A P H E L I O N

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

از همان اوایل ترم میدانستم انتخاب استادی که تازه وارد دانشگاه شده ریسک بسیار بزرگی است اما به تناسب درسی که با او داشتم برایم واقعا کمترین اهمیتی نداشت . تا وقتی که اولین جلسه را بعد از حذف و اضافه به کلاس رفتم . راستش در کلاس اخلاق آمادگی هرگونه بحث آمادگی هرگونه سخنرانی حوصله سر بر آمادگی هرگونه تفکیک جنسیتی و تمام اتفاقات محالی که ممکن است در کلاس یک درس عمومی رخ بدهد را داشتم جز نت برداری و جزوه نوشتن از روی چیزی که وجود ندارد . و امتحان دادن از روی جزوه ای که طبیعتا آن هم وجود ندارد . 

اگر بخواهم با همین سرعت تعریف کنم ماجرا را تا به نقطه ای که الان رویش هستم برسیم خیلی طولانی میشود . خلاصه اش این است که استادی بود آرمان گرا و امتحان هم از مباحثی بود که در کلاس اتفاق میوفتاد . حتی از حرف هایی که خودمان میزدیم ممکن بود سوال بیاید . اما به مناسبت سال جدید و تعطیلی 20 30 روزه ای که برای خودمان تدارک دیده بودیم استاد جلسه آخر سال در تقویم ملی ( گاهی ممکن است بعضی اساتید آخر سال را با آخر سال تحصیلی اشتباه بگیرند ) را به توضیح یک مقوله ی اخلاقی اختصاص و با تمام وجود مطلبی را عنوان کرد که میتوانست بدترین انتخاب برای اولین فکر مشغولی سال جدید باشد . 

اوضاع از این قرار بود که یک کلاس 50 نفره . باید 50 مفهوم اخلاقی را نام برده و یک صفحه در موردش بنویسند هرکدام . حالا مفهوم اخلاقی چیست ؟؟ مفهوم اخلاقی در حقیقت چیزی است که ثابت است . یعنی نقطه مقابلش میشود اخلاق نسبی . بگذارید یک جور دیگر توضیح بدهم . 

مثلا دروغ گویی یک مفهوم اخلاقی است چون اجتماع همیشه آن را بد میداند و ثابت است. یعنی 100 سال پیش هم دروغ گویی بد بود . الان هم بد است . 100 سال دیگر هم دروغ گویی بد است به عنوان یک اخلاق . حالا 49 تای دیگر لازم داریم و باید برای هرکدام یک صفحه بنویسیم . اما خب نیامده ام که ناله کنم . در حقیقت شروع به نوشتن کردم تا بتوانم یکی اِ خودم را پیدا کنم . طبیعتا دروغگویی را خب از هر 5 نفر 5 نفرشان میدانند و مینویسند و چون من هیچوقت جزء آن دسته ای نبودم که خوشم بیاید حتی یک چیزی از من شبیه یک چیزی از یک نفر دیگر باشد بنا بر این باید چیزی پیدا کنم که هیچکس به آن فکر نکرده باشد و به شما قول میدهم با توجه به برآورد های اولیه ام از بار علمی کلاس پیدا کردن آن خیلی سخت نیست . 

بیایید حالا با دانستن اینکه مفهوم اخلاقی به چه چیزهایی میگویند شروع به پیدا کردن یک مفهوم اخلاقی کنیم که خز نباشد و همه ندانندش و البته وجود داشته باشد . در حقیقت همیشه کلی چیز است که وجود دارد و همیشه با آن سر و کار داریم و نمیدانیمشان چون مهم نیست . اما حالا یکی از آنها برای من مهم است به واسطه ی استادی که قرار بود مهم نباشد . 

دروغگویی , تمسخر , صداقت , صبوری . . . اینها خیلی چیزهایی هست که تابلو است و همه میدانند یعنی همه بلند برایش یک صفحه بنویسند . اما چیزی که من میخواهم را همه نباید بنویسند . برای همین با گشت و گ ( اینجا رفتم درباره ی گشت و گذار یا گشت و گزار سرچ کنم که بدون هیچ دلیل خاصی سر از صفحه ی آخرین قیمت های ماشین های هیوندا و لکسوس در ایران در آوردم و بابت این فاصله ای که اصلا شما نمیدانید که وجود داشته هم خب عذر خواهی نمیکنم طبیعتا ) گشت و گذار کوچکی در فضای لا یتناهی اینترنت به واژه ی مغالطه برخوردم که به نظرم یک خصوصیت اخلاقی میاید . 

