A P H E L I O N

موس من خیلی میداند . چون هرچیزی که من میدانم و در اینترنت سرچ میکنم را او هم خوانده و نزدیکتر از من از روی تمام آنها با دقت گذر کرده است . موس من حتی چیز هایی را خوانده که من فقط از رویشان رد شدم . موس من حتی از من هم بیشتر میداند ولی چون زبان ندارد همه فکر میکنند من بیشتر از موسم میدانم و هیچکس باور نمیکند که موس من از آنها بیشتر میداند . به هرکس که میگویم در جوابم میگوید موس تو فقط از روی آنها رد میشود . تمام آن مطالب و نوشته ها و تصاویر را لمس میکند . ولی نمیفهمدشان تا بداند . موس تو هیچ چیز نمیداند . موس تو فقط از رویشان با دقت گذر کرده و تک تک کلمات و جملاتشان را لمس کرده . اما هیچ چیز نمیداند چون هیچ چیز نفهمیده . موس تو حتی وقتی روی یک جمله است همان جمله را هم نمیفهمد . 


من میگویم از کجا معلوم شما میفهمید و موس من نمیفهمد ؟؟ شاید اگر موس من هم میتوانست حرف بزند خیلی چیزهارا میگفت . تمام آن متن هارا بازگو میکرد . تمام آن نوشته ها را مو به مو برایتان با صدای بلند فریاد میزد و در آخر میگفت شما هیچ چیز نمیفهمید چون هیچکدام نمیتوانید مثل من مو به مو تمام این جملات را کنار هم بیاورید .


شاید موس من فقط یک مموری و یک بلندگو برای فهمیدن کم داشته باشد . . . 



آدم ها کلی بهانه برای کارهایی که انجام نمی دهند دارند ، برای از زیر کار در رفتن هایی که توی برنامه ریزی هایشان پیش می آورند ، برای پست های که نمینویسند ، برای خواب هایی که میبینند . راستی انیمیشن inside out را ببینید .
اما یک چیز نچسب و ناخوشایند تلخ سبز رنگی هم هست که اسمش وجدان هست ، همین چیز لوس با یک نگاه تمام آن بهانه ها کنار میزند و مستقیم توی چشم هایت نگاه میکند و میگوید ، احمقانه ترین بهانه های ده سال اخیر را همین الان شنیده و طوری میگوید که تو گویی جز این حقیقتی در جهان نیست . خب بعضی ها این چیز نچسب سبز رنگ را لابد ندارند ، یعنی بنظر من که نمیشود اما خب از کارهایی که میکنند و فکرهایی که نمیکنند جز این برداشتی نمیشود داشت ! راستی خوندم شهرزاد 26 قسمته آره ؟

این چیزها آنچنان مهم نیست ، مهم همان بود که من امروز صبح اون متری که برای اندازه گیری هدف هایم مهر امسال درست کرده بودم از توی کشو بیرون آوردم و شروع کردم به اندازه گیری خودم و کارهایم ، لزوما بخاطر اینکه از یک خواب فوق العاده پیچیده که در هر لحظه منطق موجود در خواب عوض میشد بیدار شده بودم . حتی توضیح و تفسیر این خواب  بعد سه ساعتی که ازش بیدار شده ام برای خودم هم سخت هست . در مورد پیچیدگی اش به یک راهنمایی کوچک بسنده میکنم ، مخلوطی از سیر روایی سریال گیم آف ترونز + فیلم جیمز باند - شبح + دی دریم شبانه از سیریوس بلک - شخصیت مورد علاقم تو هری پاتر + آهنگ متن فیلم امیلی ! حالا شما فکر کنید یک خواب بخواهد تمام این حس های اخیر را جمع کند و ازش یک فیلم برای من بسازد و نشان بدهد چی میشود که من سه ساعته از خواب شبانه/صبح آنه هم دل میکنم و شروع میکنم به فکر کردن به برنامه ریزی های چهار ماه قبلم ! 
خب داشتم میگفتم ، من آن متر مفروض را برداشتم و دیدم مهر - آبان - آذر - دی اش گذشته ، به عبارتی 120 روز ، 17 هفته ! و اگر قرار بود من در هر هفته یک قدم بردارم فقط ده قدم برداشته بودم . یعنی شما بشینی کلی برنامه بریزی ، کلی نقشه راه بکشی ، کلی فکر کنی آخرش ببینی فقط به دو سوم چیزی که باید میرسیدی رسیدی ! یعنی برای هدفی که چیده بودی تا تولد سال آینده ات بهش برسی ، تا تولد سال بعدتر آینده ات هم بهش نمیرسی ، شما بودی از خودت نا امید نمیشدی ؟ شما بودی جای من نمینشستی توی نت گوشی ات تند تند نمینوشتی که دو ماه تا سال نو مونده و من توی هفت هفته سیزده قدم رو به جلو میدوئم ؟
در واقع حتی اگر سیزده قدم را بردارم تا سال نو شرمنده خودم نمیشوم ، اما خب اگر به هر دلیل و عنوان و بهانه ای ! نشود ، مجبورم دوباره بشینم روبروی آن حس نچسب سبز رنگ مغرور و نگاه عاقل اندر سفیه تحویل بگیرم ! تازه این سیزده قدم به کنار ، کی میره اون همه راهُ تا دندون پزشکی ؟ کی دلشُ داره آخه بره ؟


