A P H E L I O N

مثل همیشه ماشین روشن بود و من در شلوغ ترین خیابان آن ساعت های گرگان زیر باد کولر ماشین منتظرشان بودم . 
دوباره مثل همیشه بعد از 10 دقیقه تاخیر آمدند و نشستند . و باز هم مثل همیشه باید دقایق ابتدایی را تا رسیدن به اولین مقصد و پیاده کردن یکیشان به برگزیده مطالب آن روز گوش میدادم و صدای موزیک را هی کم و زیاد می کردم تا صدایشان به همدیگر برسد . امروز هم همان اتفاقات همیشگی افتاده بود برایشان . اما نه ! این یکی مثل همان اتفاقات همیشگی نبود . حداقل برای من . و برای خیلی های دیگر . 
گاهی روز ها می شود که از پیرمرد پیرزن هایی حرف میزنند که کسی را ندارند ، که غذایشان را نمیتوانند بخورند ، یا ماه هاست حمام نکرده اند . یا گاهی اوقات از جوان تر هایی حرف میزنند که کار درست و حسابی ندارند ، 30 سالشان شده و چیزی ندارند هنوز . یا گاهی اوقات از کوچک و بزرگ ، در مورد کسانی حرف میزنند که مریضی امانشان را بریده . و کلی از این چیز ها . 
اما واقعیتش را بخواهید هیچکدام آنطور که باید احساسات من یکی را برنمی انگیزد و توجه ام را جلب نمیکند و همان موزیک خودم را ترجیح می دهم . 
امروز اما ماجرا کمی متفاوت بود . شروع گنگی داشت اما در انتها همچیز کاملا روشن شده بود . می گفتند :

+امروز با آقای فلانی رفته بودیم خانه ی فلانی . هرکار که کردیم بازم حاضر نشد مارو ببینه . 
-اِ . هنوز هم نمیخواد کسی رو ببینه ؟؟ چی شد پس چکار کردید ؟ 
+هیچی دیگه . آقای فلانی از  پشت در هرچقدر تانست (توانست ) باهاش حرف زد . ولی راضی نشد که نشد . 
-حرف حسابش چی بود ؟؟؟ 
+مگفت شما به من نگفتید آمدید . باید قبل اینکه بیاین میگفتین . آقای فلانی هم رفت هندوانه زیر بغلش بذاره راضیش کنه گفت حق با تو اِ . در رِ باز کن حرف بزنیم . ولی باز راضی نشد . 
-دختره به باباش رفته . وگرنه مادرش که خانم فهمیده و خوبی اِ . الان با باباش زندگی میکنه دیگه آره ؟ 
+آره پیش باباشه . یعنی با مادرش بود اما مادرش نتانست تاب( طاقت و تحمل ) بیاره از دستش سپردش دست باباش . باباش آدم بیخیالیه . 
-آره باباش از همون اول هم همینطوری بود . انشالا خدا خودش کمک کنه بهش حیفه واقعا . 
+چمدونم والا انشالا که درست بشه کارشون حیفه واقعا دختر خوشگل و زرنگی هم هست اتفاقا . حالا آخر سر قرار شد با مادرش بیاد مرکز مشاوره هفته ی دگه .
-خب همینم باز اگه بیاد خوبه خداروشکر . 
....


و به مقصد اول رسیدیم . خوشبختانه از مقصد اول تا منزل آنقدر چراغ قرمز وجود دارد که میشود کاملا از خجالت همچین ماجرای گنگ و مبهمی سر در آورد . 

ماجرا در مورد دختری بود که زندگی اش را تعطیل کرده است . دختری که از شاگرد اول مدرسه تبدیل شده به جانداری که در حد نیاز میخورد و میخوابد و تحرک دارد . میگفت : حاضر نمی شود حتی بیاید حرف بزنیم . میگوییم مشکلت چیست میگوید مشکلی ندارم . میگوییم چه میخواهی ؟ میگوید هیچ چیز . میگوییم برو دانشگاه ادامه بده درس را میگوید نمیخواهم . میگوییم چرا ؟؟ میگوید چرا ؟؟ 
کلا غیر طبیعی رفتار می کند !
من اینجا صدا را کمتر کردم . برایم عجیب بود . همین جمله ی آخر . " غیر طبیعی رفتار میکند ! " عجیب بود چون به نظرم کاملا با عقل جور در می آمد . تک تک شرایط کاملا مانند چیدن قطعه های پازلی بود که قرار بود همین تصویر را به نمایش در بی آورد . کجایش غیر طبیعی است ! کجای این رفتار دختر 21 ساله ای که پدری بیخیال دارد و مادرش نمیتواند از عهده نگهداری اش بر بیاید غیر طبیعی است ؟؟؟ خصوصا در جامعه ی امروز ما کجایش غیر طبیعی است ؟؟ حتی این رفتار برای تمامی پسر و دختر های 21 ساله ی دیگر هم غیر طبیعی نیست . کاملا طبیعی است . 

گفت به نظر تو چگونه می شود این ماجرا را درست کرد . حداقل بهترش کرد . گفتم آدم برای راه رفتن برای بیدار شدن حتی برای همان غذا خوردن و خوابیدن هم انگیزه میخواهد . انگیزه بهش بدهید . گفت خب ما هم انگیزه دادیم . گفتیم درست را بخوان دکتر میشوی . درست را بخوان فلان اتفاق میوفتد . بچه دار میشوی شوهر میکنی فلان می شود.  ولی توفیری نکرد !
اما نمیدانست اینها انگیزه های همان آدم هایی هست که هرگز به این نقطه نمی رسند . نمیدانست فرق دارد افسردگی یک شاگرد اول  با یک شاگرد تنبل . افسردگی ناشی از دانایی با افسردگی ناشی از نادانی . فرقش این است . همینکه نمیتوانی به سادگی ارزش ها و انگیزه های ابتدایی را جلویش بیاوری و بگویی بدو ! نمیتوانی یک سیب را با قلاب جلویش بگیری و برایت تاخت برود . 

