- ۰ نظر
- ۲۶ دی ۹۶ ، ۰۲:۳۳
درسته دیر شده و کسی هم یادش مونده بوده باشه تا حالا از یادش رفته که نه تیر نوشتم؛ یادم باشه بعدا بیام از ارتباطات اجتماعی و از این چیزا که نداشتم بگم. درسته دیر شده ولی اومدم. اونم در حالی که این زخم چرکیتر هم شده. مثل ورق زدن خاطرات آدمی چند تا خاطره رو میخوام بگم.
. رفته بودم استخر دختری اومدی و گفت دانشجوی فلان رشته نیستی؟ گفتم عه چرا هستم شما؟ گفت هم دانشگاهی و همکلاسیت بودم. گفتم عه؟ بعد به طریقی صمیمیتر شدیم و یک جایی به شوخی بهش گفتم از این چهار سال گذشته لیسانس بگی از بچهها قد انگشتای دو دست اسم نمیتونم بگم و خندیدیم. ولی واقعیت همینه.
.. اونروز یکی از دوستانی که پارسال با هم خوب بودیم تا جایی که یکهو من درگیر استرس کنکور و ترم آخر و فلان شدم و بیچاره هی پم میداد اما من یا مجالی برای جواب دادن بهش رو نداشتم یا حوصلهش رو یا یادم میرفت جواب بدم دوباره بهم پیام داد، سعی کردم دوباره مهربون و صمیمی جوابش رو بدم اما یکدفعه متوجه شدم به جز اسمش چیز دیگهای ازش تو ذهنم نیست. فکر کنم خودشم متوجه این نکته شد و دیگه پیگیر نشد.
میخواستم بیشتر از این بگم ولی ادامه نمیدم. متاسفانه من دیگه آشنای کسی نیستم، دیگه دوست کسی نیستم و خیلی به ندرت از همصحبتی با آدما لذت میبرم. اخیرا آدمی که معاشرت باهاش حالمو خوب میکرد هم سعی میکنم فراموش کنم چون احساس کردم نمیخواد دوستم باشه یا دوستش داشته باشم. مامان میگه از بس برای بقیه نقش بازی کردی محبت رو تشخیص نمیدی. نمیفهمی دوستت دارن یا دارن فیلم بازی میکنن مدام سرگردانی. راست میگه.
این روزها بیشتری احساس تعلق رو به یک جزیره خالی از سکنه دارم که نمیدونم کجاست ولی فکر کردن بهش حالم رو بهتر میکنه. کاش جایی توری داشتند با عنوان یک هفته سکوت محض یا چمیدونم یک ماه یک سال سکوت و سکون. قبلنترها اعتکاف میرفتم که روزهی سکوت بگیرم یک بار متوجه شدم توی اون سه روز بیشتر مشغول معاشرت و همجواری با بقیهام تا روزهای عادی زندگیم و دیگه نرفتم.
پ.ن: الان پستهای آیدین رو میخوندم احساس میکنم این وسط نوشتههام مث کک و مک رو صورت بازیگر مورد علاقهت ه.
چند روز پیش یکی از دوستان از عزم جزمش برای آپدیت کردن وبلاگش گفت بعد یکهو یک جمعی پدید اومد که هر کدوم با نک و ناله از بچه وبلاگ سالهای دورش گفت و قول داد برگرده و دوباره شروع کنه، من همونجا یاد آفلیون افتادم. البته اسمش یادم نبود سه روز تمام به آسمون نگاه میکردم تا یادم بیاد؛ چون تنها سرنخی که داشتم این بود که موقع انتخاب اسم از رو یه قضیه که مربوط به آسمون و خورشید میشد کمک گرفته بودیم. البته خورشید به اون گندگی کمکی نکرد بلکه هیستوری گوگل به کمکم اومد. بله گوگل همینقدر فراگیر دورمون رو گرفته و حتی مثمر به ثمر تر از خورشید شده و سر همین اونروز شنیدم اتحادیه اروپا جریمهش هم کرد که ولمون کن تو رو خدا هر جا میریم از ما زودتر اونجا نشستی ساجست میدی که، اه.
