A P H E L I O N

قطعا یکی از عجیبترین اسامی که ممکنه در طول زندگیتون بشنوید همین Tsaktoyuri هست .حالا Tsaktoyuri چی هست ؟ و چرا ؟ 


من هم مثل تمام پسر های روی زمین . اون پسر های معمولی البته . فوتبال بازی کرده م و حالا هم حتی گاها میکنم . اما اوج فوتبالی من از نظر بازی کامپیوتریش برمیگرده به همون سال های بین 2010 تا 2013 . و به صورت کلی هم البته سخت پیدا کردن پسری که pes بازی نکرده باشه . خلاصه . یکی از بهترین حالت ها برای بازی یک نفره و سرگرم کننده بازی کردن توی لیگ بود . جایی که میتونستی مثل یه مربی بازیکن بخری و بفروشی و ترکیب رو عوض کنی . بازیکن های دلخواهتو توی تیم دلخواهت جمع کنی و بازی هایی رو کنی که همیشه آرزوی دیدنشو داشتی . در این بین . یک بازیکن بود که من هیچوقت نشناختمش . اما به تناسب مشخصات خوبی که داشت همیشه جزء اولین خرید های من بود . و اون بازیکن کسی نبود جز Tsaktoyuri.

 Tsaktoyuri یه دروازبان بود . یه دروازبان همه فن حریف که به سختی دروازه ش باز میشد و کاملا مشخصات یک دروازبان ایده آل رو داشت . و من بار ها و بار ها با تیم های مختلف اون رو برای تیمم خریده بودم و بازی های بزرگی رو با کمک اون برنده از زمین اومده بودم بیرون . البته Tsaktoyuri کسی نبود که من تنها فقط اونو بشناسم و پسر خاله هام هم کاملا باهاش آشنا بودن . کاملا وارد دایره لغات ما شده بود و حتی گاهی بدون استفاده از اسمش نمیتونستیم یک مکالمه رو به نتیجه دلخواه برسونیم . مثلا وقتی یک واکنش عالی از یک دروازه بان میدیدیم و یا خودمون دروازه وا میستادیم . الگوی دروازبانی ما Tsaktoyuri بود . 

اما سال ها از اون روزها میگذره . دیروز صبح دوباره با پسر خاله هام مشغول فوتبال بازی کردن بودیم که بعد از چند سال دوباره اسم Tsaktoyuri به گوشم خورد . اینبار مُجاب شدم به محض رسیدن به خونه بگردم و پیداش کنم و ببینم الان چیکار میکنه و توی کدوم تیم بازی میکنه و چه شکلی هست و اصلا هنوز بازی میکنه یا پیر شده . اما با چیزی مواجه شدم که انتظارش رو نداشتم . با این صفحه : http://pes.neoseeker.com/wiki/Tsaktoyuri 

در حقیقت Tsaktoyuri  اصلا وجود خارجی نداره و یه بازیکن ساختگی بود . من و پسر خاله هام چیزی رو به عنوان الگو و ایده آل پذیرفته بودیم که اصلا وجود نداشت . و ما توی تمام این سال ها اصلا درگیر پیدا کردنش نبودیم چون فکر نمیکردیم وجود نداشته باشه و بخاطر همین انگار یه کسی یه جای دنیا بود به اسم Tsaktoyuri  که دروازبان خیلی خوبی بود که توی تیم های خوب بازی نمیکرد . انقدر توی باورش غرق شده بودیم که حتی یک لحظه به خودمون نگفتیم چرا باید دروازبانی با این مشخصات عالی توی یک تیم درجه 3 بازی کنه و به راحتی با پیشنهاد های کم به تیم ما بیاد . 

همین حالا هم خیلی از باور های من وجود خارجی ندارن . که حالا غرق در باورشانم و نمیتوانم بفهمم کدامشان حقیقت ندارند . حتی ازشان استفاده میکنم . باهاشان زندگی میکنم . در معادلاتم از آنها استفاده میکنم . اما حقیقت ندارند . مانند وقت هایی که یک مجهول و یا ضریب اضافه وارد معادلات دیفرانسیل میکنی تا مساله حل شود . خیلی از مسائل من اینجوری حل شده اند که من خبری ازشان ندارم . و یا بعد ها فهمیده ام . 

شاید مثلا بگویید خب چه فرقی دارد . تو مثلا با Tsaktoyuri  به اهدافت رسیدی . بازی ها را بردی . فرقش مثل این است که به کسی عشق بورزی که نشان بدهد عاشقت هست اما بعد ها بفهمی عاشقت نبوده است . برنامه ریزی شده بوده تا عشق را با او تجربه کنی . هرچند تو در عشق پیروز شده ای اما بازی را نبرده ای . به همین سادگی . البته من فکر میکنم ساده است اما شاید متن منظور را نرساند . 

برای اینکه زیاد وقت ندارم ( و این خبر خوبی است برای خوانندگان این وبلاگ از آن جهت که کمتر هم طبعا در ادامه مینویسم . ) همینجوری یک چیزی برای عنوان انتخاب کردم . پس خیلی به آن وابسته نشوید که اگر در نیمه راه دیدید پای همراهیتان را برای موضوع این پست  در ادامه ندارد از من گله نکنید . که البته قبلا هم گفته ام که مهم هم نیست برایم . من آدم رُکی هستم . 


مامان یک جور شکلات های جدید خریده که کلا تابحال من یک بار از آنها خورده بودم چون خارجی هستند و البته خیلی طور خاصی نه اینکه باشند اما در نوع خودشان سبک متفاوتی هستند و شکلاتی هم نیستند . شیری هستند فک کنم . یک چیزهایی بین پاستیل و مارشمالو و شکلات . خلاصه من بعد از چند دقیقه نگاه کردن بهشان از آنجا که تعدادشان کمتر از 50 60 عدد است گفتم اینها حیف است دم دست باشد . بروم و یکجایی قایمشان کنم تا سرعت محروم شدن از نعمت حضورشان در زندگی ام پایین تر بیاید . و همه این افکار که در سن 23 سالگی به ذهن من رسید . من را به این فکر دوباره وا داشت که من چه لذت های دیگری را اینگونه فدا کرده ام . چون میدانستم . قایم کردن این شکلات ها و دو روز خانه نبودن مساوی است با فراموشیشان و ظاهر شدنشان در یک مهمانی خانوادگی که بعید است این لشکر بی دفاع خوشمزه ی 50 60 نفره به سلامت از آن جان سالم به در ببرند . مانند تمام قایم کردن های دیگری که برای یک لذت واهی صورت گرفته بود پیش از این . مانند قایم کردن بستنی ها ته فریزر که روزها بعد وقتی از کلاس آمدم با پوسته های خالیشان مواجه شدم . مانند قایم کردن آن ناپلئونی ها در بالاترین قسمت کابینت ها که بعد ها منجر به یک فاجعه زیست محیطی شد . مانند آن سری که شلوار نویی که خریده بودم را به مثابه ی یک سوگلی در کشوی دیگری گذاشتم و آن قدر گذشت که دیگر من بزرگ اما سوگلی در همان اندازه مانده بود . و مانند تمامی لذت هایی که فدا شدند . فدای محافظه کاری هایم و فدای ترس از دست دادنشان . ( لازم است که اشاره کنم این عبارت ها نیازمند تعمیم هایی است که خودتان میتوانید به زندگیتان و دیگر چیزهای مهم تر از ناپلئونی و بستنی چوبی بزنید ؟ )


تصمیم سختی است . منتظر یک فرصت مناسب بودن و یا ریسک کردن و استفاده حدکثری در لحظه . گاهی اینگونه است که یا میتوانید یک بستنی لیوانی را دو نفره بخورید . یا انقدر برای اینکه همه ش سهم خودتان شود صبر کنید که شانس کسب سهم 50% مسلم آن را هم از دست بدهید . 


