A P H E L I O N

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

از بس که در مورد این موضوع مطلب نوشته ام ، برایم انتخاب عنوان سخت شده است . 


بار ها و بار ها در مورد اینکه چرا بعضی مرگ ها بیشتر از مرگ های دیگر مرگ هستند ، مانند پلاسکو و زمستان یورت ، عراق و پاریس ، فامیل و غریبه ، ایرانی و غیر ایرانی و .... صحبت کرده ام . گاها به چیزهایی رسیدم و خیلی اوقات هم نه . بی نتیجه . 


امروز اما اتفاق عجیبی افتاد ، عجیب تر از همیشه ، امروز 3 دانش آموز در زاهدان بر اثر سوختگی ، نه حتی یک گلوله در قلب یا سر ، نه حتی هر مرگ آنی دیگری ، بر اثر سوختگی بیشتر از 90 درصد مردند . 3 دانش آموز در هنگام تحصیل و در مدرسه بر اثر سوختگی بیشتر از 90 درصد مردند . و این یکی از حوادث مدارس ایالت ویریجینیا نیست که هر موقع شبکه خبر را بگیرید پخش بشود با تصاویر هوایی و پوشش کامل خبری . 


با خودتان میگویید خب ، در عوض فضای مجازی هست و دیگر چه کسی به اخبار تلوزیون توجه می کند ! شبکه های مجازی را که مرور کنید ، همشان یک چیز هیجان انگیر دیگر را پوشش می دهند ، نماینده فلان شهر ، در فلان جا ، یک غلطی کرده است ، این هم فیلمش . 


این بار بر خلاف دفعات قبل حتی مرگ زیر سایه مرگ نرفته است ، یک مرگ به تنهایی خارج از اهمیت شده است در حالی که اگر همه ما سالم بودیم ، چیزی بزرگتر از این فاجعه نمیتوانست امروز در اینجا اتفاق بیوفتد . 


وقتی صحبت از یک جامعه بیمار ، کور و بدون آگاهی می کنیم ، این می شود یک برگ از مستنداتی که بر اساسش می توانیم از جامعه مان قطع امید کنیم . نه اینکه برای مرگ دانش آموز ها بخواهم پر از غم باشم و نه اینکه اصلا 1 یا چندتا بودنشان مهم باشد ، اینکه مردم نسبت به اولویت ها و ارزش های جمعی شان آگاه نیستند غم انگیز است ، غم انگیز نه از این جهت که زندگی برای آنها سخت می شود ، از آنجا که این عدم آگاهی به من و به همه ی جامعه ضربه خواهد زد . 

چند روز پیش و در حین رانندگی با صحنه عجیبی برخورد کردم ، گشت ارشاد ، به دو دختر که در جنگل زیرانداز پهن کرده بودند و نشسته بودن داشت تذکراتی را میداد ، نمیدانم به کجای این کار  داشت گیر میداد ، در حالی که چند متر آن طرف تر دختر پسر های دیگری روی زیر انداز بزرگتری نشسته بودند و حتی چند متر این طرف تر خانم هایی با لباس نا متعارف در حال دویدن بودند . 

این صحنه با اینکه تا به حال بارها شاهد گیر دادن گشت ارشاد بوده ام برایم صحنه عجیبی بود چون ایده تازه ای را در ذهنم ایجاد کرد . اما قبل از اینکه به ایده برسیم . 


فکر کنید با دوست دخترتان ، دست در دست هم ، در یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر دارید قدم می زنید . این را داشته باشیم . 

حالا فکر کنید قرار است دوست دخترتان یا هر دختری را که از طریق فضای مجازی با او رابطه بر قرار کردید یا در مهمانی یا هر جای دیگری دیده اید ، به خانه بیاورید یا ببریدش خارج از شهر یا یک ویلایی چیزی . 

