A P H E L I O N

من کلا آدمی هستم که خیلی روابط پنهان دارم . با همه آدم های اطرافم . با همه مکان ها و همه وسایلی که در زندگی ام باهاشان برخورد داشته ام . اینکه اصلا روابط پنهان من یعنی چه توضیح ساده ای دارد . یک رابطه ای هست که یک طرفه و یا گاها دو طرفه است که شکل میگیرد بین من و شخصی یا چیزی یا مکانی . و هیچکدام اذعان به وجودش نمیکنیم . ولی میدانیم که وجود دارد . و اصلا کاری هم باهاش نداریم . منتها بهش فکر میکنیم . 

گاهی من آنقدر در روابط پنهان پیش میروم که وقتی آدم ها را میبینم لبخند بهشان میزنم . گاهی انقدر با یک وسیله وارد رابطه پنهانی میشوم که باهاش حرف میزنم و تمیزش میکنم . گاهی من اصلا نمیدانم که فلانی کیست و چه است و چه شکلی و چه قدری است . ولی با صدایش وارد یک رابطه پنهانی یک طرفه میشوم . یک دختری بود که یک وبلاگی داشت و یک دکلمه مانندی را خوانده بود و من برایش دکلمه اش را بهتر کردم و زیر صدایش موزیک گذاشتم . من با صدایش وارد یک رابطه پنهانی شدم . یک دختر دیگری است که یک وبلاگ اسپانیایی طور دارد و تلاش میکند اسپانیایی اش خوب شود . من با او هم وارد یک رابطه پنهانی شدم . نمیشناسمش ولی با قسمت هایی از زندگی و شخصیتش که میدانمنشان وارد رابطه پنهانی شدم . یک دختر دیگری هست در دانشگاه که دوست پسر دارد و با من هم تقریبا صمیمی است . من با او هم وارد یک رابطه پنهانی شدم که فکر میکنم از آن رابطه های پنهانی دو طرفه است . 

شاید بپرسید چرا با دختر ها فقط وارد رابطه پنهانی میشوی . چون نشانه هایی از گی بودن در من وجود ندارد . طبیعتا رابطه های پنهانی همان رابطه های واقعی هستند که من فقط بروزشان نداده ام یا نخواسته ام یا نشده است و یا درست نبوده است . البته من با پسر ها هم وارد رابطه شده ام . اما عمق آن ها به اندازه رابطه دختر ها نبوده . یعنی مدت رابطه پنهانی ام با پسر ها کمتر است چون با پسر ها زودتر رابطه پنهانی را بروز میدهم و از پنهانی در میاید . مثلا من فوتبال میرفتم و یک پسری به نام سعید بود که تازه آمده بود . پسر خوبی بود و من 40 دقیقه با او وارد رابطه پنهانی شدم و دوست داشتم با اون ارتباط برقرار کنم . ارتباط جنسی نه البته . و بعد از 40 دقیقه اینکار را کردم و رابطه پنهانی ام با او تمام شد . اما با اون دختری که در کلاس تاریخ تحلیلی است و دو ترم است با او وارد رابطه پنهانی شده ام هنوز نتوانسته ام ارتباط برقرار کنم . 

من از این رابطه های پنهانی زیاد دارم که خیلی هاشان در طول زندگی ام بدون اینکه بروز پیدا کنند در همان پنهانی شان تمام شده اند . غم انگیز است . من خجالتی هستم و نمیتوانم مستقیم در چشمان یک نفر نگاه کنم و بگویم بیا با هم حرف بزنیم . خیلی ها البته نمیتوانند مخصوصا اگر هم جنس نباشند . ولی خب دوست ندارم همه ی فرصت هایم را اینطوری از دست بدهم . البته فکر میکنم اگر کسی باشد که بخواهم رابطه ام را از رابطه پنهانی با او بیشتر کنم . بروم و به او بگویم . نمیدانم . هرکسی که هست باید رابطه های پنهانی را درک کند . 

یک چیز دیگری که در رابطه های پنهانی است این است که خودت تمام قواعد را میچینی . درست است که پاسخی در قبال کارها و افکارت دریافت نمیکنی . اما یک جور هایی قلمرو خودت است . میتوانی هرچقدر که میخواهی یک نفر را دوست داشته باشی و یا با اهمیت ندادن به او تنبیهش کنی . میتوانی رابطه پنهانی ات را گسترش دهی و یا محدودش کنی . میتوانی حتی با در کنارش بودن لذت ببری بدون آنکه بداند . بدون آنکه بفهمد . که اگر بفهمد و بداند ، نمیتوانی . 

و من کلا روابط پنهانم را دوست دارم چون نه مئاخذه ای در کار است و نه برداشتی و نه محدودیتی و نه هیچ چیز آزار دهنده دیگری . فکر کنم حالا حالا ها ادامه شان دهم . 

آخر نوشت : حالا که متن را تا آخر نوشتم دیدم اصلا تیتر چیز دیگری بود و متن چیز دیگری شد . وبلاگ است دیگر مقاله علمی که نیست همینی که هست . پس تیتر را تغییر دادم ولی اول متن را نتوانستم . یعنی نه اینکه نتوانم . فقط دیگر حالش را ندارم . پس هرجور که میخواهید بخوانید . چند خط اول را فرض کنید عنوان پست " آهن پرستان بیچاره است" . 

از تیترش مشخص است که قرار است در مورد چه موضوع چندش و کلیشه ای حرف بزنم . آهن پرستی را میگویم . آنقدر کلیشه و تکرار شده است که خود به خود لکسوس ها و مازراتی ها را در ذهن آدمی تداعی میکند . همین که نامش می آید یک دختر یک ماشین و یک مرد کچل خیکی در صحنه ی افکار یک آ یکمان نقش می بندد . اما خب اصلا تا حالا در موردش آنقدر که فکر میکنید فکر نکرده اید ، من خودم هم نکرده ام . فقط همگی مان به کرّات با این موضوع برخورد داشته ایم اما فکر بهش نکرده ایم . 