گاهی طور دیگری است . میخواهید حالا حالا ها وجودش را احساس کنید . یک چیزهایی را قایم میکنید که اگر قایم نباشند ممکن است از دستشان بدهید . و نمیدانید وقتی قایمشان کردید همان موقع میتواند زمان از دست دادنشان باشد. 


گاهی هم تماشا میکنید . این تماشا کردن خیلی بد است . یکبار یک دسر بود که خیلی خوشرنگ و خوش چهره بود . در نمایشگاه گل . یکجور هایی نمیتوانستی خودت را قانع کنی تا ریختش را برای چشیدنش بهم بریزی . یعنی یکجورهایی همان حالت را دوست داشتی . همان نگاه کردنش و بو کردنش برایت کافی بود . از طرفی میترسیدی که واقعا طعمش به اندازه چهره اش خوب نباشد و هم ظاهر و هم باطن را از دست رفته ببینی  .  این خیلی وقت ها پیش می آید . همین دختری که رشته اش روانشناسی است یکی از همین حالت هاست . تا وقتی نمیدانستم چه کند ذهن و بدرفتار است همیشه از حضورش لذت می بردم . 


من آدم احساساتی نیستم . ولی یادم می آید چند باری برای اینکه چیزی را از دست ندهم ، آن را نه ، حسّم را قایم کردم . و نتیجه مانند همیشه . یک فاجعه دیگر بود . 


واقعا آدم نمیداند یک شکلاتی که اصلا معلوم نیست چه چیزی است با حضورش میتواند چه افکاری را بوجود بیآورد . 


من کلا شاید در این چند پست اخیرم و پست های اخیر ترش کلا آدم به ظاهر جدی و یا خلاصه هرجور آدمی جز آدم بشاش و طنزگونه به نظر برسم . اما در حقیقت آدم طنازی هستم . منظورم از طناز این است که عباراتی را که به کار میبرم سعی میکنم عبارات کمتر خشک و ترجیحا طنز آمیز باشد . البته خب دلقک هم نیستم . یعنی خودم و دوستانم فکر میکنیم که میدانم کجا چه چیزی را چگونه بگویم که نه مسخره و دلقک بازی باشد و هم اینکه خاصیت طنز داشته باشد . 

خلاصه چند سالی می شود که طنز بودن نصف و نیمه ام ، میگویم نصف و نیمه چون من ظاهرا آنطور که دیگران میگویند از بیرون آدم بسیار خشک و جدی و مغروری به نظر میرسم . خلاصه چند سالی می شود که همین طنز بودن نصف و نیمه ام به من کمک کرده که خلاق تر شوم و بتوانم بهتر با مسائل کنار بیایم . البته نمیدانم حالا طنز بودنم به هوشم کمک کرده و یا هوشم به طنز بودنم . یا هردو به هم . خلاصه . ( اینطور برداشت نشود که آدم باهوشی هستم :| بالاخره یک ذره را که همه داریم که در موردش صحبت کنیم ) 

حالا میخواهم در این پست کمی طنز بودن خودم را بررسی کنم تا بعد ها که مشغله زندگی به من فشار آورد و مجبور شدم این قسمت های مغزم را خالی کنم برای اینکه کمبود حافظه باعث نشود نتوانم به کارهایی که در آینده دارم برسم . بیایم و با خواندنش خودم را ریکاوری کنم . خب مثل بقیه پست های بداهه الان هم دارم فکر میکنم که از کجا شروع کنم . 


اول از همه من از آن ابتدا آدم طنازی نبودم به این شکل . یعنی یک سری شیطنت ها را که خب داشتم مثل همه ی دیگران . اما اینکه بگوییم کلا از آن اول طنازی بودم که تکان میخورد . نه ، آنطور نبود . طنازی من با ورود من به دنیای مجازی قوت گرفت . یعنی آن سال های آخر قبل از ورود به دنیای مجازی یک سری جرقه هایی می زد . مثلا من خاطره هارا خیلی خوب تعریف میکردم . منظورم از خیلی خوب این است که خاطره ها اتفاقاتی بودند که افتاده بودن خب . اما من مثل دیگران به آن نگاه نمیکردم و همین باعث می شد مثل دیگران هم آن را تعریف نکنم . کلا طنز من به این شکل است که قرار نیست دیگران را از خنده پاره کند . فقط نشاط آور است یعنی شاید گاهی هم پاره کند ولی خب اکثر اوقات چیزی است نشاط آور . به نظرم اصلش هم همین است . نباید طوری باشد که وقتی طنزی گفتی همه عنان از کف بدهند و مورد اشاره عام و خاص قرار گیری  . باید جوری باشد که در کمال آرامش دیگران از با تو بودن خسته نشوند . با همان خنده ملیح و حرف زدن های آرام باید نگذاری بروند سمت آدم های جدید . 


بعد از ورود به دنیای مجازی میتوانستم بهتر طنز بنویسم . چون میتوانستم روی چیز ها بیشتر فکر کنم . وقتی میخواهی بداهه طنز بگویی نمیتوانی آنطور که میخواهی ادایش کنی چون زمان باعث میشود نتوانی تمام دایره لغاتت را برای انتخاب بهترین ها اسکن کنی . اما در نوشتن طور دیگری است . چند ثانیه یا چند دقیقه مکث ممکن است . و همین باعث میشود کم کم بدانی چه چیز هایی را کجاها بکار ببری جالبتر میشود . انگاری که مُرغی است که میتوانی کبابش کنی . شکم پر اش کنی . سرخش کنی . ادویه هارا کم و زیاد کنی  و هرکدام قابل خوردن است اما مزه متفاوتی دارد . و بسته به زمان و آن شرایط معمولا یکیشان را میتوانی انتخاب کنی . گاهی زمانی برای اضافه کردن ادویه جات و شکم پر کردنش نداری و مجبوری همان را کباب کنی . اینجور موقع ها معمولا همان موقع هایی است که صرفا یک چیزی میگویی تا یک چیزی گفته باشی . اما نوشتن در دنیای مجازی این اختیار را به تو میدهد . انگار همیشه یک هفته قبل از مهمانی به تو خبر داده اند و فرصت کافی برای تدارک دیدن را داری و از مهمان سرزده خبری نیست . 