محیرالعقول ترین نکته ای که در مورد این دو حالت وجود دارد این است که در حالت دوم شما ریسک کمتری را به جان می خرید و کارتان را با آرامش و آسایش بیشتری انجام می دهید . 


گشت ارشاد تضمینی است برای امن تر نشان دادن مکان های پر خطر تر برای رابطه ها . 

حالا بیایید شرایط آن دو دختر اول مطلب را تصور کنیم . فرض کنید با دوستتان برای تفریح از آنجا که دو دختر هستید یک مکان پرتردد و امن را انتخاب می کنید تا صرفا روی حصیر بنشینید و چای بخورید یا ورق و منچ و حالا هر تفریح دیگری انجام دهید . اینجاست که گشت ارشاد میاید و با بهانه های واهی این شرایط امن را برای شما تبدیل به شرایطی می کند که دفعه بعد به سمت یک مکان دور افتاده تر ، و طبعا خطرناک تر روی بیاورید . 

حالا همین را تعمیم بدهید ، فرض کنید یک خانم میان سال هستید که لازم است روزانه پیاده روی کند و ورزش کند خلاصه ، همه ی مکان های امن و پر تردد برای شما اینطور است که یا باید با گونی بروید ورزش کنید و یا کلا بیخیال بشوید و نروید که گیر هم بهتان ندهند . 

و همینطور ادامه پیدا خواهد کرد تا جایی که به این نتیجه می رسیم که ما چیز هایی را که باید کنترلشان کنیم را از مکان های امن و قابل نظارت به کافه های دور افتاده و کوه و جنگل و آپارتمان های درب داغان برده ایم . که اساسا کنترلشان غیر ممکن است . یعنی گشت امنیت اخلاقی نه تنها به امنیت اخلاقی کمک نمی کند ، به گسترش و انتشار بی اخلاقی می انجامد و صرفا برای اینکه دهن یک عده بسته شود که ما گشت داریم و همچنان پا برجا است . این در حالی است که پسزی که دست یک دختر را در خیابان بگید دور بزنند تعهد و اخلاق به مراتب بالاتری از پسری که تحمیل شده یا نشده فقط با دختر ها در فضای خصوصی ملاقات کند دارد . این انتقال هوشمندانه ! پنهان کاری و آب زیر کا بودن برای دور زدن گشت ارشاد هم فقط به ایام جوانی و گشت ختم نمی شود و میتواند عامل بزرگی در گسترش خیانت و پنهان کاری در روابط بعدی اشخاص باشد . 

به صورت کلی این موضوع آنقدر پیش پا اقتاده و ساده است و بررسی اش به تخصص نیاز ندارد و بدیهی است که انگار هدف از ایجاد گشت امنیت اخلاقی مختل کردن امنیت و اخلاق ( و اعصاب ) بوده است از همان ابتدا . و باور پذیر نیست که پشت این ماجرا دلایل منطقی و غیر از دلایلی از نوع اجبار و هرچی من می گم همونه وجود داشته باشد . 

امروز کمی بیشتر راجع به این موضوع فکر کردم . سعی کردم به جهات دیگری از این ماجرا هم دسترسی پیدا کنم . 


ایستگاه دوم عدم آگاهانه اندیشیدن را به نظرم میتوانیم شرایط اجتماعی و عرف جامعه فرض کنیم . تاثیر این عامل در رفتار "یکی بردار" اینطور است که فرد برای ارتقاء و یا تغییر شرایط اجتماعی اش دست به ازدواج می زد . سوء تفاهمی که امکان دارد ایجاد بشود این است که خب این یک اتفاق طبیعی است که با ازدواج در جایگاه اجتماعی یا رفتار اجتماعی فرد تغییر ایجاد بشود . اما مساله اینجاست که مادامی که این معیار ، تنها معیار ما برای ازدواج باشد ، فرقی با معیار قبلیمان که معیار جنسی بود ندارد . در حقیقت هر زمان که تنها یک معیار را برای انتخابمان لحاظ می کنیم ، معیار هویتش را به هدف تغییر می دهد . این تغییر هویت زمانی که ما از همان یک معیار هم برداشت مناسبی نداریم و با خطا آن را انتخاب می کنیم خطرناک است چون زمانی که هدف غیر قابل دستیابی و تقاضا بدون عرضه صورت می گیرد منطق ابتدایی هر آدمی حکم می کند که ماندن در آن شرایط توجیهی ندارد . 


