A P H E L I O N

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ph از آن چیز هایی است که هر کسی در زندگی اش برای یکبار هم که شده اسمش را شنیده س  .  بیشترمان در دوره ی دبیرستان از آن برای معلوم کردن شدت اسیدی بودن و بازی بودن استفاده میکردیم . 


اما به نظر من آدم ها هم برای خودشان یکجور Ph دارند , یعنی هرکسی جدای از کارهایی که میکند و رفتار هایی که دارد و در پس لایه های رویی شخصیتش یک جایی آن تو ها , درونش یک چیزی هست که همه چیز از آن نشات میگیرد . البته خب این بین شاید تعدادی از ما بگوییم نه آن چیز را هم همین خودمان برای خودمان پرورش میدهیم و دلیلشان هم این باشد که همه مثلا نوزادان یکی هستند . اینها بزرگ که میشوند تغییر میکنند با هم . البته یک آزمایشی هم هست که مثلا بگیریم دوتا دوقلو را یک قلو از آنها را با یک قلو از اون یکی دیگر دوقلو ها جا به جا کنیم و در دو خانواده رشد کنند بعد ببینیم واقعا چه میشود . 

خلاصه من هنوز فکر میکنم یک چیزی هست که مال خود آدم است و میشود بر اساس آن آدم ها را مرتب کرد در یک جدولی . مثلا اینطور نباشد که بگوییم فلان کارگر از فلان دکتر پایینتر است در جدول چون فلانی دکتر است و اون یارو کارگر . در صورتی که به نظرم اگر جایشان عوض میشد در زندگی شان شاید دکتره معتاد میشد و کارگر هم فوق تخصص ش را میگرفت . 

این چیز که از اول میگویم هست همین است . یعنی آن چیز را از درون انسان میکشند بیرون و به آن امتیاز میدهند . بعد میگویند فلانی ph اش فلان قدر است . البته خب الان لابد میگویید چقدر این که میگی مثل همان تست آی کیو است . که هست ولی خب نیست . اصلا این که میگویم شاید یک بخشی از آن مربوط به هوش باشد . 

اصلا این ph یک سری مسائل را هم باید حل کند . مثلا همه ی ما از همه کسانی که در قرن 13 میلادی زندگی میکردن Ph بالاتری داریم . نه . ما صرفا فقط بیشتر میدونیم . یعنی یک چیزی را باید مبنا بگیریم . اصلا تنها مانعی که باعث میشود نتوانیم این ph را محاسبه کنیم همین هست . 

اما باز هم غیر ممکن نیست . به نظرم یک نسبتی است بین سطح دسترسی و عملکرد انسان . یعنی اگر یک خط کسری فرضی در نظر بگیریم و عملکرد را بالا بگذاریم و سطح دسترسی را پایین آن به یک عددی میرسیم که آن را شاید بتوان گفت نزدیک ph انسان است . 

اما باز هم با آن عدد اصلی فاصله دارد . چون ما همه صرفا عملکردمان آن چیزی نیست که میخواهیم . و اشکال بعدی آن این است که عملکردمان میتواند شانسی باشد . یعنی شانسی پولدار بشویم . اما این ph که میگویم شانسی نیست . یعنی هرچه که هست همانی هست که باید باشد و در 20 سالگی با 50 سالگی عدد آن تغییری نمیکند . یک چیزی هست که به روح آدم وصل است شاید . 


به نظرم وقتی که به این عدد برسیم شاید بتوانیم کیفیت آدم ها را هم با آن بسنجیم . مثل کیفیت صفحه نمایش گوشیمان هر آدمی هم کیفیت خودش را دارد . هرچه دروغگو تر باشد مثلا نویز تصویر آن بیشتر است . 


حرفم تموم نشد ولی کافی شاید باشد . کافی شاید باشد هم ترکیب جالبی است . کافی شاید باشد . کافی شاید باشد . 


