A P H E L I O N

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

خیلی عجیب است . 

انگار که همین چند دقیقه پیش بود . چه روز شلوغ خلوتی بود . از آن روتین هایی بود که با همه شلوغی اش انگار یک فرکانس با طول موج کوتاه بود که از بالا و از دور که نگاهش میکنی مانند یک خط صاف است . حتما باید ریز شوی . نزدیک شوی . تا بتوانی اعوجاجاتش را و پیچیدگی هایش را ببینی . 

همین صبح بود حوالی ساعت 9:15 دقیقه که خواب مانده بودم . یعنی گوشی ام خاموش شده بود و طبعا گوشی خاموش هم آلارم نمیزند . نمیدانم چگونه ولی خیلی جالب بود که 9:15 بیدار شدم . در حالی که کلاسم 9:30 بود . و خب . اگر 9 بیدار میشدم حالب تر بود . صبحانه و چای را خورده و نخورده رفتم . و رسیدم . و تنها چیزی که یادم است . این است که استاد گفت یک برگه بگیر . 3 دقیقه تمام افکاری که از ذهنت میگذرد بنویس . و تعدادش را در 20 ضرب کن . میشود یک ساعت فکر کردنت . تعداد آن را هم در 24 ضرب کن . میشود افکاری که فقط در یک روز از ذهنت میگذرد . خیلی میشود . خیلی . اما نکته اش این است که اگر خیلی نشود . افسرده ای . افسرده ها خیلی فکر نمیکنند . یک فکر را خیلی میکنند . اینکه به یک چیزی خیلی فکر کنی افسرده ات میکند . 

من را حماقت افسرده میکند . حماقت خودم . حماقت آدم های اطرافم . جماقت خیلی بد است . انقدر که افسرده ام میکند . همین که میتوانم پست های بهتری بنویسم . پست های بهتری که نه فقط خودم . همه آن را بفهمند . اما نمینویسم . شاید حماقت باشد . همین که میتوانم همتان را بخندانم اما نمیخندانم حماقت است . همین که به چیز هایی فکر میکنم که قرار نیست به نتیجه ای در بارشان برسم حماقت است . همین که نمیگویم خیلی چیز ها را حماقت است . همین که میگویم خیلی چیز ها را حماقت است . همین که فیلم هایی که میبینم بعضیشان نمره imdb شان زیر 5 است حماقت است . زندگی همه مان پر از حماقت شده و حتی معنی این جلمه را نمیدانم . 15 دقیقه است که دارم استفاده ش میکنم و حتی معنی آن را نمیدانم . جماقت دیگری است که مرتکب شده ام . انگار برای یک روز تمام دوراهی های زندگی ام یک مسیرشان به سمت حماقت بوده است و من به طرز معجزه آسایی همان مسیر را در هر دوراهی که به آن رسیدم انتخاب کرده م . حتی حالا نمیخواستم اینها را که گفتم بگویم اما گفتمشان . همین هم عجیب است . چیز های دیگری در ذهنم بود که باید میگفتم . یک مشت چیز جالب و رمانتیک هم بینشان بود که هیچکدام را نگفتم . و نمیدانم چرا . شاید دوباره حماقتی از من سر زده س . 

خب همین ابتدا باید بگویم که نه ! آنقدر ها هم که فکر میکنید نمیترسم . یعنی ترسی ندارد . اما همیشه به همین سادگی نمیشود در موردش نظر داد که مگر چه ترسی دارد دیده شدن ؟ برای همین توضیحاتی را در ادامه خدمتتان خواهم داد . 

