A P H E L I O N

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز داشتم توی مسیری که میرفتیم آدمارو نگاه میکردم . بعد یه لحظه این فکر هم زد به سرم که اگه فرض بگیریم همه ی آدمارو طوری درست کنیم که وقتی اولین لحظه که یکی رو میبینی . جدا از اینکه کی هست چیکار میکنه اخلاقش چیه و اینا . یعنی فقط همون یه لحظه اولی که فقط و فقط میبینیش . یه حس ثابت داشته باشی چقدر بد میشه . یعنی اولین باری که میری تو یه کلاس نسبت به همه ی بچه هایی که تو کلاس نشستن یه حس داشته باشی . چقد سخت میشه همچی . 

همیشه تعادل رو عالی نه ولی خوب در نظر میگیریم . اما اینجا به نظرم تعادل وحشتناکه . یعنی هیچ عشق در نگاه اولی دیگه وجود نداره . میری تو کلاس اگه 5 تا صندلی خالی باشه تو بالاخره رو یکیش که اصلا واست مهم نیست کنار کیه میشینی . میری توی فروشگاه سمت فروشنده ای که اصلا مهم نیست کدوم یکیه میری و  . . . به نظرم خیلی از چیزایی که الان مهمه , گاهی مشکل گاهی لذت بخش و گاهی عذاب آوره دیگه اون موقع وجود نداره . اینکه نتونی فقط با دیدن 5 نفر یکی رو به 4 تای دیگه ترجیح بدی خیلی بده . 

خلاصه تو همین افکار بودم که یهو فکرم نمیدونم چی شد رفت سمت این قضیه که حالا اگه همه رو بدون لباس و هیچی در نظر بگیریم چقد جالب میشه که اجازه بدین نگم دیگه افکارمو در این زمینه .

مشکلی که اینروزا باهاش دست و پنجه نرم میکنم : انرژی و انگیزه مو  میخوابم بیدار میشم از دست میدم . باز میخوابم بیدار میشم میبینم اِ باز کلی انرژی و انگیزه دارم . 

یادمه چند ماه پیش که فقط صحبت عوض کردن خونه بود ، من با خودم چند تا قرار گذاشتم برای بعد از خونه ی نو رفتن تا اینکه یه روز که لیست " کارهایی که بعد از رفتن به خونه ی نو باس انجام بدم " رو نگاه کردم متوجه شدم این حجم تغییرات دیگه انقلاب درونی و خودشکوفایی هم جوابشُ نمیده . کلا باید جمع کنم برم خانواده یه لونائه دیگه  به فرزندی قبول کنن . در واقع برای تغییرات همیشه دنبال مبدا مکانیم انگار . البته خیلیا شاید هنوز درگیر مبدا تاریخی و شنبه و اول ماه بعد و سال نویی و از ترم دیگه باشن . من حتی نصف شب هم اگه که از خواب میپرم و میرم دشّوری و تو آینه با خودم جلسه مشاوره ای میزارم به نتیجه که برسم دیگه اجراشُ واگذار نمیکنم حتی به صبح فردا بلکه از همون موقع تو خوابم پیگیرش میشم :دی 

بله داشتم میگفتم ، خونه ی نو حتی پتانسیل تبدیل شدن به انقلاب و تغییر حکومتم داره . شخصا فکر میکنم امام خمینی هر بار که تبعیدش میکردن اینور اونور بعد جا گیر شدن تو خونه ی نو با خودش میگفته به به تغییر کردن چه خوبه ، پاشیم بریم رژیم مملکتُ عوض کنیم . پاشیم بریم . 

البته بعضی ها طاقت تغییر و انقلاب رو ندارن و زود جا میزنن . مثلا همین تلویزیون قبلی ما ! تا دید ما درگیر کارهای خونه ایم سکته زد و مرد . یهویی . یعنی حتی سکته قلبیم نه که چارتا رگه ی سیاه بیوفته رو صفحه یا صداش خش پیدا کنه ، تو یه بعد از ظهر پاییزی بعد دیدن مختارنامه که خاموشش کردیم بعدش دیگه روشن نشد که نشد ، همونجا به دیدار حق شتافت . یه شتافتنی که تو این هاگیر واگیر چقد خرج بزاره رو دستمون بابت خریدن یه تلویزیون دیگه .