اما این شرایط چطور ایجاد می شود . قبل از آن فکر می کنم با توجه به اینکه جایگاه اجتماعی یک نیاز مادی و کاذب است در مقابل نیاز جنسی که غریزی است ، پیوند ازدواج از این نوع پیوند به مراتب ریسک بر انگیز تری هست . اما چه شرایطی باعث پذیرفتن همچین ریسکی می شوند .  بزرگترین عامل موثر در وجود همچین شرایطی عرف جامعه است ، همانطور که قبل تر هم گفتم عرف یک ماده سمی است که جامعه را مسموم می کند . به عنوان یک انسان تا زمانی که ازدواج نکرده اید نمیتوانید عملا جایگاه اجتماعی مستقلی را برای خود فرض کنید . 


درست زمانی که ازدواج می کنید و بدون در نظر گرفتن کیفیت ازدواجتان جایگاه اجتماعی شما دچار تغییر می شود ، نگاه های پسر عذب و دختر مورد دار از روی شما برداشته می شود و تبدیل به آقای فلانی و خانم فلانی می شود . این تغییرات واقعا وسوسه کننده است اما به میزان همان وسوسه های جنسی میتواند شما را گمراه کند . 


به صورت کلی اما مساله ای که با آن رو به رو می شویم این است که فرقی میان انتخاب ها برای رسیدن به همچین اهدافی وجود ندارد و همین باعث می شود صرفا "یکی بردار"یم . 


ضمنا شرایطی وجود دارد که نمیتوانم همه آن ها را توضیح بدهم ، شرایطی که باعث می شود آژانس ها راننده مجرد نخواهند و شرکت ها منشی مجرد بخواهند . اینها مربوط به موضوع دیگری می شود که به اندازه کافی گسترده است تا برایش یک پست جداگانه در نظر بگیریم . فعلا همینجا کافی است . 



یکی بردار ، معمولا وقتی به کار برده می شود که تفاوت چندانی بین گزینه های پیش رو نباشد . اوایل زندگی معمولا هدف شکلات است و شیرینی و موز ، بعد تر هدف می شود رشته تحصیلی و شغل ، و حین یا بعد از آن نوبت به ازدواج می رسد . 


ازدواج در اینجا نماینده هر نوع از زوجیت هست ، نه صرفا حاصل عقد و عروسی . هدف اینجا بررسی رفتار "یکی بردار" در ازدواج است . 


نمیدانم شنیده اید یا نه ، ضرب المثلی در قالب لفظ و دهان به دهان می چرخد ، عموما در پسر ها و هدف آن هم دختر ها ، با این مضمون که ، "سوراخ باشه ، دیوار باشه" . با جنبه های بی ادبی و فمنیست تحریک کنش کاری ندارم . حقیقتی در نهان این لفظ وجود دارد و آن این است که حداقل یکی از جنس ها آنقدر نسبت به این اتفاق بی تفاوت عمل می کند که این بی تفاوتی و عدم آگاهانه اندیشیدنش جان گرفته و به شکل این مثل ابراز وجود می کند . 