اول آنکه حالا که سر بحث باز شده س . باید ببینم اصلا من چه وقت هایی هست که از دیده شدن میترسم ؟ بعد میتوانیم بریم سراغ اینکه چرا میترسم و چه عواملی این ترس را ایجاد میکنند و چه میشود که ترسم از میان میرود . من معمولا در مواقعی که افراد ناشناسی در محل حضور داشته باشند از دیده شدن میترسم . در مواقعی که یک نفر خاصی در جمع حضور داشته باشد که من با او در سیتوئیشن خاصی قرار داشته باشیم از دیده شدن میترسم . من در مواقعی که صحبت از چیزی است که در مورد آن نمیدانم و اطلاعاتی ندارم از دیده شدن میترسم . من در مواقعی که در جمعی حضور داشته باشم که حضور من برای شخص یا اشخاصی در آن جمع ایجاد مزاحمت کند ، قبل از اینکه از حضور در آنجا رنجوده شوم ، از دیده شدن در آن جمع میترسم . من در مواقعی که باید انتخابی صورت بگیرد و این انتخاب باید بر عهده شخصی باشد از دیده شدن میترسم . من از دیده شدن در اجتماعاتی که ممکن است باعث توجه عده ای به من شود از دیده شدن میترسم و . . . خیلی جاهای دیگری را که از دیده شدن میترسم را حتی به یاد نمی آورم چون زیاد هستند . 

خلاصه اینکه من خیلی از دیده شدن میترسم . تعدادی از دلایل آن روشن است و تعدادی از آنها کمی پیچیده . اولین دلیلی که باعث میشود من از دیده شدن هراس داشته باشم برمیگردد به ترس من از مورد قضاوت قرار گرفتن . آری خودم میدانم که مگر قضاوت دیگران چه اهمیتی دارد ؟؟ [ این را بعدا و در پست دیگری توضیح خواهم داد ] فقط این را بدانید که بی اهمیت هم میتواند نباشد . دلیل دیگری که باعث ترس من میشود عدم اعتمادبه نفس من است . یعنی من فکر میکنم آن قدر که باید خوشتیپ نیستم . آنقدر که باید لباس هایم شیک نیست . آنقدر که باید رنگ پوستم روشن نیست . و . . . که این دلیل هم به نوعی از ترکش های دلیل قبلی حاصل میشود . دلیل بعدی ترس من از دیده شدن در تعداد محدودی از موارد بر میگردد به جمعی که در آن قرار است دیده بشوم یا نشوم . یعنی بعضی وقت ها دیده شدن من در جمعی که سطح بسیار پایینی دارد میتواند یک امتیاز منفی برای من باشد . از دلایل دیگری که من از دیده شدن میترسم این است که نتوانم بازخوردی که در خور آن دیده شدن است از خودم نشان دهم . یعنی گاهی نمیتوانم هیجانی که باید را نشان دهم . یا نمیتوانم در جایی که از من نظری پرسیده میشود درست جواب دهم . پس همه اینها و یک سری دلیل دیگری را که نمیدانم ولی وجود دارند باعث میشود من از دیده شدن بترسم . 

راستش را بخواهید این پست قرار نبود به همین سادگی که هست باشد . اما به دلیل اینکه اگر حالا شروع به دیدن فیلمی که دانلود کرده ام نکنم دیگر برای دیدنش خیلی دیر میشود این پست را همینجا تمام میکنم و سعی میکنم در پست دیگری که بعدا ارسال خواهم کرد و در مورد یک موضوع دیگری است از خجالت این پست در بیایم . که البته کذب و بی معنی است این حرفی که زدم . چه پستی چه کشکی . 

قدم زنان و با گام های شمرده به در نزدیک میشوم . من را میبیند و لبخند میزند . چیزی نمیگوید . میگذارد نزدیک تر شوم . با نزدیکتر شدنم لبخندش فراخ تر شده و دستانش آزام آرام یکی به سمت من و یکی به سمت در بالا میاید . 

+بفرمایید بالا
-ممنون مرسی مزاحم نمیشم اومدم فقط وسیله رو بگیرم برم مرسی
+نه بابا چه حرفیه مگه من میذارم زشته بفرمایید داخل چایی ای چیزی
-بازم ممنون نه دیگه من زودتر باید برم لطف دارید شما 
+بابا تعارف نمیکنم خداشاهده ناراحت میشم نیاین 
-نه بابا چه حرفی اِ چه تعارفی دارم من !