+ کاش یکی بود تو دنیای واقعیم شبیه سیریوس بلک جان !
+ من بطور جدی ـی با شخصیت کتاب هایی که خوندم و فیلمایی که دیدم بیشتر زندگی کردم تا با آدم های دور و برم ! 
+ کاش بین این حجم گسترده شبکه اجتماعیا یه شبکه هم بسازن برای ما غیر اجتماعی ها ! 
+ اونجایی که آیدین توی پست قبلش داشت راجب فکرهای اضافه و کارهای از پیش تعیین شده و برنامه ریزی شده و تاکسی حرف میزد ، من داشتم به خودم فکر میکردم . فقط یک چیزی هم در مورد من بود که در مورد اون نبود ، من همیشه یک تَب اضافه گوشه ی ذهنم باز است که چگونه چیکار کنیم که با بقیه ی مردم کمتر حرف بزنیم / برخورد داشته باشیم . شاید باورتان نشود دقیق بخاطر همین مورد من ترجیح میدهم یک مسافتی رو بیست دقیقه پیاده کز کنم و استرس داشته باشم نکنه دیر برسم اما سوار تاکسی یا اتوبوس نشوم تا مجبور نشوم کنار کسی بشینم .
+ مریض نباشم یوخ با اینهمه علائم ؟

وقتی که مینشینم و با خودم فکر میکنم . فقط کمی از نصف کمترش را فکر میکنم . بقیه اش فکر هایی است که در مورد فکرم میکنم . این هارا خودم میگویم فکر های اضافه . فکر های اضافه اما در اکثر موارد هیچ کمکی به فکر کردنم نمیکنند . وقتی در مورد رفتن به بازار فکر میکنم . فکر های اضافه میشود خب حالا چگونه بروم . چگونه تاکسی بگیرم . اصلا تاکسی بگیرم یا با اتوبوس بروم . اصلا وقتی رسیدم از کدام مغازه بخرم . اصلا اگر باران آمد چه . اصلا اگر تصادف کردم چه . اصلا اگر آن چیزی که میخواهم را پیدا نکردم چه . 


اینها را من میگویم فکر های اضافه . ولی هیچوقت کنارشان نگذاشتم . یعنی همیشه قبل از لباس پوشیدن میدانم از کدام نقطه ی خیابان تاکسی بگیرم و در کدام نقطه پیاده شوم . حتی پول خردم را در جیب جدا میگذارم تا به راننده بدهم . دقیقا اندازه کرایه ! همچیز جوری برنامه ریزی شده و فکر شده است که تو گویی برای یک ارگان جاسوسی فعالیت میکنم . بدون کوچکترین تعامل کلامی با دیگران میروم . میخرم . برمیگردم . و همه ش برنامه ریزی شده است . حتی قبل از اینکه لباس بپوشم تا راه بیوفتم بروم . 


گاهی اوقات با خودم فکر میکنم باید یکبار هم که شده این فکر های اضافه را کنار بگذارم . اما برای منی که به کوچکترین جزییات کارهایش فکر میکند غیر قابل پذیرش است بدون برنامه ریزی و فکر کاری را یهویی انجام دهد . نمیشود یهو لباس پوشید . یهو بیرون رفت و در نقطه ای شانسی از خیابان تاکسی گرفت و بعد از نشستن در تاکسی تازه چک کنی پول خرد داری یا نه و در جایی که نمیدانی پیاده شوی و دنبال مغازه ای که نمیدانی کجاست بگردی . 


فکر های اضافه گاهی حتی انقدر تاثیرشان زیاد است که باعث میشوند یکی را قضاوت کنم . گاهی کار بد یکی را توجیه میکنند و گاهی هیچ واکنشی به آنچه که باید نشان نمیدهم . بیشتر که فکر میکنم میبینم فکر های اضافه را نمیشود فرصتش را داشت و بهشان فکر نکرد . نمیشود یک ساعت در مطب دندان پزشکی نشست و درد رفتن سوزن بی حسی را حس نکرد . راهش این است که از مغزت یک کار دیگر بخواهی تا انجام دهد . مثلا وقتی تصادف کرده ای و پایت از زانو جدا شده بجای فکر کردن به اینکه دیگر نمیتوانی فوتبال بازی کنی به این فکر کنی که موقع بیرون آمدن از خانه صندلی اتاقت را وسط اتاق نگذاشته باشی . به هر حال با یک پا خیلی سخت تر است رفت و آمد درون اتاقی که یک صندلی وسطش است . 


