشتم یا حوصله‌ش رو  یا یادم میرفت جواب بدم دوباره بهم پیام داد، سعی کردم دوباره مهربون و صمیمی جوابش رو بدم اما یکدفعه متوجه شدم به جز اسمش چیز دیگه‌ای ازش تو ذهنم نیست. فکر کنم خودشم متوجه این نکته شد و دیگه پیگیر نشد.


می‌خواستم بیشتر از این بگم ولی ادامه نمیدم. متاسفانه من دیگه آشنای کسی نیستم، دیگه دوست کسی نیستم و خیلی به ندرت از هم‌صحبتی با آدما لذت میبرم. اخیرا آدمی که معاشرت باهاش حالمو خوب میکرد هم سعی میکنم فراموش کنم چون احساس کردم نمیخواد دوستم باشه یا دوستش داشته باشم. مامان میگه از بس برای بقیه نقش بازی کردی محبت رو تشخیص نمیدی. نمیفهمی دوستت دارن یا دارن فیلم بازی میکنن مدام سرگردانی. راست میگه.


این روزها بیشتری احساس تعلق رو به یک جزیره خالی از سکنه دارم که نمیدونم کجاست ولی فکر کردن بهش حالم رو بهتر میکنه. کاش جایی توری داشتند با عنوان یک هفته سکوت محض یا چمیدونم یک ماه یک سال سکوت و سکون. قبلن‌ترها اعتکاف میرفتم که روزه‌ی سکوت بگیرم یک بار متوجه شدم توی اون سه روز بیشتر مشغول معاشرت و همجواری با بقیه‌ام تا روزهای عادی زندگیم و دیگه نرفتم.


پ.ن: الان پست‌های آیدین رو می‌خوندم احساس میکنم این وسط نوشته‌هام مث کک و مک رو صورت بازیگر مورد علاقه‌ت ه.

چند روز پیش یکی از دوستان از عزم جزمش برای آپدیت کردن وبلاگش گفت بعد یکهو یک جمعی پدید اومد که هر کدوم با نک و ناله از بچه وبلاگ سالهای دورش گفت و قول داد برگرده و دوباره شروع کنه، من همونجا یاد آفلیون افتادم. البته اسمش یادم نبود سه روز تمام به آسمون نگاه میکردم تا یادم بیاد؛ چون تنها سرنخی که داشتم این بود که موقع انتخاب اسم از رو یه قضیه که مربوط به آسمون و خورشید میشد کمک گرفته بودیم. البته خورشید به اون گندگی کمکی نکرد بلکه هیستوری گوگل به کمکم اومد. بله گوگل همینقدر فراگیر دورمون رو گرفته و حتی مثمر به ثمر تر از خورشید شده و سر همین اونروز شنیدم اتحادیه اروپا جریمه‌ش هم کرد که ولمون کن تو رو خدا هر جا میریم از ما زودتر اونجا نشستی ساجست میدی که، اه.

گاهی که چشمم به تاریخ میوفته تو تقویمی، زیر پستی، جایی اول فکر می‌کنم اشتباه دیدم مثلا الان 9.4.96 تنها واکنشم اینه که؛ نه تیر؟ نه بابا؟ از بس که جالبه اصلا بیایین به چرایی این قضیه بپردازیم و دوست دارم برگردم خیلی عقب‌تر و ریشه‌ای راجع بهش بنویسم؛ برمی‌گردیم به 92 و اون زمانی که بخاطر مسافرت حج مامان بابا ترم اول دانشگاه رو مرخصی گرفتم و تو رفت و اومدنا به دانشگاه برای همین قضیه مرخصی با فردی مواجه شدم و بعد طی سالهای 93 و 94 روش کراش داشتم و در همون مدت دچار فاز عجیبی شده بودم و یک جوری درس می‌خوندم که تو گویی معدل اول بشی پسره رو پاپیون زده بهت میدن و در همین راستا با یه استادایی درس برداشتم و یه نمره‌های عجیب و غریبی ازشون گرفتم که یکی از همون استادا رفته بود پرونده‌مو خونده بود ببینه این کیه که جرئت کرده باهام کلاس برداره و دو تا نمره کامل از من بگیره؟ چشه این بیچاره؟ بعدم صدام کرد به دفترش و گفت؛ نمیدونم چته دخترم ولی هر چیه خوبه با همین فرمون برو تا کنکور ببینیم چی میشه. گفتم آخه من که تموم نمی‌کنم تا 96 که کنکور بدم گف حساب کردم خودم دو تا 24 واحد ورداری یه دو سه تام میمونه تابستون که اونم برات رد می‌کنم بره دیگه پاشو برو وقت نداریم. خب بله از بیست شهریور 95 تا همین سی خرداد 96 وقت هیچی نداشتیم دیگه، مطلقا هیچی، به معنای واحد کلمه هیچی. برای همین تقویم رو که نگاه می‌کنم درکی ازش ندارم چون وقتی پشت سرمو نگاه می‌کنم فقط استرسه و بیخوابی و خستگی.

