A P H E L I O N

چندی پیش با دوستی بر سر مسائلی از دست مسائل روز سخنی گفتیم . هرچند نتیجه نه آن بود که بنده میخواستم، و نه آن شد که ایشان در طلبش بود. اما در رفت و آمد همین واژه هایی که هر کدام بیان می کردیم بوی افکارمان و آنچه با آن در ذهن خود سر می کردیم به مشام می رسید. 

 

این نمی شود که هر بار بتوان از جمله دیگر هیچ امیدی نیست استفاده نمود. این جمله برای یکبار استفاده و آن هم برای زمانی که واقعا دیگر هیچ امیدی نیست کاربرد دارد و اینکه بارها به ذهنمان می آید که میتوانیم از این جمله استفاده کنیم یا به این معنی است که هرگز در تشخیص امید موفق نبوده ایم و یا اتفاقی بدتر در حال رخ دادن است. 

چند سالی می شود که اساسا هر عملی انجامش چیزی چز عبث نمی نماید. از همین رو نهلیسم درونم رشدی بی سابقه را تجربه می نماید. هرچند در ظاهر خوش‌آیند نمی نماید اما در بطن آن فروغی از نهایتش به سمتم می آید. او ایستاده آغوش خود را به سمت من، و من نیز به سمت او با آغوشی باز می دوم. در این بین چیزی است که آن را کم می فهمم، رضایتم از کدام جنس است ؟ 

 

درست زمانی که از معنا دادن به چیزها دست می کشم همه چیزها معنایشان را میابند. دلم می‌خواهد یک پست سبک، موضوعی پوچ، کمی سطحی و بدون ملاحظه بنویسم. منظورم این است که شاید می توانسم به جای این بیل ها که به ته افکارم می زنم چند قاشق از همان رو بردارم و مزه ش هم بهتر و تازه تر می بود. 

 

 

 

چیزها در حال اتفاق افتادن اند. از هر سو ایده ای با تمام سرعت و با شکلی پر از لبه به سمت ذهن روانه می شود. رکاکت به جان هر قدم به هر سو افتاده و از این لحظه دیر زمانی است که عبور نکرده ام، تو گویی این لحظه از آن ایستادن شده است.

 

 

در این میان نوشتن سخت تر از همیشه جلوه می کند. دیگر فضایی در ذهن برای افکاری از جنس خود نمانده و پردازش های ذهنی مدام در حال تکاپو برای فرار از دام افسردگی و پوچی یافت می شوند. زندگی به هر شکلش و با هر الگویی عبث جلوه می کند و هر کور سوی روشنی به آنی اسیر خاموشی می شود که گویی هرگز جرقه ای نبوده است. 

 

با اینحال صبح ها را زودتر از همیشه بیدار می شوم . اطرافیانم را بیشتر از همیشه دوست دارم و بیشتر از همیشه برای هر موضوع کوچکی انگیزه و انرژی دارم. منبع این انرژی هرچند تا قسمتی برایم شناخته شده است اما از طرفی موجب نگرانی ام است. نگران اینکه در مسیر پیش رو یک به یک معنا را از هر جزء ریز و درشت زندگی ام خواهم گرفت و در هر نفس به اندازه هیچ زمان دیگری در دم و بازدم های پیشینم آماده مرگ نباشم. 

 

این را دیگر به روشنی در کلامم می توان یافت، مطابق با تعاریف موجود حالا دیگر اصطلاحی به من نسبت داده می شود که به آن بی ربط هم نخواهم بود. 

دیروز حوالی ساعت 11 صبح بود که جلوی پنجره شرکت ایستاده بودم و به برنامه‌ریزی تولید محتوایی فکر می کردم که دو هفته پیش برای آن همه اعضا را دور هم جمع کرده بودم و با انرژی و انگیزه وصف ناشدنی آن را ارائه کرده بودم.

در واقع حالا دیگر هیچ بستر و مخاطبی برای محتوایمان وجود نداشت، هیچ‌کدام از آن تقویم‌های محتوا که روی هرکدام روزها کار کرده بودیم دیگر معنایی نداشت و تقریبا کل آنالیز استراتژی محتوا بیهوده شده بود. هدف گذاری یک ماهه مان حالا دیگر مثل یک شوخی است و بعید میدانم تیم دوباره بتواند با آن انرژی و انگیزه دوباره استراتژی دیگری سر هم کند. 

