ماجرای دختری که میخواست بمیرد
سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۸ ب.ظ
مثل همیشه ماشین روشن بود و من در شلوغ ترین خیابان آن ساعت های گرگان زیر باد کولر ماشین منتظرشان بودم .
دوباره مثل همیشه بعد از 10 دقیقه تاخیر آمدند و نشستند . و باز هم مثل همیشه باید دقایق ابتدایی را تا رسیدن به اولین مقصد و پیاده کردن یکیشان به برگزیده مطالب آن روز گوش میدادم و صدای موزیک را هی کم و زیاد می کردم تا صدایشان به همدیگر برسد . امروز هم همان اتفاقات همیشگی افتاده بود برایشان . اما نه ! این یکی مثل همان اتفاقات همیشگی نبود . حداقل برای من . و برای خیلی های دیگر .
گاهی روز ها می شود که از پیرمرد پیرزن هایی حرف میزنند که کسی را ندارند ، که غذایشان را نمیتوانند بخورند ، یا ماه هاست حمام نکرده اند . یا گاهی اوقات از جوان تر هایی حرف میزنند که کار درست و حسابی ندارند ، 30 سالشان شده و چیزی ندارند هنوز . یا گاهی اوقات از کوچک و بزرگ ، در مورد کسانی حرف میزنند که مریضی امانشان را بریده . و کلی از این چیز ها .
اما واقعیتش را بخواهید هیچکدام آنطور که باید احساسات من یکی را برنمی انگیزد و توجه ام را جلب نمیکند و همان موزیک خودم را ترجیح می دهم .
امروز اما ماجرا کمی متفاوت بود . شروع گنگی داشت اما در انتها همچیز کاملا روشن شده بود . می گفتند :
+امروز با آقای فلانی رفته بودیم خانه ی فلانی . هرکار که کردیم بازم حاضر نشد مارو ببینه .
-اِ . هنوز هم نمیخواد کسی رو ببینه ؟؟ چی شد پس چکار کردید ؟
+هیچی دیگه . آقای فلانی از پشت در هرچقدر تانست (توانست ) باهاش حرف زد . ولی راضی نشد که نشد .
-حرف حسابش چی بود ؟؟؟
+مگفت شما به من نگفتید آمدید . باید قبل اینکه بیاین میگفتین . آقای فلانی هم رفت هندوانه زیر بغلش بذاره راضیش کنه گفت حق با تو اِ . در رِ باز کن حرف بزنیم . ولی باز راضی نشد .
-دختره به باباش رفته . وگرنه مادرش که خانم فهمیده و خوبی اِ . الان با باباش زندگی میکنه دیگه آره ؟
+آره پیش باباشه . یعنی با مادرش بود اما مادرش نتانست تاب( طاقت و تحمل ) بیاره از دستش سپردش دست باباش . باباش آدم بیخیالیه .
-آره باباش از همون اول هم همینطوری بود . انشالا خدا خودش کمک کنه بهش حیفه واقعا .
+چمدونم والا انشالا که درست بشه کارشون حیفه واقعا دختر خوشگل و زرنگی هم هست اتفاقا . حالا آخر سر قرار شد با مادرش بیاد مرکز مشاوره هفته ی دگه .
-خب همینم باز اگه بیاد خوبه خداروشکر .
....
و به مقصد اول رسیدیم . خوشبختانه از مقصد اول تا منزل آنقدر چراغ قرمز وجود دارد که میشود کاملا از خجالت همچین ماجرای گنگ و مبهمی سر در آورد .
ماجرا در مورد دختری بود که زندگی اش را تعطیل کرده است . دختری که از شاگرد اول مدرسه تبدیل شده به جانداری که در حد نیاز میخورد و میخوابد و تحرک دارد . میگفت : حاضر نمی شود حتی بیاید حرف بزنیم . میگوییم مشکلت چیست میگوید مشکلی ندارم . میگوییم چه میخواهی ؟ میگوید هیچ چیز . میگوییم برو دانشگاه ادامه بده درس را میگوید نمیخواهم . میگوییم چرا ؟؟ میگوید چرا ؟؟
کلا غیر طبیعی رفتار می کند !
من اینجا صدا را کمتر کردم . برایم عجیب بود . همین جمله ی آخر . " غیر طبیعی رفتار میکند ! " عجیب بود چون به نظرم کاملا با عقل جور در می آمد . تک تک شرایط کاملا مانند چیدن قطعه های پازلی بود که قرار بود همین تصویر را به نمایش در بی آورد . کجایش غیر طبیعی است ! کجای این رفتار دختر 21 ساله ای که پدری بیخیال دارد و مادرش نمیتواند از عهده نگهداری اش بر بیاید غیر طبیعی است ؟؟؟ خصوصا در جامعه ی امروز ما کجایش غیر طبیعی است ؟؟ حتی این رفتار برای تمامی پسر و دختر های 21 ساله ی دیگر هم غیر طبیعی نیست . کاملا طبیعی است .
