- ۱ نظر
- ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۸
یادم نمی آید که تا به حال عنوان به این گویایی زده باشم . میخواهم در مورد دغدغه های بی مورد بگویم .
چند روز پیش یکی از دوستان از عزم جزمش برای آپدیت کردن وبلاگش گفت بعد یکهو یک جمعی پدید اومد که هر کدوم با نک و ناله از بچه وبلاگ سالهای دورش گفت و قول داد برگرده و دوباره شروع کنه، من همونجا یاد آفلیون افتادم. البته اسمش یادم نبود سه روز تمام به آسمون نگاه میکردم تا یادم بیاد؛ چون تنها سرنخی که داشتم این بود که موقع انتخاب اسم از رو یه قضیه که مربوط به آسمون و خورشید میشد کمک گرفته بودیم. البته خورشید به اون گندگی کمکی نکرد بلکه هیستوری گوگل به کمکم اومد. بله گوگل همینقدر فراگیر دورمون رو گرفته و حتی مثمر به ثمر تر از خورشید شده و سر همین اونروز شنیدم اتحادیه اروپا جریمهش هم کرد که ولمون کن تو رو خدا هر جا میریم از ما زودتر اونجا نشستی ساجست میدی که، اه.
گاهی که چشمم به تاریخ میوفته تو تقویمی، زیر پستی، جایی اول فکر میکنم اشتباه دیدم مثلا الان 9.4.96 تنها واکنشم اینه که؛ نه تیر؟ نه بابا؟ از بس که جالبه اصلا بیایین به چرایی این قضیه بپردازیم و دوست دارم برگردم خیلی عقبتر و ریشهای راجع بهش بنویسم؛ برمیگردیم به 92 و اون زمانی که بخاطر مسافرت حج مامان بابا ترم اول دانشگاه رو مرخصی گرفتم و تو رفت و اومدنا به دانشگاه برای همین قضیه مرخصی با فردی مواجه شدم و بعد طی سالهای 93 و 94 روش کراش داشتم و در همون مدت دچار فاز عجیبی شده بودم و یک جوری درس میخوندم که تو گویی معدل اول بشی پسره رو پاپیون زده بهت میدن و در همین راستا با یه استادایی درس برداشتم و یه نمرههای عجیب و غریبی ازشون گرفتم که یکی از همون استادا رفته بود پروندهمو خونده بود ببینه این کیه که جرئت کرده باهام کلاس برداره و دو تا نمره کامل از من بگیره؟ چشه این بیچاره؟ بعدم صدام کرد به دفترش و گفت؛ نمیدونم چته دخترم ولی هر چیه خوبه با همین فرمون برو تا کنکور ببینیم چی میشه. گفتم آخه من که تموم نمیکنم تا 96 که کنکور بدم گف حساب کردم خودم دو تا 24 واحد ورداری یه دو سه تام میمونه تابستون که اونم برات رد میکنم بره دیگه پاشو برو وقت نداریم. خب بله از بیست شهریور 95 تا همین سی خرداد 96 وقت هیچی نداشتیم دیگه، مطلقا هیچی، به معنای واحد کلمه هیچی. برای همین تقویم رو که نگاه میکنم درکی ازش ندارم چون وقتی پشت سرمو نگاه میکنم فقط استرسه و بیخوابی و خستگی.
حالا که نه فکر کنین نه ماه درس خوندم الانم رتبه یک کنکور شدم نه بابا. تو این نه ماه باب آشناهایی باز شد با استادا و درسایی که باعث شد کلا بکوبم از اول بسازم اون آدمی که بودم رو و دلتنگی و دوری از چیزایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم. حالا جواب کنکور هم انقدرا بد نشد، البته خوبی و بدیش به این بستگی داره که جواب تعیین رشته بیاد و ببینیم فلان جا شد بالاخره یا نه.
خب حالا بعد اون نه ماه سخت و دور و عجیب دوباره برگشتم به آغوش سریالا و خواب مفصل و از همین دکمه "ذخیره و انتشار" به وبلاگ نویسی.