اما خب ، ماجرا با یکی از جنس ها تمام نمی شود . و اصلا آنطور که به نظر می رسد یک مساله جنسی نیست . این اولین ایستگاه عدم آگاهی است . نر و ماده همدیگر را برای صرف جنسیتشان میخواهند . یعنی ویژگی های جنسی می شود اولین و در اکثر مواقع تنها ترین عامل موثر در تصمیم گیری برای ازدواج . اما منظورم از ویژگی های جنسی صرفا اندام جنسی نیست . اینجا جاییست که بحث کمی گره میخورد و ممکن است از محدوده ی مورد نظرمان خارج بشویم اما سعی می کنم با دقت قدم بردارم . 


اگر ویژگی های جنسی را در قالب تحریک پذیری غریزی متصور بشویم . من دوست دارم وقتم را با جنس مخالفم بگذرانم و بودن با جنس مخالفم در من هورمون هایی را ترشح می کند که باعث می شود از یک اتفاق یکسان بیشتر از زمانی که همان اتفاق بدون حضور جنس مخالفم می افتد لذت ببرم یا حتی گاها آن اتفاق معنایش را در صورت عدم حضور جنس مخالف از دست بدهد حتی . مثلا ، هیجان بیشتری دارم اگر در حضور جنس مخالف مشغول یک فعالیت هیجان انگیز باشم ، از اینکه جنس مخالفم از ویژگی ای در من تعریف کند بیشتر لذت می برم تا زمانی که همان تعریف یا بهتر از آن را طور دیگری یعنی جنس موافقم برای من بکار ببرد . 


این مساله با اینکه کاملا خوشآیند به نظر می رسد . کاملا گمراه کننده و خطرناک هم می تواند باشد ، خصوصا در شرایطی که جامعه ما دارد . شرایطی که از آن صحبت می کنم شرایطی است که خطای تحریک پذیری را در ما بالا برده است و به همان میزان آستانه آن را پایین آورده است . اما این بالا و پایین بودن به چه معناست . 


فرض کنید انتخاب نزدیک به ایده آل من در یک دنیای معمولی و با شرایط معمولی نمره ای بین 80 تا 100 دارد . برای اینکه شخصی واجد شرایط پیدا شود که بتواند همچین نمره ای را در خودآگاه یا ناخودآگاه من ثبت کند باید ویژگی های خاص و شرایط خاصی را در کنار تحریک پذیری بالا ( نه صرفا جنسی ) با آن شخص تجربه کنم . در یک شرایط نرمال یا کمی بالا و پایین تر از نرمال اینطور است که بازه ی این افراد محدود می شود تا در نهایت بتوانم انتخابی داشته باشم . اما در شرایط غیر نرمال ، مثل شرایطی که ما حالا تجربه می کنیم ، رفتار های طبیعی هر فرد می تواند برای آن فرد نمره ی بالایی داشته باشد ، به عنوان مثال اگر جنس مخالفی به من لبخند بزند و یا من را لمس کند ، میتواند واجد شرایط انتخاب قرار بگیرد ، این آستانه پایین در کنار تحریک پذیری بالا باعث می شود بازه ی انتخاب بی نهایت گسترده شود . و این بازه ی گسترده زمانی که خطای موجود در آن تا این میزان زیاد است اصلا خوب نیست . 


در مورد میزان خطا دو شکل وجود دارد ، یک شکل آن میزان خطای تحریک پذیری ماست که غریزی است و شاید غیر قابل کنترل ، و خطای دیگری که جنبه ی مهمتری دارد ، خطای عدم وزن دهی مناسب معیار های ماست ، وزن دهی معیار ها یعنی همان ضرایب نمرات ، یعنی اگر برای تحریک پذیری جنسی ضریب یک در نظر گرفته ایم ، برای ویژگی های دیگری مثل ویژگی های اخلاقی ، توانایی فکری و ... ضرایبی در نظر بگیریم که توانایی تاثیر گذاریشان را از دست ندهند . دوباره به همان ضرب المثل ابتدایی می رسیم و اینکه چرا وجود دارد . 


هدف در این پست صرفا آشنایی با لفظ "یکی بردار" و چرایی وجود آن در این زمینه بود و دوست دارم بعد تر ادامه آن را تکمیل کنم . 