حرف زدن با این آدم ها جرئت میخواهد . جرئت میخواهد رو به رو شوی با حقایقی که نادیدشان میگیری که به خیال خودت بهتر زندگی کنی . یا بگوییم بهتر عمر خودت را سپری کنی . همین بهتر هم تعریف مشخصی ندارد البته . 

فرقش با من این است که من میتوانم بیشتر لذت ببرم . میتوانم از تجمع اهداف کوچک زندگی ام انگیزه تولید کنم یا توهم انگیزه و ارزش را به خودم بخورانم . مثل معتادی که در چرک و کثافت از مخدرش تغذیه میکند و احساس زندگی در قصر پیدا میکند !! مخدر من کافه و رستوران است . پینتبال و لیزرتگ است . مخدر من دریا و جنگل و دختر بازی و رابطه و ماشین سواری و مسافرت و موزیک و فیلم و استخر و فوتبال و .... است . مصرفشان میکنم تا از حقیقت زندگی ام دور شوم . فکر میکنیم آنها که اینها را مصرف نمیکنند و خوش نمیگذرانند مریضند . درست مثل فکری که در مورد همین دختر میکنیم درست مثل احساسی که معتادان به ما دارند . میگوییم معتاد ها با ما فرق دارند . آن ها انقدر مصرف میکنند تا نابود شوند . آنها بعد از مدتی دیگر لذت نمی برند . مگر کوریم خب ؟؟ نمیبینیم تفاوت فقط در مدت زمان قضیه است ؟؟؟ مگر ما انقدر عمر نمیکنیم و لذت نمیبریم از این عناصر کذایی زندگی تا نابود بشویم ؟؟؟ مگر ما بعد از مصرف هر روز چلو کباب از خوردنش سیر نمی شویم و لذتش را فراموش نمیکنیم ؟؟؟ مگر ما از زن و زندگیمان سیر نمی شویم و طلاق نمیگیریم ؟؟؟ برای فراموش کردن دردهامان رو به استفاده از لذت ها نمی آوریم ؟؟؟ چه تشابه غیر قابل انکاری !!! چه  تسلسل هماهنگی !! 

میخواهم بگویم . غیر طبیعی نیست . حتی خودش را بکشد غیر طبیعی نیست . مریض نیست . عجیب نیست . ما عجیبیم . من عجیبم . زنده بودن و شاد بودن ما خیلی عجیب تر است . 

حوصله ندارم بحث را به نتیجه برسانم . یا شاید اصلا از عهده به نتیجه رساندنش بر نمی آیم . یا حتی شاید نتیجه ای ندارد که آن برسیم . ارزش هایی را در زندگی در قالب عشق در قالب دین در قالب اخلاق برای خودمان تعریف کرده ایم . همه مان به صورت غیر قابل باوری زندگیمان بهمدیگر پیوند خورده است . انگیزه هامان در گرو همدیگر است . اگر فرض کنیم تنها انسان روی کره زمین هستیم شاید هیچکدام از انگیزه های الانمان دیگر برای ادامه زندگی به کارمان نیاید . شاید دختر ماجرا هم تنها باشد . 



** این یک پست عاطفی و از روی احساسات نبود . ممکن است قسمت هایی از متن گنگ و بی مفهوم جلوه کند . اگر خواستید روشن تر شود بپرسید . اگر نه که هیچ . 


یادم نمی آید که تا به حال عنوان به این گویایی زده باشم . میخواهم در مورد دغدغه های بی مورد بگویم . 