پ.ن؛ احتمالا پست بعدی هم راجع به این دورهی نُه ماههای که گذشت باشه، من باب ارتباطات اجتماعی و حرف زدن و از این دست چیزایی که کلا نداشتم :))
پ.ن2؛ پسر انقدر مینیمال نوشتم حداکثر 140 کاراکتر و کوتاه خوندم که الان حتی جون خوندن پستهای سروش رو نداشتم میبینی توروخدا چه گیری کردیم، پووف.
خب اول از همه . این پست به هیچ عنوان قرار نیست به ابعاد علمی چیزی بپردازد . صرفا حاصل تخیل و بیانگر الگوی نویسنده است که خودمم .
الگوی جهان موازی و به بیان بهتر نظریه جهان موازی را خب دیگر انتظار دارم بدانید همتان . حالا بدون توضیح اضافه خاصی میروم سراغ استفاده آن در زندگی ام .
حتما برای شما هم پیش آمده که یک وسیله ای را جا گذاشته باشید . یا به یک چیزی نرسیده باشید . یا مثلا برق رفته باشد . یا ..... در اکثر موارد خلاصه به چیزهایی نرسیدید یا اتفاقاتی نیوفتاده اند . الگوی جهان موازی در این قسمت از ماجرا که شما مثلا به چراغ قرمز خورده اید و دیرتان شده وارد می شود و به این صورت عمل میکند شما در لحظه ای که کاملا عصبی و نا آرام و ناراضی نسبت به شرایط موجود هستید ، به خودتان یادآوری می کنید که نسخه دیگری از شما الان در دنیای موازی دیگری هست که پست همین چراغ قرمز تصادف کرده است اصلا . یا مثلا زمانی که ماشین جدیدتان یک تکه از یک جایش خط افتاده است . یک نسخه از جهان وجود دارد که در آن ماشینتان درون رودخانه افتاده است جای یک خط ساده .
خب این الگو بسیار شبیه همان الگویی هست که در سختی ها میگویید بابا از من بد بخت تر هم هست . اما خب برای من بجای اون این جواب میدهد . و خب یک سری تفاوت های جزئی دارد . مثلا آن الگو به نسبت این الگو آدم را تنبل تر می کند . ولی این الگو با توجه به چیز هایی که خود آدمی باید رعایت کند میتواند انگیزه را نگیرد . مثلا اگر سختتان است بروید کنترل تلوزیون را بگیرید . روشن کنیدش . میتوانید فرض کنید در جهان موازی الان برق ها رفته یا تلوزیون ندارید .
خب اینجوری که کنید انگار هی در جهان های موازی در حال سفر هستید . یعنی از آن جهان موازی که ماشینتان و خودتان در حال سقوط به دره هستید تصمیم میگیرید به جهان دیگری که تنها روی ماشینتان خط افتاده است سفر کنید . و این خب برای شما یک برد محسوب می شود در حالی که خط افتادن ماشین به تنهایی باختی بیش نیست . و هردوی اینها در حالی هست که احساس برد یا باخت داشتن شما تغییری در اصل موجود ایجاد نکند . یعنی شما اگر از عصبانیت پاره هم شوید خط ماشین دوباره قرار نیست از ترس شما به حالت اولیه بازگردد . پس بازی را به نفع خودمان برگردانیم .