حالا این فرصت را با دایره لغات بی نهایتی که اینترنت در اختیارت قرار میدهد و با نمونه های گسترده ای که دیگران استفاده میکنند کنار هم بگذاری . تنها کاری که باید بکنی چیدنشان به صورت صحیح است . مثلا میخواهم یک نمونه را همین حالا درست کنم . امروز بعد از کلاس که آمدم خانه بوی خورشت اسفناج توی صورتم میزد . خب من از اسفناج متنفرم . طبیعتا باید فحشی چیزی بدهم اما در دو مرحله تنفرم از اسفناج را خالی میکنم و املت میخورم . مرحله اول آن قسمتی است که به پدرم میگویم "بابا ما 23 سالی هست که سالی 5 6 باری خورشت اسفناج میخوریم ، یک سری مردم در سوئد هم هستن که همین 5 6 بار را هم نمیخورند و شاید جالب باشه اگه بدونی همشونم سالمن و رو ویلچر نیستن از پوکی استخوان ، خب بیا این 5 6 بار در سال رو مثل سوئدی ها  زندگی کنیم چی میشه مگه فکر کن از اول سوئد زندگی میکردیم :| "  در این مرحله علی رغم اینکه شدت تنفر و مجموعه ای از انتقاد هارو به پدر گرامی منتقل می کنم . هیچکداممان ناراحت نمی شویم و حالمان بهتر هم می شود . در مرحله دوم با توجه به اینکه ما هنوز هم با آن همه حرف خورشت اسفناج داریم باید انرژی بیشتری را روی خودم بگذارم پس میروم به سراغ دنیای مجازی خودم . در آنجا مینویسم " خورشت اسفناج شوخی بد زندگی با من بود ، املت شاید فرصتی باشد برای نفس ، در این تلاطم شوخی های دوست نداشتنی" در این مرحله دیگر کاملا نظرم نسبت به خورشت اسفناج تغییر میکند و همین زودی هاست که شخصا به سر دیگ رفته و از فرصتی که برایم با بد بودنش ایجاد کرده تشکر کنم . 


وقتی میگویم طناز بودنم به من فرصتی می دهد برای کنار آمدن با مسائل منظورم همین است . خیلی اوقات اتفاقات بر خلاف آن چیزی که میخواهم رخ میدهند . اما خالی از طنز نیستند . یکجور هایی طنز نیمه پر لیوان اتفاقاتی است که من دوستشان ندارم . مثلا در تزم گذشته برخلاف واقعیت های زندگی یکی از امتحان های میانترم شفاهی بود و باید جلوی 40 نفر شفاها امتحان را در لحظه میدادی که این خیلی جالب نیست مخصوصا برای درس های عمومی با آن همه جنس مخالف که برای آن هاست که کلاس ها را می روی . خب طبیعتا این امتحان شفاهی آن اتفاق دوست داشنتی نبود که تمام عمر منتظر آن باشم . پس سعی کردم یکجور هایی آن را هم به طنز بکشانم . یعنی یکجور های من تمام اتفاقات خوشایند و نا خوشایند زندگی ام را به طنز میکشانم . پس وقتی که نوبتم شد تمام جواب ها را جور دیگری دادم که درست بود اما هرکدام باعث لبخند می شد . حتی وقتی جوابی را اشتباه میدادم دیگر نه من غصه میخوردم نه کسی به این فکر میکرد که من جواب این سوال را نمیدانم . و البته ! طنزم هوانطور که گفتم خارج از لودگی و دلقکی بود . که این خیلی مهم است برای اینکه یک طناز باشید . 


به صورت کلی من این طنزی که در زندگی ام جریان دارد را دوست دارم . البته کنترلش گاهی اوقات خیلی سخت می شود . خیلی اوقات آدم ها نمیفهمند چه چیزی میگویم . خیلی اوقات طنز هایی به کار می برم که مناسب آن لحظه نیستند . انگار همیشه در حال یادگیری آن هستم . و خیلی مهم است که از چهارچوب آن خارج نشوم . همانقدر که میتواند تاثیر مثبت بگذارد میتواند تخریب کننده باشد . 



بعد از نوشتن پست اضافه کرد : وقتی که متن را به سختی توانستم یکجور هایی پایان دهم . دیدم متن طولانی ای شده است . پس همانطور که میبینید طبیعتا متن طولانی ای هست و اگر میخواهید نخوانید اصلا ولی من به شما خواندن آن را پیشنهاد میکنم . (جاگذاری شود : متن آخرین پرانتز همین پست ) 


کلا من آدم غصه بخوری نیستم . یعنی نه اینکه نبوده باشم . از یک جایی به بعد دیگر خیلی کم غصه میخورم . به نظرم غصه خوردن برای زمانی است که دیگر هیچ کاری برای انجام دادن وجود ندارد . 


به طور کلی من عاملین غصه را به بخش های زیر تقسیم می کنم :

1- غصه هایی که به من مربوط نیست . مثلا غصه خوردن برای یک حادثه ای در یک جایی . به من مربوط نیست ولی میتواند در من غصه ایجاد کند . مثلا از اینکه در یک جایی به یک نفر چه جسمی و چه حقوقی تجاوز بشود آدم میتواند غصه بخورد . 

2-غصه هایی که به من مربوط است . طبیعتا نقطه مقابل قبلی است . مثلا درسی را میوفتم یا تصادف میکنم و یا از اینجور چیز ها که به دیگران مربوط نمی شود ولی به من می شود . 

حالا آنقدر هم دسته بندی پیچیده و تخصصی ای نیست میدانم ولی خب بپذیرید یا نه . غصه ها همینگونه اند . یا به ما مربوطند و یا به ما نامربوط . البته این دسته بندی ها همینجا تمام نمی شود و من برای فرار از غصه ها باز هم به دسته بندی نیاز دارم . چرا ؟؟ 
چون به نظرم غصه ها هم مثل خوشی ها و علاقه ها و دیگر حس ها میتوانند خارج از منطق گاهی صورت بگیرند . برای اینکه کنترلشان کنیم باید منطقی به آنها نگاه کنیم و یک نگاه منطقی طبیعتا یک سیستم و یک منطق می طلبد . مثلا من از یک آدمی به خاطر یک کاری که از او سرزده ناراحت میشوم . این ناراحتی تا ابد ادامه پیدا میکند ولی اگر من منطقی به ماجرا نگاه کنم و مثلا در مرحله اول آن آدم را در دسته آدم های نا مربوط زندگی ام قرار دهم بلافاصله با خودم میگویم چرا باید از آدمی که ربطی به زندگی من ندارد ناراحت شوم ؟ و ماجرا تمام میشود . من به این میگویم الگوی نجات ( همین الان این اسم را برایش انتخاب کردم ) . 
حالا من برای غصه هایم هم میخواهم این الگوی نجات را پیاده کنم . پس اولین مرحله برایم می شود تشکیل الگوریتم مبارزه . الگوریتم مبارزه همین دسته بندی هاست . حالا بگذارید یک مرحله دیگر الگوریتم را پیش ببریم تا ببینیم چه می شود . 

به نظرم برای مرجله دوم بعد از اینکه بین آن دو دسته انتخابم را انجام دادم بهتر است ببینم این مساله اصلا چرا غصه دارد ؟ 
اینکه چرا غصه دارد منظورم این است که تاثیر گذاری اش به چه شکلی است . مثلا آیا در زندگی روزمره من تاثیر مثبت یا منفی می گذارد . آیا آینده من را تحت تاثیر قرار میدهد یا مثلا آیا باعث می شود در کار یا چیزی به مشکل بر بخورم و از این چیز ها . منظورم این است که اصلا تاثیرش در زندگی من چگونه است و دلیلی که برایش باید غصه بخورم چیست . خیلی اوقات غصه های ما صرفا احساسات منفی ما هستند . مثلا من بدون اینکه اطلاع داشته باشم با لباس های معمولی و ظاهری آشفته میروم خانه خاله ام . یعد متوجه میشوم آنجا کلی مهمان است و دختر های فامیل یکی پس از دیگری در رفت و آمدند و من غصه ام از این می گیرد که چرا لباس مناسب تری نپوشیده ام و کلی ذهنم درگیر میشود . البته اینجا از نظر منطقی هم باید غصه خورد ( :| ) . ولی جدا از شوخی . بیایید همین را در الگوی نجات قرار دهیم . تا شاید حتی به مرحله بعدی رسیدیم . 