گفت به نظر تو چگونه می شود این ماجرا را درست کرد . حداقل بهترش کرد . گفتم آدم برای راه رفتن برای بیدار شدن حتی برای همان غذا خوردن و خوابیدن هم انگیزه میخواهد . انگیزه بهش بدهید . گفت خب ما هم انگیزه دادیم . گفتیم درست را بخوان دکتر میشوی . درست را بخوان فلان اتفاق میوفتد . بچه دار میشوی شوهر میکنی فلان می شود. ولی توفیری نکرد !
اما نمیدانست اینها انگیزه های همان آدم هایی هست که هرگز به این نقطه نمی رسند . نمیدانست فرق دارد افسردگی یک شاگرد اول با یک شاگرد تنبل . افسردگی ناشی از دانایی با افسردگی ناشی از نادانی . فرقش این است . همینکه نمیتوانی به سادگی ارزش ها و انگیزه های ابتدایی را جلویش بیاوری و بگویی بدو ! نمیتوانی یک سیب را با قلاب جلویش بگیری و برایت تاخت برود .
حرف زدن با این آدم ها جرئت میخواهد . جرئت میخواهد رو به رو شوی با حقایقی که نادیدشان میگیری که به خیال خودت بهتر زندگی کنی . یا بگوییم بهتر عمر خودت را سپری کنی . همین بهتر هم تعریف مشخصی ندارد البته .
فرقش با من این است که من میتوانم بیشتر لذت ببرم . میتوانم از تجمع اهداف کوچک زندگی ام انگیزه تولید کنم یا توهم انگیزه و ارزش را به خودم بخورانم . مثل معتادی که در چرک و کثافت از مخدرش تغذیه میکند و احساس زندگی در قصر پیدا میکند !! مخدر من کافه و رستوران است . پینتبال و لیزرتگ است . مخدر من دریا و جنگل و دختر بازی و رابطه و ماشین سواری و مسافرت و موزیک و فیلم و استخر و فوتبال و .... است . مصرفشان میکنم تا از حقیقت زندگی ام دور شوم . فکر میکنیم آنها که اینها را مصرف نمیکنند و خوش نمیگذرانند مریضند . درست مثل فکری که در مورد همین دختر میکنیم درست مثل احساسی که معتادان به ما دارند . میگوییم معتاد ها با ما فرق دارند . آن ها انقدر مصرف میکنند تا نابود شوند . آنها بعد از مدتی دیگر لذت نمی برند . مگر کوریم خب ؟؟ نمیبینیم تفاوت فقط در مدت زمان قضیه است ؟؟؟ مگر ما انقدر عمر نمیکنیم و لذت نمیبریم از این عناصر کذایی زندگی تا نابود بشویم ؟؟؟ مگر ما بعد از مصرف هر روز چلو کباب از خوردنش سیر نمی شویم و لذتش را فراموش نمیکنیم ؟؟؟ مگر ما از زن و زندگیمان سیر نمی شویم و طلاق نمیگیریم ؟؟؟ برای فراموش کردن دردهامان رو به استفاده از لذت ها نمی آوریم ؟؟؟ چه تشابه غیر قابل انکاری !!! چه تسلسل هماهنگی !!
میخواهم بگویم . غیر طبیعی نیست . حتی خودش را بکشد غیر طبیعی نیست . مریض نیست . عجیب نیست . ما عجیبیم . من عجیبم . زنده بودن و شاد بودن ما خیلی عجیب تر است .
حوصله ندارم بحث را به نتیجه برسانم . یا شاید اصلا از عهده به نتیجه رساندنش بر نمی آیم . یا حتی شاید نتیجه ای ندارد که آن برسیم . ارزش هایی را در زندگی در قالب عشق در قالب دین در قالب اخلاق برای خودمان تعریف کرده ایم . همه مان به صورت غیر قابل باوری زندگیمان بهمدیگر پیوند خورده است . انگیزه هامان در گرو همدیگر است . اگر فرض کنیم تنها انسان روی کره زمین هستیم شاید هیچکدام از انگیزه های الانمان دیگر برای ادامه زندگی به کارمان نیاید . شاید دختر ماجرا هم تنها باشد .
** این یک پست عاطفی و از روی احساسات نبود . ممکن است قسمت هایی از متن گنگ و بی مفهوم جلوه کند . اگر خواستید روشن تر شود بپرسید . اگر نه که هیچ .
- سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۸ ب.ظ