گاهی که چشمم به تاریخ میوفته تو تقویمی، زیر پستی، جایی اول فکر میکنم اشتباه دیدم مثلا الان 9.4.96 تنها واکنشم اینه که؛ نه تیر؟ نه بابا؟ از بس که جالبه اصلا بیایین به چرایی این قضیه بپردازیم و دوست دارم برگردم خیلی عقبتر و ریشهای راجع بهش بنویسم؛ برمیگردیم به 92 و اون زمانی که بخاطر مسافرت حج مامان بابا ترم اول دانشگاه رو مرخصی گرفتم و تو رفت و اومدنا به دانشگاه برای همین قضیه مرخصی با فردی مواجه شدم و بعد طی سالهای 93 و 94 روش کراش داشتم و در همون مدت دچار فاز عجیبی شده بودم و یک جوری درس میخوندم که تو گویی معدل اول بشی پسره رو پاپیون زده بهت میدن و در همین راستا با یه استادایی درس برداشتم و یه نمرههای عجیب و غریبی ازشون گرفتم که یکی از همون استادا رفته بود پروندهمو خونده بود ببینه این کیه که جرئت کرده باهام کلاس برداره و دو تا نمره کامل از من بگیره؟ چشه این بیچاره؟ بعدم صدام کرد به دفترش و گفت؛ نمیدونم چته دخترم ولی هر چیه خوبه با همین فرمون برو تا کنکور ببینیم چی میشه. گفتم آخه من که تموم نمیکنم تا 96 که کنکور بدم گف حساب کردم خودم دو تا 24 واحد ورداری یه دو سه تام میمونه تابستون که اونم برات رد میکنم بره دیگه پاشو برو وقت نداریم. خب بله از بیست شهریور 95 تا همین سی خرداد 96 وقت هیچی نداشتیم دیگه، مطلقا هیچی، به معنای واحد کلمه هیچی. برای همین تقویم رو که نگاه میکنم درکی ازش ندارم چون وقتی پشت سرمو نگاه میکنم فقط استرسه و بیخوابی و خستگی.
حالا که نه فکر کنین نه ماه درس خوندم الانم رتبه یک کنکور شدم نه بابا. تو این نه ماه باب آشناهایی باز شد با استادا و درسایی که باعث شد کلا بکوبم از اول بسازم اون آدمی که بودم رو و دلتنگی و دوری از چیزایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم. حالا جواب کنکور هم انقدرا بد نشد، البته خوبی و بدیش به این بستگی داره که جواب تعیین رشته بیاد و ببینیم فلان جا شد بالاخره یا نه.
خب حالا بعد اون نه ماه سخت و دور و عجیب دوباره برگشتم به آغوش سریالا و خواب مفصل و از همین دکمه "ذخیره و انتشار" به وبلاگ نویسی.
پ.ن؛ احتمالا پست بعدی هم راجع به این دورهی نُه ماههای که گذشت باشه، من باب ارتباطات اجتماعی و حرف زدن و از این دست چیزایی که کلا نداشتم :))
پ.ن2؛ پسر انقدر مینیمال نوشتم حداکثر 140 کاراکتر و کوتاه خوندم که الان حتی جون خوندن پستهای سروش رو نداشتم میبینی توروخدا چه گیری کردیم، پووف.
بعضی روزا بلاتکلیفن، گیج و گنگ و سردند. نه میدونی چی میخوای نه میدونی چی خوشحالت میکنه. بعضی روزها خوبن، ازون آخرین بار ها اما تو نمیدونی قراره چیکار کنی. نگاه میکنی و میگی لبخند بزنم ؟ سرمو پایین بندازم بغض کنم ؟ دستامو بزارم رو چشام یا کاری بکنم که تا حالا نکردم ؟ حرفی رو بزنم که قرار نبوده هیچوقت گفته بشه ؟
بعضی روزا معلوم نیست چه خبره. مثل لیوان چایی ای میمونه که رو مرز از دهن افتادنه، نه لب دوز لب سوزه نه سرد و از رنگ و رو افتاده ، لیوان چایی ای که نه دلتُ گرم میکنه نه دلتُ میزنه.
بعضی روزها، روز هم آره هم نه عه . روز هم خوب و هم بد. هم نزدیک ِ نزدیک هم دور دور. هم ته دلت میلرزه هم سرت یخ میزنه.