بگذارید اینگونه پیش برویم . همگی مان در نگاه اول نسبت به این موضوع یک جناحی داریم . خلاصه یا سرزنششان میکنیم یا حق بهشان میدهیم و یا مانند اکثر موارد دیگر بی تفاوت از کنارش میگذریم . اما من در این مورد فکر کرده ام . یعنی از همان موقعی که داشتم پست قبلی را مینوشتم به این موضوع فکر کردم و می شود گفت این پست قدرت گرفته از پست قبل است و اصلا آیا آهن پرستی بد است ؟ میتوانست عنوان آن باشد . حالا من که فکر کرده ام در کدام جناح قرار دارم و طرفدار کدام نظریه ام . 
من خودم را جای یک دختر قرار دادم . یک پسر موتوری و یک پسری را که سانتافه دارد در نظر میگیرم . اصلا تیپشان را هم یکی در نظر میگیرم . اصلا چون شمایی موتوری را خوش تیپ تر در نظر میگیرم . بگذریم . من دارم در یک خیابان راه میروم . مثلا در وسط بلوار یک خیابان که محل پیاده روی دارد دارم راه میروم . بعد یک سانتافه در سمت راستم و یک موتور را در سمت راستم قرار دهید باز هم دست نمیکشم تا کشته شوم . اِ نه . یک سانتافه در خیابان طرف راست و یک موتوری در خیابان سمت چپ توقف میکنند و هردو برایم بوق میزنند و میگویند "برسانیمت ، عروسک" من اگر قرار باشد انتخاب کنم . طبیعتا سانتافه را انتخاب میکنم . ولی چرا ؟ 
قبل از اینکه به نتیجه برسیم . بیایید یکبار معیار های رقم خوردن این انتخاب و این اتفاق را مرور کنیم . 
اول : گاهی اوقات من در حد یک موتور سی جی 125 تیپ میزنم و بیرون میروم . پس نباید منتظر سانتافه باشم . پس انتخاب من بین سی جی 125 های بد و خوب است . 
دوم : گاهی اوقات من نمیروم بیرون که بین چند مدل وسیله نقلیه یکی را انتخاب کنم و بروم دور دور . پس من اصلا شاید بانک کار دارم و بیرون میروم و دلیل نمیشود سوار سانتافه یا موتور شوم . 
سوم : گاهی اوقات من پولدارم و برایم تیپ و هیکل مهم است . پس من موتوری را انتخاب میکنم . 
چهارم : گاهی اوقات من فقیرم و برایم پول مهم است . پس من سانتافه را انتخاب میکنم . این به این معنی نیست که من تیپ و هیکل برایم مهم نیست . من فقط صندلی های گرم کن دار سانتافه را ترجیح میدهم . 
پنجم : گاهی اوقات من موتور را انتخاب میکنم چون شب قبلش سانتافه سواری کرده ام . 
ششم : گاهی اوقات من سانتافه را انتخاب میکنم چون موتوری کلاه ایمنی برای سرنشین ندارد . 
هفتم : . . . 
. . . 

البته اینها که بالا گفتم همه شوخی بود . طبیعتا وقتی من در مرحله انتخاب قرار بگیرم بر اساس داده هایم باید انتخاب کنم . وقتی یک موتور و یک سانتافه و یک "برسانیمت ، عروسک" دارم . باید بر اساس آنها دست به انتخاب بزنم . ولی اکثرا من سانتافه را انتخاب میکنم . اما چرا ؟ اول بگویم که چرا موتور را انتخاب نمیکنم . و حتی چرا پراید را انتخاب نمیکنم . چون هردوشان ارزان هستند . این یعنی هرکسی میتواند آنها را داشته باشد . اینکه هرکسی میتواند آنها را داشته باشد یعنی من وقتی میخواهم انتخابشان کنم .در 20% موارد دارم یک خلافکار را انتخاب میکنم . در 10% موارد دارم یک خفت گیر را انتخاب میکنم . در 15% از موارد دارم یک سایکوپت را انتخاب میکنم و غیره . اما وقتی یک سانتافه را انتخاب میکنم . 50% دارم یک آدم پولدار را انتخاب میکنم که احتمالا یک کارخانه یا یک کارگاه دارد . 10% دارم یک بچه پولدار را که 3 ماه آنور آب است 6 ماه اینور و 3 ماه در استدیو را انتخاب میکنم . و خب طبیعتا انتخاب من دومی است . 
اما در برخی موارد داده های من بیشتر از اینهاست . گاهی من سال هاست که هردو را میشناسم . در این حالت شانس موتوری به مراتب بیشتر میشود اما من باز هم سانتافه را انتخاب میکنم . چون رفقایم تحتشان باید بسوزد و چشمانشان در بیاید . چون من خرج دارم . من فلافل نمیخورم . اندازه هیکلتان خرس عروسکی میخواهم که فقط یک سانتافه از پس حمل و نقل آن بر میاید . 
اما گاهی اوقات موتوری مرد مهربان و خوبی هست و کچل هم نیست . من هم قرار است تصمیمم ازدواجی باشد و یک عمر زندگی . در این مورد دیگر شانس موتوری خیلی بیشتر می شود . اما من باز هم سانتافه را انتخاب میکنم . چون پول حالا باشد . عشق و علاقه نمور نمور بوجود میاید . نیامد هم نیامد . آیفون سون پلاس که برایم بخرد . غم هایم را میشورد و میبرد . آن مانتو زرده که بهنوش بختیاری می پوشد را که عید امسال بگیرم چشم فامیل را که کور کنم . یادم میرود که زندگی ام در گُه غوطه ور است . 
البته خیلی کم هم پیش میاید که من طور دیگری تصمیم میگیرم . خیلی کم . گاهی من بهشان فکر میکنم . خودم را کنارشان میگذارم و تصمیم میگیرم که کدامشان به من می آید . کدامشان من را بهتر میکند و کدامشان قابلیت این را دارد که من را روز به روز علاقمند تر کند . با کدامشان میتوانم چیز های جدید را کشف کنم و کدامشان برای من وقت بیشتری دارد و کدامشان برای من ارزش بیشتری قائل است . و کدامشان من را میفهمد و من کدامشان را میفهمم و با کدامشان است که من با پای پیاده هم میخندم و با کدامشان است که من با گوشی هواوی ام عکس های هنری میگیرم و با آشپزخانه کوچکم غذاهای رنگی میپذم . 
شاید این آخری تنها شانس آن موتوری باشد برای انتخاب شدن . 
شاید اصلا آن سانتافه در این مورد آخر هم پیروز شود . اصلا اینگونه نیست که تراژدیک و درامش کنم که موتوری ها خوب هستن . شاهزاده و گدایش کنم و فقرا را پاک تینت بدانم . هنوز هم 20% احتمال دارد او خلافکار باشد . 

