A P H E L I O N

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

یادم نمی آید که تا به حال عنوان به این گویایی زده باشم . میخواهم در مورد دغدغه های بی مورد بگویم . 

قبل از هرچیزی البته لازم است به این نکته اشاره شود که اساسا دغدغه ها بی موردند . خب این که میگویم اساسا دغدغه ها بی موردند یعنی چه . یعنی چیز ها یا حل شدنی اند . یا حل نشدنی . که در هر حال بی مورد است که تبدیل به دغدغه شان کنیم . اما این بین نوع خاصی از چیز ها وجود دارند که حل شدنی هستند اما نه یک نفره . و شاید یک نفره اما یک نفر بخصوص بتواند رفعشان کند .
این چیز هایی که توان جمعی و یا توان فردی خاص را میطلبد معمولا تبدیل می شوند به دغدغه برای یک جامعه یا یک خانواده . مثلا سرکار رفتن پسر خانواده میتواند یک دغدغه برای خانواده باشد . ( چقدر ضد فیمنیستی . الان میان میگن یعنی دختر خانواده نباید بره سر کار . عصر حجری . عقده ای . حامی نظام مرد سالاری . )  به هر حال . دغدغه های خانوادگی که به ما مربوط نیست . اما آن دسته ی دیگر از دغدغه ها که دغدغه های اجتماعی هستند گاهی خواسته یا ناخواسته به ما مربوط می شوند . 
قبل از اینکه به سراغ دغدغه های اجتماعی برویم باز یک نکته دیگر بگویم . دغدغه لغت خیلی خوبی است . خیلی جامع است . یعنی میتوانی خیلی کارها و حرف ها سر اینکه آدم دغدغه مندی هستی یکنی و بزنی . به صورت کلی معنی دغدغه می شود "ترس و بیم و تشویش خاطر" . 
حالا برویم سراغ دغدغه های اجتماعی . یا دغدغه های جامعه . اصن این دغدغه های چی هستند . اولا که من فکر میکنم دغدغه های جامعه با دغدغه های اجتماعی متفاوت است . مثلا بیکاری دغدغه جامعه است . اما حمایت از حیوانات دغدغه اجتماعی هست . دلیل این  تفاوت را ها نمیدانم کلا این حس را میذهد دیگه . به هر حال . از نمونه های بارز این دغدغه ها همین بیکاری ، تورم ، بی پولی هست که 3 عضو جدا ناشدنی اینجور مباحث هستند که ما باهاشان استثنائا کاری نداریم . 
نوع دیگری از دغدغه ها عمومی ( بگوییم عمومی بهتر است چون دیگر دغدغه های جامعه با دغدغه های اجتماعی را که قاطی کنیم مشکلی ندارد چون جفتشان عمومی هستند به هرحال ) خلاصه نوع دیگری از دغدغه های عمومی هستند که شاید باور کردنی نباشد اما دغدغه های غیر مادی و عموما فرهنگی و مذهبی هستند . مثلا توی این دسته از موارد بارزشان همین حجاب است . یا قسمت فرهنگیش همین آموزش پرورش است . که به ظاهر دغدغه های جامعه هستند . و از طرفی هم چالش کتاب خوانی مثلا هست که یک دغدغه اجتماعی است بنا به همان گروه بندی ساختگی خودم . 
در مجموع میخواهم بگویم که ما خیلی انسان های دغدغه مندی هستیم . و به تعداد دغدغه هایمان هم جنبش و چالش داریم . منتها نمودار اگر برای دغدغه مندی هایمان رسم کنیم از هر طرفی و هر تابعی را که توی نمودار بگذاریم میبینیم به جلوه زیبایی ختم نمی شود در اکثر موارد . عموما هم نمودار زمان با اصل اثر هماهنگی ندارد . یا نمودار توجه با تابع اهمیت موضوع همخوانی ندارد . که در پس اینجور آمار ها معمولا نکات ظریف که چه عرض کنم . نکاتی به کلفتی و ضخامت قطر ... . هست . کشور قطر . که به خاطر موضع گیری های اخیرش همینجوری میخواهم در این موضوع شرکت داده شود . مثلا از اینجور دغدغه ها که نمودار عجیب و غریب دارند دغدغه زباله ریختن در شب های محرم است . دغدغه فقر و دیوار مهربانی هست . دغدغه نمیدانم فلانچی است . همجوز دغدغه که نصفشان از روی بیکاری شکل میگیرد . نه اینکه دغدغه بی موردی باشد . منظورم این است که اساس شکل گیری درستی ندارد و حیف می شود شاید . از آن طرف دغدغه های بزرگتری هست که به چشم نمی آید . یعنی آنقدر سطحی نیستند که برای عموم دغدغه شوند . مثلا پلیسی که به فردی که سلاح سرد دارد از 2 متری با کلاشینکف شلیک میکند و باعث مرگ آن فرد میشود باید تبدیل شود به یگی از بزرگترین دغدغه های جامعه . اما اینطور نمی شود . بعضی ها حتی میگویند حقش بود . باریکلا . 
مثلا یکی دیگر از دغدغه ها همین سرپیچی مردم از ساده ترین قوانین زندگی اجتماعی است . همینکه وسایل عمومی را خراب میکنند . از زیر پل عابر بجای روی پل عابر رد می شوند . بوق زیاد می زنند . 
اینها هیچکدام نمودار دغدغه مندی درستی ندارند . دلیلش هم خودمانیم و شاید محیطی که در آن زندگی میکنیم . یعنی مثلا شکمی که گرسنه است میگویند نمیدانم چی چی نمیشناسد . آدمی هم که از صبح تا شب سگ دو میزند پل عابر نمیشناسد خب . اینطور نیست که بگوییم پیف پیف بو می دهد . اما خب گاهی بعضی هارا در کنار بعضی های دیگر میگذازی میبینی دیگر نقش محیط تاثیرگذار نیست و صرفا کج فهمی و گاها نفهمی ما آدم هاست . مثلا ساختمان پلاسکو را میگذاری کنار معدن زمستان یورت . میبینی واکنش و دغدغه مندی آدم ها را نسبت بهشان که چقدر متفاوت است . در مورد موضوعی با اهمیت و موضوعیت تا قسمتی یکسان کمی دردناک جلوه میکند این حجم از تفاوت خب . 