حالا اینکه چه شد و چگونه این مکالمه به پایان رسید و اصلا آن وسیله چه بود را کاری نداریم . آنجا که گفتم "نه بابا چه حرفی اِ چه تعارفی دارم من !" من واقعا تعارف داشتم . اصلا تعارف داشتن چیست ؟ و اصلا چه وقتی خوب است یا بد ؟ 
راستش من خودم با همه تعارف دارم . یعنی یکجور هایی اگر با کسی صمیمی هستم . درصدی تظاهر را با غلظت کمتری از تعارفم مخلوط کرده ام و تحویل فرد مقابل میدهم . آن هایی را که یک یا دوبار دیده ام را که کاملا تعارف دارم با آن ها . اصلا دلیلی هم ندارد که تعارفی نباشم . تعارف را [ مکث میکنم ] اصلا قبل از هر چیزی بگویم که خودم تا همین حالا که بین نوشتن مکث میکنم و به آن فکر میکنم . [ مکث میکنم ] به آن فکر نکرده بودم که اصلا یعنی چه که تعارف داریم یا نداریم . [ مکث باز هم ] تعارف را به نظرم از عرف میاید . یعنی مثلا میگوییم عرف هست که فلان چیز را فلان فدر بفروشیم یا عرف هست که این کار را کنیم . تعارف هم همین است . یعنی من که میگویم بفرمایید بالا دارم به شما تعارف میکنم . عرف هست که بگویم و یک جور هایی منظورش این است که آی ریلی دونت مین ایت . آی جاس سی ایت . حالا ما در اینجا و در اخلاقمان و اصول رفتاری و ارتباطیمان کاری بس عجیب کرده ایم . یعنی خب طبیعتا بار اول را تعارف میکنیم . و تمام . حال در ادامه میگوییم نه من تعارف نمیکنم وافعا بفرمایید . با این جمله ی دوم کاملا ساختار و مرز های باریکی که بین تعارف و خواسته قلبی است را نابود کرده و به یغما میدهیم . یعنی ما از جمله ی "نه والا تعارف نمیکنم" در قالب تعارف استفاده میکنیم . مانند این است که با استفاده از فهش های رکیک و پیاپی سعی در ساکت کردن کسی باشیم که دارد فهش های رکیک و پیاپی میدهد . که اصلا یعنی چه . حال به نظرم ما در تعارف کردن آنقدر زیاده روی کرده ایم که خودمان را دچار مشکل کرده ایم . دیگر سخت است تشخیص بدهیم واقعا این یک تعارف است . یا نه . 

برای همین است که من زیاد از تعارف استفاده نمیکنم . و این خودش من را آدم تعارفی ای میکند . حال من برای اینکه در پاسخ به جمله ی تعارفی "بابا تعارف نمیکنم خداشاهده ناراحت میشم نیاین" از خودم تعارف نشان داده و به تعارفشان در قالب تعارف پاسخ بدهم . باید بگویم "نه بابا چه تعارفی دارم من!" این خودش از آن قبلی هم بدتر است . یعنی یکبار که ساختار تعارف را گنگ بنگ کردیم کافی نبود و حالا برای اینکه از قالب تعارف خارج نشویم باید به کلی منکر آن شویم . یعنی من برای اینکه نشان بدهم آدم تعارفی ای هستم . باید سعی کنم نشان دهم آدم تعارفی ای نیستم . این خودش یک تناقض است که کمر آدمی را خم میکند . مانند یک تاپاله ی گاو است که گاو سر دسته ی دام در مسیر رفتن به چراگاه زمین می اندازد و تمام گله روی آن را لگد میکنند . انگار وجود ندارد ولی از همان اول تا انتهای مسیر بویش میاید . همه بو میگیرند .  
کلا به نظر من تعارف داشتن بد نیست و از ملزومات است . همه این را میدانیم و همه هم با هم خیلی وقت ها تعارف داریم . پس اصلا لزومی ندارد که وفتی یک نفر را میبینیم نشان دهیم با او تعارفی نیستیم . یا به سبب اینکه دوست صمیمی دوستمان است یا آشنای عمویمان است تعارفات را کنار بگذاریم . بگذاریم باشد و همه روشن بینانه با آن برخورد کنیم . چه لزومی دارد تعارف بیجا کنیم و خودمان را در لحظه ای قرار دهیم که هم زمان با گفتن بفرمایید با زبانمان . جمله ی گمشو زودتر را با چشمانمان و لبخند های کذاییمان تداعی کنیم . چرا انقدر به خودمان سخت میگیریم . خیلی چیز های دیگری هم هست غیر از تعارف کردن که همینگونه با آنها هم برخورد کرده ایم و شرایط را برای خودمان از ساده به پیچیده تغییر داده ایم . 