از پروسه ی خریدن تلویزیون جدید بگذریم که فعلا حوصله ندارم خوب غیبت مغازه ای که ازش خریدیمُ بکنم و حق مطلب ادا نمیشه . بالاخره تلویزیون جدیده نصب شد و افتتاح شد و شبکه ی آزمایشی اچ دی رو نگرفتُ و جونم براتون بگه یه هفته ای میشه مختار ندیدم :( همین که اگه بگی نه میمیرم ، عکساتُ میشینم , یکی یکی میبینم :(

خلاصه گذشت تا امروز که وسط جابجا کردن کارتون های خالی و جمع کردن روزنامه برگشتم به داداشم گفتم ، حیفه بابا این با این کیفیت یو اچ دیه این فقط آی فیلم نگاه کنیم , برم کابل HDMI بیارم فیلم ببینیم ؟ خلاصه بعد یه ساعت تونستیم کابلُ وصل کنیم و همون اول چون برادر جان نظری نداشت من هم هری پاتر باز کردم . خلاصه که من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و تا چار بعد از ظهر میخ فیلم هری پاتر و دثلی هَلووز1 بودم. سایر قسمت های سری فیلمش بودم . نه که مجموعه کتاباشُ تا حالا چهار بار نخونده باشم , نه که خود همین فیلمُ هفت بار کامل ندیده باشم بازم خب میترسیدم این دفعه هشتمی اینا تو وزارت خونه گیر بیوفتن یا حداقل بشه یجاییش بلاتریکسُ کشت !

من اصلا شبیه اون دسته از هری پاتر بازای قفلی نیستم که نصف عمرمُ درگیرش باشم . من ازون دسته شونم که سه چهارم شونزده سالگی به بعدم و بعد کتاب هری پاتر و محفل ققنوس به این فکر کردم نکنه سیریوس نمرده باشه ؟ خدا نکنه بمیره و هزار بارم خودم کنار اون سالن افتادم و مردم . 

هری پاتر خوبه . در موردش بیشتر حرفی ندارم که بزنم . من میتونم بارها و بارها سری کتاب ها و فیلماشُ ببینم و باز هم احساس کنم که دلم میخوادش .


1 یادگاران مرگ . البته اینطور ترجمه روان شد وگرنه یادگاران مرگبار اصلشه . و در هر صورت کیه که دثلی هلووز رو به یادگاران مرگ ترجیح بده .

harry potter

واقعا چه عنوانی بهتر از این میتونستم برای این پست انتخاب کنم , 
حتی به نظرم پست قبلی لایق این عنوان نبود به اندازه ای که این پست لایق این عنوان هست . 
همیشه خب همه دیدیم در اشکال مختلف که شروع شدن فعالیت ها شروع شدن یک کلاس ، جلسه ، گردهمایی . چیزی هست جز اون چند دیقه ی اولی که میان میگن سلام ما فلانی ای هستیم ما جمع شدیم واس اینکه فلان کار کنیم . 
حتی مراسم خواستگاری هم همچین چیزی رو تو خودش داره که همه با عنوان "خب حالا بریم سر اصل مطلب" حداقل یبار اونو تو فیلم ها هم که شده دیدیم و شنیدیم . 
منم واقعیتش همه جور مطلب و مساله و سوال و جواب و کوفت و زهر مار تو ذهنم بود غیر از اینکه خب واقعا باید برای شروع شدنش چیکار کنم . 
مثلا من استاد درس آمار و احتمال مهندسی ام که سر کلاس برای اولین بار حاضر شدم , طبیعتا خب سلام میکنم و خودم و درس رو معرفی میکنم . اینجا یه چیزی هست به نام مقدمه که من برای شروع درس باید بگم . یعنی من میدونم جلسه ی بعدی باید احتمال شیر یا خط بودن سکه رو بررسی کنیم . ولی قبل اون و بعد سلام و معرفی یه فضای خالی وجود که اکثر استاد ها این فضا رو با گفتن " خب واس جلسه اول کافیه نمیخوام درس بدم" پر میکنن و جلسه ی بعدی میان و بی مقدمه شیر و خط سکه رو بررسی میکنن . 
ولی خب متاسفانه ما اینجا همچین آپشنی نداریم به همین دلیل من تصمیم گرفتم که این فضا رو با این پست پر کنم و حداقل نگاهم به این مساله رو با شما در میون بذارم . 