حالا در کنار اینها توضیح اضافه نمی دهم دیگر ولی خب باگ هایی وجود دارد و مسائلی هست که با این الگو درست است رفع می شود ولی نباید آن ها را رفع کرد . مثلا منِ بیکار و علاف همین الان از منی که در جهان موازی بیکار علاف و در کنار آن معتاد است بهترم ولی خب این را نباید به چشم برد نگاه کرد قطعا دیگر انتظار دارم اینها را بفهمید خودتان به هر حال من مسوول سوء استفاده شما از نظریه ها و الگوهای روانشناختی ام نیستم . خب دیگر کافیست . الگو های مشابه و نظر خودتان در مورد همین الگو را به اشتراک بگذارید وجدانن . کارتان چیست که نظرتان را دریغ می کنید ؟ :/
دیروز 40 دقیقه از وقتم را به نشستن جلوی کُلوی ( لانه ، محل نگهداری ) مرغ و خروس ها اختصاص دادم . و دقت کردم و فکر کردم بهشان . به طرز راه رفتنشان . به طرز متفاوت نوک زدنشان به کاهو و نان . به طرز نگاه کردنشان به اطراف . برخوردشان باهم و ....
من از کودکی با مرغ ها . گوسفند ها . جیجیرک ها . و انواع و اقسام حیوانات اهلی و وحشی برخورد داشته ام اما هیچوقت با وجود اینکه همواره بیشتر از اندازه بهشان دقت میکردم . تا این حد درموردشان فکر نکرده بودم . هرکدام ویژگی ها خودشان را دارند و در خیلی ویژگی ها هم باهم مشترک هستند .
برویم سراغ همان مرغ های خودمان . مرغ ها موجودات عجیب و جالبی هستند . نمیتوانی تشخیص بدهی رفتار هایشان از هوش سرشارشان ( متناسب با دیگر اقوامشان ) نشات میگیرد و یا از روی خنگیشان است که اینگونه رفتار می کنند . مثلا زمانی بیرون کُلو ( لانه ، محل نگهداری ) دقیقا در 5 سانتی متریشان نشسته ای هیچ هراس و هیچ توجه ای بهت نشان نمیدهند و این در حالی است که اگر بروی درون کُلو ( لانه ، محل نگهداری ) به راحتی نزدیکت نمی شوند . مثلا میتوانند تشخیص بدهند آن چیز کوچکی که روی زمین افتاده اس غذا است و دقیقا از همان غذایی است که یکدانه بزرگ ترش آن طرف تر افتاده است اما همگی به همان حمله می کنند . مثلا وقتی میروی سمتشان فرار می کنند ولی وقتی کنارشان بنشینی سمتت هم میایند . در حالی که تو همان اندازه برایشان خطرناکی . می دانید . مرغ ها خیلی زندگیشان شبیه خودمان هم هست .
اما مهمترین چیزی که دیروز و در آن 40 دقیقه مغزم را مشغول کرده بود این بود که مرغ ها آزادتر از هم خویشانشان هستند ، یا خیر ؟ مرغ ها اهلی هستند . اهلی یعنی ما رویشان کنترلی داریم که روی مثلا قمری ها نداریم . اما این اهلی بودن اصلا با آزاد بودنشان منافاتی دارد یا نه ؟ وقتی به ظاهر ماجرا نگاه میکنی . با خودت میگویی کدام آزادی ؟؟ نه اختیار مکانشان را دارند( در محدوده خاصی محصور هستند ) نه اختیار زمانشان ( بنا به تصمیم صاحبشان در هر زمانی ممکن است کشته شوند ) . اما ریزتر که می شوی میبینی این بی اختیاری آنقدر ها هم فرصت زندگی را از آنها نمی گیرد . درست است که عمرشان را شاید کوتاه تر میکند و فضایشان را تنگ تر . اما مگر مرغ ها از این دو چه استفاده ای میکنند که کم و زیادش برایشان توفیری داشته باشد ! و وقتی این دو را در معادله در نظر نمیگیری . میبینی زندگی آرام تر . امن تر . تامین تری نسبت به قمری ها دارند . هر لحظه با مرگ دست و پنجه نمیکنند . دنبال ساخت لانه این در و آن در نمیزنند . در سرما و گرما بدون آب و غذا نمی مانند . در عوض یکبار بدون اختیار خودشان می میرند و یا نمیتوانند هرجا که خواستند بروند ؟؟؟ !!!!!! (لازم است به چیزهایی که میتوانید بهشان تعمیم بدهید اشاره کنم ؟ ) و بعد میبینی آنقدر ها هم آزادیشان سلب نشده است . بعد شک میکنی که شاید قمری ها خودشان انقدر آزادانه زندگی نکنند .