مدت زمان بسیاری را در زندگی ام صرف این کرده ام که اگر در این لحظه چگونه باشم بد است . و یا چگونه باشم که خوب جلوه کند . حتی گاهی اوقات از آن لحظه گذشت و من نفهمیدم چگونه میتوانستم خوب یا بد باشم . در این پست اما عزم  خودم را جمع کرده ام تا ببینم بالاخره اگر چگونه باشم بد است ؟ 

خب چیزی که واضح است من در هر موقعیتی دو انتخاب دارم . "خودم بودن" و "تظاهر به چیزی بودن" . حال دیگر میدانم که اولین دوراهی ام برای چگونه بودن این است که خودم باشم یا تظاهر پیشه کنم . که این خودش بحث چیپیده ای است . الان خیلی هاتان چیپیده را پیچیده خواندید و خیلی هاتان همان چیپیده . که این اصلا قرار نیست چیزی را ثابت کند چون صرفا اتفاقی است . خب از اصل مطلب دور نشویم . اصولا انتخاب بین این دو وضعیت کار سختی نباید باشد . اما گاهی اوقات طرفتان همزمان اصرار دارد خودتان باشید و از طرفی رفتارش به شما اثبات میکند که ترجیحا اینجا را خودتان نباشید . که این همان جاهایی است که وضعیت بغرنج میشود و نمیدانید که آخر چه کنم ؟ 

البته من خودم یک اصلی را برای این وضعیت در نظر گرفته ام که بستگی به آشنایی و صمیمیت طرف مقابل دارد . یعنی یک وقت هایی که خیلی غریبه باشد خودم هستم . اگر آنقدر ها هم غریبه نباشد تظاهر میکنم و اگر خیلی صمیمی باشد دوباره خودم میشوم . این شیوه در دراز مدت باعث میشود طرف مقابلم اگر با من بعد از مدت ها صمیمی شد احساس نکند من آدم دیگری هستم . از طرفی ما لازم داریم که وقتی با بقیه صمیمی نیستیم تظاهر کنیم . و ما خودمان دوست داریم که دیگران هم نسبت به ما کمی تظاهر در وجودشان باشد . مثلا به حرف های مسخره مان توجه کنند . یا به جک های یخمان بخندند . یا جواب سوالات احمقانه مان را بدهند و تظاهر کنند برایشان اهمیت دارد و حرفمان را در جای درستی زده ایم در حالی که در اکثر موارد اگر آدم ها خودشان باشند خیلی از رابطه ها شکل نمیگیرد . 

حال چگونه این را میخواهم اثبات کنم را الان با یک مثال میگویم . من یک دوست گوزو دارم که با اینکه تیپ و قیافه خوبی دارد و مرتب است و جنتلمن . ولی همیشه در جمع دوستانمان میگوزد . و میخندد . خب اگر در ابتدا من میدانستم که او گوزو هست هیچوقت با او اینقدر صمیمی نمیشدم که جلویم بگوزد . و بخندد . ولی حالا دیگر کار از کار گذشته است و سگخور ، بگذار بگوزد . در حقیقت من چندبار اولی را که گوزید خودم نبودم و در حال تظاهر به طبیعی بودن با این مورد بودم . که همان تظاهر باعث شد که حالا و در این مقطع زمانی هر روز و هر کجا بگوزد . و بخندد . اینجا تظاهر به طبیعی بودن کردن من باعث این پیشآمد بود . در حالی که من اگر خودم بودم شاید این اتفاق نمی افتاد . اما اگر تظاهر به تنفر میکردم قطعا این اتفاق نمی افتاد . پس حتی اینجا هم اصلا بحث سر تظاهر یا خودم بودن نیست . بحث سر تظاهر های درست و غلط است . 

در حقیقت من همواره در حال تظاهر کردنم و نمیدانم چرا مردم میگویند آدم های متظاهر آدم های خوبی نیستند . در حالی که همه آدم ها از نظر من تظاهر میکنند و اصلا این که تظاهر میکنند آنها را صرفا آدم بدی نمیکند . و چه بسی تظاهر کردن خیلی هم خوب باشد . خیلی وقت ها مثلا می شود که ما نسبت به یک اتفاق بی تفاوتیم اما تظاهر میکنیم که برایمان مهم است و سر و دست میشکنیم برایش . مثلا تظاهر میکنیم که مرگ فلانی در زندان برایمان مهم است . در حالی که ریلی وی دنت گیو اِ شیت . تظاهر میکنیم عبور از خط عابر و پل هوایی برایمان مهم است . در حالی که خودمان همیشه کار داریم و عجله . بقیه ندارند و فقط ما داریم . هرکسی از پل هوایی نرود گاو مش سلیمان است ولی ما پر مشغله ایم گاو نیستیم . تظاهر میکنیم حرف های فلانی برایمان مهم است در حالی که صرفا منتظریم آن امضای لعنتی را پای برگه ها بزند . 

ما همگی تظاهر میکنیم . فقط گاهی بد تظاهر میکنیم و گاهی خوب تظاهر میکنیم . نه اینکه تظاهر بد و خوب داشته باشیم . فقط گاهی در جاهای اشتباهی تظاهر های که نباید بکنیم میکنیم . یا در حرف هایمان یک تظاهری میکنیم که در رفتارمان یک تظاهر دیگری میکنیم . این خیلی مهم است که اگر تظاهر میکنیم در رفتار و حرفمان سینک شود تظاهراتمان . 

اما کلا پس کی خودمان میشویم ؟ من خیلی کم پیش می آید که خودم شوم . چون از خودم میترسم و فکر میکنم خودم یک ایراد هایی دارد . برای همین برای اینکه ایراد ها به چشم نیاید خیلی تظاهر میکنم و مثلا از هر 5 فیلد اعمالم 3 تایش تظاهر است و 2 تایش خودم . ولی خب مگر ایرادی دارد ؟ بعضی از تظاهر های من انقدر تکرار شده اند که اصلا خودم  دیگر نمیتوانم باشم در آن قسمت . یعنی تظاهر هایم میشود خودم . و همین است که باعث میشود روی تظاهر هایم بیشتر دقت کنم . 

با اینکه باز هم حرف برای زدن در این باب هست و احساس میکنم یک جور هایی اصلا به نتیجه نرسیده ام و حتی نصفه اش را هم طی نکردم اما خب کافی است به نظرم سر نخی شده است که بعدا بتوانم دنباله اش را بگیرم . من بین خودم بودن و تظاهر کردن تظاهر کردن را انتخاب کرده ام . خیلی ها بین تظاهر کردن و خودشان بودن ، تظاهر به خودشان بودن را انتخاب کرده اند . ترسناک است . تظاهر کردن بد نیست . خودمان بودن هم صرفا عالی نیست . تظاهر به انسان مسیر میدهد و خودمان بودن مانند دیوار جلویمان است و 100 سال دیگر هم بگذرد تغییری نمیکنیم . چون تا تظاهر نکنیم نمیتوانیم یک چیز بهتر را جایگزین چیز های خودمان کنیم . البته این نظر من است . فعلا


همانطور که همه میدانیم ، یک سری انسان ها هستند که آنها را متخصص میگویند . عموما به دکتر هایی که متخصص هستند متخصص میگویند البته و مثلا به تعمیرکار هایی که متخصص هستند نمیگویند متخصص . به هر حال ما یک سری آدم هایی داریم که متخصص هستند و یک سری دیگر قبول دارند که این یک سری متخصص هستند . و این یک چرخه هست که آدم هایش مرتبط در موضوعات مختلف جایشان عوض میشود . گاهی میشوند متخصص گاهی میشوند تایید کنندگان یک متخصص دیگر . 