الان اصولیش اینه که بریم سر اصل مطلب منتها هنوزم یه سری جزئیاتی هست که مطرح نشده به نظرم . مثلا اینکه الان که خوب فکر میکنم همچین هم  عنوان مطلب مناسب نیست اما خب واقعا از حوصله ام دیگه خارج که بخوام دوباره در موردش فکر کنم . و تصمیم بزرگی که همین الان و همزمان با تایپ این جمله گرفتم اینه که ، از این به بعد عنوان مطلب رو بعد از نوشتن مطلب انتخاب کنم که این تصمیم به نظرم یکی از موثرترین تصمیمات 2 سال اخیرم بوده . 

امیدوارم وضع نوشتنم و مطالبم واقعا بهتر از این بشه ولی خب شاید بعد ها از این پست به عنوان مینیمم استفاده کردیم تا باهاش بتونم حد چپ و راست رو جهت اثبات پیوستگی اندازه بگیریم .( میدونم حتی در حد یه جمله ی ریاضی هم مفهوم نداشت ولی خب باحال بود ) 

اگر بخوام این پست رو مهم کنم میتونم مثلا بگم تصمیم دارم تا همراه هر پستی که میذارم مطلب رو با صدای خودم یبار بخونم و ضبط کنم و همراه پست ارسال کنم . شاید اینطوری جالب باشه مثلا . 

فعلا , 

واقعیتش بیشتر از ده ساعت فکر کردم که همین اول راه بیامُ از چی بنویسم که خوب باشه و مشتری جمع کن . اوخ ببخچید باب طبع خوانندگان محترم باشه . اما خب چون همش درگیر چیدن لوازم منزل و تا کردن لباس و غیره کارهای مربوط به پروسه اسباب کشی بودم نمیشد و نمیتونستم رو موضوع  دیگه ای تمرکز داشته باشم . 

اتفاقا بنظرم همزمانی این دو واقعه با هم یعنی هم اومدن ما به خونه ی نو و هم اومدن من به این وبلاگ جان ِ آفِلیون خیلی بجا و خوب بوده . حداقلش کلی سوژه ی نو هست که میشه در موردش صحبت کرد . مثل فرق بافت این دو تا منطقه , همسایه ها , فرق خونه آپارتمانی و ویلایی , فرق مغازه ها و طیف جنس هایی که میارن , ...

حالا همین لیستُ که گفتم رو از اول بنویسم و چک مارک کنیم ،


نکته ای که اولش برام مهمه که بگم اینه که از هشت سال پیشی که ما از زادگاهمون کندیم و اومدیم اینجا تا همین الانش من احساس غریبه بودن رو هنوز دارم . خب از شمال غرب کشور یهو پریدن به شمال شرقش , با اینهمه تفاوت فرهنگ و اخلاق و منش واقعا کشنده س :)) .

تو همین هشت سال هم ما اینجا هی خونه خریدیم فروختیم , هی خونه رو کول کردیم رفتیم یه محله ی دیگه شاید اونجا بهتر باشه . محله ی قبلی تقریبا میشه گفت ، بافت منطقه ایش طوری بود که هم محله ای ها از قبل تاج گذاری نادر شاه افشار همینجا ریشه دوونده و امروزه دیگه کلی شاخه و برگ واسه خودشون درآورده بودن .

بنظرم قدمت لزوما اصالت نمیاره . شایدم بیاره ولی نه اون اصالتی که تو ذهن من هست . مثلا فکر کنین همون هفته ی اول چند سال پیش که ما در حال آشنایی با محیط جدید و جا افتادن بودیم یسری اتفاقای تلخی افتاد و یکی از همسایه ها جوری به اون یکی دیگه گف ، پول دسشون اومده اینجاها خونه بخرن مونده تا به فرهنگش برسن ! یعنی همین یه جمله تا همین الانی که پرونده اون خونه بسته شده هم باعث میشه انگشت حیرت بر دهان ببرم . در واقع ما به اون محله به دید از اسب افتادن نگاه میکردیم و اونا به چشم چی خدا میدونه :)) .

