یادم نمی آید که تا به حال عنوان به این گویایی زده باشم . میخواهم در مورد دغدغه های بی مورد بگویم .
- ۰ نظر
- ۲۶ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۳
یادم نمی آید که تا به حال عنوان به این گویایی زده باشم . میخواهم در مورد دغدغه های بی مورد بگویم .
خب اول از همه . این پست به هیچ عنوان قرار نیست به ابعاد علمی چیزی بپردازد . صرفا حاصل تخیل و بیانگر الگوی نویسنده است که خودمم .
الگوی جهان موازی و به بیان بهتر نظریه جهان موازی را خب دیگر انتظار دارم بدانید همتان . حالا بدون توضیح اضافه خاصی میروم سراغ استفاده آن در زندگی ام .
حتما برای شما هم پیش آمده که یک وسیله ای را جا گذاشته باشید . یا به یک چیزی نرسیده باشید . یا مثلا برق رفته باشد . یا ..... در اکثر موارد خلاصه به چیزهایی نرسیدید یا اتفاقاتی نیوفتاده اند . الگوی جهان موازی در این قسمت از ماجرا که شما مثلا به چراغ قرمز خورده اید و دیرتان شده وارد می شود و به این صورت عمل میکند شما در لحظه ای که کاملا عصبی و نا آرام و ناراضی نسبت به شرایط موجود هستید ، به خودتان یادآوری می کنید که نسخه دیگری از شما الان در دنیای موازی دیگری هست که پست همین چراغ قرمز تصادف کرده است اصلا . یا مثلا زمانی که ماشین جدیدتان یک تکه از یک جایش خط افتاده است . یک نسخه از جهان وجود دارد که در آن ماشینتان درون رودخانه افتاده است جای یک خط ساده .
خب این الگو بسیار شبیه همان الگویی هست که در سختی ها میگویید بابا از من بد بخت تر هم هست . اما خب برای من بجای اون این جواب میدهد . و خب یک سری تفاوت های جزئی دارد . مثلا آن الگو به نسبت این الگو آدم را تنبل تر می کند . ولی این الگو با توجه به چیز هایی که خود آدمی باید رعایت کند میتواند انگیزه را نگیرد . مثلا اگر سختتان است بروید کنترل تلوزیون را بگیرید . روشن کنیدش . میتوانید فرض کنید در جهان موازی الان برق ها رفته یا تلوزیون ندارید .
خب اینجوری که کنید انگار هی در جهان های موازی در حال سفر هستید . یعنی از آن جهان موازی که ماشینتان و خودتان در حال سقوط به دره هستید تصمیم میگیرید به جهان دیگری که تنها روی ماشینتان خط افتاده است سفر کنید . و این خب برای شما یک برد محسوب می شود در حالی که خط افتادن ماشین به تنهایی باختی بیش نیست . و هردوی اینها در حالی هست که احساس برد یا باخت داشتن شما تغییری در اصل موجود ایجاد نکند . یعنی شما اگر از عصبانیت پاره هم شوید خط ماشین دوباره قرار نیست از ترس شما به حالت اولیه بازگردد . پس بازی را به نفع خودمان برگردانیم .
حالا در کنار اینها توضیح اضافه نمی دهم دیگر ولی خب باگ هایی وجود دارد و مسائلی هست که با این الگو درست است رفع می شود ولی نباید آن ها را رفع کرد . مثلا منِ بیکار و علاف همین الان از منی که در جهان موازی بیکار علاف و در کنار آن معتاد است بهترم ولی خب این را نباید به چشم برد نگاه کرد قطعا دیگر انتظار دارم اینها را بفهمید خودتان به هر حال من مسوول سوء استفاده شما از نظریه ها و الگوهای روانشناختی ام نیستم . خب دیگر کافیست . الگو های مشابه و نظر خودتان در مورد همین الگو را به اشتراک بگذارید وجدانن . کارتان چیست که نظرتان را دریغ می کنید ؟ :/
دیروز 40 دقیقه از وقتم را به نشستن جلوی کُلوی ( لانه ، محل نگهداری ) مرغ و خروس ها اختصاص دادم . و دقت کردم و فکر کردم بهشان . به طرز راه رفتنشان . به طرز متفاوت نوک زدنشان به کاهو و نان . به طرز نگاه کردنشان به اطراف . برخوردشان باهم و ....