فکر های اضافه ام اما خیلی وقت ها انقدر هم بد نیستند که نخواهم بهشان فکر کنم . همانقدر که گاهی اعصابم را خرد میکنند . بیشتر اوقات هم وقتی مجبورم ساعاتی را جایی سر کنم  کمکم میکنند تا بد نگذرد . اما از آنجایی که نمیتوانم تصمیم بگیرم کی فکر های اضافه کنم و کی نکنم تصمیم گرفته ام فکر های اضافه ام را مدیریت کنم . حداقل میتوانم تصمیم بگیرم فکر های اضافه ی مفید تری کنم . به جای پنج دقیقه فکر کردن راجع به ایستادن در کدام نقطه از خیابان میتوانم به جزییات جنسی که میخواهم بخرم فکر کنم . 

راستش را بخواهید دلم میخواهد بنشینم و ساعت ها فقط فکر کنم , یعنی همه چیز را در آن مغزی که توی سرم است تجربه کنم . مثلا بنشینم و یه رابطه ی عاشقانه را بدون همراه و خودم تنهایی با عشق فرضی ام تجربه کنم . بنشینم و برای کنکور درس بخوانم و دوباره کنکور را اندفعه عالی بدهم و یک دانشگاه خوب قبول شوم . اما همه این ها را فقط فکر کنم . خیال پردازی کنم . 


گاهی اوقات به دوسال پیش که نگاه میکنم میگویم اگر آن روز آن لحظه دوباره برگردد آن کار را انجام میدهم . اگر دوباره برگردم به اول دبیرستان ریاضی را 11 نمیگیرم که اخراج شوم از آن مدرسه کذایی . اگر دوباره برگردم به آن جشن تولد حتما جلو میروم و تلاشم را میکنم و . . . اینجور موقع ها که اینجور فکر ها به سرم میزند اراده ی قوی در رگ هایم جریان پیدا میکند که تو گویی اگر دوباره همین حالا به آن لحظه برگردم واقعا آن کار را میکنم . 

اما راستش را بخواهید خودم هم میدانم که همه ش وهم است و خیال . میدانم که اگر همین حالا دوباره برگردم به 2 3 سال قبل باز هم با کمی بالا و پایین تر شدن ترازم رتبه ام همان میشود اگر بدتر نشود . میدانم اگر برگردم به آن مهمانی فقط نگاه هایم عجیب تر میشود و همچنان نمیتوانم از فاصله 5 متری به او نزدیک تر شوم . به نظرم این جور اراده های بعد از عمل اصلا به درد لای ترک های دیوار هم نمیخورد . چون اصلا عایق نیست و به شدت گرما و سرما و از خود عبور میدهد . شاید بخاطر پوچی اش باشد . 

البته همین افکار که آن ها را پوچ و وهم و خیال مینامم هم زیاد هم خالی از لطف نیستند . کلا آدمی به یک سنی که برسد میگوید بس است دیگر هرچه نکردم و اراده اش قوی تر میشود . آن وقت است که به ما پسر ها میگویند دیگر مردی شدی برای خودت . دلیل بودن این افکار هم همین است . باید هی بهشان فکر کنی . هی برای خودت تصور کنی اگر انجامشان میدادی چه چیزی در انتظارت بود و هی با خودت بگویی کاش . وقتی که این کاش میکردم ها و کاش میگفتم ها و کاش میرفتم ها جمع شود آخرش میگویی کاش های زندگی ام زیاد شده است . بیا یک کمی هم از دیدن مناظر آن طرف بام لذت ببریم . و اینگونه است که کلکسیونی از کاش نمیکردم ها و کاش نمیگفتم ها و کاش نمیرفتم ها هم شکل میگیرد . 

اراده ی بعد از عمل اما تاثیرش را در عمل دیگری که انجام میدهی نشان میدهد . مثلا نتوانستن در انجام یک کار بزرگ که ناشی از نبود اراده ی کافی است میتواند باعث بشود که بعد ها کارهای بزرگ تری انجام بدهی با آن اراده ای که در کار قبلی نداشتی . خودم هم نمیدانم چطوری است . یک چیزی است مثل وقتی که میخواهی بروی امتحان درسی را که ترم پیش افتادی بدهی و با خودت میگویی اینبار را دیگر نمی افتم . 

در نهایت فکر میکنم اراده ی بعد از عمل آنقدر ها هم چیز بدی نباشد . یعنی از آن دست چیزهایی است که باشد بهتر است . 