+ از وقتی آمدیم این خونه ی جدیدمان و تویش گلاب به رویتان توالت فرنگی که بشود همه استفاه اش کنند داریم تازه میفهمم چرا توی فیلم های خارجینکی روزنامه و مجله هم میبرن اونجا! و حتی چطور بود که اون فامیلمون وقتی که بچه بودیم خونه ش رفته بودیم اونجا! شون مجهز به رادیو اف ام بود :دی خلاصه سرتان را بو نیاورم ، امروز که همونجور نشسته بودم و داشتم به تحلیل بعد های زمان و مکان میپرداختم در کنار نظریه گرم شدن جهانی زمین، اتفاقات چند ماهه ی اخیر هم در بک گراند ذهنم بود. اتفاقاتی که خلاصه اش میشود مقرون به صرفه ترین و پیش برنده ترین و کاتالیزور ترین کراشی که در طی این سالها داشتم . قضیه این کراش زرد رنگ معروف ما از ترم مهر پیش شروع شد و بعد به ترم اول دانشگاه و حتی قبلترش فلش بک خورد تا جایی که موجب ترند شدن هشتگ فرفری فرم زرد جان در هر جا که حضوری داشتم شد .
و حالا امروز مثل نقطه ای پایان میشد به قضیه نگاه کرد ، یا نگاه کردم ! هیچوقت از این نزدیک تر نبودیم اما هیچوقت از این دور تر به این قصه نگاه نکرده بودم . در مورد این مبحث انقدر نقاط پررنگ برایم پیدا شد که شما اصلا باورت هم نمیشود همش با یک کراش صامت که فقط با هر از گاهی زیر چشمی نگاه کردن صورت گرفته باشد . درسته من کلا آدم پشیمون شدن از تجربه چیزی نیستم اما این جز درس هایی بود که فکر نمیکنم روزی از اتفاق افتادنش ذره ای هم پشیمون شده باشم , حتی تو سخت ترین حالات روحی که میتونست و شد سرم اومد بازم مثل یک دگردیسی بهش نگاه کردم .
هر چند جوری منزوی ، گوشه گیر و حتی تا جاهایی دچار افسردگیم کرد اما باعث شد اگه میترسم برم لبه ی پرتگاه لاقل از تپه های کوچیک کوچیک بپرم و پریدن رو یاد بگیرم .
و حالا امروز جوری بود که هنوز نمیدونم . که هنوز نمیدونم چی میخوام . از الان دلم برای تمام اون روزها تنگ شده . برای اون آدم . برای اون همه استرس و شوق زندگی .
ای بابا اینهمه مقدمه چینی چرا میکنم :/ خلاصه من اونجا! نشسته بودم و با تمام فکرا عکسیُ تو اینستاگرام آپ کردم و شروع کردم به کپشن نوشتن براش و بعد انقدر دوسش داشتم که سه چار جای دیگه هم بدون اضافه و کم کردن یه کلمه پست کردم . و حالا آفلیون هم شریک این روز و این گنگی و گیجیم هست .
..
♪ تو میدانی
که طوفان هراس
دارم
تو سیـنه
که این دل
از وداع
با تو
بیزاره
سیه مو
من آدم الکی محدودی هستم و این یعنی خیلی الکی بعضی کارها رو معمولا انجام نمیدم ، بعضی لباس هام رو نمیپوشم ، بعضی از آهنگا رو گوش نمیدم و یا حتی عمدی بعضی کتاب ها رو نیمه کاره رها میکنم . البته این موارد ذکر شده فقط شاید بیانگر ده درصد از این خاصیت و اخلاق الکی محدودم باشه :دی
خب فعلا از همین ده درصد بگیم تا فرصت هست ، خیلی وقتا این محدودیت ها رو گذاشته میشن تا یه وقتی من با شکستن و رد شدن ازشون آدرنالین خونم بالا بره . خب چون من آدم بیحوصله یا کم حوصله ای هستم و با کوچکترین حرکتی حوصله ایم سر میرود و برای درآوردن خودم از آن حالت باید اتفاقا جالبی بیوفتد که احساس غیرعادی بودن بکنم . خب چون سرعت بیحوصلگی بر ساعت من خیلی بالاست و در یک زندگی عادی و معمولی انقدر مرز برای شکستن پیدا نمیشود در گذر سالها مجبور شدم که دیوارهایی بسازم صرفا برای شکستن !