من کلا آدمی هستم که خیلی روابط پنهان دارم . با همه آدم های اطرافم . با همه مکان ها و همه وسایلی که در زندگی ام باهاشان برخورد داشته ام . اینکه اصلا روابط پنهان من یعنی چه توضیح ساده ای دارد . یک رابطه ای هست که یک طرفه و یا گاها دو طرفه است که شکل میگیرد بین من و شخصی یا چیزی یا مکانی . و هیچکدام اذعان به وجودش نمیکنیم . ولی میدانیم که وجود دارد . و اصلا کاری هم باهاش نداریم . منتها بهش فکر میکنیم . 

گاهی من آنقدر در روابط پنهان پیش میروم که وقتی آدم ها را میبینم لبخند بهشان میزنم . گاهی انقدر با یک وسیله وارد رابطه پنهانی میشوم که باهاش حرف میزنم و تمیزش میکنم . گاهی من اصلا نمیدانم که فلانی کیست و چه است و چه شکلی و چه قدری است . ولی با صدایش وارد یک رابطه پنهانی یک طرفه میشوم . یک دختری بود که یک وبلاگی داشت و یک دکلمه مانندی را خوانده بود و من برایش دکلمه اش را بهتر کردم و زیر صدایش موزیک گذاشتم . من با صدایش وارد یک رابطه پنهانی شدم . یک دختر دیگری است که یک وبلاگ اسپانیایی طور دارد و تلاش میکند اسپانیایی اش خوب شود . من با او هم وارد یک رابطه پنهانی شدم . نمیشناسمش ولی با قسمت هایی از زندگی و شخصیتش که میدانمنشان وارد رابطه پنهانی شدم . یک دختر دیگری هست در دانشگاه که دوست پسر دارد و با من هم تقریبا صمیمی است . من با او هم وارد یک رابطه پنهانی شدم که فکر میکنم از آن رابطه های پنهانی دو طرفه است . 

شاید بپرسید چرا با دختر ها فقط وارد رابطه پنهانی میشوی . چون نشانه هایی از گی بودن در من وجود ندارد . طبیعتا رابطه های پنهانی همان رابطه های واقعی هستند که من فقط بروزشان نداده ام یا نخواسته ام یا نشده است و یا درست نبوده است . البته من با پسر ها هم وارد رابطه شده ام . اما عمق آن ها به اندازه رابطه دختر ها نبوده . یعنی مدت رابطه پنهانی ام با پسر ها کمتر است چون با پسر ها زودتر رابطه پنهانی را بروز میدهم و از پنهانی در میاید . مثلا من فوتبال میرفتم و یک پسری به نام سعید بود که تازه آمده بود . پسر خوبی بود و من 40 دقیقه با او وارد رابطه پنهانی شدم و دوست داشتم با اون ارتباط برقرار کنم . ارتباط جنسی نه البته . و بعد از 40 دقیقه اینکار را کردم و رابطه پنهانی ام با او تمام شد . اما با اون دختری که در کلاس تاریخ تحلیلی است و دو ترم است با او وارد رابطه پنهانی شده ام هنوز نتوانسته ام ارتباط برقرار کنم . 

من از این رابطه های پنهانی زیاد دارم که خیلی هاشان در طول زندگی ام بدون اینکه بروز پیدا کنند در همان پنهانی شان تمام شده اند . غم انگیز است . من خجالتی هستم و نمیتوانم مستقیم در چشمان یک نفر نگاه کنم و بگویم بیا با هم حرف بزنیم . خیلی ها البته نمیتوانند مخصوصا اگر هم جنس نباشند . ولی خب دوست ندارم همه ی فرصت هایم را اینطوری از دست بدهم . البته فکر میکنم اگر کسی باشد که بخواهم رابطه ام را از رابطه پنهانی با او بیشتر کنم . بروم و به او بگویم . نمیدانم . هرکسی که هست باید رابطه های پنهانی را درک کند . 