از همان ابتدا دارم به یک ترکیب دیگر که هم وزن اراده ی بعد از عمل است و زیاد شنیده ام فکر میکنم . یک چیزی است مثل نوش دارو پس از مرگ سهراب یا پیشگیری بهتر از درمان است . هرچه که هست انگار خیلی شبیه عبارت من است . 


در اواسط نوشته ام که بودم دیدم شماره ی مطلب آن 13 است . اگر از اول میدانستم باید مثل هر انسان معمولی دیگری در مورد عدد 13 مینوشتم . شاید عده ای حتی از این سهل انگاری و بی توجی من عارض و در انتها دست به تجمع همگانی جلوی درب خانمان بزنند . راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم قرار است چند روز دیگر که این صفحه را باز میکنم با خودم بگویم کاش راجع به نحسی عدد 13 مطلبی مینوشتم یا نه . حتی نمیدانم اراده ای که الان در پاک کردن کل این متن و نوشتن متنی مربوط به عدد 13 در من وجود ندارد قرار است کی و در چه کاری خودش را بروز دهد .


رو به رو شدن با واقعیات زندگی بسیار چیز خوبی است برای بعضی ها البته , و برای بعضی ها هم ترسناک ترین چیز است . 

البته واقعیت های زندگی برای هرکسی متفاوت و رو به رو شدن با هر کدام از آنها هم شرایط متفاوتی را میطلبد . 


من را همه بی احساس و دل سنگ میدانند, خودم اما خودم را منطقی میدانم . یعنی کمتر موقعی اسیر احساساتم میشوم شاید هم چون با نگاه منطقی به قضایا نگاه میکنم نمیتوانم آنجور که باید احساساتم را خرجشان کنم . اما در گستره ی این نگاه منطقی هم چیزهای جالب کم نیست . خیلی از اوقاتی که باید احساساتی باشم . حالا خوشحالی باشد یا ناراحتی . ذهنم درگیر چرایی اش میشود , چرا الان باید نسبت به این لحظه و نسبت به این آدم ها احساس خوشحالی کنم ؟ همین افکارم باعث میشود لبخند ملایم همراه با نگاه خیره روی صورتم شکل بگیرد که اصلا به درد شرایطی که در آن قرار دارم نمی خورد و بیشتر شبیه یک کند ذهن که ماجرا را نفهمیده است به نظر میرسم . که البته در اکثر موارد بجای کندذهن به نظر رسیدن اطرافیان من را بسیار عمیق و پر از ادراک تصور میکنند که دیگر این چیزهای سطحی برایش معنی ندارد . 


اما گاهی اوقات هم احساساتم را میتوانم حس کنم . حداقل میتوانم حضورشان را احساس کنم . که البته باز هم در آن شرایط به جبر دچار میشوم و سوال های پیاپی در ذهنم باعث میشود از ابراز درست احساساتم باز بمانم . خلاصه به دلایل متعددی از بیان و ابراز احساسم معتل میشوم . گاهی اوقات به اطرافیان نگاه میکنم و پیش خودم درصد بهشان میدهم . درصدی از تظاهر . وقتی که همه میخندند من بیشتر نگاه میکنم . وقتی که همه اشک میریزند باز من بیشتر نگاه میکنم . گاهی اوقات یک نفر که از عشق حرف میزند را نمیفهمم و گاهی اوقات یک نفر را که بر سر قبر مرده اش که چند سالی از مرگش گذشته گریه میکند . 


به نظرم حتی احساسات ما سطوح ثابتی دارند . حتی این هم مسخره است . اصلا انصاف نیست احساسی که من در نشستن توی رولز رویس یا بنز می باخ میتوانم بدست بیارم را پسر همسایمان فقط با بغل کردن دوست دخترش که عاشقش است بدست بیاورد . هرچه بیشتر در عمقش میروی وضوح جبری بودنش بیشتر میشود . احساسات ما یک چیزی هست مثل درجه خاکستری یک پیکسل که از 0 تا 255 عدد میخورد . رنگش مهم نیس , جایش مهم نیس , تعدادشان هم مهم نیست ,  فقط از 0 شروع میشود تا 255 , صفرش را بدترین و 255 را بهترین حس در نظر بگیریم . من در لحظه ی نوشتن این متن به احساس خودم 107 میدهم , اصلا مهم نیست که این احساس نسبت به شخصی است یا نسبت به این متن یا نسبت به موزیکی که از تلویزیون مدام پخش میشود . ما همه در لول 107 از احساسمان یک چیز را حس میکنیم . 


حتی میشود احساسات بقیه را هم برانداز کرد و به آنها عدد داد , کاری که روانشناس ها و بازاریاب ها انجام میدهند . حتی میتوان فردی را بدون آنکه بفهمد در لحظه ای قرار داد که میدانیم در آن لحظه فقط یک احساس میتوان داشت . میشود یک عده را جمع کرد به آنها تصاویری از جنگ و ظلم به کودکان و زنان نشان داد و آنها را برای یک انقلاب آماده کرد . اسمش را همه میگذارند بازی با احساسات ولی من میگویم بازی نیست جبر است . 