حال اینکه متخصصان چه ویژگی هایی دارند موضوعی است که من میخواهم بررسی کنم و در همین ابتدای کار باید بهتان بگویم که من یک متخصص در این زمینه نیستم . و این خود یک پارادکس کلی را در صحت مطلبی که در ادامه خواهید خواند طبیعتا ایجاد میکند . یا شاید هم آخر به این نتیجه رسیدیم که من یک متخصص در تشخیص تخصص دیگران هستم . به هر حال به تعداد انسان های روی زمین تخصص وجود دارد برای کسب کردن .  که میتواند شعار جهانی سال های دور آینده هم باشد . که اگر باشد این خودش من را یک متخصص در پیش بینی شعار های سال های آینده ی دنیا میکند .  پس فهمیدیم که اولین ویژگی یک متخصص صحت حرف هایش است . یعنی همین حالا  من یک متخصص نیستم اما اگر 248 سال دیگر شعار جهانی سازمان ملل شود "هر انسان یک تخصص" من میشوم یک متخصص در همان چیزی که چند لحظه پیش گفتم و طولانی است نوشتنش . اما صحت حرف هایم به تنهایی کافی نیست چون همانطور که باز الان دیدیم میتواند صحت حرف هایم کاملا شانسی و اتفاقی باشد . طبیعتا اگر یک نفر در پوکر دو دست پیاپی فول هوس میشود متخصص پوکر بازی کردن نیست چون فول هوس شدن ربطی به تخصصش ندارد و اگر با 2 پیر میتوانست دست را ببرد آنوقت میتوانستیم تا حدودی آن را متخصص بنامیم . اما با فول هوس ، هرگز ! 

پس چیزی که در تشخیص یک متخصص باید به آن دقت کنیم این است که حرف ها و مدل هایی که مطرح میکند شانسی نباشد . فرق یک متخصص به صورت کلی با یک خر شانس این است که شما میتوانید از متخصص توضیح بخواهید . یعنی اگر یک متخصص بگوید چایی نبات بخور شکم دردت خوب میشود . میتوانید بگویید چرا ؟ و با این جمله " چون حاوی موادی چون ساکارز و . . . است که باعث تقویت . . میشود " رو به رو میشوید . اما اگر ننه بزرگتان بگوید چایی نبات بخور تا روند پیشرفت سرطان مغز استخوانت کند شود ، و شما بگویید چرا ؟ با این جمله " من ننجان خودم هروقت مریض مشدم چایی نبات با یک مادده مخدر مداد من خوب مشدم" رو به رو خواهید شد . که این خودش نشان دهنده نکته ی دیگری است که یک متخصص دارد و یک معمولی ندارد . 

در حقیقت تخصص یک جور هایی آموختنی است و فرقش با دیگر آموزه های معمولی این است که تخصص پاسخ مشکل نیست . روند حل یک مشکل است . یعنی چای نبات پاسخ است برای شکم درد . ولی ساکارز روند پاسخ است . که ساکارز را متخصص میداند ولی ننجان نمیداند . پس صحت مطالب و اتفاقی نبودنش و اینکه بداند چه میشود که آن میشود تا حالا از چیز هایی بودند که یک متخصص درون خودش دارد . 

اما همه ی متخصص های خب مانند کل چیز های دیگر هستی و حتی مانند ماشین های یک خط تولید پراید طبیعتا مانند یکدیگر نیستند و با هم فرق دارند . که این فرق گاهی کاهشی و گاهی افزایشی هست . یعنی یک تخصصی بیشتر می ارزد و یک تخصصی کمتر و خب طبیعتا اول از همه تعداد کسانی که آن تخصص را دارند مطرح است برای ارزش گذاری روی آن تخصص . دقیقا همانچیزی که دکتر های متخصص با آن به مردم فرو میکنند ناشی از تعداد کمشان هست . و البته آن فرو کردنی که تعمیرکار ها میکنند از مهارتشان است چون کم نیستند . مهارت دارند . یا در حقیقت دو تخصص را با یکدیگر تلفیق کرده اند . که دومی تخصص شایعی است . فرو کردن را میگویم . شایع است ولی تلفیقش با دیگر تخصص ها خطر آفرین هست . مانند آنفلوآنزا ی مرغی . 

اما از ویژگی های یک متخصص دور نشویم . متخصص ها عمدتا نگاه منقبض شده و دستانی زیر چانه دارند . یعنی در تخصص های مختلف این موضوع متفاوت است . یک نصاب ماهواره زمانی را برای نگاه گیرا به همراه پلک های منقبض شده به کنترل و منوی ریسیور صرف میکند در حالی که یک متخصص طرح سوالات کنکور همان نگاه و همان زمان را صرف دیدن نقطه ای که با مداد روی کاغذ سوالات ایجاد کرده است میکند . و به همین منوال در تمام تخصص های دیگر هم این زمان و این نگاه صرف دیدن چیز های میشود . 

اما بارز ترین ویژگی یک متخصص تشخیصش است . تشخیص با صحت البته خب فرق دارد . که فرقش واضح است و اصلا نیازی نبود که اشاره کنم به فرق داشتنشان . تشخیص صحیح اما درست است که بارز ترین است اما لزوما لازم نیست . که لزوما لازم نیست عجب ترکیب جالبی است که نمیدانم از نظر نگارشی درست است یا نه . حالا ولش کن . تشخیص درست کلا در این مقطع زمانی که در آن هستیم لازم نیست . یعنی تشحیص به تنهایی شما را متخصص میکند . چون شما متخصص هستید و آن ها که برایشان تشخیص میدهید متخصص نیستند پس لزومی ندارد که تشخیصتان درست باشد و همین که یک چیزی بگویید برایشان کافی است . مگر در مواردی که تابلو است . مثلا اگر متخصص تعمیر ماشین لباسشویی هستید اگر تشخیص بدهید و چرخ ماشین لباسشویی نچرخد تابلو است . ولی اگر متخصص خون هستید میتوانید بگویید هموگولوبین خونتان پایین است هفته ای دوبار خون بزنید درست میشود . جگر هم یادتان نرود بخورید . البته شاید هم سرطان باشد ولی فعلا خون بزنید چون الان سخت است بگویم سرطان دارید یا نه . چون باید یک ساعت وقت بگذارم و با دوستانم تماس بگیرم . ولی خب فعلا خون زنده نگهتان میدارد تا وقتی که مغز استخوانت کاملا از کار بیوفتد و تشخیصش برای من از تشخیص شب و روز آسان تر شود . 