پس من با لباس های نا مرتب و ظاهری کم سابقه از خودم میروم خانه خاله ام و باقی ماجرا . حالا من در گوشه ای از خانه که کمترین دید را دارد نشسته ام که از این ماجرا با حداقل تلفات خارج بشوم و دارم غصه میخورم . حالا باید غصه را از بین ببرم . پس میروم سراغ الگوی نجات ( هنوز آنقدر ها هم از پیدایش این اسم نگذشته و حس میکنم زیادی هم جالب نیست ولی بگذارید فعلا ادامه بدهیم ) . خب . غصه ام طبیعتا از آن غصه هایی است که به من مربوط می شود پس در اولین گام نمیتوانم به راحتی از آن صرف نظر کنم . در مرحله بعدی باید ببینم که تاثیر این اتفاق چیست که باعث غصه در من می شود . تاثیر آن هم که مشخص است چه کسی دوست دارد با این ظاهر ظاهر شود آن هم در مقابل کسانی که هرکدامشان پتانسیل تبدیل شدن به عشق ابدی را دارند . 
حالا مرحله یعدی از الگوریتم مبارزه با غصه را به صورت کاملا مسالمت آمیز پیش میگیرم . یعنی در حقیقت آنقدر هم الگوریتم مبارزه محوری نیست اما باعث یک شور و اشتیاق دیگری میشود وقتی میگویم مبارزه . خلاصه . به نظرم مرحله بعدی مرحله طرح این پرسش است که "آیا این تاثیر ، توجیه منطقی دارد ؟" این سوال را می پرسم چون گاهی اوقات احساسات ما خارج از توجیهات منطقی هستند . مثلا من خیلی اوقات دوست دارم با جنس مخالف خودم که حتی نمیشناسمش ارتباط برقرار کنم . گاهی اوقات منطقی به نظر میرسد و در اکثر موارد خارج از منطق . پس من بعد از اینکه تاثیر را فهمیدم باید ببینم آیا منطقی هست ؟؟؟ در مثالی که زدم طبیعتا این تاثیر آنقدر ها هم منطقی به نظر نمیرسد . پس این، از درصد خلوص غصه کم میکند به خودی خود حتی اگر کاملا آن را از بین نبرد . یک جورهایی اعتبار غصه را پایین می آورد و از اعتماد من به غصه کم می شود . حالا اگر غصه هنوز پا برجا بود میروم سراغ سوال بعدی . 
پس تا اینجا یک غصه داشتم که به من مربوط بوده و به نظرم تاثیر منطقی ای نیز دارد . ( اگر تاثیر منطقی نداشته باشد در مرحله قبلی غصه از بین می رود طبیعتا اگر نرود شما مشکل دارید چون برای من می رود  :| ) حالا نوبت به طرح سوال بعدی از خودم می رسد . "برای تغییر شرایط چه کاری میتوانم بکنم ؟ " اینجا یک نقطه حیاتی است در الگوی نجات . یعنی مثل یک چهار راه میماند که هر کدام از مسیر ها به چهار راه دیگری ختم می شود اما در عین حال آنقدر هم پیچیده نیست . تغییر دادن شرایط به دو نوع از نظر من صورت می گیرد . یکی تغییرات محیطی و دیگری تغییرات وجودی که هرکدام هم باز میرود به سمت همان چهار راه ها . 
منظورم از تغییرات محیطی مثلا این است که برای حل مشکل تیپ و قیافه ام مهمانی خاله ام را به خز پارتی ای کاستوم پارتی ای چیزی تبدیل کنم که قطعا نا شدنی است . یعنی در اکثر مواقع تغییرات محیطی خیلی سخت ایجاد می شود . ولی مثلا از غصه ی حضور در یک جمع به راحتی میتوان با خارج شدن از آن جمع خلاص شد . حالا تغییرات محیطی که مشخص است . اما تغییرات وجودی ( که قطعا لغت بهتری برایش وجود دارد اما حالا به ذهنم نمی رسد ) تغییراتی هستند که ما در نوع نگاه یا افکارمان ایجاد میکنیم . مثلا فرض کنید که در یک اتوبان داریم میرویم که 4 باند دارد . اگر از باند 1 به 3 برویم . آنقدر تغییرات محصوصی به ظاهر ایجاد نمیشود اما به هر حال تغییراتی ایجاد می شود . حالا مثلا من میخواهم ببینم برای تغییر شرایط چه کاری میتوانم بکنم ؟ یعنی قطعا انتخابم محدود می شود به لیستی از کار های ممکن در آن شرایط . همانطور که گفتم شرایط محیطی را به سختی می شود در این شرایط تغییر داد . مثلا میتوانم بروم لباس های پسر خاله ام را بپوشم یا موهایم را مرتب کنم و از اینجور چیز ها ولی ریشم را که نمیتوانم بزنم در آن شرایط . اما خب همیشه شرایط محیطی مشخص است و ما اکثرا همان ها را هم انتخاب میکنیم و کمتر سعی میکنیم روی شرایط وجودی کار کنیم . حالا من میخواهم شرایط وجودی را برای برطرف کردن این غصه تغییر بدهم . پس میروم مستقیم سراغ مسیر فکری که منتهی به غصه می شود . 

من شرایط مناسب ظاهری ندارم > دختر های فامیل اینجا هستن > دختر های فامیل خوشگل هستند > دختر های فامیل من را میبینند > دختر های فامیل تا ابد الدهر این تصویر از من را در ذهنشان ثبت خواهند کرد . 

حالا باید ببینم کجای این مسیر را میتوانم تغییر بدهم . فرض را بر این میگذارم که تغییرات محیطی ممکن نیست. نظر دختر های فامیل را هم نمی شود تغییر داد به هر حال اصلا شاید شلخته دوست داشته باشند . در تغییرات وجوری تمام آپشن ها مربوط میشود به آن قسمتی که خودم در آن نقش دارم . مثلا من فقط میتوانم روی قسمت آخر کمی ویرایش در ذهنم انجام دهم . میتوانم به سمت دیگری حتی خط فکری ام را منحرف کنم . مثلا یکی از تغییراتی که میتوانم بدهم مقابله به مثل است . به هر حال دختر های فامیل که هیچ . کل دختر های دنیا بالاخره ایراداتی هم دارند دیگر چه برسد به دختر های فامیل ما . پس یکی از تغییرات همین است که به این فکر کنم اینجا فقط من نیستم که از نظر ظاهری ایراداتی دارم . حالا مال من کمی بولد تر است اما از ابرو های فلانی که کوتاه بلند گرفته که بدتر نیست . و از اینجور چیز ها . یعنی هیچ تغییری نه در پوشش من و نه در آدم های دیگر بوجود نیامده است اما انحراف ذهنی من از مساله ای که در حال حاضر قادر به حل آن نیستم به من کمک میکند که خب غصه اش را هم نخورم . البته این انحراف به مهارت هایی هم نیاز دارد . آدم مثلا نباید انقدر منحرف شود که با زیرپوش برود وسط مهمانی و پیش خودش بگوید از ایزی لایف فلانی که بدتر نیست . این خیلی ضایع است . یا انحراف ذهنی آدم نباید منجر به این شود که آدم دست به رفتار هایی بزند که مناسب نیست . چون انحراف ذهنی یک جور هایی شما را از مسیر اصلی منحرف میکند همانطور که از اسمش پیداست . یعنی یک رشته افکار را منتقل میکند نه اینکه صرف آن مساله را منتقل کند همین باعث می شود در بقیه تصمیم ها هم دخیل باشد . این چیز آخری که گفتم معنی اش این است که انحراف ذهنی در اینجور مواقع روی تمامی پارامتر ها تاثیر گذار است . پس باید مراقب بود اگر قرار است تصمیمی وابسته به آن پارامتر ها بگیرید . پارامتر های منحرف شده را اول به مسیر اصلی برگردانید . کلا این قسمتش خیلی پیچیده است میدانید . بعضی چیز هارا همین ندانید هم اکثرا درست انجام میدهید به صورت غریزی . من هم حوصله و توان توضیح دادنش را ندارم دیگر . حالا اگر خیلی سخت بود بپرسید . 

