چوبهایی برای آتش گرفتن
چند ساعتی بود که شب از نیمه گذشته بود، بالاخره جاده تموم شد و گفت دور میزنم برگردیم، گفتم پس من پیاده میشم چند دقیقهای آسمون رو ببینم. همگی پیاده شدیم و کشوقوسی به خودمون دادیم و دیگه دلمون نیومد که دوبار سوار ماشین شیم تا به اون مثلا آخرین آبادیای که توش امکان اسکان بود برگردیم. گفت اینجوری نمیشه یکی تا صبح بیدار بمونه بقیهمون بخوابیم گفتم من کارم بیدار موندنه. سه نصف شب بود، دنبال چوب گشتیم تا آتش روشن کنیم و من اگه گرگی چیزی دیدم زیرپوشم رو بزنم به سر چوب و با اون آتش روشنش کنم و تا روستا بدوئم. و هی دنبال چوب گشتیم و هی تنه درخت پیدا کردیم و عجب فراوانی نعمتی بود وسط ناکجاآباد. صندلی رو پشت به باد و رو به آتش گذاشتم و به شعلهها نگاه میکردم، به زرد و نارنجی شدنهای پیاپی، به تنه درخت گیلاسی که حرفش بود از خودش گاز عجیبی متصاعد میکنه که مثل بنزین میمونه، به خاکستر شدن و تقریبا مطمئن بودم به هیچ رسیدم. کمکم که پچپچ کردنهاشون آروم گرفت حالا فقط صدای جرقه زدن چوب و هر از گاهی صدای زیر و رو کردن چوبها با چوبی که فرمانده میدونستمش بود.
حالا فرقی بین نگاه کردن به شکل گنبدیمانند آسمون شب یا زردی شعله آتش نبود و ذهنم شروع کرد با پیشپا افتادهترین مسائل و ازم پرسید: چرا از تنهایی و سکوت و سیاهی این شب بدون صحبتهای بیسروته بقیه ممکنه بترسم، بعد گفت: حالا اگه جدا از بین این شعلهها صورت کسی رو ببینی چی؟ و من شروع کردم به فکر کردن راجع به قیافهها و آدمهایی که ممکنه سرشون از آتش بزنه بیرون و جز اولین آدمها یاد دختری افتادم که زمانی ازش خوشم میومد اما مسائلی پیش اومد و دیگه نمیشد ازش خوشم بیاد. مونولوگی از آریا ذهنم رو پر کرد: ترس عمیقتر از شمشیر میبره. کسی که از باخت بترسه، از قبل باخته. ترس عمیقتر از شمشیر میبره. ترس عمیقتر از شمشیر میبره.
..
شب دوم هم به مانند شب اول به آتش روشن کردن و خوابیدن بقیه و صندلی پشت به باد و رو به آتش گذشت، این بار بین درختها زاویه دیدم به آسمون شب محدود شده بود به شدت بهم خوردن برگها و به جز صدای جرقه زدن چوبهایی که حالا ذغال شده بودن صدای پیچیدن باد توی شاخهها و شرشر چشمه کوچک کنار دستمون اضافه شده بود. دوباره به هیچ رسیدم و حوصلهم سر رفت و به آدمها فکر کردم. به محالی که میتونست اتفاق بیوفته ولی تا امروز نیوفتاده بود ولی من جز به جزءش رو حفظ بودم فکر میکردم. من بیشتر از اینکه از آدمها خاطره واقعی داشته باشم پرم از این تخیلات و دیالوگهای پر شور و بیمنطق و گاها انقدر با خودم زمزمهشون کردم که باورم شده. حتی میتونم مثل یک خاطره واقعی بهش فکر کنم و یادم بیاد چی پوشیده بودم، کی چی گفت و بعدش چه اتفاقی افتاد.
بهش فکر کردم، توی ذهنم قرار بود بعد مدتها بیخبری یکهو ببینمش و بریم و اون پاستا سفارش بده و من به لیمونادی چیزی راضی بشم، چون قرار نبود اونجا باشم. به شعلهها نگاه کردم و داستان رو گذاشتم از اول پخش شه، اتفاقی دیدمش و شد آنچه نباید میشد و رفتم توی ذهنم لیموناد رو سفارش بدم که دیدم روی میز داستانم این بار پر خرده چوب و خزهست و کاسه کوچک سیاهی. بهجای سفارش پاستای همیشگی شروع کرد حرف زدن و چوبها رو هم چید و کاغذی زیرش گرفت و با دقت آتشی روشن کرد، روی میزی که من هزار دفعه پیش با خودم فکر کرده بودم سرم رو میذارم و به غذا خوردنش خیره میمونم. ناخودآگاهم داستان رو هر جور که میخواست عوض میکرد، حرفها رو، ترتیب وقایع و حتی پایانبندی هندی اون خاطرهی ساختگی مسخره رو.
..
امشب اما نه دسترسی به دیدن شکل گنبدی آسمون دارم، نه کپه چوبی برای آتش زدن و خیره موندن به شعلهها و به آدمها فکر کردن. هوا خفه و ساکن و گرمه، چند هفتهای میشه که پتو و روتختیام افتادن زمین و ارادهای برای مرتب کردنشون نیست، شبها خوابم نمیبره و روزها خوابم نمیبره و انقدری دل ندارم توی این هوای گرفته و گرم و بیحوصله به آدمها و ترسهام فکر کنم. نهایتا توی ذهنم پر شده از بداعه دیروز و آتش روی میز و حرفهای صد من یه غاز و هذیون جف هنمن کی بود.
- يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۲ ق.ظ