وقتی حس میکنی یک نفر تورا میفهمد و تو او را میفهمی عاشقش میشوی , فقط به این دلیل که احساساتان بنا به دلایل مختلف که ناشی از نوع کلام و زیبایی چهره یا قد و اندازتان هست در لول بالایی نسبت بهم قرار دارد . کافی بود دز قرار اول لباس نا مناسبتری بپوشید تا الان فقط یک دوست اجتماعی برای همدیگر باشید . 


تا اینجا را بخوانید . چون باید بروم . خودم هم میدانم همه ش نیست اما همه ش زیاد میشود . نه من زیاد مینویستم نه شما زیاد میخوانید . بیایید با هم کنار بیاییم . 

ph از آن چیز هایی است که هر کسی در زندگی اش برای یکبار هم که شده اسمش را شنیده س  .  بیشترمان در دوره ی دبیرستان از آن برای معلوم کردن شدت اسیدی بودن و بازی بودن استفاده میکردیم . 


اما به نظر من آدم ها هم برای خودشان یکجور Ph دارند , یعنی هرکسی جدای از کارهایی که میکند و رفتار هایی که دارد و در پس لایه های رویی شخصیتش یک جایی آن تو ها , درونش یک چیزی هست که همه چیز از آن نشات میگیرد . البته خب این بین شاید تعدادی از ما بگوییم نه آن چیز را هم همین خودمان برای خودمان پرورش میدهیم و دلیلشان هم این باشد که همه مثلا نوزادان یکی هستند . اینها بزرگ که میشوند تغییر میکنند با هم . البته یک آزمایشی هم هست که مثلا بگیریم دوتا دوقلو را یک قلو از آنها را با یک قلو از اون یکی دیگر دوقلو ها جا به جا کنیم و در دو خانواده رشد کنند بعد ببینیم واقعا چه میشود . 

خلاصه من هنوز فکر میکنم یک چیزی هست که مال خود آدم است و میشود بر اساس آن آدم ها را مرتب کرد در یک جدولی . مثلا اینطور نباشد که بگوییم فلان کارگر از فلان دکتر پایینتر است در جدول چون فلانی دکتر است و اون یارو کارگر . در صورتی که به نظرم اگر جایشان عوض میشد در زندگی شان شاید دکتره معتاد میشد و کارگر هم فوق تخصص ش را میگرفت . 

این چیز که از اول میگویم هست همین است . یعنی آن چیز را از درون انسان میکشند بیرون و به آن امتیاز میدهند . بعد میگویند فلانی ph اش فلان قدر است . البته خب الان لابد میگویید چقدر این که میگی مثل همان تست آی کیو است . که هست ولی خب نیست . اصلا این که میگویم شاید یک بخشی از آن مربوط به هوش باشد . 

اصلا این ph یک سری مسائل را هم باید حل کند . مثلا همه ی ما از همه کسانی که در قرن 13 میلادی زندگی میکردن Ph بالاتری داریم . نه . ما صرفا فقط بیشتر میدونیم . یعنی یک چیزی را باید مبنا بگیریم . اصلا تنها مانعی که باعث میشود نتوانیم این ph را محاسبه کنیم همین هست . 

اما باز هم غیر ممکن نیست . به نظرم یک نسبتی است بین سطح دسترسی و عملکرد انسان . یعنی اگر یک خط کسری فرضی در نظر بگیریم و عملکرد را بالا بگذاریم و سطح دسترسی را پایین آن به یک عددی میرسیم که آن را شاید بتوان گفت نزدیک ph انسان است . 

اما باز هم با آن عدد اصلی فاصله دارد . چون ما همه صرفا عملکردمان آن چیزی نیست که میخواهیم . و اشکال بعدی آن این است که عملکردمان میتواند شانسی باشد . یعنی شانسی پولدار بشویم . اما این ph که میگویم شانسی نیست . یعنی هرچه که هست همانی هست که باید باشد و در 20 سالگی با 50 سالگی عدد آن تغییری نمیکند . یک چیزی هست که به روح آدم وصل است شاید . 


به نظرم وقتی که به این عدد برسیم شاید بتوانیم کیفیت آدم ها را هم با آن بسنجیم . مثل کیفیت صفحه نمایش گوشیمان هر آدمی هم کیفیت خودش را دارد . هرچه دروغگو تر باشد مثلا نویز تصویر آن بیشتر است . 


حرفم تموم نشد ولی کافی شاید باشد . کافی شاید باشد هم ترکیب جالبی است . کافی شاید باشد . کافی شاید باشد . 