حالا که نه فکر کنین نه ماه درس خوندم الانم رتبه یک کنکور شدم نه بابا. تو این نه ماه باب آشناهایی باز شد با استادا و درسایی که باعث شد کلا بکوبم از اول بسازم اون آدمی که بودم رو و دلتنگی و دوری از چیزایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم. حالا جواب کنکور هم انقدرا بد نشد، البته خوبی و بدیش به این بستگی داره که جواب تعیین رشته بیاد و ببینیم فلان جا شد بالاخره یا نه.

خب حالا بعد اون نه ماه سخت و دور و عجیب دوباره برگشتم به آغوش سریالا و خواب مفصل و از همین دکمه "ذخیره و انتشار" به وبلاگ نویسی.


پ.ن؛ احتمالا پست بعدی هم راجع به این دوره‌ی نُه ماهه‌ای که گذشت باشه، من باب ارتباطات اجتماعی و حرف زدن و از این دست چیزایی که کلا نداشتم :))

پ.ن2؛ پسر انقدر مینیمال نوشتم حداکثر 140 کاراکتر و کوتاه خوندم که الان حتی جون خوندن پست‌های سروش رو نداشتم می‌بینی توروخدا چه گیری کردیم، پووف.


بعضی روزا بلاتکلیفن، گیج و گنگ و سردند. نه میدونی چی میخوای نه میدونی چی خوشحالت میکنه. بعضی روزها خوبن، ازون آخرین بار ها اما تو نمیدونی قراره چیکار کنی. نگاه میکنی و میگی لبخند بزنم ؟ سرمو پایین بندازم بغض کنم ؟ دستامو بزارم رو چشام یا کاری بکنم که تا حالا نکردم ؟ حرفی رو بزنم که قرار نبوده هیچوقت گفته بشه ؟
بعضی روزا معلوم نیست چه خبره. مثل لیوان چایی ای میمونه که رو مرز از دهن افتادنه، نه لب دوز لب سوزه نه سرد و از رنگ و رو افتاده ، لیوان چایی ای که نه دلتُ گرم میکنه نه دلتُ میزنه.
بعضی روزها، روز هم آره هم نه عه . روز هم خوب و هم بد. هم نزدیک ِ نزدیک هم دور دور. هم ته دلت میلرزه هم سرت یخ میزنه.



+ از وقتی آمدیم این خونه ی جدیدمان و تویش گلاب به رویتان توالت فرنگی که بشود همه استفاه اش کنند داریم تازه میفهمم چرا توی فیلم های خارجینکی روزنامه و مجله هم میبرن اونجا! و حتی چطور بود که اون فامیلمون وقتی که بچه بودیم خونه ش رفته بودیم اونجا! شون مجهز به رادیو اف ام بود :دی خلاصه سرتان را بو نیاورم ، امروز که همونجور نشسته بودم و داشتم به تحلیل بعد های زمان و مکان میپرداختم در کنار نظریه گرم شدن جهانی زمین، اتفاقات چند ماهه ی اخیر هم در بک گراند ذهنم بود. اتفاقاتی که خلاصه اش میشود مقرون به صرفه ترین و پیش برنده ترین و کاتالیزور ترین کراشی که در طی این سالها داشتم . قضیه این کراش زرد رنگ معروف ما از ترم مهر پیش شروع شد و بعد به ترم اول دانشگاه و حتی قبلترش فلش بک خورد تا جایی که موجب ترند شدن هشتگ فرفری فرم زرد جان در هر جا که حضوری داشتم شد .