نکته این است که این اولین بار نیست که این اتفاق رخ می دهد، این تنها موضوعی نیست که خارج از اختیارات من سقوط می کند و همه اینها اولین و آخرین باری نیست که اتفاق می افتند. این مسیر را بارها طی کرده ام و دیگر حالا گویی مسیر همین است، در پی هر برنامه‌ریزی و هدف گذاری منتظر تیر غیبی هستم که قرار است صاف قلب ماجرا را هدف بگیرد و همه اندوخته را بر زمین بریزد. گویی آن حرف‌ها در مورد هدف داشتن، برنامه ریزی کردن، انجام دادن و به هدف رسیدن همه اش خیال است و در این جهان در هیچ گوشه ای هیچ گاه به حقیقت نپیوسته است. 

مدت هاست که طعم عادی بودن را نچشیده ام، در جهان حاضرم هرچه پیش می روم همه چیز بیشتر از اینکه شکل بگیرد از شکل خود خارج می شود. با همه بی تفاوتی ام نسبت به مسائل که نمیدانم آیا حربه ی ذهنم برای نجات من است یا نه، باز هم از تجربه یاس در امان نمی مانم. ترسم این است مانند گالادریل که دیگر زندگی بدون جنگ برایش معنایی نداشت، معنای زندگی را بدون این اتفاقات گم کنم زیرا این اتفاقات خود برای بشر امروز آنقدر مضحک و بی معنا هستند که برای توجیه جنگیدن علیه آنها در کتاب تاریخ ناچار به جابه جایی سال های وقوع آن به چند صده عقب تر خواهیم بود . 

آیا هرگز دیگر هیچ چیزی عادی خواهد بود ؟ 

با فرض تمام مسیرهای احتمالی پیش رو به جوابی جز خیر نخواهم رسید. پایان این جریانات ( و نه فقط جریانات اخیر ) به هر نحوی پایان خوشی برای من نخواهد بود. 

پس از گشتی یک سال و نیمه در دنیای خدمت سربازی، در جایی که هرگز گمان آن را نداشتم که خود را آنجا بیابم، باز گشتم. 

 

1 پس از مدت‌ها صحبت‌هایمان گل انداخته بود، فکرش را که می‌کنم تا صبح طول کشید. از چه صحبت می‌کردیم، نمی‌دانم اهمیتی هم نداشت. در آن شب به خصوص موضوع صحبت کم‌اهمیت‌ترین چیزی بود که به خاطر سپرده شود. آفتاب زده بود که گفت «سیگار تایم، یادت هست؟» من به صدها نخ سیگار فکر کردم. به زمانی برمی‌گشت که از من می‌خواست به حرف‌هایم ادامه دهم و از اینکه جوابم را نمی‌دهد آزرده نشوم، می‌شنود ولی جوابی نمی‌خواهد داشته باشد. تقدس آن لحظات را درک نمی‌کردم، برای او چنان بود که گویا از مراسمی آئینی صحبت می‌کند. گفت «به یاد گذشته‌ها». من اصلا سیگاری نیستم، خاصیت دود کردنش را نمی‌فهمم. از کنار دکه که می‌گذشتم یک پاکت کامل گرفتم، من سیگار را نمی‌فهمم، تاثیرش بر حال بد را نمی‌دانم فقط می‌خواستم یک قاب را بازسازی کنم و تقدس آن را بیابم.

 

2 با شادی از گذشته و رنج و رنج آدم‌های گذشته حرف می‌زدیم. از قابی که برای آدم‌ها ساخته‌ بودیم و برای اینکه دوباره فرصت حضور در آن قاب را داشته باشیم ممکن است از عقلانیت دست بشوییم. از اینکه ممکن است اتوبوسی را به عنوان معبد برگزینیم و خدایمان را گوشه چارچوبش تصویر کنیم. خدایی حواس پرت و دقیق، خدای خنده‌ها و حرف‌های بی‌ربط، خدای آرامش میان اغتشاش مجسم. اولین بار صحبت‌هایمان تا آنجا پیش رفت که شادی معذرت خواست و چند دقیقه بعد از پشت پنجره شیشه می‌دیدمش سیگار می‌کشد و نگاهش دیگر خالی نیست. با دقت تصویرش را داشتم ثبت می‌کردم، پک‌های کوتاه و عصبی؛ بار دیگر با تقدس لحظه‌ای روبرو شده بودم که قبلا از آن شنیده بودم و درکش نمی‌کردم. احساس ضعف می‌کردم، از اینکه نمی‌توانستم درد را از میان دود بگیرم و گره بزنم.

