1 پس از مدتها صحبتهایمان گل انداخته بود، فکرش را که میکنم تا صبح طول کشید. از چه صحبت میکردیم، نمیدانم اهمیتی هم نداشت. در آن شب به خصوص موضوع صحبت کماهمیتترین چیزی بود که به خاطر سپرده شود. آفتاب زده بود که گفت «سیگار تایم، یادت هست؟» من به صدها نخ سیگار فکر کردم. به زمانی برمیگشت که از من میخواست به حرفهایم ادامه دهم و از اینکه جوابم را نمیدهد آزرده نشوم، میشنود ولی جوابی نمیخواهد داشته باشد. تقدس آن لحظات را درک نمیکردم، برای او چنان بود که گویا از مراسمی آئینی صحبت میکند. گفت «به یاد گذشتهها». من اصلا سیگاری نیستم، خاصیت دود کردنش را نمیفهمم. از کنار دکه که میگذشتم یک پاکت کامل گرفتم، من سیگار را نمیفهمم، تاثیرش بر حال بد را نمیدانم فقط میخواستم یک قاب را بازسازی کنم و تقدس آن را بیابم.
2 با شادی از گذشته و رنج و رنج آدمهای گذشته حرف میزدیم. از قابی که برای آدمها ساخته بودیم و برای اینکه دوباره فرصت حضور در آن قاب را داشته باشیم ممکن است از عقلانیت دست بشوییم. از اینکه ممکن است اتوبوسی را به عنوان معبد برگزینیم و خدایمان را گوشه چارچوبش تصویر کنیم. خدایی حواس پرت و دقیق، خدای خندهها و حرفهای بیربط، خدای آرامش میان اغتشاش مجسم. اولین بار صحبتهایمان تا آنجا پیش رفت که شادی معذرت خواست و چند دقیقه بعد از پشت پنجره شیشه میدیدمش سیگار میکشد و نگاهش دیگر خالی نیست. با دقت تصویرش را داشتم ثبت میکردم، پکهای کوتاه و عصبی؛ بار دیگر با تقدس لحظهای روبرو شده بودم که قبلا از آن شنیده بودم و درکش نمیکردم. احساس ضعف میکردم، از اینکه نمیتوانستم درد را از میان دود بگیرم و گره بزنم.
3 رو به آتش نشسته بودم، آن قدر برای سیگار عجله داشتم که از فیلتر روشنش کردم. با دست خاموشش کردم و قسمت سوخته را کندم. هر پک مزه سوخته غریبی بود، آزارم نمیداد، بالعکس این حواس پرتی در روشن کردنش به آن معنی دیگری داده بود. در آن لحظه سیگار کماهمیتترین چیزی بود که در حالم تفاوتی داشته باشد. میخواندم «از آنجا که فقط جسم دیده میشود، امید دلداده مهجور آن است که روح نیز به جسمش وفادار باشد»، صورتم از آتش گرم بود و آهنگی فرانسوی همه چیز را بهم وصل میکرد. تقدس لحظه را با سرگیجه ملایمی که از سیگار حاصل شده بود را فرو میبردم.
4 شادی ساعتش را نشان داد و گفت، روزهای بسیاری من و این صفحه با هم انتظار پلاک 32791 را کشیدیم و به شماره نشستیم. تو گویی شادی و آن ساعت و صندلی ردیف جلو سمت راست از آئینی پنهان پرده برمیداشتند که تنها با کلمات تصویر شده بودند و دست احدی به آن نرسیده بود، حتی خدای تصویر، او از همه بیخبرتر بود. در اسطوره شناسی هندو دنیا داستانیست که خدا تعریف میکند، خدا موجودی مقدس که به دنیا حکم میراند تصور نمیشود. بلکه خدا موجودیتیست که با وجودش به واقعیت برکت میدهد و به آن تقدس میبخشد. این دقیقا همان کاری بود که خدای شادی خوب از پسش برمیآمد. خدای داستانها و حرفها و اتفاقات رنگارنگ حالا از شادی خواسته بود داستانش را بشنود و کلمات را بچشد. این دقیقا همان داستانی بود که شادی خوب از پس گفتنش برمیآمد.
5 ظهر روی تخت مچاله شده بودم و به خدای چراغ اعلان صفحه گوشیام التماس میکردم آبی شود و چشمک بزند و مرا از این درد نجات دهد. ناگهان خسته از او و ناامید از بخشش، دوباره سراغ فندک و سیگار را گرفتم. به آسمان سه طبقه نزدیکتر شدم و از بالکن صدای آهنگ فرانسوی بلند شد. دود ته گلویم را میسوزاند و سرگیجه آزارم میداد ولی توانسته بودم دوباره قابی که حرفش بود را بازسازی کنم. تکیه دادم و به دودی که چرخ میزد نگاه میکردم، خود را خدای این لحظه میدیدم؛ عشق داستانی بود که تعریف میکردم و به جسم و کلمات دیگری تعلق نداشت. دختر فرانسوی میخواند رویاهای من و خاطرههای تو و بیش از آن نمیتوانستم با او موافقت کنم. جزئیات داستان را میسازند اما در تصویر کلی گماند. این بار من بودم که تقدس را به قابم اضافه کرده بودم.
- ۰ نظر
- ۱۴ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۰۰