من از کودکی با مرغ ها . گوسفند ها . جیجیرک ها . و انواع و اقسام حیوانات اهلی و وحشی برخورد داشته ام اما هیچوقت با وجود اینکه همواره بیشتر از اندازه بهشان دقت میکردم . تا این حد درموردشان فکر نکرده بودم . هرکدام ویژگی ها خودشان را دارند و در خیلی ویژگی ها هم باهم مشترک هستند .
برویم سراغ همان مرغ های خودمان . مرغ ها موجودات عجیب و جالبی هستند . نمیتوانی تشخیص بدهی رفتار هایشان از هوش سرشارشان ( متناسب با دیگر اقوامشان ) نشات میگیرد و یا از روی خنگیشان است که اینگونه رفتار می کنند . مثلا زمانی بیرون کُلو ( لانه ، محل نگهداری ) دقیقا در 5 سانتی متریشان نشسته ای هیچ هراس و هیچ توجه ای بهت نشان نمیدهند و این در حالی است که اگر بروی درون کُلو ( لانه ، محل نگهداری ) به راحتی نزدیکت نمی شوند . مثلا میتوانند تشخیص بدهند آن چیز کوچکی که روی زمین افتاده اس غذا است و دقیقا از همان غذایی است که یکدانه بزرگ ترش آن طرف تر افتاده است اما همگی به همان حمله می کنند . مثلا وقتی میروی سمتشان فرار می کنند ولی وقتی کنارشان بنشینی سمتت هم میایند . در حالی که تو همان اندازه برایشان خطرناکی . می دانید . مرغ ها خیلی زندگیشان شبیه خودمان هم هست .
اما مهمترین چیزی که دیروز و در آن 40 دقیقه مغزم را مشغول کرده بود این بود که مرغ ها آزادتر از هم خویشانشان هستند ، یا خیر ؟ مرغ ها اهلی هستند . اهلی یعنی ما رویشان کنترلی داریم که روی مثلا قمری ها نداریم . اما این اهلی بودن اصلا با آزاد بودنشان منافاتی دارد یا نه ؟ وقتی به ظاهر ماجرا نگاه میکنی . با خودت میگویی کدام آزادی ؟؟ نه اختیار مکانشان را دارند( در محدوده خاصی محصور هستند ) نه اختیار زمانشان ( بنا به تصمیم صاحبشان در هر زمانی ممکن است کشته شوند ) . اما ریزتر که می شوی میبینی این بی اختیاری آنقدر ها هم فرصت زندگی را از آنها نمی گیرد . درست است که عمرشان را شاید کوتاه تر میکند و فضایشان را تنگ تر . اما مگر مرغ ها از این دو چه استفاده ای میکنند که کم و زیادش برایشان توفیری داشته باشد ! و وقتی این دو را در معادله در نظر نمیگیری . میبینی زندگی آرام تر . امن تر . تامین تری نسبت به قمری ها دارند . هر لحظه با مرگ دست و پنجه نمیکنند . دنبال ساخت لانه این در و آن در نمیزنند . در سرما و گرما بدون آب و غذا نمی مانند . در عوض یکبار بدون اختیار خودشان می میرند و یا نمیتوانند هرجا که خواستند بروند ؟؟؟ !!!!!! (لازم است به چیزهایی که میتوانید بهشان تعمیم بدهید اشاره کنم ؟ ) و بعد میبینی آنقدر ها هم آزادیشان سلب نشده است . بعد شک میکنی که شاید قمری ها خودشان انقدر آزادانه زندگی نکنند .
این روز ها زیاد می شنوم که محدودیت خیلی ها را بیچاره کرده است . انگیزه و امید را از آنها گرفته است . خوشبختیشان را به بدبختی تبدیل کرده است . شاید محدودیت ذهن محدودشان باشد . آخر وقتی که تو فقط توانسته ای 3 میلی متر مکعب از یک فضای محدود 4 متر مکعبی را پر کنی ! چطور میتوانی از محدودیت آن سخن بگویی . با چه جراتی میتوانی بگویی برای ریختن pdf کارت ورود به جلسه آزمون ارشد هارد اکسترنالت را بیاور وقتی میتوانی در یک فلاپی هم آن را کپی کنی .