 

3 رو به آتش نشسته بودم، آن قدر برای سیگار عجله داشتم که از فیلتر روشنش کردم. با دست خاموشش کردم و قسمت سوخته را کندم. هر پک مزه سوخته غریبی بود، آزارم نمی‌داد، بالعکس این حواس پرتی در روشن کردنش به آن معنی دیگری داده بود. در آن لحظه سیگار کم‌اهمیت‌ترین چیزی بود که در حالم تفاوتی داشته باشد. می‌خواندم «از آنجا که فقط جسم دیده می‌شود، امید دلداده مهجور آن است که روح نیز به جسمش وفادار باشد»، صورتم از آتش گرم بود و آهنگی فرانسوی همه چیز را بهم وصل می‌کرد. تقدس لحظه را با سرگیجه ملایمی که از سیگار حاصل شده بود را فرو می‌بردم.

 

4 شادی ساعتش را نشان داد و گفت، روزهای بسیاری من و این صفحه با هم انتظار پلاک 32791 را کشیدیم و به شماره نشستیم. تو گویی شادی و آن ساعت و صندلی ردیف جلو سمت راست از آئینی پنهان پرده برمی‌داشتند که تنها با کلمات تصویر شده بودند و دست احدی به آن نرسیده بود، حتی خدای تصویر، او از همه بی‌خبرتر بود. در اسطوره شناسی هندو دنیا داستانی‌ست که خدا تعریف می‌کند، خدا موجودی مقدس که به دنیا حکم می‌راند تصور نمی‌شود. بلکه خدا موجودیتی‌ست که با وجودش به واقعیت برکت می‌دهد و به آن تقدس می‌بخشد. این دقیقا همان کاری بود که خدای شادی خوب از پسش برمی‌آمد. خدای داستان‌ها و حرف‌ها و اتفاقات رنگارنگ حالا از شادی خواسته بود داستانش را بشنود و کلمات را بچشد. این دقیقا همان داستانی بود که شادی خوب از پس گفتنش برمی‌آمد.

 

5 ظهر روی تخت مچاله شده بودم و به خدای چراغ اعلان صفحه گوشی‌ام التماس می‌کردم آبی شود و چشمک بزند و مرا از این درد نجات دهد. ناگهان خسته از او و ناامید از بخشش، دوباره سراغ فندک و سیگار را گرفتم. به آسمان سه طبقه نزدیک‌تر شدم و از بالکن صدای آهنگ فرانسوی بلند شد. دود ته گلویم را می‌سوزاند و سرگیجه آزارم می‌داد ولی توانسته بودم دوباره قابی که حرفش بود را بازسازی کنم. تکیه دادم و به دودی که چرخ می‌زد نگاه می‌کردم، خود را خدای این لحظه می‌دیدم؛ عشق داستانی بود که تعریف می‌کردم و به جسم و کلمات دیگری تعلق نداشت. دختر فرانسوی می‌خواند رویاهای من و خاطره‌های تو و بیش از آن نمی‌توانستم با او موافقت کنم. جزئیات داستان را می‌سازند اما در تصویر کلی گم‌اند. این بار من بودم که تقدس را به قابم اضافه کرده بودم.

معمولا همچین تیتری باید نویدبخش یک مسافرت یا مهاجرت باشد. اما این بار صحبت از جا به جا شدن عده ای سرباز از درون یک شهر به حاشیه یک کشور است. 

از ابتدا که وارد این ماجرا شدم در مسیرهای گوناگون قدم گذاشته ام. به موقعیت های مکانی متفاوتی رفته م که شاید پیش و بعد از این هرگز دوباره تجربه شان نکنم. شرایطی را تجربه کرده م که گاها دور از شان بشری و گاها به طور ویژه ای در خارج از این چهارچوب نیافتنی بوده اند. ماحصل اینها را صفحات پر شده دفترچه یادداشتم در خود جا داده اند. دلیل ننوشتن در اینجا هم خب عدم دسترسی است. حالا شرایط طور دیگری است. 