یک چیزی که برایم جالب است این است که شما حتی اگر بخواهید در مورد بال چپ سوسک های ساکن در جزایر مادگاسکار که عمر کوتاهی دارن هم تحقیق کنی بعد از 20 دقیقه انقدر مطالب پیچیده و تخصصی میتوانی پیدا کنی که آن اول باورت نمیشد و اصلا به خودت میایی و میگویی اوکی، انقدر هم نمیخواستم ریز بشید فقط 2 نمره داره . 

حالا هم که برای مفهوم اخلاقی اصلا نمیدانستم وجود دارد ، دارم تحقیق میکنم و میبینم انگار از نان شب واجب تر است و من چه میکردم 21 سال در این هستی بدون دانستن این موضوع . خلاصه به نظرم دنیا دیواری است که هر سوراخ کوچکی را که دست بی اندازی مانند یک کرم چاله تورا وارد یک فضای شلوغ و بی نهایت مانند میکند . 

با توجه به پیدا کردن موضوع مقاله ی 1 صفحه ای و فرصت کوتاه چند ساعتی که دارم بهتر است بروم برای استادم بنویسم تا شما عزیزان . در حقیقت با این حرف الان توهین شد به شما و جالبه بدونید این هم یک مفهوم اخلاقی میتونه باشه چون چه الان چه فردا هر موقع من این حرف رو بزنم یعنی خواننده ها برام اهمیتی ندارن و من اون 2 نمره ی لعنتی رو ترجیح میدم . ولی درخواست من از شما کمی صبر و شکیبایی و تواضع هست که اون هم میتونه یک مفهوم اخلاقی باشه . به هر حال فعلا 


مغالطه . 

من آدم الکی محدودی هستم و این یعنی خیلی الکی بعضی کارها رو معمولا انجام نمیدم ، بعضی لباس هام رو نمیپوشم ، بعضی از آهنگا رو گوش نمیدم و یا حتی عمدی بعضی کتاب ها رو نیمه کاره رها میکنم . البته این موارد ذکر شده فقط شاید بیانگر ده درصد از این خاصیت و اخلاق الکی محدودم باشه :دی 

خب فعلا از همین ده درصد بگیم تا فرصت هست ، خیلی وقتا این محدودیت ها رو گذاشته میشن تا یه وقتی من با شکستن و رد شدن ازشون آدرنالین خونم بالا بره . خب چون من آدم بیحوصله یا کم حوصله ای هستم و با کوچکترین حرکتی حوصله ایم سر میرود و برای درآوردن خودم از آن حالت باید اتفاقا جالبی بیوفتد که احساس غیرعادی بودن بکنم . خب چون سرعت بیحوصلگی بر ساعت من خیلی بالاست و در یک زندگی عادی و معمولی انقدر مرز برای شکستن پیدا نمیشود در گذر سالها مجبور شدم که دیوارهایی بسازم صرفا برای شکستن ! 

با این روزمرگی من میتونید یاد یه حکایت آموزنده ای بیوفتید که تویش یک حاکم ستمگر شیطان صفت ذغال چهره ای میآید و صداهایی تولید شده از عضو تحتانی را ممنوع میکند و بعد مردم انقدر درگیر ترکاندن آن کار و بوق زدن و به اصطلاح قانون شکنی میشوند که بلکل یادشان میرود خونشان در شیشه است از دست حاکم و برو بچ :دی 


خب اما قصه به این هپی اندینگ هم تصورش را داشتید تمام نمیشود ! یک وقتایی میشود میینی من ذخیره ی یک ماه مرز شکستنی را در یک روز تمام میکنم و فردایش حتی یک لباس دریغ از یک آهنگ یا حتی فیلم ممنوعه ای نیست که من بترکانم و هیجان بهم دست بدهد . اینطوری که بشود من غم باد میگیرم و میروم میخوابم و هی میخوابم و هی میخوابم . بعد یکهو به خودم میایم میبینم اینطوری خیلی بد شده دیگه ، اونوقت کم کم میرم آن کارهای محیر العقول های گنده ی ته گنجه که ترکاندنش کار هر وقتی نیست را در میاورم . مثل زدن موها از ته ، جابجا کردن کل دکوراسیون اتاق در نیم ساعت ، رفتن به جاهای عجیب غریب در زمان های عجیب غریب [ این یکی بشخصه اصلا توصیه نمیشود ، لطفا کوچکترا بدون حضور بزرگترها انجام ندهند مچکرم ] و غیره .