در ضمن شاید نوع نگارشم کمی تغییر کند یعنی همینطوری که در این پست نوشتم . سخت است خواندنش میدانم ولی به نظرم همانی هست که میخواهم . 

از در حیاط که خارج بشوی چند قدم کوچه رو میری پایین تا به کوچه فرعی برسی , کوچه فرعی دوتا راه خیلی نازک و تنگ داره به کوچه های بالایی , البته استفاده ی اصلی اونها برای کانال آب هست ( همون جوب دیگه ) واسه ی همین هم وقتی یک طرفش بایستید یه مسیر تقریبا 20 متری میبینید با قطری که شاید با ارفاق بشه گفت 1 متر و چند سانت که بخش اعظمی از این قطر رو کانال آب تشکیل داده و از یکطرف اون برای رفت و آمد استفاده میشه , و خب همین 20 و چند متر نقش یکی از اساسی ترین محور های رفت و آمد و ترانزیت کالا رو در محله ی ما ایفا میکنه . البته مثل هر دوتای دیگه ای این دو تا مسیر ( که خب چون ما خودمون میگیم کوچه تنگه الانم از این به بعد میگم کوچه تنگه , شاید حتی کوچه تنگه بله عروس فلانه بله و این داستانا هم از روی این نیمچه کوچه باشه ) هم شرایط یکسانی ندارن ,  در حقیقت کوچه تنگه دومی به نسبت ایمن تر و گشادتره , ولی خب مثل همیشه و مثل هر دوتای دیگه ای کوچه تنگه اولی که مسیر پر رفت و آمد تر و مهم تری هست رو میشه در زمره خطرناک ترین راه های مواصلاتی منطقه قرار داد . 


کوچه تنگه در طول عمر چند ده ساله خود , روز ها مهربان و بخشنده بوده اما شب ها تبدیل به یک میدان مبارزه و رینگ خونین میشده , در حقیقت همزمان با تاریک شدن هوا و به دلیل نبودن هیچ منبع نورانی کوچه تنگه دیگر یک کوچه تنگه معمولی نبود و چالشی بزرگ برای کسانی بود که یا باید این 20 متر را با تمام ریسک ها و خطر هایش طی میکردند یا به طول مسیر خود کیلومتر ها اضافه میکردند , و همین ریسک پذیری خیلی از ماها باعث بروز حوادثی اعم از خیس شدن و غرق شدن در جوی آب  , سرگیجه و حالت تهوع ( دلیلش رو من خودم هم نفهمیدم ولی میشدند )  و زخمی شدن دست و پا و افتادن انواع وسایل درون جوی آب می شد . 


اما در یک شب سرد پاییزی اتفاقی افتاد که کسی فکرش را هم نمیکرد و تمام ساکنین محله را برای مدتی طولانی تحت تاثیر قرار داد . در یک شب سرد پاییزی زمانی که برای صرفه جویی چند دقیقه ای در زمان و کوتاه تر کردن مسیر با پاهایی لرزان به سمت کوچه تنگه قدم بر میداشتم ناگهان با نور سفیدی که از درون آن به کوچه ساتع میشد عرق سرد بر پیشانی ام نشست و قدم هایم کند تر و کند تر شد , باور کردنش برای هر کسی سخت بود , مگر میشود , با هر زحمتی بود خود را به سر کوچه تنگه رساندم , صحنه ای که میدیدم غیر قابل باور بود , یک لامپ نورانی وسط کوچه تنگه بود که تمام مسیر را مانند الهه ای بر فراز آسمان روشن کرد بود , چگونه و از کجا آمده بود را نمیدانستم تنها چیزی که آن لحظه روی بُرد افکارم نشسته بود این بود که کار هرکس که هست دمش گرم . 


آن شب گذشت , چند روز بعد دیگر همه میدانستیم که آن لامپ را آقای همسایه با کمک پسرش نصب کرده . بعد از تاریکی هوا که لامپ روشن میشد و مردم از کوچه تنگه با آرامش بیشتری عبور میکردند خودم چند باری شنیدم که زیر لب میگفتند خدا خودش و پدرش را بیامرزد . 


فکر میکنم اگر آقای همسایه چند سال دیگر آن لامپ را روشن نگه دارد و بدهی هایش را هم بدهد دیگر مشکلی برای ورود به بهشت نخواهد داشت . 

برای یه بلاگر که دنبال بهونس همیشه سوژه کمه . اما در واقعیت سوژه ها کم نیس ، هیچوقت نبوده . از همون موقع که صبح چشماش باز میشن و زیر بالش دنبال گوشیش میگرده سوژه ها ردیف میشن تا هذیون های قبل خواب وقتی داره به پرده ی اتاقش که مدام با چشمک های نور مغازه ی اونور خیابون روشن خاموش میشه نگاه میکنه .