 

5:40صبح روز 23 شهریور ماه در حالی روی نشیمن ساخته شده از سنگ و سیمان نشسته بودم که مانند چند روز گذشته اش طوفان نمیگذاشت ورای خاکریز خودمان چیزی را ببینی. یکی از همکارانم (من همکار صدایشان می کنم) آمد و کنارم نشست. اهل جایی بود که برای هر بار رفتن و آمدن بیشتر از 2 روز را در راه سپری می کرد. نشسته بودیم و بهم چیزی نمی گفتیم. هردو به کوه های رو به رو که چیزی ازشان معلوم نبود خیره شده بودیم. این خودش حالت عجیبی بود. نمیدانم کداممان آغاز کننده بود اما صحبت به اینجا رسید که زندگی ما همینجا خلاصه شده است. دقیقا به اندازه یک خاکریز. به من گفت طاقت این محیط بسته را ندارد و منتظر است هرچه زودتر به مرخصی برود. گفتم خارج شدن از این خاکریز وارد شدن به یک خاکریز بزرگتر است. 

 

خوب که فکر می کنم در واقع ما محاصره شده ایم. خاکریز ها در اندازه های متفاوت و با امکانات متفاوت سرتاسر جهان پخش شده اند. هر کسی خاکریز خودش را خودش می سازد و خودش را محبوث آن می کند. گاهی که نمیخواهند این را بپذیرند شروع به جا به جایی های مکانی می کنند اما خاکریزهایی که ما می سازیم تابع مکان نیستند. به همکارم گفتم مرخصی رفتن تو دوباره همین خاکریز است. جای بوفه را کورش می گیرد. جای آن توپ آنطرفی را ماشین همسایه تان . جای من را پسر خاله ات. 

این بحث عبث و بی نتیجه به نظر می رسد. شاید برای بعضی ها بدیهی به نظر برسد. اما نکته ای دارد. خاکریزهای برای مرخصی رفتن و برای فرار کردن نیستند. زندگی در خاکریز برای خیلی از همکارانم حکم زندان را دارد. زندان هم نوعی خاکریز است. بعید می دانم امکانات یا همان عناصر داخل خاکریز به تنهایی ماهیت آن را از چشم ما پنهان کنند. اینکه ما در شهر خودمان حسی از خاکریز را تجربه نمی کنیم شاید به این دلیل است که به مرز های این خاکریز نزدیک نشده ایم. خاکریز ما به اندازه آگاهی ما از ابعاد آن می تواند محدود کننده یا بی انتها باشد. ابعاد یا همان محدوده یا همان محدود کننده اندازه در برخورد ما با خاکریزمان تعیین کننده است. اگر من موزیسین باشم و در خاکریزم عنصری از جنس ساز نباشد خیلی زود فکر فرار از خاکریز به سرم میزند یا حداقل زندگی در خاکریز برایم آزار دهنده می شود. 

 

سوال مهم این است که خاکریز بزرگ خاکریز بهتری است ؟ 

 

 

چند روز پیش در حال آماده کردن پستی بودم که محوریت آن را ارتباط میان زوال آدمی و خدمت سربازی تشکیل می داد. 

 

با گذشت زمان اما به نکته دیگری پی بردم. ظاهرا زوالی که از آن صحبت می‌کردم در واقع مفهوم زوال را به شکلی که باید ندارد، اتفاقی که در حال رخ دادن است تغییر است و این تغییرات جایگزین مفاهیم و قابلیت های پیشین می شوند چون ظرفیت انسان برخلاف فیلم های ابرقهرمانی که ساخته می شود محدود است. حال این جایگزین شدن و از دست دادن عادت های پیشین اگر به سمتی باشد که دانش برتر جایگزین شود شکلی رشدگونه و اگر به سمتی باشد که قلیل تر از قابلیت های پیشین باشد شکلی زوال گونه به خود می‌گیرد. 

دانستن این مساله اهمیت دارد زیرا تفاوت است میان کم شدن ظرفیت آدمی و پر بودن ظرفیت آدمی از چرندیات.