اما محله ی خونه جدیده اینا , یجورایی نقطه مقابل اونجا میتونه باشه , البته در سطح محدود . اینجا یه بافت قدیمیُ کوبیدن و آپارتمان ساختن . همینطور هی پشت به پشت هم آپارتمان . خوبی همسایه هاشم به اینه که اگه یک هفته با آسانسور اثاثُ ببری طبقه پنج و مدام آسانسور پر باشه ، در نهایت اضطرار آیفونُ میزنن که داداش میشه دو دیقه این آسانسورُ بزاری بیاد ما مهمونامون برن بعد مال شما بازم ؟ یعنی میخوام بگم چقدر محبت و شعور پاچیده به در و دیوار ساختمانمون واقعا .


پ.ن ؛ موارد دیگه بمونه برای پست های بعد , زیاد طولانی نباشه که حوصله سر بر شه و مشتری بپرونه . اوخ شرمنده ! همون خواننده محترم خسته نشه یوخ .

پ.ن2 ؛ بهرحال خونه ی قبلی درسته مسیرش تا دانشگاه طولانی تر بود اما خب اتوبوساش شلوغ تر و آدماش کلافه ترم بودن :| کلا نکته مثبت نداشت مسیر خونه تا دانشگا ازونجا و در عوض کلی نکته تاریک و بدردنخورم داشت :)) :دی 

پ.ن3 ؛ حالا خونه قبلی در حد توصیف الانم منفی نبود اما خب چون گذشته ها گدشته و خوبیت نداره الان دلم براش تنگ شه همون بهتر که با این تصور نگاه کنیم که همه چی خیلی بهتر شده .

پ.ن4 ؛ پی نوشت نوشتن دوست دارم من :)) .

پ.ن5 ؛ راستی sorry - justin bieber هم بد نیس . تکست خوب و گوگولی ـی داره . 

سلام خدمت تمامی خوانندگان عزیز ,

+ من به همراه دوست عزیزم لونا بنا بر تصمیم جمعی ( جمع دونفره مون ) گرفته شده , قرار شد وبلاگی با هر عنوانی ایجاد کرده تا مطالبی با هر محتوایی رو در اون نشر دهیم , بدین منظور لازم میدارم افتتاح این بلاگ را اول به خودمان و بعدا به شما تبریک گفته و توجهتون رو در ادامه به لونا جلب میکنم . 


- خب سلام ، لونا هستم و خوشحالم و از این حرفا . وبلاگ های دیگه ای داشتیم ، حرف های زیادی زدیم اما انگیزه ای که باعث میشه دوباره با هم بشینیم و حرف های جدیدی بزنیم میتونه این باشه که از روزمرگی هامون به آسونی رد نشیم. موقعی که آیدین ایده این وبلاگ رو با من مطرح کرد چیزی که بیشتر از همه دوست داشتم این بود که ازم خواست از چیزهایی که دوست دارم و برام اتفاق میوفته بنویسم، به دقت بنویسم. اینکه نقد بشن. مطمئنا آیدین فکرای دیگه ایم تو سرش هست و تو سرم هست برای اینکه این وبلاگ قدرت یه خونه مستحکم رو برای افکارمون داشته باشه .


+ خب توجه به لونا بسه دیگه , البته اینجا لازمه به این نکته اشاره کنم که من تا این لحظه حتی هنوز ایده رو با این جزئیات مطرح نکرده بودم با لونا, یعنی حتی خودم هم با این جزئیات که لونا گفت به ایده فکر نکرده بودم اما در هر حال , این همون دلیلی میتونه باشه که باعث شده لونا الان بنویسه . 
و اما در آخر باید امیدواری خودم رو اعلام کنم طبیعتا , پس امیدوارم از مطالب ما خوشتون بیاد و افکارمون باهم همپوشانی داشته باشه . 
از طرف لونا هم خودم باز امیدوارم که از مطالب لونا هم خوشتون بیاد و با افکارش همپوشانی داشته باشه افکارتون . 

نکته اول : 
به عنوان نکته ی اول و آخر لازمه اشاره کنم مطالب شامل افکار و نظر های ماست و برگرفته از جزئیات و کلیات زندگی ما و صد البته نگاه های ما به دور و برمون و اینکه درب های بلاگ به روی هر نگاه و فکر تازه ای باز هست و هرکسی فکر می کنه توانایی همسو شدن با ما رو با نگاهی متفاوت از ما داره میتونه با ما باشه . ( البته خب طبیعتا ساده اتفاق نمیوفته )

فعلا ,