یک چیز دیگری که در رابطه های پنهانی است این است که خودت تمام قواعد را میچینی . درست است که پاسخی در قبال کارها و افکارت دریافت نمیکنی . اما یک جور هایی قلمرو خودت است . میتوانی هرچقدر که میخواهی یک نفر را دوست داشته باشی و یا با اهمیت ندادن به او تنبیهش کنی . میتوانی رابطه پنهانی ات را گسترش دهی و یا محدودش کنی . میتوانی حتی با در کنارش بودن لذت ببری بدون آنکه بداند . بدون آنکه بفهمد . که اگر بفهمد و بداند ، نمیتوانی . 

و من کلا روابط پنهانم را دوست دارم چون نه مئاخذه ای در کار است و نه برداشتی و نه محدودیتی و نه هیچ چیز آزار دهنده دیگری . فکر کنم حالا حالا ها ادامه شان دهم . 

آخر نوشت : حالا که متن را تا آخر نوشتم دیدم اصلا تیتر چیز دیگری بود و متن چیز دیگری شد . وبلاگ است دیگر مقاله علمی که نیست همینی که هست . پس تیتر را تغییر دادم ولی اول متن را نتوانستم . یعنی نه اینکه نتوانم . فقط دیگر حالش را ندارم . پس هرجور که میخواهید بخوانید . چند خط اول را فرض کنید عنوان پست " آهن پرستان بیچاره است" . 

از تیترش مشخص است که قرار است در مورد چه موضوع چندش و کلیشه ای حرف بزنم . آهن پرستی را میگویم . آنقدر کلیشه و تکرار شده است که خود به خود لکسوس ها و مازراتی ها را در ذهن آدمی تداعی میکند . همین که نامش می آید یک دختر یک ماشین و یک مرد کچل خیکی در صحنه ی افکار یک آ یکمان نقش می بندد . اما خب اصلا تا حالا در موردش آنقدر که فکر میکنید فکر نکرده اید ، من خودم هم نکرده ام . فقط همگی مان به کرّات با این موضوع برخورد داشته ایم اما فکر بهش نکرده ایم . 

بگذارید اینگونه پیش برویم . همگی مان در نگاه اول نسبت به این موضوع یک جناحی داریم . خلاصه یا سرزنششان میکنیم یا حق بهشان میدهیم و یا مانند اکثر موارد دیگر بی تفاوت از کنارش میگذریم . اما من در این مورد فکر کرده ام . یعنی از همان موقعی که داشتم پست قبلی را مینوشتم به این موضوع فکر کردم و می شود گفت این پست قدرت گرفته از پست قبل است و اصلا آیا آهن پرستی بد است ؟ میتوانست عنوان آن باشد . حالا من که فکر کرده ام در کدام جناح قرار دارم و طرفدار کدام نظریه ام . 
من خودم را جای یک دختر قرار دادم . یک پسر موتوری و یک پسری را که سانتافه دارد در نظر میگیرم . اصلا تیپشان را هم یکی در نظر میگیرم . اصلا چون شمایی موتوری را خوش تیپ تر در نظر میگیرم . بگذریم . من دارم در یک خیابان راه میروم . مثلا در وسط بلوار یک خیابان که محل پیاده روی دارد دارم راه میروم . بعد یک سانتافه در سمت راستم و یک موتور را در سمت راستم قرار دهید باز هم دست نمیکشم تا کشته شوم . اِ نه . یک سانتافه در خیابان طرف راست و یک موتوری در خیابان سمت چپ توقف میکنند و هردو برایم بوق میزنند و میگویند "برسانیمت ، عروسک" من اگر قرار باشد انتخاب کنم . طبیعتا سانتافه را انتخاب میکنم . ولی چرا ؟ 
قبل از اینکه به نتیجه برسیم . بیایید یکبار معیار های رقم خوردن این انتخاب و این اتفاق را مرور کنیم . 
اول : گاهی اوقات من در حد یک موتور سی جی 125 تیپ میزنم و بیرون میروم . پس نباید منتظر سانتافه باشم . پس انتخاب من بین سی جی 125 های بد و خوب است . 
دوم : گاهی اوقات من نمیروم بیرون که بین چند مدل وسیله نقلیه یکی را انتخاب کنم و بروم دور دور . پس من اصلا شاید بانک کار دارم و بیرون میروم و دلیل نمیشود سوار سانتافه یا موتور شوم . 
سوم : گاهی اوقات من پولدارم و برایم تیپ و هیکل مهم است . پس من موتوری را انتخاب میکنم . 
چهارم : گاهی اوقات من فقیرم و برایم پول مهم است . پس من سانتافه را انتخاب میکنم . این به این معنی نیست که من تیپ و هیکل برایم مهم نیست . من فقط صندلی های گرم کن دار سانتافه را ترجیح میدهم . 
پنجم : گاهی اوقات من موتور را انتخاب میکنم چون شب قبلش سانتافه سواری کرده ام . 
ششم : گاهی اوقات من سانتافه را انتخاب میکنم چون موتوری کلاه ایمنی برای سرنشین ندارد . 
هفتم : . . . 
. . . 