این روز ها زیاد می شنوم که محدودیت خیلی ها را بیچاره کرده است . انگیزه و امید را از آنها گرفته است . خوشبختیشان را به بدبختی تبدیل کرده است . شاید محدودیت ذهن محدودشان باشد . آخر وقتی که تو فقط توانسته ای 3 میلی متر مکعب از یک فضای محدود 4 متر مکعبی را پر کنی ! چطور میتوانی از محدودیت آن سخن بگویی . با چه جراتی میتوانی بگویی برای ریختن pdf کارت ورود به جلسه آزمون ارشد هارد اکسترنالت را بیاور وقتی میتوانی در یک فلاپی هم آن را کپی کنی .
من فکر میکنم خیلی هایی که حرف از آزادی میزنند مانند مرغ هایی هستند که برای آزادی قیام میکنند و به دنبال امتیازی هستند که به یک دهم امتیازاتی که محدودیت برایشان به ارمغان آورده نمی ارزد .
پ.ن: وقتی میگویم زندگی مرغی . زندگی طبیعی مرغی هست . همانی که در عکس اول است نه آن مرغداری ها و جوجه کشی های صنعتی . پس به همان نسبت عوامل ماجرا را تصور کنید .
پ.ن: آزادی را می شود خیلی طور معنی کرد . برای من و برای هرکس دیگری متفاوت است و در چیز خاص متفاوتی معنی می شود . قطعا اصل آزادی خوب است و هرکسی در زندگی اش باید به دنبال آن باشد . اما در متن آزادی اشاره به توهم و برداشت نادرستی از آزادی بود که خیلی ها دارند .
تیتر را مثل همیشه سخت نگرفته ام . یعنی میشود چیز های دیگر و بهتری هم نوشت . اما سخت نمیگیرم .
کوتاه میکنم .
از بیرون آمدم . لباس هایم را در آوردم . خواستم آویزان کنم لباسم را ، به محض رها کردنش از روی جا لباسی افتاد .
واکنشم مثل همیشه بود . شدید . ری اکشنی کاملا هیجانی همراه با گم کردن دست و پایم .
در این بین که لباسم را از پایین برداشتم و دوباره آویزانش کردم به این فکر کردم که واقعا چه نیازی به این واکنش بود . حتی در بهترین حالت اگر میتوانستم لباسم را قبل از افتادن بگیرم باز هم تغییر خاص و یا نفع و ضرر خاصی از آن حاصل نمی شد . در بدترین حالت هم که لباس روی زمین می افتاد هم همینطور . بعد به لیستی از این چنین واکنش هایم فکر کردم . واکنش هایی به مراتب بزرگتر از بهترین و یا بدترین نتیجه ای که میتوانست رقم بخورد . برایم جالب بود . با علم به اینکه میدانستم اگر لباس روی زمین بی افتد اتفاق خاصی نمی افتد باز هم میخواستم از روی زمین افتادنش جلوگیری کنم و این فرصت را که با آرامش لباس را از روی زمین دوباره بردارم و آویزان کنم از خودم گرفتم . در ادامه به این فکر کردم که چقدر در زندگی همچین واکنش هایی از خودم نشان می دهم . واکنش هایی که میتوانند جایشان را به کمی تامل و بعد با آرامش پیش رفتن بدهند اما من با عجله و استرس سعی در انجامشان دارم .
چه کسی می داند افتادن یک لباس ، میتواند چه رشته افکاری پدید بی آورد .