و حالا امروز مثل نقطه ای پایان میشد به قضیه نگاه کرد ، یا نگاه کردم ! هیچوقت از این نزدیک تر نبودیم اما هیچوقت از این دور تر به این قصه نگاه نکرده بودم . در مورد این مبحث انقدر نقاط پررنگ برایم پیدا شد که شما اصلا باورت هم نمیشود همش با یک کراش صامت که فقط با هر از گاهی زیر چشمی نگاه کردن صورت گرفته باشد . درسته من کلا آدم پشیمون شدن از تجربه چیزی نیستم اما این جز درس هایی بود که فکر نمیکنم روزی از اتفاق افتادنش ذره ای هم پشیمون شده باشم , حتی تو سخت ترین حالات روحی که میتونست و شد سرم اومد بازم مثل یک دگردیسی بهش نگاه کردم .

هر چند جوری منزوی ، گوشه گیر و حتی تا جاهایی دچار افسردگیم کرد اما باعث شد اگه میترسم برم لبه ی پرتگاه لاقل از تپه های کوچیک کوچیک بپرم و پریدن رو یاد بگیرم .

و حالا امروز جوری بود که هنوز نمیدونم . که هنوز نمیدونم چی میخوام . از الان دلم برای تمام اون روزها تنگ شده . برای اون آدم . برای اون همه استرس و شوق زندگی .


ای بابا اینهمه مقدمه چینی چرا میکنم :/ خلاصه من اونجا! نشسته بودم و با تمام فکرا عکسیُ تو اینستاگرام آپ کردم و شروع کردم به کپشن نوشتن براش و بعد انقدر دوسش داشتم که سه چار جای دیگه هم بدون اضافه و کم کردن یه کلمه پست کردم . و حالا آفلیون هم شریک این روز و این گنگی و گیجیم هست .


..


 تو میدانی 

که طوفان هراس 
دارم 
تو سیـنه

که این دل
از وداع 
با تو 
بیزاره 
سیه مو


         - سیه مو ،علی زند وکیلی 

من آدم الکی محدودی هستم و این یعنی خیلی الکی بعضی کارها رو معمولا انجام نمیدم ، بعضی لباس هام رو نمیپوشم ، بعضی از آهنگا رو گوش نمیدم و یا حتی عمدی بعضی کتاب ها رو نیمه کاره رها میکنم . البته این موارد ذکر شده فقط شاید بیانگر ده درصد از این خاصیت و اخلاق الکی محدودم باشه :دی 

خب فعلا از همین ده درصد بگیم تا فرصت هست ، خیلی وقتا این محدودیت ها رو گذاشته میشن تا یه وقتی من با شکستن و رد شدن ازشون آدرنالین خونم بالا بره . خب چون من آدم بیحوصله یا کم حوصله ای هستم و با کوچکترین حرکتی حوصله ایم سر میرود و برای درآوردن خودم از آن حالت باید اتفاقا جالبی بیوفتد که احساس غیرعادی بودن بکنم . خب چون سرعت بیحوصلگی بر ساعت من خیلی بالاست و در یک زندگی عادی و معمولی انقدر مرز برای شکستن پیدا نمیشود در گذر سالها مجبور شدم که دیوارهایی بسازم صرفا برای شکستن ! 

با این روزمرگی من میتونید یاد یه حکایت آموزنده ای بیوفتید که تویش یک حاکم ستمگر شیطان صفت ذغال چهره ای میآید و صداهایی تولید شده از عضو تحتانی را ممنوع میکند و بعد مردم انقدر درگیر ترکاندن آن کار و بوق زدن و به اصطلاح قانون شکنی میشوند که بلکل یادشان میرود خونشان در شیشه است از دست حاکم و برو بچ :دی 


خب اما قصه به این هپی اندینگ هم تصورش را داشتید تمام نمیشود ! یک وقتایی میشود میینی من ذخیره ی یک ماه مرز شکستنی را در یک روز تمام میکنم و فردایش حتی یک لباس دریغ از یک آهنگ یا حتی فیلم ممنوعه ای نیست که من بترکانم و هیجان بهم دست بدهد . اینطوری که بشود من غم باد میگیرم و میروم میخوابم و هی میخوابم و هی میخوابم . بعد یکهو به خودم میایم میبینم اینطوری خیلی بد شده دیگه ، اونوقت کم کم میرم آن کارهای محیر العقول های گنده ی ته گنجه که ترکاندنش کار هر وقتی نیست را در میاورم . مثل زدن موها از ته ، جابجا کردن کل دکوراسیون اتاق در نیم ساعت ، رفتن به جاهای عجیب غریب در زمان های عجیب غریب [ این یکی بشخصه اصلا توصیه نمیشود ، لطفا کوچکترا بدون حضور بزرگترها انجام ندهند مچکرم ] و غیره .