در ضمن شاید نوع نگارشم کمی تغییر کند یعنی همینطوری که در این پست نوشتم . سخت است خواندنش میدانم ولی به نظرم همانی هست که میخواهم . 

از در حیاط که خارج بشوی چند قدم کوچه رو میری پایین تا به کوچه فرعی برسی , کوچه فرعی دوتا راه خیلی نازک و تنگ داره به کوچه های بالایی , البته استفاده ی اصلی اونها برای کانال آب هست ( همون جوب دیگه ) واسه ی همین هم وقتی یک طرفش بایستید یه مسیر تقریبا 20 متری میبینید با قطری که شاید با ارفاق بشه گفت 1 متر و چند سانت که بخش اعظمی از این قطر رو کانال آب تشکیل داده و از یکطرف اون برای رفت و آمد استفاده میشه , و خب همین 20 و چند متر نقش یکی از اساسی ترین محور های رفت و آمد و ترانزیت کالا رو در محله ی ما ایفا میکنه . البته مثل هر دوتای دیگه ای این دو تا مسیر ( که خب چون ما خودمون میگیم کوچه تنگه الانم از این به بعد میگم کوچه تنگه , شاید حتی کوچه تنگه بله عروس فلانه بله و این داستانا هم از روی این نیمچه کوچه باشه ) هم شرایط یکسانی ندارن ,  در حقیقت کوچه تنگه دومی به نسبت ایمن تر و گشادتره , ولی خب مثل همیشه و مثل هر دوتای دیگه ای کوچه تنگه اولی که مسیر پر رفت و آمد تر و مهم تری هست رو میشه در زمره خطرناک ترین راه های مواصلاتی منطقه قرار داد . 


کوچه تنگه در طول عمر چند ده ساله خود , روز ها مهربان و بخشنده بوده اما شب ها تبدیل به یک میدان مبارزه و رینگ خونین میشده , در حقیقت همزمان با تاریک شدن هوا و به دلیل نبودن هیچ منبع نورانی کوچه تنگه دیگر یک کوچه تنگه معمولی نبود و چالشی بزرگ برای کسانی بود که یا باید این 20 متر را با تمام ریسک ها و خطر هایش طی میکردند یا به طول مسیر خود کیلومتر ها اضافه میکردند , و همین ریسک پذیری خیلی از ماها باعث بروز حوادثی اعم از خیس شدن و غرق شدن در جوی آب  , سرگیجه و حالت تهوع ( دلیلش رو من خودم هم نفهمیدم ولی میشدند )  و زخمی شدن دست و پا و افتادن انواع وسایل درون جوی آب می شد . 


اما در یک شب سرد پاییزی اتفاقی افتاد که کسی فکرش را هم نمیکرد و تمام ساکنین محله را برای مدتی طولانی تحت تاثیر قرار داد . در یک شب سرد پاییزی زمانی که برای صرفه جویی چند دقیقه ای در زمان و کوتاه تر کردن مسیر با پاهایی لرزان به سمت کوچه تنگه قدم بر میداشتم ناگهان با نور سفیدی که از درون آن به کوچه ساتع میشد عرق سرد بر پیشانی ام نشست و قدم هایم کند تر و کند تر شد , باور کردنش برای هر کسی سخت بود , مگر میشود , با هر زحمتی بود خود را به سر کوچه تنگه رساندم , صحنه ای که میدیدم غیر قابل باور بود , یک لامپ نورانی وسط کوچه تنگه بود که تمام مسیر را مانند الهه ای بر فراز آسمان روشن کرد بود , چگونه و از کجا آمده بود را نمیدانستم تنها چیزی که آن لحظه روی بُرد افکارم نشسته بود این بود که کار هرکس که هست دمش گرم . 


آن شب گذشت , چند روز بعد دیگر همه میدانستیم که آن لامپ را آقای همسایه با کمک پسرش نصب کرده . بعد از تاریکی هوا که لامپ روشن میشد و مردم از کوچه تنگه با آرامش بیشتری عبور میکردند خودم چند باری شنیدم که زیر لب میگفتند خدا خودش و پدرش را بیامرزد . 