قبل از هرچیزی البته لازم است به این نکته اشاره شود که اساسا دغدغه ها بی موردند . خب این که میگویم اساسا دغدغه ها بی موردند یعنی چه . یعنی چیز ها یا حل شدنی اند . یا حل نشدنی . که در هر حال بی مورد است که تبدیل به دغدغه شان کنیم . اما این بین نوع خاصی از چیز ها وجود دارند که حل شدنی هستند اما نه یک نفره . و شاید یک نفره اما یک نفر بخصوص بتواند رفعشان کند .
این چیز هایی که توان جمعی و یا توان فردی خاص را میطلبد معمولا تبدیل می شوند به دغدغه برای یک جامعه یا یک خانواده . مثلا سرکار رفتن پسر خانواده میتواند یک دغدغه برای خانواده باشد . ( چقدر ضد فیمنیستی . الان میان میگن یعنی دختر خانواده نباید بره سر کار . عصر حجری . عقده ای . حامی نظام مرد سالاری . )  به هر حال . دغدغه های خانوادگی که به ما مربوط نیست . اما آن دسته ی دیگر از دغدغه ها که دغدغه های اجتماعی هستند گاهی خواسته یا ناخواسته به ما مربوط می شوند . 
قبل از اینکه به سراغ دغدغه های اجتماعی برویم باز یک نکته دیگر بگویم . دغدغه لغت خیلی خوبی است . خیلی جامع است . یعنی میتوانی خیلی کارها و حرف ها سر اینکه آدم دغدغه مندی هستی یکنی و بزنی . به صورت کلی معنی دغدغه می شود "ترس و بیم و تشویش خاطر" . 
حالا برویم سراغ دغدغه های اجتماعی . یا دغدغه های جامعه . اصن این دغدغه های چی هستند . اولا که من فکر میکنم دغدغه های جامعه با دغدغه های اجتماعی متفاوت است . مثلا بیکاری دغدغه جامعه است . اما حمایت از حیوانات دغدغه اجتماعی هست . دلیل این  تفاوت را ها نمیدانم کلا این حس را میذهد دیگه . به هر حال . از نمونه های بارز این دغدغه ها همین بیکاری ، تورم ، بی پولی هست که 3 عضو جدا ناشدنی اینجور مباحث هستند که ما باهاشان استثنائا کاری نداریم . 
نوع دیگری از دغدغه ها عمومی ( بگوییم عمومی بهتر است چون دیگر دغدغه های جامعه با دغدغه های اجتماعی را که قاطی کنیم مشکلی ندارد چون جفتشان عمومی هستند به هرحال ) خلاصه نوع دیگری از دغدغه های عمومی هستند که شاید باور کردنی نباشد اما دغدغه های غیر مادی و عموما فرهنگی و مذهبی هستند . مثلا توی این دسته از موارد بارزشان همین حجاب است . یا قسمت فرهنگیش همین آموزش پرورش است . که به ظاهر دغدغه های جامعه هستند . و از طرفی هم چالش کتاب خوانی مثلا هست که یک دغدغه اجتماعی است بنا به همان گروه بندی ساختگی خودم . 
در مجموع میخواهم بگویم که ما خیلی انسان های دغدغه مندی هستیم . و به تعداد دغدغه هایمان هم جنبش و چالش داریم . منتها نمودار اگر برای دغدغه مندی هایمان رسم کنیم از هر طرفی و هر تابعی را که توی نمودار بگذاریم میبینیم به جلوه زیبایی ختم نمی شود در اکثر موارد . عموما هم نمودار زمان با اصل اثر هماهنگی ندارد . یا نمودار توجه با تابع اهمیت موضوع همخوانی ندارد . که در پس اینجور آمار ها معمولا نکات ظریف که چه عرض کنم . نکاتی به کلفتی و ضخامت قطر ... . هست . کشور قطر . که به خاطر موضع گیری های اخیرش همینجوری میخواهم در این موضوع شرکت داده شود . مثلا از اینجور دغدغه ها که نمودار عجیب و غریب دارند دغدغه زباله ریختن در شب های محرم است . دغدغه فقر و دیوار مهربانی هست . دغدغه نمیدانم فلانچی است . همجوز دغدغه که نصفشان از روی بیکاری شکل میگیرد . نه اینکه دغدغه بی موردی باشد . منظورم این است که اساس شکل گیری درستی ندارد و حیف می شود شاید . از آن طرف دغدغه های بزرگتری هست که به چشم نمی آید . یعنی آنقدر سطحی نیستند که برای عموم دغدغه شوند . مثلا پلیسی که به فردی که سلاح سرد دارد از 2 متری با کلاشینکف شلیک میکند و باعث مرگ آن فرد میشود باید تبدیل شود به یگی از بزرگترین دغدغه های جامعه . اما اینطور نمی شود . بعضی ها حتی میگویند حقش بود . باریکلا . 
مثلا یکی دیگر از دغدغه ها همین سرپیچی مردم از ساده ترین قوانین زندگی اجتماعی است . همینکه وسایل عمومی را خراب میکنند . از زیر پل عابر بجای روی پل عابر رد می شوند . بوق زیاد می زنند . 
اینها هیچکدام نمودار دغدغه مندی درستی ندارند . دلیلش هم خودمانیم و شاید محیطی که در آن زندگی میکنیم . یعنی مثلا شکمی که گرسنه است میگویند نمیدانم چی چی نمیشناسد . آدمی هم که از صبح تا شب سگ دو میزند پل عابر نمیشناسد خب . اینطور نیست که بگوییم پیف پیف بو می دهد . اما خب گاهی بعضی هارا در کنار بعضی های دیگر میگذازی میبینی دیگر نقش محیط تاثیرگذار نیست و صرفا کج فهمی و گاها نفهمی ما آدم هاست . مثلا ساختمان پلاسکو را میگذاری کنار معدن زمستان یورت . میبینی واکنش و دغدغه مندی آدم ها را نسبت بهشان که چقدر متفاوت است . در مورد موضوعی با اهمیت و موضوعیت تا قسمتی یکسان کمی دردناک جلوه میکند این حجم از تفاوت خب . 


به صورت کلی میخواهم بگویم که چقدر ما در این زمینه نفهمیم . در عین حال که فکر می کنیم چقدر فهمیده و دغدغه مند و بافرهنگ و فرهیخته هستیم . همین خود من مثال هایی میزنم که در سطح خودم است و قطعا 10 برابر مهمترش هم وجود دارد که چون فهمی از آن ندارم برایم دغدغه نیست . شاید این سوال پیش بیاید که خب ایرادش کجاست حالا که مثلا ما دغدغه های سطحی داشته باشیم . به هر حال از هیچی که بهتر است . اما نظر من این است که این دغدغه های سطحی که منجر به تولید محتوای سطحی تر از خودشان می شوند باعث میشوند مسائل بی اهمیت روی مسائل مهم تر را به شکل کاملا پیوسته ای بپوشاند . و یک انسان بالغ  هیچگاه در طول زندگی خود با مسائل مهم زندگی برخورد نداشته باشد و در عین حال در توهم فهم خودش غرق شده باشد . 