به صورت کلی میخواهم بگویم که چقدر ما در این زمینه نفهمیم . در عین حال که فکر می کنیم چقدر فهمیده و دغدغه مند و بافرهنگ و فرهیخته هستیم . همین خود من مثال هایی میزنم که در سطح خودم است و قطعا 10 برابر مهمترش هم وجود دارد که چون فهمی از آن ندارم برایم دغدغه نیست . شاید این سوال پیش بیاید که خب ایرادش کجاست حالا که مثلا ما دغدغه های سطحی داشته باشیم . به هر حال از هیچی که بهتر است . اما نظر من این است که این دغدغه های سطحی که منجر به تولید محتوای سطحی تر از خودشان می شوند باعث میشوند مسائل بی اهمیت روی مسائل مهم تر را به شکل کاملا پیوسته ای بپوشاند . و یک انسان بالغ  هیچگاه در طول زندگی خود با مسائل مهم زندگی برخورد نداشته باشد و در عین حال در توهم فهم خودش غرق شده باشد . 


جای بحث زیاد است مثلا اگز میخواستم میتوانستم طولانی تر بنویسم ولی همپوشانی مطالب زیاد میشود و خودم اول از همه حوصله اش را ندارم . اصل مطلب را که برای آینده لازم است نوشته م . 