مثلا همین امروز که ساعت چهار و نیم پدر در قاب اتاقم ظاهر شد و گفت ، یعنی قشنگ زکی گفتی به خواب زمستونی گریزلی ها [ البته که پدرم اینطوری نگفت و اصلا اینو نگفت و یسری صحبت آذری داشتن با بنده و ازونجایی ترجمه ی تحت الفظی خیلی کار سبکی محسوب میشه سعی کردم فارسی سازی شده ی جمله ی پدرُ بیارم ] من هم از ادامه ی خوابم دل کندم و چشمامُ باز کردم و با خودم گفتم دیگه اینطوری نمیشه ادامه داد ! و پس از یک هنجار شکنی ناموفق [بخوانید یک و نیم قاشق سس مایونز روی سالاد ! ] سراغ یکی از آن کارهای ته گنجه ای رفتم و چهل و چند دقیقه ای کن فیکونی برای خودم توی اتاقم به پا کردم و بعدم فس افتادم روی تخت . هر چند هنوز بمب لباسی که توی اتاقم ترکیده را حوصله م نکشید جمع کنم ولی بازم جای جدید تختم خیلی حس خوبی دارد قربانش بروم :* تازه در لوکیشن قبلی یک پریز برق درست کنار بالشم داشتم و حتی با سیم ده سانتی شارژر گوشی هم باز آسوده خیال بودم و همان پریز تنها چیزی بود که مانع از کن فیکون کردن اتاقم بود که یهو با اینور آونور کردن کمد ها یک دلبر دو چشمی دیگر کنار موقعیت جدید احتمالی تخت خوابم دیدم ! آن ذوق من را حتی ارشمدیس موقع گفتن یافتم یافتم هایش نداشت ، البته ممکن است آن هیجان را رازی موقع کشف الکل داشته باشد نمیدانم :؟ :))) 



یک پیش نویس داشتم با موضوع اعتماد به نفس ، خیلی وقت بود که در حد یک پیش نویس مانده بود . دیروز در یک جمعی یک اتفاقی افتاد که یک نفر با تزریق حجم زیادی از اعتماد به نفس به خودش باعث شد یک شخص دیگری به کنایه بگوید متاسفانه ایشان از بیماری "اعتماد به کذب نافس" رنج میبرند ، به مسخره و کنایه .  اما آن شخص واقعا رنج میبرد . یعنی خودش رنج نمیبرد ، رنج میداد . 

برای همین بر آن شدم تا با دقت بیشتری به مشاهده و جمع آوری اطلاعات بپردازم . در مرحله اول تنها به مشاهدات و نتیجه گیری های خودم اکتفا کردم البته و خب  همین یک مرحله هم در کل بود یعنی مثل پست های گذشته از کتاب و رفرنس های معتبر جهانی در این رابطه هیچ خبری نخواهد بود در ادامه . 

یکی از بارزترین خصوصیات این دسته افراد که به چشم می آید در همان ابتدا ، کم نیاوردنشان است . البته این خصوصیتی است که فقط مختص این گونه نیست . در حقیقت کم نیاوردن انقدر در خیلی ها هست که دیگر خصوصیت نیست . عمومیت است . یعنی باید کم آوردن را یک خصوصیت تلقی کنیم و کم نیاوردن را یک رفتار معمولی . کلا انقدر رفتار واضح و پاپیولاری هست که نمیتوانم واقعا به چیز جدیدی در موردش الان اشاره کنم . 