فکر میکنم اگر آقای همسایه چند سال دیگر آن لامپ را روشن نگه دارد و بدهی هایش را هم بدهد دیگر مشکلی برای ورود به بهشت نخواهد داشت . 

برای یه بلاگر که دنبال بهونس همیشه سوژه کمه . اما در واقعیت سوژه ها کم نیس ، هیچوقت نبوده . از همون موقع که صبح چشماش باز میشن و زیر بالش دنبال گوشیش میگرده سوژه ها ردیف میشن تا هذیون های قبل خواب وقتی داره به پرده ی اتاقش که مدام با چشمک های نور مغازه ی اونور خیابون روشن خاموش میشه نگاه میکنه .

سوژه ها هیچوقت کم نمیان و کم نمیارن مخصوصا اگه یه خونه تکونی و پشت بندش یه پیاده روی اربعین گذرونده باشه . اون وقت منتظر کسی نشسته که ازش سوال بپرسه . به شرطی که مثل همه نگه خوش گذشت ؟ یاد ما بودی ؟ زیارت قبول !

پشت صحنه ی این همه بی حوصلگی و بی انگیزه بودن برای حرف زدن همیشه پای کسی که باید بپرسد و نمیپرسد در میان است + کیبورد آماده و اینترنت به راه .

این عامل دوم ، علی الخصوص به تنهایی عامل کشنده ایه . چون وقتی کیبوردی نباشه یا سرور سایت خراب باشه یا حتی وقتی شارژر لپتاپ پیشت نیست مثنوی های هفتاد متنی از لبه های چشمت سرازیر میشن که داد میزنن تو رو خدا ما رو بنویس اما همونا اگه فرصت و موقعیت مناسب در اختیار باشه میرن یه گوشه بصل نخاع پتو میکشن رو خودشون و میگن ول کن بزار به خوابمون برسیم بابا .


بیایین در مورد مسافرت کردن صحبت کنیم . در مورد اینکه چرا میگن آدما رو تو سفر بشناسین .

نمیدونم والا . فقط اینُ میدونم که نصف بیشتر مردم تو مسافرت گند تر از هر تصوری که ازشون دارین میشن . حتی بدتر از اون موقعی که سهم ژله ـشونُ از یخچال ورداری بخوری و پررو بازی هم دربیاری . بیشتری اونایی که من تجربه هم سفر شدن باهاشونُ داشتم همینجورین . اینا به این منظور نیس که من تو مسافرت ها فرشته میشم و مث پروانه دور سر بقیه میچرخم نه . من لاقل میرم تو لاک خودم . هندزفری میزارم گوشم و از پنجره به بیرون خیره میشم . و به طرز مشکوکی هم کم حرف میشم . 

بهرحال تو هر ترازویی هم که بزاری کم حرفی بهتر از پرخاشگری نیست ؟ 

در کل همسفر داشتن مقوله ی پیچیده ایه . مثل نیمه ی گمشده در تاریخ همسفر گمشده هم داریم که باهاش ماکزیموم همپوشانی فکریُ داشته باشی . البته اگه باشه هم بدرد نمیخوره همون بهتر که گم بمونه . چون سفر ُ ساختن واسه موقعیت های پیش بینی نشده با ریکشن های پیش بینی نشده . اما در این بین همسفر بودن با آدمی که ازش خوشت نمیاد درست بیخ ریشت اصلا چیز خوبی نیست . 

اینکه تمام راه تو خودت مچاله باشی و فقط تحمل کنی . و سعی کمتر غر بزنی چون تقصیر اونام نیس , چون اونام از این وضعیت خوشحال نیستن , چون اونام مثل تو مجبور شدن .

زندگی سخته اما بعضیا سخت ترشم میکنن ، میشنوی آنتوان ؟