جای بحث زیاد است مثلا اگز میخواستم میتوانستم طولانی تر بنویسم ولی همپوشانی مطالب زیاد میشود و خودم اول از همه حوصله اش را ندارم . اصل مطلب را که برای آینده لازم است نوشته م . 

چند روز پیش یکی از دوستان از عزم جزمش برای آپدیت کردن وبلاگش گفت بعد یکهو یک جمعی پدید اومد که هر کدوم با نک و ناله از بچه وبلاگ سالهای دورش گفت و قول داد برگرده و دوباره شروع کنه، من همونجا یاد آفلیون افتادم. البته اسمش یادم نبود سه روز تمام به آسمون نگاه میکردم تا یادم بیاد؛ چون تنها سرنخی که داشتم این بود که موقع انتخاب اسم از رو یه قضیه که مربوط به آسمون و خورشید میشد کمک گرفته بودیم. البته خورشید به اون گندگی کمکی نکرد بلکه هیستوری گوگل به کمکم اومد. بله گوگل همینقدر فراگیر دورمون رو گرفته و حتی مثمر به ثمر تر از خورشید شده و سر همین اونروز شنیدم اتحادیه اروپا جریمه‌ش هم کرد که ولمون کن تو رو خدا هر جا میریم از ما زودتر اونجا نشستی ساجست میدی که، اه.

گاهی که چشمم به تاریخ میوفته تو تقویمی، زیر پستی، جایی اول فکر می‌کنم اشتباه دیدم مثلا الان 9.4.96 تنها واکنشم اینه که؛ نه تیر؟ نه بابا؟ از بس که جالبه اصلا بیایین به چرایی این قضیه بپردازیم و دوست دارم برگردم خیلی عقب‌تر و ریشه‌ای راجع بهش بنویسم؛ برمی‌گردیم به 92 و اون زمانی که بخاطر مسافرت حج مامان بابا ترم اول دانشگاه رو مرخصی گرفتم و تو رفت و اومدنا به دانشگاه برای همین قضیه مرخصی با فردی مواجه شدم و بعد طی سالهای 93 و 94 روش کراش داشتم و در همون مدت دچار فاز عجیبی شده بودم و یک جوری درس می‌خوندم که تو گویی معدل اول بشی پسره رو پاپیون زده بهت میدن و در همین راستا با یه استادایی درس برداشتم و یه نمره‌های عجیب و غریبی ازشون گرفتم که یکی از همون استادا رفته بود پرونده‌مو خونده بود ببینه این کیه که جرئت کرده باهام کلاس برداره و دو تا نمره کامل از من بگیره؟ چشه این بیچاره؟ بعدم صدام کرد به دفترش و گفت؛ نمیدونم چته دخترم ولی هر چیه خوبه با همین فرمون برو تا کنکور ببینیم چی میشه. گفتم آخه من که تموم نمی‌کنم تا 96 که کنکور بدم گف حساب کردم خودم دو تا 24 واحد ورداری یه دو سه تام میمونه تابستون که اونم برات رد می‌کنم بره دیگه پاشو برو وقت نداریم. خب بله از بیست شهریور 95 تا همین سی خرداد 96 وقت هیچی نداشتیم دیگه، مطلقا هیچی، به معنای واحد کلمه هیچی. برای همین تقویم رو که نگاه می‌کنم درکی ازش ندارم چون وقتی پشت سرمو نگاه می‌کنم فقط استرسه و بیخوابی و خستگی.

حالا که نه فکر کنین نه ماه درس خوندم الانم رتبه یک کنکور شدم نه بابا. تو این نه ماه باب آشناهایی باز شد با استادا و درسایی که باعث شد کلا بکوبم از اول بسازم اون آدمی که بودم رو و دلتنگی و دوری از چیزایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم. حالا جواب کنکور هم انقدرا بد نشد، البته خوبی و بدیش به این بستگی داره که جواب تعیین رشته بیاد و ببینیم فلان جا شد بالاخره یا نه.

خب حالا بعد اون نه ماه سخت و دور و عجیب دوباره برگشتم به آغوش سریالا و خواب مفصل و از همین دکمه "ذخیره و انتشار" به وبلاگ نویسی.


پ.ن؛ احتمالا پست بعدی هم راجع به این دوره‌ی نُه ماهه‌ای که گذشت باشه، من باب ارتباطات اجتماعی و حرف زدن و از این دست چیزایی که کلا نداشتم :))

پ.ن2؛ پسر انقدر مینیمال نوشتم حداکثر 140 کاراکتر و کوتاه خوندم که الان حتی جون خوندن پست‌های سروش رو نداشتم می‌بینی توروخدا چه گیری کردیم، پووف.

خب اول از همه . این پست به هیچ عنوان قرار نیست به ابعاد علمی چیزی بپردازد . صرفا حاصل تخیل و بیانگر الگوی نویسنده است که خودمم . 

الگوی جهان موازی و به بیان بهتر نظریه جهان موازی را خب دیگر انتظار دارم بدانید همتان . حالا بدون توضیح اضافه خاصی میروم سراغ استفاده آن در زندگی ام . 