خب دیگر تقریبا فهمیده ایم یک متخصص چه ویژگی هایی دارد . حال اگر نظرتان این است که من یک متخصص در تشخیص تخصص دیگران هستم که چه اهمیتی دارد و اگر هم نه . که باز هم اهمیتی ندارد . اما برای اینکه یک متخصص خوب شویم کافی است اهمیت بدهیم . اهمیت دادن از معیار های اصلی یک متخصص نیست . ولی اگر اهمیت نمیدهید و تشخیص میدهید قطعا شما یک متخصص خوب نیستید . قطعا اگر اهمیت نمیدهید شما یک خط تولید پراید هستید . دیگر چه بگویم که به خودتان بیایید . اگر متخصص هستید . اهمیت دهید . و این را خودم میدانم که قرار نیست با این پست هیچ متخصصی به خودش بیاید و اهمیت بدهد . و چه اهمیتی دارد ؟ 

یک چیزی که اینجا هست این است که من و خیلی های دیگر خیلی راحت تر از آنچه که خودمان فکرش را میکنیم چیزها را رها میکنیم . یعنی حتی چیزهایی را که خیلی دوستشان داریم بدون هیچ حس از دست دادنی رهایشان میکنیم . 

من با خودم فکر کردم ، یعنی اگر دروغ نخواهم بگویم فکر نکردم و فی لبداهه دارم مینویسم اما خب یک فکر هایی دارم که بهشان میرسیم در ادامه . من فکر میکنم یکی از دلایلی که ما چیزها را که روزی مهم بودند را ولشان میکنیم از دست دادن تازگیشان است . یعنی خیلی وقت ها دیگر چیز ها برایمان تازگی ندارند پس ما ولشان میکنیم . یعنی وقتی میرویم سراغشان مانند لباس های قدیمی ای میمانند که حس میکنیم همه میدانند قدیمی و کهنه هست و هزار ها بار پوشیدیمشان و پس آن را ول میکنیم برای خودش و مهم نیست اصلا چه بلایی به سرش بیاید . 

گاهی وقت ها چیز ها را بخاطر نمودار x=y شان ول میکنیم . یعنی اصلا مهم نیست که این یک نمودار سعودی ، عذر خواهی میکنم صعودی . است یا یک نمودار نزولی ، همین که ثابت است و نوسانی ندارد کم کم ول می شود . یعنی شاید کار خیلی مثبتی هم باشد . شاید با شیب ملایمی در حال پیشرفت هست اصلا . ولی باز هم ولش میکنیم چون اساسا ما از کار هایی که انگار درشان هیچ اتفاقی نمیوفتد خوشمان نمیاید . 

بعضی اوقات هم چیز ها را ولشان میکنیم چون دیر میشود . یعنی خیلی وقت ها میشود لباس ها و کفش ها و مبل هایی خریده ایم که دیگر دیر است . مثلا الان دیگر خیلی دیر است برای در آوردن آن مانتوی پشت نویسی شده و پوشیدنش . پس ولش میکنیم یا در آخر باهاش دابسمش میسازیم . اما دیر شدن فقط برای لباس هم نیست . گاهی وقت ها پست هایی هست که می خواهیم بفرستیم اما دیر شده ، پی ام هایی هست که برای فرستادنش دیر شده . پس ولشان میکنیم . ما اولین کاری که بعد از دیر شدن میکنیم ول کردن است . البته ما اولین کاری که بعد از خیلی از اتفاقات میکنیم ول کردن است . 

خیلی موقع ها هم شده که چیزی را ول میکنیم چون نه از اون چیز ولی از چیزی که به آن چیز اصلی مربوط است خوشمان نمی آید . مثلا گروه دوستی را ول میکنیم. از گروه فامیل هامان لفت میدهیم . از شر آن کادوی ولنتاین خلاص میشویم . اینجور وقت ها هم ول کردن اولین و تنها ترین راه ممکن است که ما در پیش میگیریم .

من دیگر الان دلیل دیگری برای ول کردن به صورت عمده به ذهنم نمیرسد و البته فکر میکنم همین ها کافی است و با همین ها هم تا اینجا بخش بزرگی از زندگی را ول کرده ایم . نمیدانم سرانه ی ول کردن در دنیا چقدر است ولی ما در ول کردن قطعا مقام دوم را بعد از اسکیمو ها داریم . چون اسکیمو ها معمولا از همه بیشتر ول میکنند . چون قطب است و یا باید ول کنند یا بمیرند . ما اگر ول نکنیم نمیمیریم ولی اسکیمو ها اگر ول نکنند میمیرند . پس ما در مقام دوم قرار میگیریم . یا نمیدانم . شاید ما هم اگر خیلی وقت ها ول نکنیم بمیریم . نمیدانم . 

بیایید اگر میتوانیم و صلاح است ول نکنیم . ول کردن همیشه خوب نیست . مطالعه را ول کردن  ، تربیت را ول کردن ، فرهنگ را ول کردن ، همدیگر را ول کردن ، مسائل مهم را ول کردن ، انتخاب های مهم را ول کردن ، هیچکدام خوب نیست . وقتی ولشان میکنیم دیگر شاید در این فضای خلاء بدون جاذبه هرگز دستمان بهشان نرسد . 




بعضی روزا بلاتکلیفن، گیج و گنگ و سردند. نه میدونی چی میخوای نه میدونی چی خوشحالت میکنه. بعضی روزها خوبن، ازون آخرین بار ها اما تو نمیدونی قراره چیکار کنی. نگاه میکنی و میگی لبخند بزنم ؟ سرمو پایین بندازم بغض کنم ؟ دستامو بزارم رو چشام یا کاری بکنم که تا حالا نکردم ؟ حرفی رو بزنم که قرار نبوده هیچوقت گفته بشه ؟
بعضی روزا معلوم نیست چه خبره. مثل لیوان چایی ای میمونه که رو مرز از دهن افتادنه، نه لب دوز لب سوزه نه سرد و از رنگ و رو افتاده ، لیوان چایی ای که نه دلتُ گرم میکنه نه دلتُ میزنه.
بعضی روزها، روز هم آره هم نه عه . روز هم خوب و هم بد. هم نزدیک ِ نزدیک هم دور دور. هم ته دلت میلرزه هم سرت یخ میزنه.