البته اینها که بالا گفتم همه شوخی بود . طبیعتا وقتی من در مرحله انتخاب قرار بگیرم بر اساس داده هایم باید انتخاب کنم . وقتی یک موتور و یک سانتافه و یک "برسانیمت ، عروسک" دارم . باید بر اساس آنها دست به انتخاب بزنم . ولی اکثرا من سانتافه را انتخاب میکنم . اما چرا ؟ اول بگویم که چرا موتور را انتخاب نمیکنم . و حتی چرا پراید را انتخاب نمیکنم . چون هردوشان ارزان هستند . این یعنی هرکسی میتواند آنها را داشته باشد . اینکه هرکسی میتواند آنها را داشته باشد یعنی من وقتی میخواهم انتخابشان کنم .در 20% موارد دارم یک خلافکار را انتخاب میکنم . در 10% موارد دارم یک خفت گیر را انتخاب میکنم . در 15% از موارد دارم یک سایکوپت را انتخاب میکنم و غیره . اما وقتی یک سانتافه را انتخاب میکنم . 50% دارم یک آدم پولدار را انتخاب میکنم که احتمالا یک کارخانه یا یک کارگاه دارد . 10% دارم یک بچه پولدار را که 3 ماه آنور آب است 6 ماه اینور و 3 ماه در استدیو را انتخاب میکنم . و خب طبیعتا انتخاب من دومی است . 
اما در برخی موارد داده های من بیشتر از اینهاست . گاهی من سال هاست که هردو را میشناسم . در این حالت شانس موتوری به مراتب بیشتر میشود اما من باز هم سانتافه را انتخاب میکنم . چون رفقایم تحتشان باید بسوزد و چشمانشان در بیاید . چون من خرج دارم . من فلافل نمیخورم . اندازه هیکلتان خرس عروسکی میخواهم که فقط یک سانتافه از پس حمل و نقل آن بر میاید . 
اما گاهی اوقات موتوری مرد مهربان و خوبی هست و کچل هم نیست . من هم قرار است تصمیمم ازدواجی باشد و یک عمر زندگی . در این مورد دیگر شانس موتوری خیلی بیشتر می شود . اما من باز هم سانتافه را انتخاب میکنم . چون پول حالا باشد . عشق و علاقه نمور نمور بوجود میاید . نیامد هم نیامد . آیفون سون پلاس که برایم بخرد . غم هایم را میشورد و میبرد . آن مانتو زرده که بهنوش بختیاری می پوشد را که عید امسال بگیرم چشم فامیل را که کور کنم . یادم میرود که زندگی ام در گُه غوطه ور است . 
البته خیلی کم هم پیش میاید که من طور دیگری تصمیم میگیرم . خیلی کم . گاهی من بهشان فکر میکنم . خودم را کنارشان میگذارم و تصمیم میگیرم که کدامشان به من می آید . کدامشان من را بهتر میکند و کدامشان قابلیت این را دارد که من را روز به روز علاقمند تر کند . با کدامشان میتوانم چیز های جدید را کشف کنم و کدامشان برای من وقت بیشتری دارد و کدامشان برای من ارزش بیشتری قائل است . و کدامشان من را میفهمد و من کدامشان را میفهمم و با کدامشان است که من با پای پیاده هم میخندم و با کدامشان است که من با گوشی هواوی ام عکس های هنری میگیرم و با آشپزخانه کوچکم غذاهای رنگی میپذم . 
شاید این آخری تنها شانس آن موتوری باشد برای انتخاب شدن . 
شاید اصلا آن سانتافه در این مورد آخر هم پیروز شود . اصلا اینگونه نیست که تراژدیک و درامش کنم که موتوری ها خوب هستن . شاهزاده و گدایش کنم و فقرا را پاک تینت بدانم . هنوز هم 20% احتمال دارد او خلافکار باشد . 