سوژه ها هیچوقت کم نمیان و کم نمیارن مخصوصا اگه یه خونه تکونی و پشت بندش یه پیاده روی اربعین گذرونده باشه . اون وقت منتظر کسی نشسته که ازش سوال بپرسه . به شرطی که مثل همه نگه خوش گذشت ؟ یاد ما بودی ؟ زیارت قبول !

پشت صحنه ی این همه بی حوصلگی و بی انگیزه بودن برای حرف زدن همیشه پای کسی که باید بپرسد و نمیپرسد در میان است + کیبورد آماده و اینترنت به راه .

این عامل دوم ، علی الخصوص به تنهایی عامل کشنده ایه . چون وقتی کیبوردی نباشه یا سرور سایت خراب باشه یا حتی وقتی شارژر لپتاپ پیشت نیست مثنوی های هفتاد متنی از لبه های چشمت سرازیر میشن که داد میزنن تو رو خدا ما رو بنویس اما همونا اگه فرصت و موقعیت مناسب در اختیار باشه میرن یه گوشه بصل نخاع پتو میکشن رو خودشون و میگن ول کن بزار به خوابمون برسیم بابا .


بیایین در مورد مسافرت کردن صحبت کنیم . در مورد اینکه چرا میگن آدما رو تو سفر بشناسین .

نمیدونم والا . فقط اینُ میدونم که نصف بیشتر مردم تو مسافرت گند تر از هر تصوری که ازشون دارین میشن . حتی بدتر از اون موقعی که سهم ژله ـشونُ از یخچال ورداری بخوری و پررو بازی هم دربیاری . بیشتری اونایی که من تجربه هم سفر شدن باهاشونُ داشتم همینجورین . اینا به این منظور نیس که من تو مسافرت ها فرشته میشم و مث پروانه دور سر بقیه میچرخم نه . من لاقل میرم تو لاک خودم . هندزفری میزارم گوشم و از پنجره به بیرون خیره میشم . و به طرز مشکوکی هم کم حرف میشم . 

بهرحال تو هر ترازویی هم که بزاری کم حرفی بهتر از پرخاشگری نیست ؟ 

در کل همسفر داشتن مقوله ی پیچیده ایه . مثل نیمه ی گمشده در تاریخ همسفر گمشده هم داریم که باهاش ماکزیموم همپوشانی فکریُ داشته باشی . البته اگه باشه هم بدرد نمیخوره همون بهتر که گم بمونه . چون سفر ُ ساختن واسه موقعیت های پیش بینی نشده با ریکشن های پیش بینی نشده . اما در این بین همسفر بودن با آدمی که ازش خوشت نمیاد درست بیخ ریشت اصلا چیز خوبی نیست . 

اینکه تمام راه تو خودت مچاله باشی و فقط تحمل کنی . و سعی کمتر غر بزنی چون تقصیر اونام نیس , چون اونام از این وضعیت خوشحال نیستن , چون اونام مثل تو مجبور شدن .

زندگی سخته اما بعضیا سخت ترشم میکنن ، میشنوی آنتوان ؟ 

امروز داشتم توی مسیری که میرفتیم آدمارو نگاه میکردم . بعد یه لحظه این فکر هم زد به سرم که اگه فرض بگیریم همه ی آدمارو طوری درست کنیم که وقتی اولین لحظه که یکی رو میبینی . جدا از اینکه کی هست چیکار میکنه اخلاقش چیه و اینا . یعنی فقط همون یه لحظه اولی که فقط و فقط میبینیش . یه حس ثابت داشته باشی چقدر بد میشه . یعنی اولین باری که میری تو یه کلاس نسبت به همه ی بچه هایی که تو کلاس نشستن یه حس داشته باشی . چقد سخت میشه همچی . 

همیشه تعادل رو عالی نه ولی خوب در نظر میگیریم . اما اینجا به نظرم تعادل وحشتناکه . یعنی هیچ عشق در نگاه اولی دیگه وجود نداره . میری تو کلاس اگه 5 تا صندلی خالی باشه تو بالاخره رو یکیش که اصلا واست مهم نیست کنار کیه میشینی . میری توی فروشگاه سمت فروشنده ای که اصلا مهم نیست کدوم یکیه میری و  . . . به نظرم خیلی از چیزایی که الان مهمه , گاهی مشکل گاهی لذت بخش و گاهی عذاب آوره دیگه اون موقع وجود نداره . اینکه نتونی فقط با دیدن 5 نفر یکی رو به 4 تای دیگه ترجیح بدی خیلی بده . 

خلاصه تو همین افکار بودم که یهو فکرم نمیدونم چی شد رفت سمت این قضیه که حالا اگه همه رو بدون لباس و هیچی در نظر بگیریم چقد جالب میشه که اجازه بدین نگم دیگه افکارمو در این زمینه .

