تو باید خوب باشی
اصلا توی فاز های چسناله نیستم . از طرفی آن را محکوم هم نمی کنم . اصلا باهاش کاری ندارم و همینطور بی دلیل مطرح کردمش :| میخواهم در مورد پیشرفت ، خوب بودن ، آدم بودن حرف بزنم .
بیایید قبل از اینکه بحثی اتفاق بی افتد کمی به مفاهیمی که قرار است در موردشان کنکاش کنیم فکر کنیم . انسان خوب و موفق چجور انسانی هست ؟؟ پیشرفت به چه معنی هست و چه چیزی رو پیشرفت میدونیم ؟؟؟ وقتی کسی رو خوب میدونیم ، چرا اون رو خوب میدونیم و اگر خودمون رو انسان موفق یا نا موفقی میدونیم دلیل اون چیه ؟؟؟
وقتی دقیقتر به این موارد نگاه می کنیم با کمی راهنمایی متوجه نکاتی می شویم ، اینکه آرمان ها و تعاریف ما تا حد زیادی متاثر از مشاهدات و تجربیات ما هستند . مثلا انسان موفق را تا حد زیادی انسان پولدار میدانیم ، یعنی مسیر موفقیت مسیری است که در انتها به پول می رسیم ، یا انسان خوب را انسان خیّر و نیکوکار می بینیم و کسی که زندانی آزاد می کند و این حرف ها . این تعاریف تا حد زیادی با واقعیتی که ما آن را مشاهده می کنیم تطابق دارند . اما واقعیتی که ما به آن نگاه میکنیم ، تا چه اندازه واقعیتی هست که ما در آن زندگی می کنیم ؟؟؟ این سوال در نگاه اول سوال چرندی است . به نظر نمی رسد سوال درستی باشد و این دو باهم تفاوتی داشته باشند . اما بیایید کمی ریز شویم ، شما 70 سال 80 سال عمر می کنید ،اکثر شما مدت زیادی از این زمان را مشغول به انجام دادن کاری هستید که از انجام آن و یا از تکرار آن لذت نمی برید و گاها رنج می بینید ، میتوانید این رنج را در نگاه کارکنان ادارات ببینید . این مسیر موفقیتی هست که با واقعیت بیرونی مطابقت دارد ، شما درون مسیر موفقیت و پیشرفت قرار دارید ! شما به پول می رسید به جایگاه می رسید ، اما در عین حال بخش بزرگی از زمان زنده بودن خودتان را مشغول راه رفتن در مسیری هستید که از بودن در آن لذت نمی برید . این واقعیت درونی زندگی شماست . دوست داشتید ویولون می زدید ، می رفتید صبح ها ورزش می کردید و شاید چای را در آرامش می خوردید ، مشغول به کاری بودید که از انجام آن لذت می بردید ، با آدم هایی معاشرت می کردید که از حضورشان در کنارتان احساس شادمانی می کردید و از این جور چیز ها . پس میبینیم که تفاوت هایی دارند ، شما در عین حال که انسان خوب و موفقی به شمار می آیید اما از درون بدون اینکه حتی نسبت به علایقتان و خواسته هایتان آگاه باشید در عذابی به سر می برید که آن را حس نمی کنید . و حس نکردن درد خودش عجیب است . همه مان با این بیماری از نوع فیزیکی اش آشنا هستیم و میدانیم چقدر خطرناک است .
اما خب اینطور که نمی شود ، مطالب بالا آنقدر ساده و پیش پا افتاده و قابل درک هستند که بعید است این همه انسان ها نسبت به آن آگاهی نداشته باشند . درست است . ما همه این ها را میدانیم . خیلی از ما حتی میدانیم چی چیزی میخواهیم و سراغ آن می رویم . خیلی از ما اما نمیدانیم . و دسته ای از ما میدانیم اما از رسیدن به آن چیز بی نسیب می مانیم .