 

از این مساله که بگذریم، این تغییرات که از آن‌ها صحبت می‌کنم چه چیزهایی هستند ؟ و آیا تمامی آن‌ها جایگزین های بدتری هستند ؟ 

از تغییرات عمده ای که با آن مواجه شده ام جایگزین شدن مسائل جمعی بجای مسائل فردی است. اگر قبل تر 8 واحد از 24 واحد از زمان روزانه را صرف توسعه فردی می نمودم در حال حاضر این تعداد واحد به 2 الی 3 واحد تقلیل پیدا کرده است. 

زمان زیادی را صرف بحث های بیهوده و اموراتی می کنم که خروجی ندارد و روتین است. این بدترین قسمت است. زمان. 

البته به صورت شلخته مواردی اتفاق می افتد که تجربه کردن آن ها برای آدمی موجب رشد است. هرچند در سنین پایین تر به تناسب تجربه کمتری که در کار و زندگی داشته اند تعداد این موارد بیشتر است اما برای سنین بالاتر هم پیش می آید. 

به عنوان مثال حیاط قبیله ای، اردو زدن در بیابان و زندگی در شرایط سخت چیزهایی هستند که ممکن است با وضعی که جهان پیش می‌رود در آینده برای ادمی پر فایده باشند. 

 

یکی از پست هایی که به صورت پیش نویس دارم در مورد این است که از زمان ورود به این قسمت از زندگی توانایی ام در جمع و جور کردن افکار و نوشته هایم به شدت پایین آمده است. به همین دلیل این پست را خیلی کوتاه خاتمه می دهم تا دچار این رخداد نشوم. این را هم بگویم که پست های پیش نویس بسیاری دارم در حال حاضر که یک منشی شخصی که کارش در بسته بندی پست ها مناسب باشد لازم دارم برای مرتب کردنشان. 

   نویسنده پرونده جنایی که می‌خوندم نوشته بود «اگر زندگی هم به مثابه تئاتر از چند پرده تشکیل شده بود، به هنگام این اتفاق (یک اتفاق رندوم در داستان پرونده) پرده‌ها انداخته می‌شد و صحنه تمام می‌شد و می‌رفت که آماده پرده دوم شود.» و گمان می‌کنم اروین یالوم بود که در مورد اضطراب مرگ از دانشجویانی مثال میاورد که نوشتن پایان‌نامه رو به تاخیر می‌اندازن چون براشون تداعی کننده تمام شدن یک بخش از زندگی که بهش عادت کرده بودند هست و این احتمالا یادآور تجربه مرگ خواهد بود.

حالا آیدین درگیر سربازی و من درگیر نوشتن پایان‌نامه‌ام، می‌خوام این همزمانی رو نوعی افتادن پرده تلقی کنم. اما خب از اینها که بگذریم زندگی یکنواخت می‌گذره، هر سال و هر اتفاق به نظر آدم نقطه عطف میاد؛ شاید برای همینه که زندگی که صحنه یکتای هنرمندی ماست پرده نداره چون لابد دم به دقیقه قرار بوده پرده رو بندازیم و بگیم شنبه ساعت هشت این پرده رو بالا می‌زنم ترکیبی می‌چینم که هیچ طراح صحنه‌ای ندیده و دقیقا همون بشه، طرحی که هیچ طراح صحنه‌ای ندیده و بخواد هم نمی‌تونه ببینه. ایمیل پیشنهادی پروپوزال رو بعد سیزده روز تاخیر سپردم دست تایمر گوگل تا به دست استادم برسونه، تمام سیزده روز گذشته به علاوه یک ماه ده اسفند تا ده فروردین رو فکر می‌کردم فردا هشت صبح بیدار می‌شم و دو تا مقاله جدید می‌خونم و نوت ورمی‌دارم، ده صفجه کتاب ترجمه می‌کنم. که خب نکردم. اخیرا مقاله‌ای از استنفورد می‌خوندم دوست عزیزمون اظهار داشتند که این پشت هم اندازی در امور گاها از ذوق و شوق مضاعف برای اتفاقاتی که منتظرشیم هم می‌تونه پیش بیاد؛ مثل همین گره خوردن پروپوزال نوشتن من با تغییر شهر و شروع شغل تمام وقت.