من فکر میکنم خیلی هایی که حرف از آزادی میزنند مانند مرغ هایی هستند که برای آزادی قیام میکنند و به دنبال امتیازی هستند که به یک دهم امتیازاتی که محدودیت برایشان به ارمغان آورده نمی ارزد .
پ.ن: وقتی میگویم زندگی مرغی . زندگی طبیعی مرغی هست . همانی که در عکس اول است نه آن مرغداری ها و جوجه کشی های صنعتی . پس به همان نسبت عوامل ماجرا را تصور کنید .
پ.ن: آزادی را می شود خیلی طور معنی کرد . برای من و برای هرکس دیگری متفاوت است و در چیز خاص متفاوتی معنی می شود . قطعا اصل آزادی خوب است و هرکسی در زندگی اش باید به دنبال آن باشد . اما در متن آزادی اشاره به توهم و برداشت نادرستی از آزادی بود که خیلی ها دارند .
تیتر را مثل همیشه سخت نگرفته ام . یعنی میشود چیز های دیگر و بهتری هم نوشت . اما سخت نمیگیرم .
کوتاه میکنم .
از بیرون آمدم . لباس هایم را در آوردم . خواستم آویزان کنم لباسم را ، به محض رها کردنش از روی جا لباسی افتاد .
واکنشم مثل همیشه بود . شدید . ری اکشنی کاملا هیجانی همراه با گم کردن دست و پایم .
در این بین که لباسم را از پایین برداشتم و دوباره آویزانش کردم به این فکر کردم که واقعا چه نیازی به این واکنش بود . حتی در بهترین حالت اگر میتوانستم لباسم را قبل از افتادن بگیرم باز هم تغییر خاص و یا نفع و ضرر خاصی از آن حاصل نمی شد . در بدترین حالت هم که لباس روی زمین می افتاد هم همینطور . بعد به لیستی از این چنین واکنش هایم فکر کردم . واکنش هایی به مراتب بزرگتر از بهترین و یا بدترین نتیجه ای که میتوانست رقم بخورد . برایم جالب بود . با علم به اینکه میدانستم اگر لباس روی زمین بی افتد اتفاق خاصی نمی افتد باز هم میخواستم از روی زمین افتادنش جلوگیری کنم و این فرصت را که با آرامش لباس را از روی زمین دوباره بردارم و آویزان کنم از خودم گرفتم . در ادامه به این فکر کردم که چقدر در زندگی همچین واکنش هایی از خودم نشان می دهم . واکنش هایی که میتوانند جایشان را به کمی تامل و بعد با آرامش پیش رفتن بدهند اما من با عجله و استرس سعی در انجامشان دارم .
چه کسی می داند افتادن یک لباس ، میتواند چه رشته افکاری پدید بی آورد .
به دو تصویر پایین چند ثانیه دقت کنید :
( دقت کنید یعنی هرکدام را باز کنید و در سایز واقعی به اجزایشان دقت کنید )
خب ، از اعتیاد من به کندی کراش که بگذریم . میرسیم به آن قسمت داستان که من میخواهم . در تصویر سمت راست من با امتیاز 3902560 رتبه سوم رو بدست آوردم . در تصویر سمت چپ با امتیاز 275660 رتبه دوم . حالا خب که چی ؟ قراره چی از توی این در بیاد ؟؟
در تصویر سمت راست من بین نفر چهارم و دوم ، و در تصویر سمت چپ من بین نفر سوم و اول قرار دارم . اما فاصله من با نفرات قبل و بعدم در تصویر سمت راست و فاصله من با نفرات قبل و بعدم در تصویر سمت چپ یه چیزی توش داره . یه چیزی که همون چیزیه که من میخوام از توی این ماجرا در بیارم . حتما متوجه اون تفاوت شدید . من در هر دو حالت بین دو نفرم . اما در یکی از حالت ها به نفر قبل از خودم و در یکی دیگه از حالت ها به نفر بعد از خودم نزدیکم .