حتما برای شما هم پیش آمده که یک وسیله ای را جا گذاشته باشید . یا به یک چیزی نرسیده باشید . یا مثلا برق رفته باشد . یا ..... در اکثر موارد خلاصه به چیزهایی نرسیدید یا اتفاقاتی نیوفتاده اند  . الگوی جهان موازی در این قسمت از ماجرا که شما مثلا به چراغ قرمز خورده اید و دیرتان شده وارد می شود و به این صورت عمل میکند شما در لحظه ای که کاملا عصبی و نا آرام و ناراضی نسبت به شرایط موجود هستید ، به خودتان یادآوری می کنید که نسخه دیگری از شما الان در دنیای موازی دیگری هست که پست همین چراغ قرمز تصادف کرده است اصلا . یا مثلا زمانی که ماشین جدیدتان یک تکه از یک جایش خط افتاده است . یک نسخه از جهان وجود دارد که در آن ماشینتان درون رودخانه افتاده است جای یک خط ساده . 


خب این الگو بسیار شبیه همان الگویی هست که در سختی ها میگویید بابا از من بد بخت تر هم هست . اما خب برای من بجای اون این جواب میدهد . و خب یک سری تفاوت های جزئی دارد . مثلا آن الگو به نسبت این الگو آدم را تنبل تر می کند . ولی این الگو با توجه به چیز هایی که خود آدمی باید رعایت کند میتواند انگیزه را نگیرد . مثلا اگر سختتان است بروید کنترل تلوزیون را بگیرید . روشن کنیدش . میتوانید فرض کنید در جهان موازی الان برق ها رفته یا تلوزیون ندارید . 

خب اینجوری که کنید انگار هی در جهان های موازی در حال سفر هستید . یعنی از آن جهان موازی که ماشینتان و خودتان در حال سقوط به دره هستید تصمیم میگیرید به جهان دیگری که تنها روی ماشینتان خط افتاده است سفر کنید . و این خب برای شما یک برد محسوب می شود در حالی که خط افتادن ماشین به تنهایی باختی بیش نیست . و هردوی اینها در حالی هست که احساس برد یا باخت داشتن شما تغییری در اصل موجود ایجاد نکند . یعنی شما اگر از عصبانیت پاره هم شوید خط ماشین دوباره قرار نیست از ترس شما به حالت اولیه بازگردد . پس بازی را به نفع خودمان برگردانیم . 


حالا در کنار اینها توضیح اضافه نمی دهم دیگر ولی خب باگ هایی وجود دارد و مسائلی هست که با این الگو درست است رفع می شود ولی نباید آن ها را رفع کرد . مثلا منِ بیکار و علاف همین الان از منی که در جهان موازی بیکار علاف و در کنار آن معتاد است بهترم ولی خب این را نباید به چشم برد نگاه کرد قطعا دیگر انتظار دارم اینها را بفهمید خودتان به هر حال من مسوول سوء استفاده شما از نظریه ها و الگوهای روانشناختی ام نیستم . خب دیگر کافیست . الگو های مشابه و نظر خودتان در مورد همین الگو را به اشتراک بگذارید وجدانن . کارتان چیست که نظرتان را دریغ می کنید ؟ :/ 

فردا روز امتحانات عمومی است . روز امتحانات عمومی در دانشگاه ما اینگونه س که کل امتحانات در مثلا 20 روز برگزار می شود رشته های مختلف دروس مختلف و یکهو کل دروس عمومی در یک روز که معمولا آخرین روز امتحانات است . و این به خودی خود بد نیست . اما وقتی ترم آخر باشی و دو 3تا درس عمومی ات مانده باشد باید گاها پشت هم و یا باهم امتحان بدهی که اینجایش یکخورده اذیت میکند . که خب اصلا اینجایش هم من را اذیت نمی کند . پس شاید سوال پیش بیاید که از چه تنگ آمده م به راستی اگر اینجایش اذیت نمی کند ؟ 

حقیقت ماجرا این است که من فردا 2تا امتحان دارم . تنظیم خانواده و درآمدی تحلیلی بر انقلاب اسلامی ایران . اولی هم که خب بهش اصلا نمی آید اذیت کننده باشد و خیلی ها را میشناسم که 8 ترم میخوانند و مدرک میگیرند و هیجان انگیز ترین قسمت ماجرایشان همان کلاس است . اما انقلاب یه راستی شیره وجودی آدمی را میکشد . و آدمی را به تنگ می آورد . از آن جهت که مجبوری درس را بخوانی و خواه ناخواه مطالبی از کتاب را در این بین متوجه می شوی . مثلا اگر کتاب را بخواهیم سند بگیریم . رضا شاه ضربه ی مهلکی با افتتاح بانک ملی و کشیدن خط راه آهن به کشور زد . یا یک سری الگو ها وجود دارد که قرار است باعث تعالی شود . یکیشان را نگذاشتند اتفاق بیوفتد که آن یکی که میخواهند اتفاق بیوفتد . وقتی آن یکی که میخواستند اتفاق افتاد و اتفاقی نیوفتاد . بعد جوری وانمود میکنند انگار که واقعا اتفاقی افتاده س . اینها دردناک نیست البته و آدمی را به تنگ نمی آورد . آن قسمتی از آن دردناک و به تنگ آورنده ست که باید این هارا یاد بگیری . یک جورهایی بپذیری تا بتوانی امتحانشان را بدهی . اتفاقی که در امتحان میوفتد این است که به پاسخ صحیح نمره میدهند . و عجیب است اما پاسخ صحیح میتواند پاسخ صحیح نباشد . این جایش آدمی را به تنگ می آورد . جوری که تا حال به تنگ نیاورده بود . 
ما خیلی سال است که هی امتحان میدهیم و پاسخ های صحیح را یاد میگیریم . بعد بر اساس این پاسخ های صحیح ساخته می شویم و ای کاش که پاسخ ها صحیح بودند خا . نیستند که . شیمی که نیستند که صحیح باشند . نظریه ها را قانون میکنیم هی . برداشت ها را واقعیت میکنیم . بعد متوجه نمیشویم . این جایش تنگ می آورد . تنگ هم که هرچه بیشتر باشی بیشتر درد می آورد ... 