با این روزمرگی من میتونید یاد یه حکایت آموزنده ای بیوفتید که تویش یک حاکم ستمگر شیطان صفت ذغال چهره ای میآید و صداهایی تولید شده از عضو تحتانی را ممنوع میکند و بعد مردم انقدر درگیر ترکاندن آن کار و بوق زدن و به اصطلاح قانون شکنی میشوند که بلکل یادشان میرود خونشان در شیشه است از دست حاکم و برو بچ :دی
خب اما قصه به این هپی اندینگ هم تصورش را داشتید تمام نمیشود ! یک وقتایی میشود میینی من ذخیره ی یک ماه مرز شکستنی را در یک روز تمام میکنم و فردایش حتی یک لباس دریغ از یک آهنگ یا حتی فیلم ممنوعه ای نیست که من بترکانم و هیجان بهم دست بدهد . اینطوری که بشود من غم باد میگیرم و میروم میخوابم و هی میخوابم و هی میخوابم . بعد یکهو به خودم میایم میبینم اینطوری خیلی بد شده دیگه ، اونوقت کم کم میرم آن کارهای محیر العقول های گنده ی ته گنجه که ترکاندنش کار هر وقتی نیست را در میاورم . مثل زدن موها از ته ، جابجا کردن کل دکوراسیون اتاق در نیم ساعت ، رفتن به جاهای عجیب غریب در زمان های عجیب غریب [ این یکی بشخصه اصلا توصیه نمیشود ، لطفا کوچکترا بدون حضور بزرگترها انجام ندهند مچکرم ] و غیره .
مثلا همین امروز که ساعت چهار و نیم پدر در قاب اتاقم ظاهر شد و گفت ، یعنی قشنگ زکی گفتی به خواب زمستونی گریزلی ها [ البته که پدرم اینطوری نگفت و اصلا اینو نگفت و یسری صحبت آذری داشتن با بنده و ازونجایی ترجمه ی تحت الفظی خیلی کار سبکی محسوب میشه سعی کردم فارسی سازی شده ی جمله ی پدرُ بیارم ] من هم از ادامه ی خوابم دل کندم و چشمامُ باز کردم و با خودم گفتم دیگه اینطوری نمیشه ادامه داد ! و پس از یک هنجار شکنی ناموفق [بخوانید یک و نیم قاشق سس مایونز روی سالاد ! ] سراغ یکی از آن کارهای ته گنجه ای رفتم و چهل و چند دقیقه ای کن فیکونی برای خودم توی اتاقم به پا کردم و بعدم فس افتادم روی تخت . هر چند هنوز بمب لباسی که توی اتاقم ترکیده را حوصله م نکشید جمع کنم ولی بازم جای جدید تختم خیلی حس خوبی دارد قربانش بروم :* تازه در لوکیشن قبلی یک پریز برق درست کنار بالشم داشتم و حتی با سیم ده سانتی شارژر گوشی هم باز آسوده خیال بودم و همان پریز تنها چیزی بود که مانع از کن فیکون کردن اتاقم بود که یهو با اینور آونور کردن کمد ها یک دلبر دو چشمی دیگر کنار موقعیت جدید احتمالی تخت خوابم دیدم ! آن ذوق من را حتی ارشمدیس موقع گفتن یافتم یافتم هایش نداشت ، البته ممکن است آن هیجان را رازی موقع کشف الکل داشته باشد نمیدانم :؟ :)))
یادمه اون روز اولی که با آیدین راجب ایده ی این وبلاگ صحبت میکردیم انقدر فکرهای خوب و ایده های پررنگ تو ذهنم بود که با ذوق و شوق دنبال اسم این دفتر مجازی جدیدم بودم ، تو فکرام یه مجله ی باحال شده بود پر از تفسیر های عجیب و غریب زندگی به سبک خودم نه اینجوری که ماه به سال ازش خبری نگیرم ، نگیریم . بگذریم .
خب تنبلی و از هم گسستگی سلول های تحتانی برای هر آدمی پیش میاد و مِن باب جبر ژنتیکی بهش دچارم . واقعیت هم همینه با تمام احترامی که برای عقل و قدرت تفکر و انتخابتون قائلم ولی شخصیت شما بیشتر از هفتاد درصدش برآمده از بانک ژنتیکیتونه . فی الواقع به جز جبر جغرافیایی و زمانی که میدونستین دچارشیم گرفتار جبر ژنتیکی هم هستیم .
البته وقتی زندگی رو اینجور بهش نگاه میکنم واقعا آزار دهنده و ناعادلانه ست . البته زندگی به طور کلی ناعادلانه هست هر جور که بخوای نگاه کنی :)) .
اینم هست که میگه کل شالوده شخصیت و رفتارها و اخلاق هاشُ انسان تو همون هفت سال اول زندگیش کسب میکنه و برای بقیه زندگیش مثل جوهریه که تو آب بچکونی عوض نمیشه فقط گسترده تر میشه .