من هیچوقت زمانی که فاصله ام با نفر بعدی زیاد است حسرت این را نمیخورم که ای کاش بهتر عمل میکردم .
من هیچوقت از اینکه با فاصله کم از نفر قبلی ام جلو زده ام هم به آن اندازه که با فاصله کم از نفر بعدی ام عقب مانده ام هیجان زده نمیشوم .
کمتر به این فکر میکنم که زمانی که با فاصله کم از نفر قبلی جلو زده ام ممکن بوده است با انجام ندادن چند حرکت این اتفاق نمی افتاد . ولی خیلی به این فکر میکنم که زمانی که با فاصله کم از نفر بعدی جا مانده ام ممکن بوده فقط با چند حرکت ساده از او هم پیشی بگیرم .
در حقیقت اینکه کجای وسط قرار دارم در شیوه ی شکل گیری افکارم تاثیر دارد اما اینکه کجای وسط قرار دارم واقعا اهمیتی ندارد . دقیقا به همین اندازه زمانی که از یک ماجرا قسر در میرویم احساسات بهمان دست میدهد . یا وقتی ماشین را با فاصله کم از جایی رد میکنیم . یا وقتی مربا از لای لقمه چکه میکند و روی لبه ی سفره یا سینی می افتد جای روی فرش یا لباس .
به صورت کلی میخواستم همین هارا بگویم و از آنجایی که دارم تمرین میکنم برای حذف حرف های اضافه و کمتر توضیح دادن . پست را همینجا میبندم حالا باز یا بسته .
بعدا نوشت : پست با توجه به کوتاهی و کند ذهنی نویسنده ( که خودمم ) به دو بخش تقریبا تقسیم شد که البته نا مربوط نیستن . اما باور کنید خوندن کامل این پست به ضررتون تمام نخواهد شد . ( چقدر تبلیغاتی :| )
این پست در حقیقت قرار بود کامنت یک مطلب باشه . با موضوع " راز شما چیست ؟ "
بعد چون خیلی زیاد بود گفتم بجای کامنت فرستادن اونجا که میشد کامنتی چند برابر خود پست اینجا پستش کنم کلا ( به خودم مربوطه آقا :| )
موضوع پست هم این بود که "ولی انصافن چطوری بعضیهاتون کل آدمای شهر که هیچ، بلکه با کل کشور و کل دنیا دوست هستید؟! چطور واقعن؟ چطور دورتون شلوغه؟؟! " یعنی این در حقیقت کل پست بود :| حالا ولش کن بسه مقدمه چینی .
( متنی که در ادامه می خوانید حاصل تجربیات و مشاهدات نویسنده می باشد و لزومی ندارد رابطه های خود را با تکیه بر متن دچار تغییرات کنید چون نویسنده ( که من باشم ) مسوولیت هیچگونه رابطه ای را بر عهده نخواهم گرفت :| )
حالا خود متنی که در ادامه می خوانید :
رابطه های مجازی بیشتر اینطور جواب میده .
قطعا یکی از عجیبترین اسامی که ممکنه در طول زندگیتون بشنوید همین Tsaktoyuri هست .حالا Tsaktoyuri چی هست ؟ و چرا ؟
من هم مثل تمام پسر های روی زمین . اون پسر های معمولی البته . فوتبال بازی کرده م و حالا هم حتی گاها میکنم . اما اوج فوتبالی من از نظر بازی کامپیوتریش برمیگرده به همون سال های بین 2010 تا 2013 . و به صورت کلی هم البته سخت پیدا کردن پسری که pes بازی نکرده باشه . خلاصه . یکی از بهترین حالت ها برای بازی یک نفره و سرگرم کننده بازی کردن توی لیگ بود . جایی که میتونستی مثل یه مربی بازیکن بخری و بفروشی و ترکیب رو عوض کنی . بازیکن های دلخواهتو توی تیم دلخواهت جمع کنی و بازی هایی رو کنی که همیشه آرزوی دیدنشو داشتی . در این بین . یک بازیکن بود که من هیچوقت نشناختمش . اما به تناسب مشخصات خوبی که داشت همیشه جزء اولین خرید های من بود . و اون بازیکن کسی نبود جز Tsaktoyuri.