یکی از دوستانم ، چند روز پیش با اشاره به من گفت تو آدم مرموز و پیچیده ای هستی ، معمولا این اتفاق می افتد هر از چند گاهی که با بقیه معاشرت می کنم . اما اینبار با اصرار همان دوست کمی روی این قضیه ریز شدیم ، البته نه قضیه من ، قضیه خودش . 


در پاسخ به این سوال که پیچیدگی را در چه چیزی میبیند کمی تعلل کرد ، کاملا مشخص بود ایده ای راجع به پیچیدگی ندارد و صرفا هر مبهمی را پیچیده میبیند . به نظرش اینکه او گاهی اوقات احساسات و افکارش را بازگو نمی کند او را آدم پیچیده ای می کند . این نوع از پیچیدگی اینطور است که صرفا خودش را طوری نشان میداده که نبوده . مثلا ، خودش را در حال لذت بردن از موقعیتی نشان می داده که لذت نمی برده ، یا خودش را عاشق کسی نشان می داده که نبوده . من این را پیچیدگی نمیدانم ، اسمش را پیچیدگی کاذب می گذارم . 


حالا و بعد از ایجاد این ترکیب به این فکر افتادم که دیگر کجا می توانم از آن استفاده کنم . فکر می کنم مرحله ی دیگری از این پیچیدگی کاذب زمانی است که بر خلاف عدم بیان احساسات و افکارمان ، که منجر به این پیچیدگی کذایی می شود ، آن ها را طور دیگری بیان می کنیم . ممکن است بگویید خب این که روی دیگر همان سکه است ، بیان نکردن درست منجر به بیان کردن غلط می شود . اما اینجا منطور این نوع از بیان نیست ، شاید اتفاق افتاده باشد برایتان که در بیان خواسته هایتان اولویت ها و ارزش های ردیفی از خواسته ها را با هم قاطی کنید و نسیت به آن احساس پیچیده بودن پیدا کنید . من این را هم یک پیچیدگی کاذب می دانم تا جایی که این پیچیدگی حاصل ضعف منطق و اطلاعات انسان باشد . یعنی چه ؟ یعنی اگر پیچیدگی را یک اتفاق ویژه و با کیفیت فرض کنیم که حاوی تضاد ها و جنگ ها ما بین نظریه ها و اصول ما هست . زمانی که این پیچیدگی صرفا به دلیل نداشتن چهارچوب و تمرکز و منطق بوجود بیاید دیگر آن کیفیت را ندارد و نمیتوانم به چشم پیچیدگی به آن نگاه کنم . 


انسان های پیچیده معمولا انسان های جذاب و منحصر به فردی هستند که این جذابیت و کاریزما را میتوان اینطور تشبیه کرد ، اگر یک انسان پیچیده و یک انسان ساده را در کنار هم قرار دهیم ، مثل این است که یک مکعب و یک مکعب روبیک را کنار هم قرار بدهیم . 


مثال بالا بر خلاف سادگی اش میتواند قوانینی را برای ما روشن کند که می توانند به واقعیت نزدیک باشند . برای مثال ، یک مکعب روبیک صرفا از یک مکعب ساده جذاب تر نیست ، زمانی که یک مکعب روبیک حل می شود ، دیگر با یک مکعب ساده فرقی ندارد . شناخت وجه های یک مکعب روبیک وقت گیر تر از یک مکعب ساده است و به همین تناسب در مورد یک مکعب ساده می توان خیلی سریعتر از یک مکعب روبیک تصمیم گیری کرد . 


ممکن است هیچوفت نتوانید یک مکعب روبیک را حل کنید . 


اگر با کانسپت مکعب روبیک آشنا باشید ، هر وجه رنگ مشخصی دارد اما زمانی که مکعب روبیک بهم ریخته است باید انتظار هر رنگ دیگری را در کنار آن رنگ داشته باشید ، این می تواند همان رفتار های غیر قابل پیش بینی باشد . 