تازه همه ی اینا هست اگه بخوای منکر تاثیر قیافه و ساختار فرهنگی خانواده و جایگاهشون باشی .
با تمام اینها من فکر میکنم اون موقعی آدم به شخصیت و انسانیت میرسه که سوای تمام اجبار های دورش خودش یه تعریف جدید از خودش ارائه بده ، وقتی که اون قدرت خود جدیدی که با انتخاب و اراده میسازه تمام اون ها رو میپوشونه . وگرنه که الان مثلا من خودم شخصا مث یه فیلمم که فراستی با نگاه کردن بش میگه مقواس کاغذه همش . هنوز تعریف جدید و ارادی از خودم ارائه نکردم . هنوز تو مرحله ی آقازاده بودن گیر کردم و به آقا بودن شخصیت مستقلم نرسیدم .
برای یه بلاگر که دنبال بهونس همیشه سوژه کمه . اما در واقعیت سوژه ها کم نیس ، هیچوقت نبوده . از همون موقع که صبح چشماش باز میشن و زیر بالش دنبال گوشیش میگرده سوژه ها ردیف میشن تا هذیون های قبل خواب وقتی داره به پرده ی اتاقش که مدام با چشمک های نور مغازه ی اونور خیابون روشن خاموش میشه نگاه میکنه .
سوژه ها هیچوقت کم نمیان و کم نمیارن مخصوصا اگه یه خونه تکونی و پشت بندش یه پیاده روی اربعین گذرونده باشه . اون وقت منتظر کسی نشسته که ازش سوال بپرسه . به شرطی که مثل همه نگه خوش گذشت ؟ یاد ما بودی ؟ زیارت قبول !
پشت صحنه ی این همه بی حوصلگی و بی انگیزه بودن برای حرف زدن همیشه پای کسی که باید بپرسد و نمیپرسد در میان است + کیبورد آماده و اینترنت به راه .
این عامل دوم ، علی الخصوص به تنهایی عامل کشنده ایه . چون وقتی کیبوردی نباشه یا سرور سایت خراب باشه یا حتی وقتی شارژر لپتاپ پیشت نیست مثنوی های هفتاد متنی از لبه های چشمت سرازیر میشن که داد میزنن تو رو خدا ما رو بنویس اما همونا اگه فرصت و موقعیت مناسب در اختیار باشه میرن یه گوشه بصل نخاع پتو میکشن رو خودشون و میگن ول کن بزار به خوابمون برسیم بابا .
بیایین در مورد مسافرت کردن صحبت کنیم . در مورد اینکه چرا میگن آدما رو تو سفر بشناسین .
نمیدونم والا . فقط اینُ میدونم که نصف بیشتر مردم تو مسافرت گند تر از هر تصوری که ازشون دارین میشن . حتی بدتر از اون موقعی که سهم ژله ـشونُ از یخچال ورداری بخوری و پررو بازی هم دربیاری . بیشتری اونایی که من تجربه هم سفر شدن باهاشونُ داشتم همینجورین . اینا به این منظور نیس که من تو مسافرت ها فرشته میشم و مث پروانه دور سر بقیه میچرخم نه . من لاقل میرم تو لاک خودم . هندزفری میزارم گوشم و از پنجره به بیرون خیره میشم . و به طرز مشکوکی هم کم حرف میشم .
بهرحال تو هر ترازویی هم که بزاری کم حرفی بهتر از پرخاشگری نیست ؟
در کل همسفر داشتن مقوله ی پیچیده ایه . مثل نیمه ی گمشده در تاریخ همسفر گمشده هم داریم که باهاش ماکزیموم همپوشانی فکریُ داشته باشی . البته اگه باشه هم بدرد نمیخوره همون بهتر که گم بمونه . چون سفر ُ ساختن واسه موقعیت های پیش بینی نشده با ریکشن های پیش بینی نشده . اما در این بین همسفر بودن با آدمی که ازش خوشت نمیاد درست بیخ ریشت اصلا چیز خوبی نیست .
اینکه تمام راه تو خودت مچاله باشی و فقط تحمل کنی . و سعی کمتر غر بزنی چون تقصیر اونام نیس , چون اونام از این وضعیت خوشحال نیستن , چون اونام مثل تو مجبور شدن .
