یک بام و دو هوای همیشگی
جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ق.ظ
از جلوی آینه رد میشدم پرسیدم: بنظر توام با این گردنبند شبیه جادوگرا میشم؟ گفت: بنظر من جادوگری وجود نداره که تو شبیهش بشی یا نشی. گفتم: خب تصور میکنیم. گفت نه.
اتفاقا همون روز راجع به بلندی موهام هم با هم صحبت کردیم. داستان از این قرار بود که سه سال پیش موهام رو از حالت راپونزل یکدفعهای پسرانه زدم ولی خب در طول زمان هی بلند و بلندتر شد باز. تا اینکه پارسال سرم رو به دو ناحیه شمالی و جنوبی تقسیم کردیم و ناحیه شمالی رو کوتاه کردیم دوباره و پشت سر رو به همان وضع سابق نگه داشتیم. خوبی این قضیه این بود که وقتی موهام رو میبستم دوباره انگار موهام کوتاه کوتاه بود. اما خب تا الان همون موهای کوتاهم دوباره رشد کردن و اون دوگانگی قشنگ کمرنگ شده. داشتم به این یک بام و دو هوایی سرم فکر میکردم که بنظرم اومد چقدر جالبه. الان وضعیت اتاقم هم همینه، از وسط یک مرزی هست و یکطرف فرش دستباف با رنگ طبیعی هشتاد هفتاد ساله، تلویزیون سیاه سفید قدیمی بابا که الان باید چهل سالش شده باشه، کتابهای قدیمی و کاهی، سفالهام رو میز چوبی و تابلوی برنجی از رنگ و رو افتاده؛ خلاصه همچین تم دهه سی طوری. و در مقابلش اونطرف مرز فرش ریش ریش بنفش، مبل نارنجی و شلف فانتزی و کتابها و ماگهای رنگارنگ و فضایی. و همهی اینها به چنان دقتی از هم تفکیک شدهاند که من هیچوقت تو قسمت قدیمیترم حتی گوشیم رو نمیذارم. و تمام این مرزبندی، سفت و سخت گرفتنش توی ده پونزده متر اتاق!
بهرجهت تا عصر راجع به تمام این یک بام و دو هواییهایی که دارم، یا صفر و یکی شدنهای رفتاریم فکر میکردم. و این مرزبندیها تو تمام دنیام بود تو هر چیزی که راجع بهش فکر کنیم بود. خلاصه عصر دوباره نشستیم به حرف زدن و من از این کنکاشی که تو خودم کرده بودم گفتم، اینکه چقدر جالبه از موهای سرم تا اتاقم، از موزیکهایی که گوش میدم تا کتابهایی که میخونم، از آدمهایی که دوسشون دارم تا دنیاهایی که تو ذهنم دارم حرف زدم.
البته چون دنیاهایی که تو ذهنم دارم خیلی موضوع جالبتری هستن راجع به اونا بیشتر حرف زدم و پرسیدم تو چی؟ گفت نه. گفتم چقد عجیبه برام. گفت توام برای من عجیبی، ولی حالا واقعا با آدمهای تو ذهنت کنش و واکنش دارین؟ یعنی ممکنه دعواتون بشه یا قهر کنید؟ و من خندیدم.
و براش تعریف کردم یکبار تو یکی از داستانهایی که داشتم تو راه دانشگاه بهش فکر میکردم اتفاق غریبی به سر نقش اول داستانم درآوردم و انقدر این قضیه ناراحتم میکرد که ناخودآگاه چند قطره اشک هم از چشمم درومد.
و بعد با خودم فکر کردم چقدر من تو داستانهای مختلف ذهنم زندگی کردم و چقدر ازشون خاطرههای واضحی دارم. انگار که واقعا اتفاق افتاده باشن. و در مقابل چقدر تو این جسم و بعد مکان و زمان فعلی دستم بستهست و غریبم و کسی رو ندارم. این که چقدر دور افتادهام و چقدر از چیزهایی که دوست دارم دورم. انگار همیشه غریبهم.
مثلا همین لونیستوفر [lunistopher] بودن، یعنی لونایی که از رویاهاش مینویسه و ترکیبی از اسم خودم و اسم کریستوفر نولان هست.
لونیلا[lunilla] هم من بودم و حضرت دلبر. لونایی که به اقتصاد و تاریخ اهمیت میده و میدوئه که به جایی برسه.
اما الان به این نتیجه رسیدم که تمام عمر لویتی [luity] بودم. لونایی که دور افتاده. غریبهای که هیچ پیوندی جز با مفهوم بیگانگی و بیگانه [uitlander] بودن نداره.
- جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ق.ظ