میتوانم تا چند خط دیگر این مثال ها را تعمیم بدهم اما به خودتان واگذار می کنم . 


در نهایت ، پیچیدگی را در کیفیت قابل قبولش که حاصل آگاهی و منطق باشد دوست دارم . چون حل شدنی است . اما نسبت به پیچیدگی کاذب حس تنفر دارم ، چون وقت گیر است و در نهایت نتیجه ای در پی ندارد . 

شما هم یا خودتان یا در دوستان و آشنایانتان حتما کسانی را دیده اید که با ایده من مرکز جهانم زندگی را پیش می روند . این ایده امتیازاتی دارد و در عین حال خطرناک است . 


از امتیازات این ایده ی ناب ، این است که لازم نیست شما در زندگی مهارت یا قابلیت خاصی داشته باشید و یا به دنبال کسب آن باشید ، شما هرچه هستید باید جهان به شما احترام  بگذارد چون مرکز جهان هستید و امور دنیا حول محور شما در گردش است . مثلا در ابتدایی ترین گام این مرکز اندیشی ، ناسیونالیست بودن شما را مرکز جهان می کند ، مثلا من ایرانی هستم و از همین جهت مهمم و مرکز جهان هستم . یا من مسلمان هستم و از این جهت مرکز جهان هستم . یا من مو مشکی هستم و از این دست مثال ها که شناخته ایم و بسیار معمول و پر کاربرد هستند . 


اما مرکز جهان بودن با نژاد پرست بودن فرق دارد ، هر دو ظاهرا خودشان را برتر میدانند اما آنها که خود مرکز جهان پندارند ، اعتماد به نفس بیشتری در ارائه خودشان دارند ، و ضمنا این اتفاق در اکثر مواقع غیر ارادی و نتیجه مراحل رشد است و حتی نا آگاهانه جریان دارد . در حقیقت همه ما برای مدتی با این فرضیه در ذهن رو به رو هستیم تا زمانی که آگاهی ما به حدی می رسد که با این مساله رو به رو می شویم و از آنجا به بعد آن را کنار می گذاریم . 


مثلا عمه من فکر می کند امام زمان در ایران است و یارانش هم 15 نفر از فلان شهر و 20 نفر از فلان شهر دیگر ایران هستند و قانل او هم فلان زن از یک شهر دیگر ایران است . یا دوستی دارم که نسبت به عناصر خارج از دایره زندگی اش بی اهمیت است . مثلا با لوازم من به درستی رفتار نمی کند و خیلی راحت میتواند یک چیزی را خراب یا بی استفاده کند تنها به این دلیل که در مرکزیت فرضی جهان او عنصر تاثیر گذاری نیست . 


به صورت کلی ، مرکز جهان باعث میشود دنیای خارج از مرکز جهان نادیده گرفته شود و کم اهمیت جلوه کند . اما این آن قسمت خطرناک نیست . قسمت خطرناک ماجرا همان امتیازی است که برای آن قائل شدم . زمانی که شما خودتان را مرکز جهان بدانید ، خودتان به خودی خود و برای خودتان از اهمیت بالایی برخوردار می شوید که الزامات پیشرفت و کسب مهارت را از شما می گیرد . اعتماد به نفس حاصل از این طرز فکر باعث می شود در دنیای بدون مرکزیتی که همه در آن باهم زندگی می کنند و برخورد دارند ، تصمیمات و رفتار هایی داشته باشید که با آن چیزی که واقعا هستید تناسبی ندارد . تصور کنید فرضتان از یکم مراسم عزا ، جشن عروسی است ، پوشش و رفتار شما همانقدر میتواند عجیب باشد که زمانی که خودتان و یا نه ، حتی دیگران یا دیگر چیز ها را مرکز جهان فرض می کنید هست .