+ از وقتی آمدیم این خونه ی جدیدمان و تویش گلاب به رویتان توالت فرنگی که بشود همه استفاه اش کنند داریم تازه میفهمم چرا توی فیلم های خارجینکی روزنامه و مجله هم میبرن اونجا! و حتی چطور بود که اون فامیلمون وقتی که بچه بودیم خونه ش رفته بودیم اونجا! شون مجهز به رادیو اف ام بود :دی خلاصه سرتان را بو نیاورم ، امروز که همونجور نشسته بودم و داشتم به تحلیل بعد های زمان و مکان میپرداختم در کنار نظریه گرم شدن جهانی زمین، اتفاقات چند ماهه ی اخیر هم در بک گراند ذهنم بود. اتفاقاتی که خلاصه اش میشود مقرون به صرفه ترین و پیش برنده ترین و کاتالیزور ترین کراشی که در طی این سالها داشتم . قضیه این کراش زرد رنگ معروف ما از ترم مهر پیش شروع شد و بعد به ترم اول دانشگاه و حتی قبلترش فلش بک خورد تا جایی که موجب ترند شدن هشتگ فرفری فرم زرد جان در هر جا که حضوری داشتم شد .

و حالا امروز مثل نقطه ای پایان میشد به قضیه نگاه کرد ، یا نگاه کردم ! هیچوقت از این نزدیک تر نبودیم اما هیچوقت از این دور تر به این قصه نگاه نکرده بودم . در مورد این مبحث انقدر نقاط پررنگ برایم پیدا شد که شما اصلا باورت هم نمیشود همش با یک کراش صامت که فقط با هر از گاهی زیر چشمی نگاه کردن صورت گرفته باشد . درسته من کلا آدم پشیمون شدن از تجربه چیزی نیستم اما این جز درس هایی بود که فکر نمیکنم روزی از اتفاق افتادنش ذره ای هم پشیمون شده باشم , حتی تو سخت ترین حالات روحی که میتونست و شد سرم اومد بازم مثل یک دگردیسی بهش نگاه کردم .

هر چند جوری منزوی ، گوشه گیر و حتی تا جاهایی دچار افسردگیم کرد اما باعث شد اگه میترسم برم لبه ی پرتگاه لاقل از تپه های کوچیک کوچیک بپرم و پریدن رو یاد بگیرم .

و حالا امروز جوری بود که هنوز نمیدونم . که هنوز نمیدونم چی میخوام . از الان دلم برای تمام اون روزها تنگ شده . برای اون آدم . برای اون همه استرس و شوق زندگی .


ای بابا اینهمه مقدمه چینی چرا میکنم :/ خلاصه من اونجا! نشسته بودم و با تمام فکرا عکسیُ تو اینستاگرام آپ کردم و شروع کردم به کپشن نوشتن براش و بعد انقدر دوسش داشتم که سه چار جای دیگه هم بدون اضافه و کم کردن یه کلمه پست کردم . و حالا آفلیون هم شریک این روز و این گنگی و گیجیم هست .


..


 تو میدانی 

که طوفان هراس 
دارم 
تو سیـنه

که این دل
از وداع 
با تو 
بیزاره 
سیه مو


         - سیه مو ،علی زند وکیلی 

از همان اوایل ترم میدانستم انتخاب استادی که تازه وارد دانشگاه شده ریسک بسیار بزرگی است اما به تناسب درسی که با او داشتم برایم واقعا کمترین اهمیتی نداشت . تا وقتی که اولین جلسه را بعد از حذف و اضافه به کلاس رفتم . راستش در کلاس اخلاق آمادگی هرگونه بحث آمادگی هرگونه سخنرانی حوصله سر بر آمادگی هرگونه تفکیک جنسیتی و تمام اتفاقات محالی که ممکن است در کلاس یک درس عمومی رخ بدهد را داشتم جز نت برداری و جزوه نوشتن از روی چیزی که وجود ندارد . و امتحان دادن از روی جزوه ای که طبیعتا آن هم وجود ندارد . 

اگر بخواهم با همین سرعت تعریف کنم ماجرا را تا به نقطه ای که الان رویش هستم برسیم خیلی طولانی میشود . خلاصه اش این است که استادی بود آرمان گرا و امتحان هم از مباحثی بود که در کلاس اتفاق میوفتاد . حتی از حرف هایی که خودمان میزدیم ممکن بود سوال بیاید . اما به مناسبت سال جدید و تعطیلی 20 30 روزه ای که برای خودمان تدارک دیده بودیم استاد جلسه آخر سال در تقویم ملی ( گاهی ممکن است بعضی اساتید آخر سال را با آخر سال تحصیلی اشتباه بگیرند ) را به توضیح یک مقوله ی اخلاقی اختصاص و با تمام وجود مطلبی را عنوان کرد که میتوانست بدترین انتخاب برای اولین فکر مشغولی سال جدید باشد . 

اوضاع از این قرار بود که یک کلاس 50 نفره . باید 50 مفهوم اخلاقی را نام برده و یک صفحه در موردش بنویسند هرکدام . حالا مفهوم اخلاقی چیست ؟؟ مفهوم اخلاقی در حقیقت چیزی است که ثابت است . یعنی نقطه مقابلش میشود اخلاق نسبی . بگذارید یک جور دیگر توضیح بدهم . 

مثلا دروغ گویی یک مفهوم اخلاقی است چون اجتماع همیشه آن را بد میداند و ثابت است. یعنی 100 سال پیش هم دروغ گویی بد بود . الان هم بد است . 100 سال دیگر هم دروغ گویی بد است به عنوان یک اخلاق . حالا 49 تای دیگر لازم داریم و باید برای هرکدام یک صفحه بنویسیم . اما خب نیامده ام که ناله کنم . در حقیقت شروع به نوشتن کردم تا بتوانم یکی اِ خودم را پیدا کنم . طبیعتا دروغگویی را خب از هر 5 نفر 5 نفرشان میدانند و مینویسند و چون من هیچوقت جزء آن دسته ای نبودم که خوشم بیاید حتی یک چیزی از من شبیه یک چیزی از یک نفر دیگر باشد بنا بر این باید چیزی پیدا کنم که هیچکس به آن فکر نکرده باشد و به شما قول میدهم با توجه به برآورد های اولیه ام از بار علمی کلاس پیدا کردن آن خیلی سخت نیست . 