اگزیستانسیالیست‌ها از چهار ترس بنیادی نام می‌برند: مرگ، آزادی، انزوا و بی‌معنایی که به اتفاق هر چهارتاشون منو دچار اضطراب تو این موقعیت کردند، به همین جهت به همراه اون ذوق و شوق وافر نمی‌تونم پیش برم و مدام سد ذهنی می‌سازم یا دنبالشم که بسازم. حالا ایمیل پیش‌نویس رو فرستادم، استاد مشاور از دانشگاهی که قصد دارم اونجا مصاحبه بدم رو پیدا کردم و چندتایی موسسه و ردیف شغلی رو تو یادداشت‌هام نوشتم. پرده در حال جمع شدنه، و من دارم از روزگاری خداحافظی می‌کنم که پشت ترس‌هام پنهان می‌شدم و انتخاب اولم انفعال بود. آذری‌های ایران (که ما باشیم) ضرب‌المثلی دارند که با ترجمه تحت‌الفظی اینگونه می‌شه روایتش کرد «کسی که ماهی می‌خواد کونش رو روی یخ هم می‌ذاره» به این ترتیب این از اون ماهی که می‌خوام و این از یخی که قراره روش بشینم و اضطراب ناشی از ترس بی‌معنایی رو می‌خوام خنثی کنم. مونده مرگ. آزادی. انزوا.

این پست در مورد دوره آموزشی سربازی است.

 

یکی از اتفاقات جالبی که در دوره آموزشی آن را تجربه خواهید کرد بوجود آمدن شرایطی مانند شرایط زندگی در یک جامعه کمونیستی است. پوشش همه به یک شکل، امکاناتی که در اختیار همه است به یک اندازه، همه غذای یکسان می خورند، همه به یک اندازه استراحت می کنند و .... 

اگر روی این موضوع دقیق شوید پس از مدتی نتایج جالبی خواهید یافت و مثل ماجراجویی در یکی از جوامع کمونیستی دوران گذشته یا حال حاضر خواهد ماند. در این نوشته می‌خواهم به نکاتی اشاره کنم که در این مدت توجه ام را از این دیدگاه به خود جلب کردند. 

یکی از اولین مواردی که به چشم می‌آید وجود و اجرای دستورالعمل هایی است که پشتوانه منطقی خود را از دست داده اند اما صرف اینکه دستوری مبنی بر توقف آنها صادر نشده همچنان انجام می شوند. در این گروه می‌توانید موارد بسیاری از این دست را پیدا کنید. 

نکته بعدی عدم ارتقاء و توسعه دستورالعمل ها است. در این گروه دستورالعمل ها ظاهرا همچنان قسمتی از کاربرد خود را حفظ کرده اند اما همگام با پیشرفت بشر پیشرفتی را تجربه نکرده اند. کارهایی که توسط امکانات امروزی و یا حتی با تغییر شیوه مدیریت می‌توان با مشقت کمتر و در زمان کوتاه‌تر انجام داد همچنان به شیوه‌های ابتدایی انجام می‌گیرد. یکطورهایی تغییر هراسی هست. ترس از بهم ریختگی اجازه داشتن میل به بهتر شدن را به جامعه کمونیستی کوچک نمی‌دهد و جامعه کمونیستی کوچک با تحمل سختی بیشتر و سوزاندن زمان بیشتر بهای آن را پرداخت می کند. 

شانس یا اقبال! مورد بعدی که در این جامعه کمونیستی کوچک شاهد آن هستیم نقش شانس و اقبال در سیر زندگی افراد است. از آنجایی که برابری شعار جامعه است افراد به سختی می توانند خودشان را در مسیری قرار دهند که به نتایج دلخواه ختم شود و در هر اتفاق جایگاه بدترین و بهترین بر اساس رندوم تقسیم می شوند. این نکته در نگاه اول آرمانی و خیلی خوب به نظر می رسد اما در جامعه ای که جایگاه در آن به این صورت تخس می شود میل به توسعه فردی و تلاش برای فردی بهتر شدن به صفر نزدیک می شود. ( البته یک ایرادی در اینجا پدید می آید. مانند یک غده سرطانی برای جامعه کمونیستی کوچک، که به آن اشاره خواهم کرد )

 

در این جامعه کمونیستی کوچک از آنجا که قوانین برای همه و بدون رای وضع می شود و حق اعتراض بسیار محدود است شاهد تنش های جمعی خواهیم بود. به صورتی که جایگاه فرد یا گروه به مرور کمرنگ و شادی و سوگ جمعی اتفاق می افتد. 