مرغ

دیروز 40 دقیقه از وقتم را به نشستن جلوی کُلوی ( لانه ، محل نگهداری ) مرغ و خروس ها اختصاص دادم . و دقت کردم و فکر کردم بهشان . به طرز راه رفتنشان . به طرز متفاوت نوک زدنشان به کاهو و نان . به طرز نگاه کردنشان به اطراف . برخوردشان باهم و ....


من از کودکی با مرغ ها . گوسفند ها . جیجیرک ها . و انواع و اقسام حیوانات اهلی و وحشی برخورد داشته ام اما هیچوقت با وجود اینکه همواره بیشتر از اندازه بهشان دقت میکردم . تا این حد درموردشان فکر نکرده بودم . هرکدام ویژگی ها خودشان را دارند و در خیلی ویژگی ها هم باهم مشترک هستند . 


برویم سراغ همان مرغ های خودمان . مرغ ها موجودات عجیب و جالبی هستند . نمیتوانی تشخیص بدهی رفتار هایشان از هوش سرشارشان ( متناسب با دیگر اقوامشان ) نشات میگیرد و یا از روی خنگیشان است که اینگونه رفتار می کنند . مثلا زمانی بیرون کُلو ( لانه ، محل نگهداری )  دقیقا در 5 سانتی متریشان نشسته ای هیچ هراس و هیچ توجه ای بهت نشان نمیدهند و این در حالی است که اگر بروی درون کُلو ( لانه ، محل نگهداری ) به راحتی نزدیکت نمی شوند . مثلا میتوانند تشخیص بدهند آن چیز کوچکی که روی زمین افتاده اس غذا است و دقیقا از همان غذایی است که یکدانه بزرگ ترش آن طرف تر افتاده است اما همگی به همان حمله می کنند . مثلا وقتی میروی سمتشان فرار می کنند ولی وقتی کنارشان بنشینی سمتت هم میایند . در حالی که تو همان اندازه برایشان خطرناکی . می دانید . مرغ ها خیلی زندگیشان شبیه خودمان هم هست . 


اما مهمترین چیزی که دیروز و در آن 40 دقیقه مغزم را مشغول کرده بود این بود که مرغ ها آزادتر از هم خویشانشان هستند ، یا خیر ؟ مرغ ها اهلی هستند . اهلی یعنی ما رویشان کنترلی داریم که روی مثلا قمری ها نداریم . اما این اهلی بودن اصلا با آزاد بودنشان منافاتی دارد یا نه ؟ وقتی به ظاهر ماجرا نگاه میکنی . با خودت میگویی کدام آزادی ؟؟ نه اختیار مکانشان را دارند( در محدوده خاصی محصور هستند )  نه اختیار زمانشان ( بنا به تصمیم صاحبشان در هر زمانی ممکن است کشته شوند ) .  اما ریزتر که می شوی میبینی این بی اختیاری آنقدر ها هم فرصت زندگی را از آنها نمی گیرد . درست است که عمرشان را شاید کوتاه تر میکند و فضایشان را تنگ تر . اما مگر مرغ ها از این دو چه استفاده ای میکنند که کم و زیادش برایشان توفیری داشته باشد ! و وقتی این دو را در معادله در نظر نمیگیری . میبینی زندگی آرام تر . امن تر . تامین تری نسبت به قمری ها دارند . هر لحظه با مرگ دست و پنجه نمیکنند . دنبال ساخت لانه این در و آن در نمیزنند . در سرما و گرما بدون آب و غذا نمی مانند . در عوض یکبار بدون اختیار خودشان می میرند و یا نمیتوانند هرجا که خواستند بروند ؟؟؟ !!!!!! (لازم است به چیزهایی که میتوانید بهشان تعمیم بدهید اشاره کنم ؟ ) و بعد میبینی آنقدر ها هم آزادیشان سلب نشده است . بعد شک میکنی که شاید قمری ها خودشان انقدر آزادانه زندگی نکنند .  

این روز ها زیاد می شنوم که محدودیت خیلی ها را بیچاره کرده است . انگیزه و امید را از آنها گرفته است . خوشبختیشان را به بدبختی تبدیل کرده است . شاید محدودیت ذهن محدودشان باشد . آخر وقتی که تو فقط توانسته ای 3 میلی متر مکعب از یک فضای محدود 4 متر مکعبی را پر کنی ! چطور میتوانی از محدودیت آن سخن بگویی . با چه جراتی میتوانی بگویی برای ریختن pdf کارت ورود به جلسه آزمون ارشد هارد اکسترنالت را بیاور وقتی میتوانی در یک فلاپی هم آن را کپی کنی . 

من فکر میکنم خیلی هایی که حرف از آزادی میزنند مانند مرغ هایی هستند که برای آزادی قیام میکنند و به دنبال امتیازی هستند که به یک دهم امتیازاتی که محدودیت برایشان به ارمغان آورده نمی ارزد . 


پ.ن: وقتی میگویم زندگی مرغی . زندگی طبیعی مرغی هست . همانی که در عکس اول است نه آن مرغداری ها و جوجه کشی های صنعتی . پس به همان نسبت عوامل ماجرا را تصور کنید .