خلاصه کل فرآیند غصه نخوردن من این بود . یعنی بعد از این مرحله آخر معمولا غصه از بین میرود . اما گاهی اوقات غصه ها از بین رونده نیستند . مثلا اگر یکی از نزدیکان آدم فوت کند . آدم نمیتواند غصه اش را نخورد . یا مثلا اگر آدم دچار فلج عصبی شود نمیتواند غصه نخورد . یا اگر دختر مورد علاقه ش در دانشگاه رل بزند همینطور و خیلی چیز های دیگر که اصلا قرار نیست اینجوری باشد که غصه شان را نخوریم . منظورم این است که خیلی اتفاقات غصه دارند . اما غصه خوردن همیشه بهترین راه نیست . 
مثلا یک اتفاق نا مربوط مانند سیل آمدن در فلان جا غصه دارد . اما غصه خوردن به هیچ دردی نمیخورد . اما یک پست بلاگی میتواند کارساز باشد . یک پیشنهاد و یا یک کمک دیگری میتواند به مراتب بهتر از غصه خوردن باشد . 
این راه حل ها به درد اینجور غصه ها میخورد . غصه هایی که الکی میخوریم . برای چیز هایی که غصه خوردن راحت ترین راه مواجه شدن با آن هاست . نه تنها ترین راه ! ( غصه خوردن برای مرگ عزیزان میتواند تنها ترین باشد مثلا اما در مورد پلاسکو نمیتواند تنها ترین باشد مثلا ) 

امیدوارم این مطلب به شما کمک کند که کمتر غصه بخورید ( البته شاید در آینده با پست دیگری متوجه شوید که من هیچ حس مسوولیت و همدردی با شما ندارم و در واقع برایم به صورت کلی مهم نیست که غصه میخورید یا چگونه میخورید یا نمیخورید و این امیدوارم هایی که آخر پست هایم میگویم کاملا رویش با خودم است :| ) 

و این را هم اضافه کنم که رو به رو شدن و پذیرفتن اتفاقات پیش آمده کمک بسیار شایانی به غصه نخوردن الکی میکند . 


scan


شاید  در نگاه اول این سوال رو از خودتان بپرسید که خب که چه ؟ و اصلا این عکس با آن عنوان ، که چه ؟ شاید هم در همان نگاه اول یا کمی بعد از آن متوجه شوید که منظورم از گذاشتن این عکس و بکار بردن آن عنوان و در ادامه پستی که قرار است بخوانید چیست . اصلا بیایید از احتمالات بگذریم . 

در ماشین دایی گرامی ام نشسته بودم ، بعد از سال ها ، این بسته حاوی عکس و لوح فشرده MRI را در کناردست ( این کلمه سرهم است . کناردست . مثل کلاردشت :| ) خودم روی صندلی های عقب دیدم . و چون یک جور هایی در ماشین حبس شده بودم نا خود آگاه توجه ام نسبت به آن ثانیه به ثانیه بیشتر شد . البته نه به محتوای داخل بسته و یا اینکه دایی ام دیسک کمر گرفته است یا آسیب نخاعی دیده است ، نه ، به مشخصات روی پاکت . تاریخ ، نام بیمار ، نوع MRI ، پزشک ارجمند . و در آن سمت ، 90/7/16 ، آقای ... ، CD ، جناب آقای دکتر .. . 

حال چه چیزی در این نوشته ها توجه من را به خودش جلب کرده بود . شما نمیدانید اما مدت هاست که من وارد چالشی شده ام به این مضمون که چرا ما دکتر ها را اینقدر آدم های مهم و یکجور هایی جهش یافته و از نسل فوق بشر میدانیم . چرا دکتر ها "پزشک ارجمند جناب آقای دکتر" هستند و مریض ها "آقای" خالی . باز هم شما نمیدانید اما من در جای دیگری که سروش میداند و خواننده های وبلاگش در مورد این موضوع حسابی با او هم بحث کرده ام . سروش یک دانشجوی پزشکی است که وبلاگ دارد . وقتی آن پست را گذاشته بود یکی از اقوام نزدیک ما نزدیک 2 سال بود که مریض شده بود و هیچ دکتری نمیدانست مریضی او چیست و چون نمیدانستند با آزمون و خطا او را دچار مریضی های دیگری هم میکردند و و چون شرایط آن مریض یکجور هایی بود با رفتن او به خارج هم موافقت نمیکردند من در آن پست که نزدیک به یکسال از آن میگذرد حسابی با سروش بحث کرده بودم که دکتر ها آنقدر ها هم "پزشک های ارجمند جناب آقای" نیستند و صرفا دارند شغلشان را مانند هر آدم دیگری انجام میدهند . مانند کتاب فروش ها . مانند تعمیرکار ها . حالا که این پست را مینویسم 43 روز است که از مرگ آن فامیلمان گذشته است که پزشکان ارجمند نتوانستند مریضی اش را حتی تشخیص بدهند . حال اصلا کاری به آن ندارم و به راستی که چه اهمیتی دارد ؟؟ 


از بحث اصلی دور نشویم . من هنوز هم فکر میکنم پزشک ها همان آدم های معمولی دیگر مشاغل هستند . فقط کمیت آنها باعث شده مهمتر جلوه کنند . که خودتان میدانید . کمیت اصلا دلیل موجهی نمیتواند برای این موضوع باشد . چون اگر باشد میشود حال و روز پزشکان عمومی که حالا میشود گفت دیگر همه مان به این نتیجه رسیده ایم که آنقدر ها هم با یک تعمیرکار کارشان تفاوتی ندارد . اما هنوز هم تا اینجا هدف من نا مشخص است و گفته هایم به سمت نمیدانم کجا میرود . به نظرم بهتر است که برم یک کار نامربوط کنم و دوباره برگردم برای نوشتن ادامه اش . 


خب . داشتم می گفتم . من فکر میکنم پزشک ها با توجه به نوع و موضوعیت شغلشان حسابی ما را تصاحب کرده اند . مانند اهریمنی که شیشه عمرمان دستش باشد . البته نه همشان . همانطور که گفتم پزشکی هم مانند تمام مشاغل عادی دیگر درش خوب و بد وجود دارد . مانند ماستبندی و یا نانوایی . اما تمام مشاغل دیگر به مشتری احترام میگذارند . اما در پزشکی شما الزاما نباید این احترام متقابل را رعایت کنید . میتوانید هرموقع که خواستید به بهانه مریض های بیمارستان به مطب دیر بروید و یا بالعکس . اینکه یک مریض دیگری 3 ساعتی را معتل شود اهمیت خاصی برای شما ندارد . یا میتوانید از روی شکم سیری کیس های سختی که مجبورید بخاطرشان کمی مطالعه داشته باشید را رد کنید و به دکتر دیگری واگذار کنید . و حال مریض در این چرخه که ایجاد میکنید زیاد هم مهم نیست . 