مثلا من میدانم میخواهم مدیر یک شرکت کارآفرینی بشوم . اما نمیتوانم ریسک انجام آن را با توجه به محدودیت هایی که من ، و جامعه من بوجود آورده است و یا اینکه از قوانین طبیعت است بپذیرم . و به نوعی میتوان گفت ترجیح من انجام دادن کاری با ریسک کمتر و لذت کمتر است که گاها این لذت هیچ می شود . و برای جبران آن دست به انجام لذت های لحظه ای میزنم . برای اینکه میانگین نمودار لذت را روی رِنج ثابتی نگه دارم . این برای من مانند یک نوع مخدر عمل میکند . نه برای من . برای هر آدم دیگری . اعتیاد به انجام لذت های لحظه ای و فراموش کردن لذت های پایدار . مثلا از حضور در خانواده یا داشتن فرزند نمیتوانم لذتی ببرم . این در حالی هست که صرفا غُده ی لذت من با انجام یک عمل لذتبخش با دُز بالا تحریک می شود و شادی را ترشح می کند . قبل تر از رابطه ی لذت ها و مخدر ها گفته ام .
از طرفی ، باتوجه به چند خطی که ابتدا گفتم ، ما تعریف درست و قابل استنادی از پیشرفت نداریم . نمیدانیم چه چیزی پیشرفت است . تصور ما از پیشرفت صرفا محدود به داشته های عینی و قابل مشاهده ما می شود . این در حالی هست که پیشرفت میتواند جنبه ی درونی تری داشته باشد . میتواند متناسب با هدف زندگی ما باشد نه زنده بودنمان . این خودش مانند همان واقعیت های درونی و بیرونی است . یک جور هایی مشابه و یک جور هایی متفاوت است . پیشرفت های ما عموما در مسیری موفقیت تلقی می شوند که زنده بودنمان را آسان کند . مثلا من بروم فلان رشته را در دانشگاه تحصیل کنم تا کار با درآمدی در آینده داشته باشم تا بتوانم راحت تر زنده بمانم . این متفاوت است با زمانی که من در مسیری گام بردارم تا نوع نگاه خودم و درک خودم از مسائل را و نحوه ی اندیشه و افکارم را در مسیر رو به جلو پیش ببرم . معمولا تاثیر آنها پیش از آن که عیان باشد در درون آدم اتفاق می افتد ، هرچند تاثیرات آن در تصمیم گیری ها و مسیری که در واقعیت بیرونی انسان پیش میگیرد مشخص است .
میخواهم بگویم اینکه ما انسان موفقی هستیم ، انسان هستیم ، انسان خوبی هستیم ، همه نسبی و با توجه به جامعه ما و انتظارات و معیار های معلوم نیست از کجا شکل گرفته ی ما معنا پیدا میکند . من اگر در 20سالگی بروم سر کاری ، مثلا لباس فروش شوم ، و در 30 سالگی در آمدم خوب باشد و از نظر مادی شرایطم عالی باشد ، انسان موفقی تلقی می شوم . اگر ازدواج کنم و بچه دار شوم ، در 70 سالگی انسانی به نظر می آیم که زندگی ایده آل و مناسبی داشته ، اما حقیقت این است که من صرفا به عنوان یک لباس فروش زنده بودم و جفت گیری و تولید مثل کردم . نه چیز بیشتری . میتوانستم نانوا باشم . میتوانستم راننده تاکسی یا کارمند بانک یا مهندس فلان شرکت باشم و در 10 زندگی آینده ام از تمام این مسیر ها این زنده بودن را تکرار کنم . اما همین حالا و در این دیدگاه ناظری که نسبت به زندگی دارم ، به نظرم هیچ کدام این مسیر ها شبیه مسیر موفقیت نیست . در همه شان هدف ها گم شده و آرمان ها کنار گذاشته شده اند تا اشخاص زنده بودن بهتری را تجربه کنند . این عجیب است . اما معمولی و قابل درک است .
- جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۳۴ ب.ظ
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.