پ.ن: آزادی را می شود خیلی طور معنی کرد . برای من و برای هرکس دیگری متفاوت است و در چیز خاص متفاوتی معنی می شود . قطعا اصل آزادی خوب است و هرکسی در زندگی اش باید به دنبال آن باشد . اما در متن آزادی اشاره به توهم و برداشت نادرستی از آزادی بود که خیلی ها دارند . 

تیتر را مثل همیشه سخت نگرفته ام . یعنی میشود چیز های دیگر و بهتری هم نوشت . اما سخت نمیگیرم . 


کوتاه میکنم . 

از بیرون آمدم . لباس هایم را در آوردم . خواستم آویزان کنم لباسم را ، به محض رها کردنش از روی جا لباسی افتاد . 

واکنشم مثل همیشه بود . شدید . ری اکشنی کاملا هیجانی همراه با گم کردن دست و پایم . 

در این بین که لباسم را از پایین برداشتم و دوباره آویزانش کردم به این فکر کردم که واقعا چه نیازی به این واکنش بود . حتی در بهترین حالت اگر میتوانستم لباسم را قبل از افتادن بگیرم باز هم تغییر خاص و یا نفع و ضرر خاصی از آن حاصل نمی شد . در بدترین حالت هم که لباس روی زمین می افتاد هم همینطور . بعد به لیستی از این چنین واکنش هایم فکر کردم . واکنش هایی به مراتب بزرگتر از بهترین و یا بدترین نتیجه ای که میتوانست رقم بخورد . برایم جالب بود . با علم به اینکه میدانستم اگر لباس روی زمین بی افتد اتفاق خاصی نمی افتد باز هم میخواستم از روی زمین افتادنش جلوگیری کنم و این فرصت را که با آرامش لباس را از روی زمین دوباره بردارم و آویزان کنم از خودم گرفتم . در ادامه به این فکر کردم که چقدر در زندگی همچین واکنش هایی از خودم نشان می دهم . واکنش هایی که میتوانند جایشان را به کمی تامل و بعد با آرامش پیش رفتن بدهند اما من با عجله و استرس سعی در انجامشان دارم . 


چه کسی می داند افتادن یک لباس ، میتواند چه رشته افکاری پدید بی آورد . 

به دو تصویر پایین چند ثانیه دقت کنید :


کندی 2کندی 1

( دقت کنید یعنی هرکدام را باز کنید و در سایز واقعی به اجزایشان دقت کنید )

خب ، از اعتیاد من به کندی کراش که بگذریم . میرسیم به آن قسمت داستان که من میخواهم . در تصویر سمت راست من با امتیاز 3902560 رتبه سوم رو بدست آوردم . در تصویر سمت چپ با امتیاز 275660 رتبه دوم . حالا خب که چی ؟ قراره چی از توی این در بیاد ؟؟ 


در تصویر سمت راست من بین نفر چهارم و دوم ، و در تصویر سمت چپ من بین نفر سوم و اول قرار دارم . اما فاصله من با نفرات قبل و بعدم در تصویر سمت راست و فاصله من با نفرات قبل و بعدم در تصویر سمت چپ یه چیزی توش داره . یه چیزی که همون چیزیه که من میخوام از توی این ماجرا در بیارم . حتما متوجه اون تفاوت شدید . من در هر دو حالت بین دو نفرم . اما در یکی از حالت ها به نفر قبل از خودم و در یکی دیگه از حالت ها به نفر بعد از خودم نزدیکم . 


من هیچوقت زمانی که فاصله ام با نفر بعدی زیاد است حسرت این را نمیخورم که ای کاش بهتر عمل میکردم .

من هیچوقت از اینکه با فاصله کم از نفر قبلی ام جلو زده ام هم به آن اندازه که با فاصله کم از نفر بعدی ام عقب مانده ام هیجان زده نمیشوم . 

کمتر به این فکر میکنم که زمانی که با فاصله کم از نفر قبلی جلو زده ام ممکن بوده است با انجام ندادن چند حرکت این اتفاق نمی افتاد . ولی خیلی به این فکر میکنم که زمانی که با فاصله کم از نفر بعدی جا مانده ام ممکن بوده فقط با چند حرکت ساده از او هم پیشی بگیرم . 


در حقیقت اینکه کجای وسط قرار دارم در شیوه ی شکل گیری افکارم تاثیر دارد اما اینکه کجای وسط قرار دارم واقعا اهمیتی ندارد . دقیقا به همین اندازه زمانی که از یک ماجرا قسر در میرویم احساسات بهمان دست میدهد . یا وقتی ماشین را با فاصله کم از جایی رد میکنیم . یا وقتی مربا از لای لقمه چکه میکند و روی لبه ی سفره یا سینی می افتد جای روی فرش یا لباس . 


به صورت کلی میخواستم همین هارا بگویم و از آنجایی که دارم تمرین میکنم برای حذف حرف های اضافه و کمتر توضیح دادن . پست را همینجا میبندم حالا باز یا بسته . 