اما پزشکان افراد مهمی هستند . چون تعدادشان کم است . چون یک پزشک همزمان 100 200 تا مریض را باید هندل کند ولی یک تعمیرکار همان 2 3 تا ماشین را در روز تعمیر کند کافی است . و البته ماشین ها نمی میرند . هرکسی نمیتواند پزشک شود اما بدی اش هم همین است که هرکسی میتواند پزشک شود . ( این جمله سنگینی است که از شما انتظار دارم روی آن فکر کنید تا بفهمید من آنقدر ها هم آدم یک طرفه به قاضی برو نیستم ) اما خب این در اصل مساله تغییری ایجاد نمیکند . پزشکان حق ندارند از قانون عرضه و تقاضا سوء استفاده کنند . و همزمان انتظار برقرار بودن آن را داشته باشند . قطعا دتس یور فاکینگ جاب اند یو هو تو دو ایت رایت . نه از روی شکم سیری نه از روی 



 بعدا نوشت : 

خب همانطور که متوجه نشدم مثل اینکه نا غافل بجای ذخیره پیش نویس مطلب را نصف کاله ( نصف کاله یعنی مشخص است یعنی چی دیگه این نیازی به توضیح نداره :/ ) منتشر کردم . و با پایانی باز مطلب رو برای شما هم میهنان و سیل جمعیت عظیمی که 24 ساعت روز خود را به اف5 زدن روی صفحه وبلاگ من اختصاص میدهید قرار دادم . 

حالا یک چند جمله دیگر مینویسم که حداقل همان تیکه پاره های منظور خودم را هم که شده برسانم . 

داشتم میگفتم . با همه مسائلی که در بالادست ( بالادست مانند کناردست و همانند همان کلاردشت تلفظ میشود ) به آن اشاره کردم . به نظر مقصر اصلی مانند تمام مسائل روز و دیروز و دو هفته پیش مملکت خود ما مردم هستیم . ما مقصریم چون مریض میشویم . ما مقصریم چون فکر میکنیم هرچقدر بیشتر احترام بگذاریم و از در های احترام حتی به سمت دیگر اتاق های پاچه خواری و دیگر مسائل گام برداریم بهتر درمان میشویم . ما کلا مقصریم چون یک دکتر قلب در کل استانمان بیشتر نیست و آن هم زیر میزی میگیرد پس یا باید بمیریم و یا باید زیر میزی بدهیم و یا راه های دیگر مردن را باز انتخاب کنیم . کلا ریسک عمل قلبی که برایش مجبور به مسافرت در این مملکت باشید با ریسک عمل نکردن تقریبا میشود گفت برابر است . 

پس ما  از آن چیزی که فکر میکنیم مقصر تریم . چون احترام بیخودی میگذاریم . یعنی احترام بیخودی که نداریم احترام گذاشتن کار خوبی است اما زمانی که متقابل و متعارف باشد . یعنی اصلا اگر دکتر را هم ول کنیم . منشی دکتر هم تحت تاثیر احترام ما به دکتر است در حالی که دیگر بابا منشی دکتر با منشی دفتر مهندسی فرقی ندارد که ناموسا . 


خب حالا متنم کمی بهتر شد . در حالت کلی منظورم این بود که نه احترام گذاشتن بد است . نه دکتر ها آدم های بدی هستند . فقط هم ما هم دکتر ها باید نسبت به رابطمان مسوول باشیم . و این مسوولیت از پیگیری ما طبیعتا حاصل میشود چون به دکتر ها که در این حالت دارد خوش میگذرد . 

یک فیلمی دیدم . اسمش پیش از طلوع یا همان before sunrise بود . محصول سال 1995 که البته 2 قسمت دیگر هم از آن وجود دارد و هرکدام به فاصله 9 سال با همان کارگردان و همان بازیگر ها ساخته شده اند . که اگر اولی را دیدید بیایید اسم بعدی ها را بپرسید . حتما اگر اولی را ببینید اسم بعدی ها را خواهید پرسید . شک نکنید . به شما این را بشارت میدهم . 


اما من کلا آدمی نیستم که برای یک فیلم بخواهم پست بگذارم . چون من خیلی فیلم میبینم و اگر بخواهم برای نصفِ ، نصفشان هم پست بگذارم خیلی می شود . از طرفی ، هر فیلمی آدم را مجاب به پست گذاشتن نمیکند چون پست گذاشتن با مجاب به پست گذاشتن شدن متفاوت است و برای تمیز دادن این دو از هم لازم است در خیلی از موارد پست نگذارید . که البته این را میشود تعمیم داد به خیلی چیز ها . 


حالا من میخواهم شما را مجاب به دیدن این فیلم بکنم . چون به نظرم لازم است هرکسی این فیلم را ببیند و روی دیالوگ ها و سکانس هایش فکر کند . از آنها برای زندگی اش استفاده کند . البته طبیعتا اینطور نیست که این فیلم یک وحی الهی بدون غلط و ایراد باشد اما اگر آدمی بخواهد فیلم ببیند . به نظرم این یکی از انتخاب هایی است که علاوه بر اینکه آدم یک چیزی می بیند . تلنگری هم به نگاه و رفتار و تصوراتش از موضوعی که در فیلم به چالش کشیده می شود میخورد . 


اگر تا اینجای پست مجاب به دیدن فیلم نشده اید . سکانسی که در پایین میخواهم به آن اشاره کنم را بخوانید . اما اگر حس کردید دیدن فیلم فکر خوبی میتواند باشد . به نظرم این سکانس را در خود فیلم ببینید . 



before sunrise


البته حالا که بیشتر فکر میکنم . تعریف کردن این سکانس کار خوبی نیست . چون برداشت من طبیعتا برداشت متفاوتی است و قشنگی اش به این است که هر کسی برداشت خودش را داشته باشد .

پس امیدوارم بروید فیلم را ببینید . بعد از دیدن آن برای این پست نظر بگذارید . 


کلا هیچ چیزی انگار هیچ تاثیری ندارد . یعنی نه اینکه کلا تاثیری نداشته باشد . ولی خب ، تاثیرشان آن چیزی که باید باشد نیست . حال چه شده که به این فکر افتاده ام . مرگ و میر های روز های اخیر و به کلی اتفاقاتی که در جریان است من را به فکر فرو می برد که واقعا چه چیزی میتواند روی تمام این قضایا تاثیر بگذارد . یعنی حتی این اتفاقات خودشان آن تاثیری که باید بگذارند را نمیگذارند و بعد از چند ساعت و چند روز انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده است . 

حال این که خود این تاثیر نگذاشتن هم تحت تاثیر چیزی است را اصلا کاری ندارم . یعنی چرا . همان را کار دارم . چکار کنم ، چگونه باید روی آن چیزی که باعث می شود تمام اتفاقات تاثیرشان را از دست بدهند تاثیر بگذارم . مثلا میخواهم روی مردم تاثیر بگذارم و آنها را متوجه خودشان کنم . حتی تلاش من برای تاثیر گذاشتن هم خود تحت تاثیر آن تاثیر بزرگی است که باعث میشود هیچ تلاشی تاثیر گذار نباشد . انگار 20 سال است که جای آدم ها و جای کشور ها و جای مدار ماهواره ها عوض می شود ، و فقط عوض میشود . انگار بزرگ ترین رخداد زندگی ام تجربه کردن چیزی است که کودکی که همین لحظه در بیمارستان از پدر و مادر پولداری متولد شده تا 5 سال دیگر میتواند تجربه اش کند . انگار با تمام تمرکزم دنبال چیزی هستم که وجود ندارد . 