مثلا همین امروز که ساعت چهار و نیم پدر در قاب اتاقم ظاهر شد و گفت ، یعنی قشنگ زکی گفتی به خواب زمستونی گریزلی ها [ البته که پدرم اینطوری نگفت و اصلا اینو نگفت و یسری صحبت آذری داشتن با بنده و ازونجایی ترجمه ی تحت الفظی خیلی کار سبکی محسوب میشه سعی کردم فارسی سازی شده ی جمله ی پدرُ بیارم ] من هم از ادامه ی خوابم دل کندم و چشمامُ باز کردم و با خودم گفتم دیگه اینطوری نمیشه ادامه داد ! و پس از یک هنجار شکنی ناموفق [بخوانید یک و نیم قاشق سس مایونز روی سالاد ! ] سراغ یکی از آن کارهای ته گنجه ای رفتم و چهل و چند دقیقه ای کن فیکونی برای خودم توی اتاقم به پا کردم و بعدم فس افتادم روی تخت . هر چند هنوز بمب لباسی که توی اتاقم ترکیده را حوصله م نکشید جمع کنم ولی بازم جای جدید تختم خیلی حس خوبی دارد قربانش بروم :* تازه در لوکیشن قبلی یک پریز برق درست کنار بالشم داشتم و حتی با سیم ده سانتی شارژر گوشی هم باز آسوده خیال بودم و همان پریز تنها چیزی بود که مانع از کن فیکون کردن اتاقم بود که یهو با اینور آونور کردن کمد ها یک دلبر دو چشمی دیگر کنار موقعیت جدید احتمالی تخت خوابم دیدم ! آن ذوق من را حتی ارشمدیس موقع گفتن یافتم یافتم هایش نداشت ، البته ممکن است آن هیجان را رازی موقع کشف الکل داشته باشد نمیدانم :؟ :))) 



یادمه اون روز اولی که با آیدین راجب ایده ی این وبلاگ صحبت میکردیم انقدر فکرهای خوب و ایده های پررنگ تو ذهنم بود که با ذوق و شوق دنبال اسم این دفتر مجازی جدیدم بودم ، تو فکرام یه مجله ی باحال شده بود پر از تفسیر های عجیب و غریب زندگی به سبک خودم نه اینجوری که ماه به سال ازش خبری نگیرم ، نگیریم . بگذریم .  

خب تنبلی و از هم گسستگی سلول های تحتانی برای هر آدمی پیش میاد و مِن باب جبر ژنتیکی بهش دچارم  . واقعیت هم همینه با تمام احترامی که برای عقل و قدرت تفکر و انتخابتون قائلم ولی شخصیت شما بیشتر از هفتاد درصدش برآمده از بانک ژنتیکیتونه . فی الواقع به جز جبر جغرافیایی و زمانی که میدونستین دچارشیم گرفتار جبر ژنتیکی هم هستیم . 

البته وقتی زندگی رو اینجور بهش نگاه میکنم واقعا آزار دهنده و ناعادلانه ست . البته زندگی به طور کلی ناعادلانه هست هر جور که بخوای نگاه کنی  :)) . 

اینم هست که میگه کل شالوده شخصیت و رفتارها و اخلاق هاشُ انسان تو همون هفت سال اول زندگیش کسب میکنه و برای بقیه زندگیش مثل جوهریه که تو آب بچکونی عوض نمیشه فقط گسترده تر میشه . 

تازه همه ی اینا هست اگه بخوای منکر تاثیر قیافه و ساختار فرهنگی خانواده و جایگاهشون باشی . 


با تمام اینها من فکر میکنم اون موقعی آدم به شخصیت و انسانیت میرسه که سوای تمام اجبار های دورش خودش یه تعریف جدید از خودش ارائه بده ، وقتی که اون قدرت خود جدیدی که با انتخاب و اراده میسازه تمام اون ها رو میپوشونه . وگرنه که الان مثلا من خودم شخصا مث یه فیلمم که فراستی با نگاه کردن بش میگه مقواس کاغذه همش . هنوز تعریف جدید و ارادی از خودم ارائه نکردم . هنوز تو مرحله ی آقازاده بودن گیر کردم و به آقا بودن شخصیت مستقلم نرسیدم .