کمرنگ شدن جایگاه فرد تاثیرات دیگری هم دارد، به عنوان مثال بارزترین اثر آن در تحمل رنج و سختی است. در حالت جمعی بشر تحمل رنج چندبرابری را دارد که این یکی از نکات جالب زندگی در آن جامعه کمونیستی کوچک بود. هرچند این اثر در شادی هم وجود دارد اما کمتر. 

 

هرچند نکات بسیار دیگری هنوز مانده است اما باعث طولانی شدن متن می شود و حالا بعدتر شاید در موردشان نوشتم. 

یک مورد است که قرار شد به آن اشاره کنم و اینجا به آن اشاره می کنم. شاید به نظر برسد جامعه کمونیستی جامعه بدون دغدغه و منظمی است، هرچند مقداری به این اتفاق نزدیک می شود اما این نظم و عدم دغدغه از روی جبر حاصلش ماشینی شدن است، روتین بی انتها منجر به شکل‌گیری یک لوپ هزارباره می شود که برای انسان خطرناک‌ترین است و هیچ واقعه ای مثل تکرار و روتین انسان را از انسان بودن دور نمی کند. 

و در این بین تغییرات کوچک در مقیاسی قرار می‌گیرند که اهمیت آنها چندین برابر می شود، و انسان های کوچکی که بر حسب اقبال گذشته در جایگاهی قرار گرفته اند که قادر به انجام تغییرات کوچک هستند اهمیتشان به همان اندازه افزایش پیدا می کند و این برای جامعه سرطان می شود. 

 

بعدتر یک پست در مورد سلسله مراتب در این جامعه نیز خواهم نوشت. 

اینطور که به نظر می‌رسد بالاخره بعد از مدت‌ها عازم هستم. 

 

بار اول که اینقدر به عزمت نزدیک بودم زمانی بود که بیخیال نتیجه کنکور ارشد شده بودم و خودم را آماده فرستادن دفترچه می‌کردم. که خب حالا بعد از نزدیک به 3 سال دیگر تمام مراحل را گذرانده‌ام و از چند روز دیگر وارد این دوره خواهم شد. 

احساس خاصی نسبت به آن ندارم. در حقیقت شرایط زندگی ام در حال حاضر، متاثر یا بی تاثیر از کرونا طوری نیست که دلتنگی یا وابستگی ایجاد کند و این ماجراجویی یک دو ساله بخواهد لطمه ای به چیزی وارد کند. شاید هم خودم شرایط را به این سمت راهنمایی کرده باشم. 

در مورد نفس این عمل و 24 ماه از زمان زندگی ام را که سال های 27 و 28 را در بر می گیرد کمی فکر کردم. به نظر ناعادلانه می آید. 

 

اما خب، بدم نمی آید اگر 24 ماه زمان را برای چیزی برنامه ریزی کنم که مگر در این شرایط دستیابی به آن ممکن نیست. مثلا نوشتن یکی از پروژه هایی است که به نظر می تواند حل این مساله را آسان تر کند. 

 

تقریبا در حال حاضر هیچ دغدغه ای برای رفتن ندارم و هیچ سوالی شبیه به این که اگر بروم فلان چیز چه می شود در ذهنم وجود ندارد، و خب این فاجعه است و محبتی است که زندگی در این جغرافیا نصیب آدم می کند. خوشحال می شدم اگر برای این 24 ماه برنامه ای برای رشد وجود داشت یا اینکه فرصتی برای ارتقاء چیزی در آدم. شاید هم وجود داشته باشد. 

نگرانی بزرگم هم‌کلام شدن و مجبور به معاشرت شدن با سن و سال پایین هاست.بین سربازها سن و سال بالا بحساب می آیم. 

 

احتمالا بعد ها در پست دیگری یک مقاله جامع در مورد کارهایی که در 24 ماه می توانستم به جای سربازی انجام دهم بنویسم و با کارهایی که در این 24 ماه در سربازی انجام دادم مقایسه کنم .