مشکلی که اینروزا باهاش دست و پنجه نرم میکنم : انرژی و انگیزه مو  میخوابم بیدار میشم از دست میدم . باز میخوابم بیدار میشم میبینم اِ باز کلی انرژی و انگیزه دارم . 

یادمه چند ماه پیش که فقط صحبت عوض کردن خونه بود ، من با خودم چند تا قرار گذاشتم برای بعد از خونه ی نو رفتن تا اینکه یه روز که لیست " کارهایی که بعد از رفتن به خونه ی نو باس انجام بدم " رو نگاه کردم متوجه شدم این حجم تغییرات دیگه انقلاب درونی و خودشکوفایی هم جوابشُ نمیده . کلا باید جمع کنم برم خانواده یه لونائه دیگه  به فرزندی قبول کنن . در واقع برای تغییرات همیشه دنبال مبدا مکانیم انگار . البته خیلیا شاید هنوز درگیر مبدا تاریخی و شنبه و اول ماه بعد و سال نویی و از ترم دیگه باشن . من حتی نصف شب هم اگه که از خواب میپرم و میرم دشّوری و تو آینه با خودم جلسه مشاوره ای میزارم به نتیجه که برسم دیگه اجراشُ واگذار نمیکنم حتی به صبح فردا بلکه از همون موقع تو خوابم پیگیرش میشم :دی 

بله داشتم میگفتم ، خونه ی نو حتی پتانسیل تبدیل شدن به انقلاب و تغییر حکومتم داره . شخصا فکر میکنم امام خمینی هر بار که تبعیدش میکردن اینور اونور بعد جا گیر شدن تو خونه ی نو با خودش میگفته به به تغییر کردن چه خوبه ، پاشیم بریم رژیم مملکتُ عوض کنیم . پاشیم بریم . 

البته بعضی ها طاقت تغییر و انقلاب رو ندارن و زود جا میزنن . مثلا همین تلویزیون قبلی ما ! تا دید ما درگیر کارهای خونه ایم سکته زد و مرد . یهویی . یعنی حتی سکته قلبیم نه که چارتا رگه ی سیاه بیوفته رو صفحه یا صداش خش پیدا کنه ، تو یه بعد از ظهر پاییزی بعد دیدن مختارنامه که خاموشش کردیم بعدش دیگه روشن نشد که نشد ، همونجا به دیدار حق شتافت . یه شتافتنی که تو این هاگیر واگیر چقد خرج بزاره رو دستمون بابت خریدن یه تلویزیون دیگه .

از پروسه ی خریدن تلویزیون جدید بگذریم که فعلا حوصله ندارم خوب غیبت مغازه ای که ازش خریدیمُ بکنم و حق مطلب ادا نمیشه . بالاخره تلویزیون جدیده نصب شد و افتتاح شد و شبکه ی آزمایشی اچ دی رو نگرفتُ و جونم براتون بگه یه هفته ای میشه مختار ندیدم :( همین که اگه بگی نه میمیرم ، عکساتُ میشینم , یکی یکی میبینم :(

خلاصه گذشت تا امروز که وسط جابجا کردن کارتون های خالی و جمع کردن روزنامه برگشتم به داداشم گفتم ، حیفه بابا این با این کیفیت یو اچ دیه این فقط آی فیلم نگاه کنیم , برم کابل HDMI بیارم فیلم ببینیم ؟ خلاصه بعد یه ساعت تونستیم کابلُ وصل کنیم و همون اول چون برادر جان نظری نداشت من هم هری پاتر باز کردم . خلاصه که من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و تا چار بعد از ظهر میخ فیلم هری پاتر و دثلی هَلووز1 بودم. سایر قسمت های سری فیلمش بودم . نه که مجموعه کتاباشُ تا حالا چهار بار نخونده باشم , نه که خود همین فیلمُ هفت بار کامل ندیده باشم بازم خب میترسیدم این دفعه هشتمی اینا تو وزارت خونه گیر بیوفتن یا حداقل بشه یجاییش بلاتریکسُ کشت !

من اصلا شبیه اون دسته از هری پاتر بازای قفلی نیستم که نصف عمرمُ درگیرش باشم . من ازون دسته شونم که سه چهارم شونزده سالگی به بعدم و بعد کتاب هری پاتر و محفل ققنوس به این فکر کردم نکنه سیریوس نمرده باشه ؟ خدا نکنه بمیره و هزار بارم خودم کنار اون سالن افتادم و مردم . 

هری پاتر خوبه . در موردش بیشتر حرفی ندارم که بزنم . من میتونم بارها و بارها سری کتاب ها و فیلماشُ ببینم و باز هم احساس کنم که دلم میخوادش .


1 یادگاران مرگ . البته اینطور ترجمه روان شد وگرنه یادگاران مرگبار اصلشه . و در هر صورت کیه که دثلی هلووز رو به یادگاران مرگ ترجیح بده .

harry potter