اما در همین لحظات که میل به پوچی در من بیداد میکند . انگیزه ای درونم وجود دارد که میگوید چه اهمیتی دارد ؟؟ گاهی که تحت تاثیر عوامل خارجی قرار ندارم . به حرفش گوش میدهم . چه اهمیتی دارد که فلان قطار به آن یکی خورد چه اهمیتی دارد که هیچ مسوولی برای آن وجود ندارد و به کلی چه اهمیتی دارد که روی دیگران بخواهم تاثیر بگذارم . من راه خودم را دارم و آن قدر راه عجیب و نا شناخته ای است که اصلا وجود ندارد . طبیعی است . وقتی میخواهی به چیزی برسی که وجود ندارد . از راهی میروی که وجود ندارد .و در راهی که وجود ندارد هیچکس نیست که راه را برایت بند بیاورد یا سرعت راه رفتنت را کم کند یا مجبور باشی به او در میانه راه کمک کنی یا از دست او فرار کنی . اما گاهی که به واسطه اعمال اطرافیانم گرفتار کاری میشوم . میگویم نه . من همیشه تحت تاثیر آن چیز بزرگتری هستم که از وجودم ناشی میشود . و درست وقتی که رابطه ها میان من و دیگران شکل میگیرد کفه ی امید ترازویم پایین آمده و نا امیدی خودش را به بالا سوق میدهد . در حقیقت در تقابل این دو . اگر آن یکی نباشد . هیچوقت برای هیچکدام شتابی وجود ندارد . 

حال از موضوع اصلی پرت نشویم . من هنوز نمیدانم چگونه باید تاثیربگذارم . روی چیز های دیگر . یعنی تاثیر گذاری وجود دارد . اما نه آن تاثیری که من میخواهم . هرکاری که میکنم هیچ تاثیری ندارد که ندارد .

خیلی عجیب است . 

انگار که همین چند دقیقه پیش بود . چه روز شلوغ خلوتی بود . از آن روتین هایی بود که با همه شلوغی اش انگار یک فرکانس با طول موج کوتاه بود که از بالا و از دور که نگاهش میکنی مانند یک خط صاف است . حتما باید ریز شوی . نزدیک شوی . تا بتوانی اعوجاجاتش را و پیچیدگی هایش را ببینی . 

همین صبح بود حوالی ساعت 9:15 دقیقه که خواب مانده بودم . یعنی گوشی ام خاموش شده بود و طبعا گوشی خاموش هم آلارم نمیزند . نمیدانم چگونه ولی خیلی جالب بود که 9:15 بیدار شدم . در حالی که کلاسم 9:30 بود . و خب . اگر 9 بیدار میشدم حالب تر بود . صبحانه و چای را خورده و نخورده رفتم . و رسیدم . و تنها چیزی که یادم است . این است که استاد گفت یک برگه بگیر . 3 دقیقه تمام افکاری که از ذهنت میگذرد بنویس . و تعدادش را در 20 ضرب کن . میشود یک ساعت فکر کردنت . تعداد آن را هم در 24 ضرب کن . میشود افکاری که فقط در یک روز از ذهنت میگذرد . خیلی میشود . خیلی . اما نکته اش این است که اگر خیلی نشود . افسرده ای . افسرده ها خیلی فکر نمیکنند . یک فکر را خیلی میکنند . اینکه به یک چیزی خیلی فکر کنی افسرده ات میکند . 

من را حماقت افسرده میکند . حماقت خودم . حماقت آدم های اطرافم . جماقت خیلی بد است . انقدر که افسرده ام میکند . همین که میتوانم پست های بهتری بنویسم . پست های بهتری که نه فقط خودم . همه آن را بفهمند . اما نمینویسم . شاید حماقت باشد . همین که میتوانم همتان را بخندانم اما نمیخندانم حماقت است . همین که به چیز هایی فکر میکنم که قرار نیست به نتیجه ای در بارشان برسم حماقت است . همین که نمیگویم خیلی چیز ها را حماقت است . همین که میگویم خیلی چیز ها را حماقت است . همین که فیلم هایی که میبینم بعضیشان نمره imdb شان زیر 5 است حماقت است . زندگی همه مان پر از حماقت شده و حتی معنی این جلمه را نمیدانم . 15 دقیقه است که دارم استفاده ش میکنم و حتی معنی آن را نمیدانم . جماقت دیگری است که مرتکب شده ام . انگار برای یک روز تمام دوراهی های زندگی ام یک مسیرشان به سمت حماقت بوده است و من به طرز معجزه آسایی همان مسیر را در هر دوراهی که به آن رسیدم انتخاب کرده م . حتی حالا نمیخواستم اینها را که گفتم بگویم اما گفتمشان . همین هم عجیب است . چیز های دیگری در ذهنم بود که باید میگفتم . یک مشت چیز جالب و رمانتیک هم بینشان بود که هیچکدام را نگفتم . و نمیدانم چرا . شاید دوباره حماقتی از من سر زده س . 

خب همین ابتدا باید بگویم که نه ! آنقدر ها هم که فکر میکنید نمیترسم . یعنی ترسی ندارد . اما همیشه به همین سادگی نمیشود در موردش نظر داد که مگر چه ترسی دارد دیده شدن ؟ برای همین توضیحاتی را در ادامه خدمتتان خواهم داد . 

اول آنکه حالا که سر بحث باز شده س . باید ببینم اصلا من چه وقت هایی هست که از دیده شدن میترسم ؟ بعد میتوانیم بریم سراغ اینکه چرا میترسم و چه عواملی این ترس را ایجاد میکنند و چه میشود که ترسم از میان میرود . من معمولا در مواقعی که افراد ناشناسی در محل حضور داشته باشند از دیده شدن میترسم . در مواقعی که یک نفر خاصی در جمع حضور داشته باشد که من با او در سیتوئیشن خاصی قرار داشته باشیم از دیده شدن میترسم . من در مواقعی که صحبت از چیزی است که در مورد آن نمیدانم و اطلاعاتی ندارم از دیده شدن میترسم . من در مواقعی که در جمعی حضور داشته باشم که حضور من برای شخص یا اشخاصی در آن جمع ایجاد مزاحمت کند ، قبل از اینکه از حضور در آنجا رنجوده شوم ، از دیده شدن در آن جمع میترسم . من در مواقعی که باید انتخابی صورت بگیرد و این انتخاب باید بر عهده شخصی باشد از دیده شدن میترسم . من از دیده شدن در اجتماعاتی که ممکن است باعث توجه عده ای به من شود از دیده شدن میترسم و . . . خیلی جاهای دیگری را که از دیده شدن میترسم را حتی به یاد نمی آورم چون زیاد هستند . 