زندگی سخته اما بعضیا سخت ترشم میکنن ، میشنوی آنتوان ؟
یادمه چند ماه پیش که فقط صحبت عوض کردن خونه بود ، من با خودم چند تا قرار گذاشتم برای بعد از خونه ی نو رفتن تا اینکه یه روز که لیست " کارهایی که بعد از رفتن به خونه ی نو باس انجام بدم " رو نگاه کردم متوجه شدم این حجم تغییرات دیگه انقلاب درونی و خودشکوفایی هم جوابشُ نمیده . کلا باید جمع کنم برم خانواده یه لونائه دیگه به فرزندی قبول کنن . در واقع برای تغییرات همیشه دنبال مبدا مکانیم انگار . البته خیلیا شاید هنوز درگیر مبدا تاریخی و شنبه و اول ماه بعد و سال نویی و از ترم دیگه باشن . من حتی نصف شب هم اگه که از خواب میپرم و میرم دشّوری و تو آینه با خودم جلسه مشاوره ای میزارم به نتیجه که برسم دیگه اجراشُ واگذار نمیکنم حتی به صبح فردا بلکه از همون موقع تو خوابم پیگیرش میشم :دی
بله داشتم میگفتم ، خونه ی نو حتی پتانسیل تبدیل شدن به انقلاب و تغییر حکومتم داره . شخصا فکر میکنم امام خمینی هر بار که تبعیدش میکردن اینور اونور بعد جا گیر شدن تو خونه ی نو با خودش میگفته به به تغییر کردن چه خوبه ، پاشیم بریم رژیم مملکتُ عوض کنیم . پاشیم بریم .
البته بعضی ها طاقت تغییر و انقلاب رو ندارن و زود جا میزنن . مثلا همین تلویزیون قبلی ما ! تا دید ما درگیر کارهای خونه ایم سکته زد و مرد . یهویی . یعنی حتی سکته قلبیم نه که چارتا رگه ی سیاه بیوفته رو صفحه یا صداش خش پیدا کنه ، تو یه بعد از ظهر پاییزی بعد دیدن مختارنامه که خاموشش کردیم بعدش دیگه روشن نشد که نشد ، همونجا به دیدار حق شتافت . یه شتافتنی که تو این هاگیر واگیر چقد خرج بزاره رو دستمون بابت خریدن یه تلویزیون دیگه .
از پروسه ی خریدن تلویزیون جدید بگذریم که فعلا حوصله ندارم خوب غیبت مغازه ای که ازش خریدیمُ بکنم و حق مطلب ادا نمیشه . بالاخره تلویزیون جدیده نصب شد و افتتاح شد و شبکه ی آزمایشی اچ دی رو نگرفتُ و جونم براتون بگه یه هفته ای میشه مختار ندیدم :( همین که اگه بگی نه میمیرم ، عکساتُ میشینم , یکی یکی میبینم :(
خلاصه گذشت تا امروز که وسط جابجا کردن کارتون های خالی و جمع کردن روزنامه برگشتم به داداشم گفتم ، حیفه بابا این با این کیفیت یو اچ دیه این فقط آی فیلم نگاه کنیم , برم کابل HDMI بیارم فیلم ببینیم ؟ خلاصه بعد یه ساعت تونستیم کابلُ وصل کنیم و همون اول چون برادر جان نظری نداشت من هم هری پاتر باز کردم . خلاصه که من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و تا چار بعد از ظهر میخ فیلم هری پاتر و دثلی هَلووز1 بودم. سایر قسمت های سری فیلمش بودم . نه که مجموعه کتاباشُ تا حالا چهار بار نخونده باشم , نه که خود همین فیلمُ هفت بار کامل ندیده باشم بازم خب میترسیدم این دفعه هشتمی اینا تو وزارت خونه گیر بیوفتن یا حداقل بشه یجاییش بلاتریکسُ کشت !
من اصلا شبیه اون دسته از هری پاتر بازای قفلی نیستم که نصف عمرمُ درگیرش باشم . من ازون دسته شونم که سه چهارم شونزده سالگی به بعدم و بعد کتاب هری پاتر و محفل ققنوس به این فکر کردم نکنه سیریوس نمرده باشه ؟ خدا نکنه بمیره و هزار بارم خودم کنار اون سالن افتادم و مردم .
هری پاتر خوبه . در موردش بیشتر حرفی ندارم که بزنم . من میتونم بارها و بارها سری کتاب ها و فیلماشُ ببینم و باز هم احساس کنم که دلم میخوادش .
1 یادگاران مرگ . البته اینطور ترجمه روان شد وگرنه یادگاران مرگبار اصلشه . و در هر صورت کیه که دثلی هلووز رو به یادگاران مرگ ترجیح بده .