بیایید حالا با دانستن اینکه مفهوم اخلاقی به چه چیزهایی میگویند شروع به پیدا کردن یک مفهوم اخلاقی کنیم که خز نباشد و همه ندانندش و البته وجود داشته باشد . در حقیقت همیشه کلی چیز است که وجود دارد و همیشه با آن سر و کار داریم و نمیدانیمشان چون مهم نیست . اما حالا یکی از آنها برای من مهم است به واسطه ی استادی که قرار بود مهم نباشد . 

دروغگویی , تمسخر , صداقت , صبوری . . . اینها خیلی چیزهایی هست که تابلو است و همه میدانند یعنی همه بلند برایش یک صفحه بنویسند . اما چیزی که من میخواهم را همه نباید بنویسند . برای همین با گشت و گ ( اینجا رفتم درباره ی گشت و گذار یا گشت و گزار سرچ کنم که بدون هیچ دلیل خاصی سر از صفحه ی آخرین قیمت های ماشین های هیوندا و لکسوس در ایران در آوردم و بابت این فاصله ای که اصلا شما نمیدانید که وجود داشته هم خب عذر خواهی نمیکنم طبیعتا ) گشت و گذار کوچکی در فضای لا یتناهی اینترنت به واژه ی مغالطه برخوردم که به نظرم یک خصوصیت اخلاقی میاید . 

یک چیزی که برایم جالب است این است که شما حتی اگر بخواهید در مورد بال چپ سوسک های ساکن در جزایر مادگاسکار که عمر کوتاهی دارن هم تحقیق کنی بعد از 20 دقیقه انقدر مطالب پیچیده و تخصصی میتوانی پیدا کنی که آن اول باورت نمیشد و اصلا به خودت میایی و میگویی اوکی، انقدر هم نمیخواستم ریز بشید فقط 2 نمره داره . 

حالا هم که برای مفهوم اخلاقی اصلا نمیدانستم وجود دارد ، دارم تحقیق میکنم و میبینم انگار از نان شب واجب تر است و من چه میکردم 21 سال در این هستی بدون دانستن این موضوع . خلاصه به نظرم دنیا دیواری است که هر سوراخ کوچکی را که دست بی اندازی مانند یک کرم چاله تورا وارد یک فضای شلوغ و بی نهایت مانند میکند . 

با توجه به پیدا کردن موضوع مقاله ی 1 صفحه ای و فرصت کوتاه چند ساعتی که دارم بهتر است بروم برای استادم بنویسم تا شما عزیزان . در حقیقت با این حرف الان توهین شد به شما و جالبه بدونید این هم یک مفهوم اخلاقی میتونه باشه چون چه الان چه فردا هر موقع من این حرف رو بزنم یعنی خواننده ها برام اهمیتی ندارن و من اون 2 نمره ی لعنتی رو ترجیح میدم . ولی درخواست من از شما کمی صبر و شکیبایی و تواضع هست که اون هم میتونه یک مفهوم اخلاقی باشه . به هر حال فعلا 


مغالطه . 

من آدم الکی محدودی هستم و این یعنی خیلی الکی بعضی کارها رو معمولا انجام نمیدم ، بعضی لباس هام رو نمیپوشم ، بعضی از آهنگا رو گوش نمیدم و یا حتی عمدی بعضی کتاب ها رو نیمه کاره رها میکنم . البته این موارد ذکر شده فقط شاید بیانگر ده درصد از این خاصیت و اخلاق الکی محدودم باشه :دی 

خب فعلا از همین ده درصد بگیم تا فرصت هست ، خیلی وقتا این محدودیت ها رو گذاشته میشن تا یه وقتی من با شکستن و رد شدن ازشون آدرنالین خونم بالا بره . خب چون من آدم بیحوصله یا کم حوصله ای هستم و با کوچکترین حرکتی حوصله ایم سر میرود و برای درآوردن خودم از آن حالت باید اتفاقا جالبی بیوفتد که احساس غیرعادی بودن بکنم . خب چون سرعت بیحوصلگی بر ساعت من خیلی بالاست و در یک زندگی عادی و معمولی انقدر مرز برای شکستن پیدا نمیشود در گذر سالها مجبور شدم که دیوارهایی بسازم صرفا برای شکستن ! 

با این روزمرگی من میتونید یاد یه حکایت آموزنده ای بیوفتید که تویش یک حاکم ستمگر شیطان صفت ذغال چهره ای میآید و صداهایی تولید شده از عضو تحتانی را ممنوع میکند و بعد مردم انقدر درگیر ترکاندن آن کار و بوق زدن و به اصطلاح قانون شکنی میشوند که بلکل یادشان میرود خونشان در شیشه است از دست حاکم و برو بچ :دی 


خب اما قصه به این هپی اندینگ هم تصورش را داشتید تمام نمیشود ! یک وقتایی میشود میینی من ذخیره ی یک ماه مرز شکستنی را در یک روز تمام میکنم و فردایش حتی یک لباس دریغ از یک آهنگ یا حتی فیلم ممنوعه ای نیست که من بترکانم و هیجان بهم دست بدهد . اینطوری که بشود من غم باد میگیرم و میروم میخوابم و هی میخوابم و هی میخوابم . بعد یکهو به خودم میایم میبینم اینطوری خیلی بد شده دیگه ، اونوقت کم کم میرم آن کارهای محیر العقول های گنده ی ته گنجه که ترکاندنش کار هر وقتی نیست را در میاورم . مثل زدن موها از ته ، جابجا کردن کل دکوراسیون اتاق در نیم ساعت ، رفتن به جاهای عجیب غریب در زمان های عجیب غریب [ این یکی بشخصه اصلا توصیه نمیشود ، لطفا کوچکترا بدون حضور بزرگترها انجام ندهند مچکرم ] و غیره .

مثلا همین امروز که ساعت چهار و نیم پدر در قاب اتاقم ظاهر شد و گفت ، یعنی قشنگ زکی گفتی به خواب زمستونی گریزلی ها [ البته که پدرم اینطوری نگفت و اصلا اینو نگفت و یسری صحبت آذری داشتن با بنده و ازونجایی ترجمه ی تحت الفظی خیلی کار سبکی محسوب میشه سعی کردم فارسی سازی شده ی جمله ی پدرُ بیارم ] من هم از ادامه ی خوابم دل کندم و چشمامُ باز کردم و با خودم گفتم دیگه اینطوری نمیشه ادامه داد ! و پس از یک هنجار شکنی ناموفق [بخوانید یک و نیم قاشق سس مایونز روی سالاد ! ] سراغ یکی از آن کارهای ته گنجه ای رفتم و چهل و چند دقیقه ای کن فیکونی برای خودم توی اتاقم به پا کردم و بعدم فس افتادم روی تخت . هر چند هنوز بمب لباسی که توی اتاقم ترکیده را حوصله م نکشید جمع کنم ولی بازم جای جدید تختم خیلی حس خوبی دارد قربانش بروم :* تازه در لوکیشن قبلی یک پریز برق درست کنار بالشم داشتم و حتی با سیم ده سانتی شارژر گوشی هم باز آسوده خیال بودم و همان پریز تنها چیزی بود که مانع از کن فیکون کردن اتاقم بود که یهو با اینور آونور کردن کمد ها یک دلبر دو چشمی دیگر کنار موقعیت جدید احتمالی تخت خوابم دیدم ! آن ذوق من را حتی ارشمدیس موقع گفتن یافتم یافتم هایش نداشت ، البته ممکن است آن هیجان را رازی موقع کشف الکل داشته باشد نمیدانم :؟ :))) 