خلاصه اینکه من خیلی از دیده شدن میترسم . تعدادی از دلایل آن روشن است و تعدادی از آنها کمی پیچیده . اولین دلیلی که باعث میشود من از دیده شدن هراس داشته باشم برمیگردد به ترس من از مورد قضاوت قرار گرفتن . آری خودم میدانم که مگر قضاوت دیگران چه اهمیتی دارد ؟؟ [ این را بعدا و در پست دیگری توضیح خواهم داد ] فقط این را بدانید که بی اهمیت هم میتواند نباشد . دلیل دیگری که باعث ترس من میشود عدم اعتمادبه نفس من است . یعنی من فکر میکنم آن قدر که باید خوشتیپ نیستم . آنقدر که باید لباس هایم شیک نیست . آنقدر که باید رنگ پوستم روشن نیست . و . . . که این دلیل هم به نوعی از ترکش های دلیل قبلی حاصل میشود . دلیل بعدی ترس من از دیده شدن در تعداد محدودی از موارد بر میگردد به جمعی که در آن قرار است دیده بشوم یا نشوم . یعنی بعضی وقت ها دیده شدن من در جمعی که سطح بسیار پایینی دارد میتواند یک امتیاز منفی برای من باشد . از دلایل دیگری که من از دیده شدن میترسم این است که نتوانم بازخوردی که در خور آن دیده شدن است از خودم نشان دهم . یعنی گاهی نمیتوانم هیجانی که باید را نشان دهم . یا نمیتوانم در جایی که از من نظری پرسیده میشود درست جواب دهم . پس همه اینها و یک سری دلیل دیگری را که نمیدانم ولی وجود دارند باعث میشود من از دیده شدن بترسم . 

راستش را بخواهید این پست قرار نبود به همین سادگی که هست باشد . اما به دلیل اینکه اگر حالا شروع به دیدن فیلمی که دانلود کرده ام نکنم دیگر برای دیدنش خیلی دیر میشود این پست را همینجا تمام میکنم و سعی میکنم در پست دیگری که بعدا ارسال خواهم کرد و در مورد یک موضوع دیگری است از خجالت این پست در بیایم . که البته کذب و بی معنی است این حرفی که زدم . چه پستی چه کشکی . 

قدم زنان و با گام های شمرده به در نزدیک میشوم . من را میبیند و لبخند میزند . چیزی نمیگوید . میگذارد نزدیک تر شوم . با نزدیکتر شدنم لبخندش فراخ تر شده و دستانش آزام آرام یکی به سمت من و یکی به سمت در بالا میاید . 

+بفرمایید بالا
-ممنون مرسی مزاحم نمیشم اومدم فقط وسیله رو بگیرم برم مرسی
+نه بابا چه حرفیه مگه من میذارم زشته بفرمایید داخل چایی ای چیزی
-بازم ممنون نه دیگه من زودتر باید برم لطف دارید شما 
+بابا تعارف نمیکنم خداشاهده ناراحت میشم نیاین 
-نه بابا چه حرفی اِ چه تعارفی دارم من !

حالا اینکه چه شد و چگونه این مکالمه به پایان رسید و اصلا آن وسیله چه بود را کاری نداریم . آنجا که گفتم "نه بابا چه حرفی اِ چه تعارفی دارم من !" من واقعا تعارف داشتم . اصلا تعارف داشتن چیست ؟ و اصلا چه وقتی خوب است یا بد ؟ 
راستش من خودم با همه تعارف دارم . یعنی یکجور هایی اگر با کسی صمیمی هستم . درصدی تظاهر را با غلظت کمتری از تعارفم مخلوط کرده ام و تحویل فرد مقابل میدهم . آن هایی را که یک یا دوبار دیده ام را که کاملا تعارف دارم با آن ها . اصلا دلیلی هم ندارد که تعارفی نباشم . تعارف را [ مکث میکنم ] اصلا قبل از هر چیزی بگویم که خودم تا همین حالا که بین نوشتن مکث میکنم و به آن فکر میکنم . [ مکث میکنم ] به آن فکر نکرده بودم که اصلا یعنی چه که تعارف داریم یا نداریم . [ مکث باز هم ] تعارف را به نظرم از عرف میاید . یعنی مثلا میگوییم عرف هست که فلان چیز را فلان فدر بفروشیم یا عرف هست که این کار را کنیم . تعارف هم همین است . یعنی من که میگویم بفرمایید بالا دارم به شما تعارف میکنم . عرف هست که بگویم و یک جور هایی منظورش این است که آی ریلی دونت مین ایت . آی جاس سی ایت . حالا ما در اینجا و در اخلاقمان و اصول رفتاری و ارتباطیمان کاری بس عجیب کرده ایم . یعنی خب طبیعتا بار اول را تعارف میکنیم . و تمام . حال در ادامه میگوییم نه من تعارف نمیکنم وافعا بفرمایید . با این جمله ی دوم کاملا ساختار و مرز های باریکی که بین تعارف و خواسته قلبی است را نابود کرده و به یغما میدهیم . یعنی ما از جمله ی "نه والا تعارف نمیکنم" در قالب تعارف استفاده میکنیم . مانند این است که با استفاده از فهش های رکیک و پیاپی سعی در ساکت کردن کسی باشیم که دارد فهش های رکیک و پیاپی میدهد . که اصلا یعنی چه . حال به نظرم ما در تعارف کردن آنقدر زیاده روی کرده ایم که خودمان را دچار مشکل کرده ایم . دیگر سخت است تشخیص بدهیم واقعا این یک تعارف است . یا نه . 

برای همین است که من زیاد از تعارف استفاده نمیکنم . و این خودش من را آدم تعارفی ای میکند . حال من برای اینکه در پاسخ به جمله ی تعارفی "بابا تعارف نمیکنم خداشاهده ناراحت میشم نیاین" از خودم تعارف نشان داده و به تعارفشان در قالب تعارف پاسخ بدهم . باید بگویم "نه بابا چه تعارفی دارم من!" این خودش از آن قبلی هم بدتر است . یعنی یکبار که ساختار تعارف را گنگ بنگ کردیم کافی نبود و حالا برای اینکه از قالب تعارف خارج نشویم باید به کلی منکر آن شویم . یعنی من برای اینکه نشان بدهم آدم تعارفی ای هستم . باید سعی کنم نشان دهم آدم تعارفی ای نیستم . این خودش یک تناقض است که کمر آدمی را خم میکند . مانند یک تاپاله ی گاو است که گاو سر دسته ی دام در مسیر رفتن به چراگاه زمین می اندازد و تمام گله روی آن را لگد میکنند . انگار وجود ندارد ولی از همان اول تا انتهای مسیر بویش میاید . همه بو میگیرند .  
کلا به نظر من تعارف داشتن بد نیست و از ملزومات است . همه این را میدانیم و همه هم با هم خیلی وقت ها تعارف داریم . پس اصلا لزومی ندارد که وفتی یک نفر را میبینیم نشان دهیم با او تعارفی نیستیم . یا به سبب اینکه دوست صمیمی دوستمان است یا آشنای عمویمان است تعارفات را کنار بگذاریم . بگذاریم باشد و همه روشن بینانه با آن برخورد کنیم . چه لزومی دارد تعارف بیجا کنیم و خودمان را در لحظه ای قرار دهیم که هم زمان با گفتن بفرمایید با زبانمان . جمله ی گمشو زودتر را با چشمانمان و لبخند های کذاییمان تداعی کنیم . چرا انقدر به خودمان سخت میگیریم . خیلی چیز های دیگری هم هست غیر از تعارف کردن که همینگونه با آنها هم برخورد کرده ایم و شرایط را برای خودمان از ساده به پیچیده تغییر داده ایم .