چند روز پیش یکی از دوستان از عزم جزمش برای آپدیت کردن وبلاگش گفت بعد یکهو یک جمعی پدید اومد که هر کدوم با نک و ناله از بچه وبلاگ سالهای دورش گفت و قول داد برگرده و دوباره شروع کنه، من همونجا یاد آفلیون افتادم. البته اسمش یادم نبود سه روز تمام به آسمون نگاه میکردم تا یادم بیاد؛ چون تنها سرنخی که داشتم این بود که موقع انتخاب اسم از رو یه قضیه که مربوط به آسمون و خورشید میشد کمک گرفته بودیم. البته خورشید به اون گندگی کمکی نکرد بلکه هیستوری گوگل به کمکم اومد. بله گوگل همینقدر فراگیر دورمون رو گرفته و حتی مثمر به ثمر تر از خورشید شده و سر همین اونروز شنیدم اتحادیه اروپا جریمه‌ش هم کرد که ولمون کن تو رو خدا هر جا میریم از ما زودتر اونجا نشستی ساجست میدی که، اه.

گاهی که چشمم به تاریخ میوفته تو تقویمی، زیر پستی، جایی اول فکر می‌کنم اشتباه دیدم مثلا الان 9.4.96 تنها واکنشم اینه که؛ نه تیر؟ نه بابا؟ از بس که جالبه اصلا بیایین به چرایی این قضیه بپردازیم و دوست دارم برگردم خیلی عقب‌تر و ریشه‌ای راجع بهش بنویسم؛ برمی‌گردیم به 92 و اون زمانی که بخاطر مسافرت حج مامان بابا ترم اول دانشگاه رو مرخصی گرفتم و تو رفت و اومدنا به دانشگاه برای همین قضیه مرخصی با فردی مواجه شدم و بعد طی سالهای 93 و 94 روش کراش داشتم و در همون مدت دچار فاز عجیبی شده بودم و یک جوری درس می‌خوندم که تو گویی معدل اول بشی پسره رو پاپیون زده بهت میدن و در همین راستا با یه استادایی درس برداشتم و یه نمره‌های عجیب و غریبی ازشون گرفتم که یکی از همون استادا رفته بود پرونده‌مو خونده بود ببینه این کیه که جرئت کرده باهام کلاس برداره و دو تا نمره کامل از من بگیره؟ چشه این بیچاره؟ بعدم صدام کرد به دفترش و گفت؛ نمیدونم چته دخترم ولی هر چیه خوبه با همین فرمون برو تا کنکور ببینیم چی میشه. گفتم آخه من که تموم نمی‌کنم تا 96 که کنکور بدم گف حساب کردم خودم دو تا 24 واحد ورداری یه دو سه تام میمونه تابستون که اونم برات رد می‌کنم بره دیگه پاشو برو وقت نداریم. خب بله از بیست شهریور 95 تا همین سی خرداد 96 وقت هیچی نداشتیم دیگه، مطلقا هیچی، به معنای واحد کلمه هیچی. برای همین تقویم رو که نگاه می‌کنم درکی ازش ندارم چون وقتی پشت سرمو نگاه می‌کنم فقط استرسه و بیخوابی و خستگی.

حالا که نه فکر کنین نه ماه درس خوندم الانم رتبه یک کنکور شدم نه بابا. تو این نه ماه باب آشناهایی باز شد با استادا و درسایی که باعث شد کلا بکوبم از اول بسازم اون آدمی که بودم رو و دلتنگی و دوری از چیزایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم. حالا جواب کنکور هم انقدرا بد نشد، البته خوبی و بدیش به این بستگی داره که جواب تعیین رشته بیاد و ببینیم فلان جا شد بالاخره یا نه.

خب حالا بعد اون نه ماه سخت و دور و عجیب دوباره برگشتم به آغوش سریالا و خواب مفصل و از همین دکمه "ذخیره و انتشار" به وبلاگ نویسی.


پ.ن؛ احتمالا پست بعدی هم راجع به این دوره‌ی نُه ماهه‌ای که گذشت باشه، من باب ارتباطات اجتماعی و حرف زدن و از این دست چیزایی که کلا نداشتم :))

پ.ن2؛ پسر انقدر مینیمال نوشتم حداکثر 140 کاراکتر و کوتاه خوندم که الان حتی جون خوندن پست‌های سروش رو نداشتم می‌بینی توروخدا چه گیری کردیم، پووف.