Tsaktoyuri یه دروازبان بود . یه دروازبان همه فن حریف که به سختی دروازه ش باز میشد و کاملا مشخصات یک دروازبان ایده آل رو داشت . و من بار ها و بار ها با تیم های مختلف اون رو برای تیمم خریده بودم و بازی های بزرگی رو با کمک اون برنده از زمین اومده بودم بیرون . البته Tsaktoyuri کسی نبود که من تنها فقط اونو بشناسم و پسر خاله هام هم کاملا باهاش آشنا بودن . کاملا وارد دایره لغات ما شده بود و حتی گاهی بدون استفاده از اسمش نمیتونستیم یک مکالمه رو به نتیجه دلخواه برسونیم . مثلا وقتی یک واکنش عالی از یک دروازه بان میدیدیم و یا خودمون دروازه وا میستادیم . الگوی دروازبانی ما Tsaktoyuri بود .
اما سال ها از اون روزها میگذره . دیروز صبح دوباره با پسر خاله هام مشغول فوتبال بازی کردن بودیم که بعد از چند سال دوباره اسم Tsaktoyuri به گوشم خورد . اینبار مُجاب شدم به محض رسیدن به خونه بگردم و پیداش کنم و ببینم الان چیکار میکنه و توی کدوم تیم بازی میکنه و چه شکلی هست و اصلا هنوز بازی میکنه یا پیر شده . اما با چیزی مواجه شدم که انتظارش رو نداشتم . با این صفحه : http://pes.neoseeker.com/wiki/Tsaktoyuri
در حقیقت Tsaktoyuri اصلا وجود خارجی نداره و یه بازیکن ساختگی بود . من و پسر خاله هام چیزی رو به عنوان الگو و ایده آل پذیرفته بودیم که اصلا وجود نداشت . و ما توی تمام این سال ها اصلا درگیر پیدا کردنش نبودیم چون فکر نمیکردیم وجود نداشته باشه و بخاطر همین انگار یه کسی یه جای دنیا بود به اسم Tsaktoyuri که دروازبان خیلی خوبی بود که توی تیم های خوب بازی نمیکرد . انقدر توی باورش غرق شده بودیم که حتی یک لحظه به خودمون نگفتیم چرا باید دروازبانی با این مشخصات عالی توی یک تیم درجه 3 بازی کنه و به راحتی با پیشنهاد های کم به تیم ما بیاد .
همین حالا هم خیلی از باور های من وجود خارجی ندارن . که حالا غرق در باورشانم و نمیتوانم بفهمم کدامشان حقیقت ندارند . حتی ازشان استفاده میکنم . باهاشان زندگی میکنم . در معادلاتم از آنها استفاده میکنم . اما حقیقت ندارند . مانند وقت هایی که یک مجهول و یا ضریب اضافه وارد معادلات دیفرانسیل میکنی تا مساله حل شود . خیلی از مسائل من اینجوری حل شده اند که من خبری ازشان ندارم . و یا بعد ها فهمیده ام .
شاید مثلا بگویید خب چه فرقی دارد . تو مثلا با Tsaktoyuri به اهدافت رسیدی . بازی ها را بردی . فرقش مثل این است که به کسی عشق بورزی که نشان بدهد عاشقت هست اما بعد ها بفهمی عاشقت نبوده است . برنامه ریزی شده بوده تا عشق را با او تجربه کنی . هرچند تو در عشق پیروز شده ای اما بازی را نبرده ای . به همین سادگی . البته من فکر میکنم ساده است اما شاید متن منظور را نرساند .
برای اینکه زیاد وقت ندارم ( و این خبر خوبی است برای خوانندگان این وبلاگ از آن جهت که کمتر هم طبعا در ادامه مینویسم . ) همینجوری یک چیزی برای عنوان انتخاب کردم . پس خیلی به آن وابسته نشوید که اگر در نیمه راه دیدید پای همراهیتان را برای موضوع این پست در ادامه ندارد از من گله نکنید . که البته قبلا هم گفته ام که مهم هم نیست برایم . من آدم رُکی هستم .