مدت زمان بسیاری را در زندگی ام صرف این کرده ام که اگر در این لحظه چگونه باشم بد است . و یا چگونه باشم که خوب جلوه کند . حتی گاهی اوقات از آن لحظه گذشت و من نفهمیدم چگونه میتوانستم خوب یا بد باشم . در این پست اما عزم  خودم را جمع کرده ام تا ببینم بالاخره اگر چگونه باشم بد است ؟ 

خب چیزی که واضح است من در هر موقعیتی دو انتخاب دارم . "خودم بودن" و "تظاهر به چیزی بودن" . حال دیگر میدانم که اولین دوراهی ام برای چگونه بودن این است که خودم باشم یا تظاهر پیشه کنم . که این خودش بحث چیپیده ای است . الان خیلی هاتان چیپیده را پیچیده خواندید و خیلی هاتان همان چیپیده . که این اصلا قرار نیست چیزی را ثابت کند چون صرفا اتفاقی است . خب از اصل مطلب دور نشویم . اصولا انتخاب بین این دو وضعیت کار سختی نباید باشد . اما گاهی اوقات طرفتان همزمان اصرار دارد خودتان باشید و از طرفی رفتارش به شما اثبات میکند که ترجیحا اینجا را خودتان نباشید . که این همان جاهایی است که وضعیت بغرنج میشود و نمیدانید که آخر چه کنم ؟ 

البته من خودم یک اصلی را برای این وضعیت در نظر گرفته ام که بستگی به آشنایی و صمیمیت طرف مقابل دارد . یعنی یک وقت هایی که خیلی غریبه باشد خودم هستم . اگر آنقدر ها هم غریبه نباشد تظاهر میکنم و اگر خیلی صمیمی باشد دوباره خودم میشوم . این شیوه در دراز مدت باعث میشود طرف مقابلم اگر با من بعد از مدت ها صمیمی شد احساس نکند من آدم دیگری هستم . از طرفی ما لازم داریم که وقتی با بقیه صمیمی نیستیم تظاهر کنیم . و ما خودمان دوست داریم که دیگران هم نسبت به ما کمی تظاهر در وجودشان باشد . مثلا به حرف های مسخره مان توجه کنند . یا به جک های یخمان بخندند . یا جواب سوالات احمقانه مان را بدهند و تظاهر کنند برایشان اهمیت دارد و حرفمان را در جای درستی زده ایم در حالی که در اکثر موارد اگر آدم ها خودشان باشند خیلی از رابطه ها شکل نمیگیرد . 