اما رفتاری که شاید کمتر در "افرادی که دیگران را با اعتماد به نفس کاذبشان رنج میدهند" توجه آدم را جلب میکند این است که به شدت از بودن در جمعی که زیاد به جزئیات دقت میکنند رنج میبرند . چون خب زیاد خالی میبندند و حضور در اجتماعات پر دقت همیشه برای خالی بند ها سخت است . یعنی میشود گفت خالی بندیشان در راستای کم نیاوردنشان است . چون آدم از یک جایی که باید کم بیاورد اگر نخواهد کم بیاورد باید خالی ببندد . اگر نبندد خب کم میاورد دیگر . و خب طبیعتا خالی بستن در جمعی که خیلی دقت میکند دست و پای آدم را برای خالی بستن میبندد . آن هم آن خالی هایی که اینها میخواهند ببندند . 

تا اینجا من فهمیدم انسان هایی که از بیماری اعتماد به کذب نافس رنج میبرند باید از اسکیل های زیادی برخوردار باشند و تقریبا خالی بندها و بازیگر هایی در سطح متوسط رو به بالا باشند . 

اما فقط خوب نقش بازی کردن و خوب خالی بستن و کم نباوردن کافی نیست . در کنار این مهارت ها شما باید حتما لباس های خوب و قد بلند داشته باشید . چون طبق آمار هایی که باز اونهارو هم خودم بدست آوردم قد کوتاه ها سیستم دفاعی بدنشان از مبتلا شدن به این بیماری جلوگیری میکند . یا شاید هم چون کوچکترند نمیتوانند . نه اینکه نخواهند . به هر حال شما اگر قدتان کوتاه هست و از اعتماد به نفس کاذب رنج می دهید . شما یا با تعداد زیادی هابیت در رفت و آمد هستید و یا ماشینتان مدلش خوب است . 

فعلا همینقدر در مورد اعتماد به کذب نافس کافی اِ . بیشتر حوصله ام نمیکشد . 

یادمه اون روز اولی که با آیدین راجب ایده ی این وبلاگ صحبت میکردیم انقدر فکرهای خوب و ایده های پررنگ تو ذهنم بود که با ذوق و شوق دنبال اسم این دفتر مجازی جدیدم بودم ، تو فکرام یه مجله ی باحال شده بود پر از تفسیر های عجیب و غریب زندگی به سبک خودم نه اینجوری که ماه به سال ازش خبری نگیرم ، نگیریم . بگذریم .  

خب تنبلی و از هم گسستگی سلول های تحتانی برای هر آدمی پیش میاد و مِن باب جبر ژنتیکی بهش دچارم  . واقعیت هم همینه با تمام احترامی که برای عقل و قدرت تفکر و انتخابتون قائلم ولی شخصیت شما بیشتر از هفتاد درصدش برآمده از بانک ژنتیکیتونه . فی الواقع به جز جبر جغرافیایی و زمانی که میدونستین دچارشیم گرفتار جبر ژنتیکی هم هستیم . 

البته وقتی زندگی رو اینجور بهش نگاه میکنم واقعا آزار دهنده و ناعادلانه ست . البته زندگی به طور کلی ناعادلانه هست هر جور که بخوای نگاه کنی  :)) . 

اینم هست که میگه کل شالوده شخصیت و رفتارها و اخلاق هاشُ انسان تو همون هفت سال اول زندگیش کسب میکنه و برای بقیه زندگیش مثل جوهریه که تو آب بچکونی عوض نمیشه فقط گسترده تر میشه . 

تازه همه ی اینا هست اگه بخوای منکر تاثیر قیافه و ساختار فرهنگی خانواده و جایگاهشون باشی . 


با تمام اینها من فکر میکنم اون موقعی آدم به شخصیت و انسانیت میرسه که سوای تمام اجبار های دورش خودش یه تعریف جدید از خودش ارائه بده ، وقتی که اون قدرت خود جدیدی که با انتخاب و اراده میسازه تمام اون ها رو میپوشونه . وگرنه که الان مثلا من خودم شخصا مث یه فیلمم که فراستی با نگاه کردن بش میگه مقواس کاغذه همش . هنوز تعریف جدید و ارادی از خودم ارائه نکردم . هنوز تو مرحله ی آقازاده بودن گیر کردم و به آقا بودن شخصیت مستقلم نرسیدم .