مامان یک جور شکلات های جدید خریده که کلا تابحال من یک بار از آنها خورده بودم چون خارجی هستند و البته خیلی طور خاصی نه اینکه باشند اما در نوع خودشان سبک متفاوتی هستند و شکلاتی هم نیستند . شیری هستند فک کنم . یک چیزهایی بین پاستیل و مارشمالو و شکلات . خلاصه من بعد از چند دقیقه نگاه کردن بهشان از آنجا که تعدادشان کمتر از 50 60 عدد است گفتم اینها حیف است دم دست باشد . بروم و یکجایی قایمشان کنم تا سرعت محروم شدن از نعمت حضورشان در زندگی ام پایین تر بیاید . و همه این افکار که در سن 23 سالگی به ذهن من رسید . من را به این فکر دوباره وا داشت که من چه لذت های دیگری را اینگونه فدا کرده ام . چون میدانستم . قایم کردن این شکلات ها و دو روز خانه نبودن مساوی است با فراموشیشان و ظاهر شدنشان در یک مهمانی خانوادگی که بعید است این لشکر بی دفاع خوشمزه ی 50 60 نفره به سلامت از آن جان سالم به در ببرند . مانند تمام قایم کردن های دیگری که برای یک لذت واهی صورت گرفته بود پیش از این . مانند قایم کردن بستنی ها ته فریزر که روزها بعد وقتی از کلاس آمدم با پوسته های خالیشان مواجه شدم . مانند قایم کردن آن ناپلئونی ها در بالاترین قسمت کابینت ها که بعد ها منجر به یک فاجعه زیست محیطی شد . مانند آن سری که شلوار نویی که خریده بودم را به مثابه ی یک سوگلی در کشوی دیگری گذاشتم و آن قدر گذشت که دیگر من بزرگ اما سوگلی در همان اندازه مانده بود . و مانند تمامی لذت هایی که فدا شدند . فدای محافظه کاری هایم و فدای ترس از دست دادنشان . ( لازم است که اشاره کنم این عبارت ها نیازمند تعمیم هایی است که خودتان میتوانید به زندگیتان و دیگر چیزهای مهم تر از ناپلئونی و بستنی چوبی بزنید ؟ )
تصمیم سختی است . منتظر یک فرصت مناسب بودن و یا ریسک کردن و استفاده حدکثری در لحظه . گاهی اینگونه است که یا میتوانید یک بستنی لیوانی را دو نفره بخورید . یا انقدر برای اینکه همه ش سهم خودتان شود صبر کنید که شانس کسب سهم 50% مسلم آن را هم از دست بدهید .
گاهی طور دیگری است . میخواهید حالا حالا ها وجودش را احساس کنید . یک چیزهایی را قایم میکنید که اگر قایم نباشند ممکن است از دستشان بدهید . و نمیدانید وقتی قایمشان کردید همان موقع میتواند زمان از دست دادنشان باشد.
گاهی هم تماشا میکنید . این تماشا کردن خیلی بد است . یکبار یک دسر بود که خیلی خوشرنگ و خوش چهره بود . در نمایشگاه گل . یکجور هایی نمیتوانستی خودت را قانع کنی تا ریختش را برای چشیدنش بهم بریزی . یعنی یکجورهایی همان حالت را دوست داشتی . همان نگاه کردنش و بو کردنش برایت کافی بود . از طرفی میترسیدی که واقعا طعمش به اندازه چهره اش خوب نباشد و هم ظاهر و هم باطن را از دست رفته ببینی . این خیلی وقت ها پیش می آید . همین دختری که رشته اش روانشناسی است یکی از همین حالت هاست . تا وقتی نمیدانستم چه کند ذهن و بدرفتار است همیشه از حضورش لذت می بردم .
من آدم احساساتی نیستم . ولی یادم می آید چند باری برای اینکه چیزی را از دست ندهم ، آن را نه ، حسّم را قایم کردم . و نتیجه مانند همیشه . یک فاجعه دیگر بود .
واقعا آدم نمیداند یک شکلاتی که اصلا معلوم نیست چه چیزی است با حضورش میتواند چه افکاری را بوجود بیآورد .