به دو تصویر پایین چند ثانیه دقت کنید :
( دقت کنید یعنی هرکدام را باز کنید و در سایز واقعی به اجزایشان دقت کنید )
خب ، از اعتیاد من به کندی کراش که بگذریم . میرسیم به آن قسمت داستان که من میخواهم . در تصویر سمت راست من با امتیاز 3902560 رتبه سوم رو بدست آوردم . در تصویر سمت چپ با امتیاز 275660 رتبه دوم . حالا خب که چی ؟ قراره چی از توی این در بیاد ؟؟
در تصویر سمت راست من بین نفر چهارم و دوم ، و در تصویر سمت چپ من بین نفر سوم و اول قرار دارم . اما فاصله من با نفرات قبل و بعدم در تصویر سمت راست و فاصله من با نفرات قبل و بعدم در تصویر سمت چپ یه چیزی توش داره . یه چیزی که همون چیزیه که من میخوام از توی این ماجرا در بیارم . حتما متوجه اون تفاوت شدید . من در هر دو حالت بین دو نفرم . اما در یکی از حالت ها به نفر قبل از خودم و در یکی دیگه از حالت ها به نفر بعد از خودم نزدیکم .
من هیچوقت زمانی که فاصله ام با نفر بعدی زیاد است حسرت این را نمیخورم که ای کاش بهتر عمل میکردم .
من هیچوقت از اینکه با فاصله کم از نفر قبلی ام جلو زده ام هم به آن اندازه که با فاصله کم از نفر بعدی ام عقب مانده ام هیجان زده نمیشوم .
کمتر به این فکر میکنم که زمانی که با فاصله کم از نفر قبلی جلو زده ام ممکن بوده است با انجام ندادن چند حرکت این اتفاق نمی افتاد . ولی خیلی به این فکر میکنم که زمانی که با فاصله کم از نفر بعدی جا مانده ام ممکن بوده فقط با چند حرکت ساده از او هم پیشی بگیرم .
در حقیقت اینکه کجای وسط قرار دارم در شیوه ی شکل گیری افکارم تاثیر دارد اما اینکه کجای وسط قرار دارم واقعا اهمیتی ندارد . دقیقا به همین اندازه زمانی که از یک ماجرا قسر در میرویم احساسات بهمان دست میدهد . یا وقتی ماشین را با فاصله کم از جایی رد میکنیم . یا وقتی مربا از لای لقمه چکه میکند و روی لبه ی سفره یا سینی می افتد جای روی فرش یا لباس .
به صورت کلی میخواستم همین هارا بگویم و از آنجایی که دارم تمرین میکنم برای حذف حرف های اضافه و کمتر توضیح دادن . پست را همینجا میبندم حالا باز یا بسته .
بعدا نوشت : پست با توجه به کوتاهی و کند ذهنی نویسنده ( که خودمم ) به دو بخش تقریبا تقسیم شد که البته نا مربوط نیستن . اما باور کنید خوندن کامل این پست به ضررتون تمام نخواهد شد . ( چقدر تبلیغاتی :| )
این پست در حقیقت قرار بود کامنت یک مطلب باشه . با موضوع " راز شما چیست ؟ "
بعد چون خیلی زیاد بود گفتم بجای کامنت فرستادن اونجا که میشد کامنتی چند برابر خود پست اینجا پستش کنم کلا ( به خودم مربوطه آقا :| )
موضوع پست هم این بود که "ولی انصافن چطوری بعضیهاتون کل آدمای شهر که هیچ، بلکه با کل کشور و کل دنیا دوست هستید؟! چطور واقعن؟ چطور دورتون شلوغه؟؟! " یعنی این در حقیقت کل پست بود :| حالا ولش کن بسه مقدمه چینی .
( متنی که در ادامه می خوانید حاصل تجربیات و مشاهدات نویسنده می باشد و لزومی ندارد رابطه های خود را با تکیه بر متن دچار تغییرات کنید چون نویسنده ( که من باشم ) مسوولیت هیچگونه رابطه ای را بر عهده نخواهم گرفت :| )
حالا خود متنی که در ادامه می خوانید :
رابطه های مجازی بیشتر اینطور جواب میده .