حال چگونه این را میخواهم اثبات کنم را الان با یک مثال میگویم . من یک دوست گوزو دارم که با اینکه تیپ و قیافه خوبی دارد و مرتب است و جنتلمن . ولی همیشه در جمع دوستانمان میگوزد . و میخندد . خب اگر در ابتدا من میدانستم که او گوزو هست هیچوقت با او اینقدر صمیمی نمیشدم که جلویم بگوزد . و بخندد . ولی حالا دیگر کار از کار گذشته است و سگخور ، بگذار بگوزد . در حقیقت من چندبار اولی را که گوزید خودم نبودم و در حال تظاهر به طبیعی بودن با این مورد بودم . که همان تظاهر باعث شد که حالا و در این مقطع زمانی هر روز و هر کجا بگوزد . و بخندد . اینجا تظاهر به طبیعی بودن کردن من باعث این پیشآمد بود . در حالی که من اگر خودم بودم شاید این اتفاق نمی افتاد . اما اگر تظاهر به تنفر میکردم قطعا این اتفاق نمی افتاد . پس حتی اینجا هم اصلا بحث سر تظاهر یا خودم بودن نیست . بحث سر تظاهر های درست و غلط است . 

در حقیقت من همواره در حال تظاهر کردنم و نمیدانم چرا مردم میگویند آدم های متظاهر آدم های خوبی نیستند . در حالی که همه آدم ها از نظر من تظاهر میکنند و اصلا این که تظاهر میکنند آنها را صرفا آدم بدی نمیکند . و چه بسی تظاهر کردن خیلی هم خوب باشد . خیلی وقت ها مثلا می شود که ما نسبت به یک اتفاق بی تفاوتیم اما تظاهر میکنیم که برایمان مهم است و سر و دست میشکنیم برایش . مثلا تظاهر میکنیم که مرگ فلانی در زندان برایمان مهم است . در حالی که ریلی وی دنت گیو اِ شیت . تظاهر میکنیم عبور از خط عابر و پل هوایی برایمان مهم است . در حالی که خودمان همیشه کار داریم و عجله . بقیه ندارند و فقط ما داریم . هرکسی از پل هوایی نرود گاو مش سلیمان است ولی ما پر مشغله ایم گاو نیستیم . تظاهر میکنیم حرف های فلانی برایمان مهم است در حالی که صرفا منتظریم آن امضای لعنتی را پای برگه ها بزند . 

ما همگی تظاهر میکنیم . فقط گاهی بد تظاهر میکنیم و گاهی خوب تظاهر میکنیم . نه اینکه تظاهر بد و خوب داشته باشیم . فقط گاهی در جاهای اشتباهی تظاهر های که نباید بکنیم میکنیم . یا در حرف هایمان یک تظاهری میکنیم که در رفتارمان یک تظاهر دیگری میکنیم . این خیلی مهم است که اگر تظاهر میکنیم در رفتار و حرفمان سینک شود تظاهراتمان . 

اما کلا پس کی خودمان میشویم ؟ من خیلی کم پیش می آید که خودم شوم . چون از خودم میترسم و فکر میکنم خودم یک ایراد هایی دارد . برای همین برای اینکه ایراد ها به چشم نیاید خیلی تظاهر میکنم و مثلا از هر 5 فیلد اعمالم 3 تایش تظاهر است و 2 تایش خودم . ولی خب مگر ایرادی دارد ؟ بعضی از تظاهر های من انقدر تکرار شده اند که اصلا خودم  دیگر نمیتوانم باشم در آن قسمت . یعنی تظاهر هایم میشود خودم . و همین است که باعث میشود روی تظاهر هایم بیشتر دقت کنم . 

با اینکه باز هم حرف برای زدن در این باب هست و احساس میکنم یک جور هایی اصلا به نتیجه نرسیده ام و حتی نصفه اش را هم طی نکردم اما خب کافی است به نظرم سر نخی شده است که بعدا بتوانم دنباله اش را بگیرم . من بین خودم بودن و تظاهر کردن تظاهر کردن را انتخاب کرده ام . خیلی ها بین تظاهر کردن و خودشان بودن ، تظاهر به خودشان بودن را انتخاب کرده اند . ترسناک است . تظاهر کردن بد نیست . خودمان بودن هم صرفا عالی نیست . تظاهر به انسان مسیر میدهد و خودمان بودن مانند دیوار جلویمان است و 100 سال دیگر هم بگذرد تغییری نمیکنیم . چون تا تظاهر نکنیم نمیتوانیم یک چیز بهتر را جایگزین چیز های خودمان کنیم . البته این نظر من است . فعلا