یک پیش نویس داشتم با موضوع اعتماد به نفس ، خیلی وقت بود که در حد یک پیش نویس مانده بود . دیروز در یک جمعی یک اتفاقی افتاد که یک نفر با تزریق حجم زیادی از اعتماد به نفس به خودش باعث شد یک شخص دیگری به کنایه بگوید متاسفانه ایشان از بیماری "اعتماد به کذب نافس" رنج میبرند ، به مسخره و کنایه .  اما آن شخص واقعا رنج میبرد . یعنی خودش رنج نمیبرد ، رنج میداد . 

برای همین بر آن شدم تا با دقت بیشتری به مشاهده و جمع آوری اطلاعات بپردازم . در مرحله اول تنها به مشاهدات و نتیجه گیری های خودم اکتفا کردم البته و خب  همین یک مرحله هم در کل بود یعنی مثل پست های گذشته از کتاب و رفرنس های معتبر جهانی در این رابطه هیچ خبری نخواهد بود در ادامه . 

یکی از بارزترین خصوصیات این دسته افراد که به چشم می آید در همان ابتدا ، کم نیاوردنشان است . البته این خصوصیتی است که فقط مختص این گونه نیست . در حقیقت کم نیاوردن انقدر در خیلی ها هست که دیگر خصوصیت نیست . عمومیت است . یعنی باید کم آوردن را یک خصوصیت تلقی کنیم و کم نیاوردن را یک رفتار معمولی . کلا انقدر رفتار واضح و پاپیولاری هست که نمیتوانم واقعا به چیز جدیدی در موردش الان اشاره کنم . 

اما رفتاری که شاید کمتر در "افرادی که دیگران را با اعتماد به نفس کاذبشان رنج میدهند" توجه آدم را جلب میکند این است که به شدت از بودن در جمعی که زیاد به جزئیات دقت میکنند رنج میبرند . چون خب زیاد خالی میبندند و حضور در اجتماعات پر دقت همیشه برای خالی بند ها سخت است . یعنی میشود گفت خالی بندیشان در راستای کم نیاوردنشان است . چون آدم از یک جایی که باید کم بیاورد اگر نخواهد کم بیاورد باید خالی ببندد . اگر نبندد خب کم میاورد دیگر . و خب طبیعتا خالی بستن در جمعی که خیلی دقت میکند دست و پای آدم را برای خالی بستن میبندد . آن هم آن خالی هایی که اینها میخواهند ببندند . 

تا اینجا من فهمیدم انسان هایی که از بیماری اعتماد به کذب نافس رنج میبرند باید از اسکیل های زیادی برخوردار باشند و تقریبا خالی بندها و بازیگر هایی در سطح متوسط رو به بالا باشند . 

اما فقط خوب نقش بازی کردن و خوب خالی بستن و کم نباوردن کافی نیست . در کنار این مهارت ها شما باید حتما لباس های خوب و قد بلند داشته باشید . چون طبق آمار هایی که باز اونهارو هم خودم بدست آوردم قد کوتاه ها سیستم دفاعی بدنشان از مبتلا شدن به این بیماری جلوگیری میکند . یا شاید هم چون کوچکترند نمیتوانند . نه اینکه نخواهند . به هر حال شما اگر قدتان کوتاه هست و از اعتماد به نفس کاذب رنج می دهید . شما یا با تعداد زیادی هابیت در رفت و آمد هستید و یا ماشینتان مدلش خوب است . 

فعلا همینقدر در مورد اعتماد به کذب نافس کافی اِ . بیشتر حوصله ام نمیکشد . 

یادمه اون روز اولی که با آیدین راجب ایده ی این وبلاگ صحبت میکردیم انقدر فکرهای خوب و ایده های پررنگ تو ذهنم بود که با ذوق و شوق دنبال اسم این دفتر مجازی جدیدم بودم ، تو فکرام یه مجله ی باحال شده بود پر از تفسیر های عجیب و غریب زندگی به سبک خودم نه اینجوری که ماه به سال ازش خبری نگیرم ، نگیریم . بگذریم .  

خب تنبلی و از هم گسستگی سلول های تحتانی برای هر آدمی پیش میاد و مِن باب جبر ژنتیکی بهش دچارم  . واقعیت هم همینه با تمام احترامی که برای عقل و قدرت تفکر و انتخابتون قائلم ولی شخصیت شما بیشتر از هفتاد درصدش برآمده از بانک ژنتیکیتونه . فی الواقع به جز جبر جغرافیایی و زمانی که میدونستین دچارشیم گرفتار جبر ژنتیکی هم هستیم . 

البته وقتی زندگی رو اینجور بهش نگاه میکنم واقعا آزار دهنده و ناعادلانه ست . البته زندگی به طور کلی ناعادلانه هست هر جور که بخوای نگاه کنی  :)) . 

اینم هست که میگه کل شالوده شخصیت و رفتارها و اخلاق هاشُ انسان تو همون هفت سال اول زندگیش کسب میکنه و برای بقیه زندگیش مثل جوهریه که تو آب بچکونی عوض نمیشه فقط گسترده تر میشه . 

تازه همه ی اینا هست اگه بخوای منکر تاثیر قیافه و ساختار فرهنگی خانواده و جایگاهشون باشی . 


با تمام اینها من فکر میکنم اون موقعی آدم به شخصیت و انسانیت میرسه که سوای تمام اجبار های دورش خودش یه تعریف جدید از خودش ارائه بده ، وقتی که اون قدرت خود جدیدی که با انتخاب و اراده میسازه تمام اون ها رو میپوشونه . وگرنه که الان مثلا من خودم شخصا مث یه فیلمم که فراستی با نگاه کردن بش میگه مقواس کاغذه همش . هنوز تعریف جدید و ارادی از خودم ارائه نکردم . هنوز تو مرحله ی آقازاده بودن گیر کردم و به آقا بودن شخصیت مستقلم نرسیدم .