بعدا نوشت : پست با توجه به کوتاهی و کند ذهنی نویسنده ( که خودمم ) به دو بخش تقریبا تقسیم شد که  البته نا مربوط نیستن . اما باور کنید خوندن کامل این پست به ضررتون تمام نخواهد شد . ( چقدر تبلیغاتی :| )


این پست در حقیقت قرار بود کامنت یک مطلب باشه . با موضوع " راز شما چیست ؟

بعد چون خیلی زیاد بود گفتم بجای کامنت فرستادن اونجا که میشد کامنتی چند برابر خود پست اینجا پستش کنم کلا ( به خودم مربوطه آقا :| ) 


موضوع پست هم این بود که "ولی انصافن چطوری بعضی‌هاتون کل آدمای شهر که هیچ، بلکه با کل کشور و کل دنیا دوست هستید؟! چطور واقعن؟ چطور دورتون شلوغه؟؟! " یعنی این  در حقیقت کل پست بود :| حالا ولش کن بسه مقدمه چینی . 

( متنی که در ادامه می خوانید حاصل تجربیات و مشاهدات نویسنده می باشد و لزومی ندارد رابطه های خود را با تکیه بر متن دچار تغییرات کنید چون نویسنده ( که من باشم ) مسوولیت هیچگونه رابطه ای را بر عهده نخواهم گرفت :| )


حالا خود متنی که در ادامه می خوانید : 


رابطه های مجازی بیشتر اینطور جواب میده . 

رابطه های واقعی محدود ترن قطعا هرچند من آدم هایی رو میشناسم که روابط واقعی گسترده ای هم دارن . ( حالا مجازی و واقعی صرفا محیطی که رابطه توش برقراره منظورمه نه ماهیت رابطه ) 
اونطوری هم سخت نیست ولی برای کسی که به خودش و حریم خودش معتقده و احترام به خودش در سطح مطلوبی هست . به نظرم سخت میتونه وارد این روابط گسترده بشه . چون روابط هرچی بیشتر بشه در عمل شما اطلاعات بیشتری از خودت رو باید در اختیار دیگران قرار بدی . زمان بیشتری رو باید صرف روابط کنی . باید یاد بگیری تو روابط حداقل باشی تا روابط دیگه رو از دست ندی . یجورایی زندگی افسارگسیخته ای داری . یعنی احساس اینکه زمانت و اختیارت از دستت خارج شده خیلی زود سراغت میاد . ( شما اگه در رفتار همون عزیزان روابط گسترده دقت کنی هر چند وقت یبار یه حالتی مثل ریستارت میاد سراغشون که تارک دنیا میشن که خودشون میگن من درگیرم یا مشکل خانوادگی داریم یا دوره ام شروع شده که اینا بهونه س ) 
بعد داشتن روابط گستره به درد همه نوع افراد هم نمیخوره . یعنی افرادی با یک سری خصوصیات خیلی مَچ نمیشن با این شرایط و حاصلش میشه تعداد زیاد رابطه اما مدت کم برقراری روابط . حالا این افراد چرا بیخیال نمیشن با این خصوصیات که دارن ؟ چون برآورده شدن تمام نیاز ها در یک رابطه تقریبا محال می باشد . ( چه مجازی چه واقعی ) حالا برای اینکه قاطی نشه مجازی و واقعی رو جدا بررسی میکنیم . که مجازی حاصل تجربه و واقعی حاصل مشاهدات نویسنده است . 

مجازی : 
کلا برقراری رابطه مجازی سخت نیست . یعنی فضای مجازی که الان در اختیار ملت قرار داره بسیار فضای مناسبی برای برقراری رابطه هست چون در تمامی سنین و تمامی سطوح شما میتونی از جنس مخالف مورد پیدا کنی . و خوشبختانه ( خوشبختانه برای کسایی که دنبال این روابط هستن ) تعداد موارد انقدر بالا هست که شما تنها در صورتی که نتونی تایپ کنی ممکنه به هدفت نرسی . و صد البته مهمه که کجا دنیال چی بگردی . ( از اینجا به بعد رو اگر کسی خوند و معتقد بود با استفاده از این شیوه ها کراشش رل زده یا مخاطبش خیانت کرده همچنان مسوولیتی به گردن من نیست . میخواست نخونه . اون اصن ذاتش همینه الان اینجا اینو نمیخوند نمیرفت پس فردا سر کلاس عمومی تحقیق مشترک برمیداشت میرفت ) ( بعدا نوشت : خب این منتفی ِ دیگه خودم ترجیح دادم نگم )
داشتم می گفتم . مهمه که کجا دنبال چی بگردی و چگونه . توی دنیای مجازی یه خوبی که داره شما میتونی از روی ظاهر قضاوت نشی ( البته این خوبیش برا اون دوستانی هست که پوئن مثبتی در ظاهرشون نیست و تمام بار رابطه رو باطن خوب یا باتن کاربلدشون به دوش می کشه ) این از روی ظاهر قضاوت نشدن کمک میکنه تو برقراری رابطه یک نوع نسبت و معادله بوجود بیاد که کار رو برای کسانی که در دنیای واقعی حرفی برای گفتن ندارن ( به مثابه ی ظاهرشون مثلا کسی نمیاد طرفشون ) آسون میکنه . که این نسبت رو در چارت زیر میتونید ببینید که براتون کشیدم . 
gragh

چارت بالا حالا نمونه س این مواردش میتونه کم و زیاد بشه و نسبت هاشون هم همینطور . ما اگه این چارت رو نمونه ابتدایی مواردی که در شروع یک رابطه میتونن تاثیر گذار باشن در نظر بگیریم . شما در رابطه های مجازی میتونی از ظاهر و پول به کلی فاکتور بگیری و نسبتشون رو از معادله کنار بذاری . که این در صورتی که از هوش بالایی برخوردار باشی میتونه به صورت کلی به نفعت تموم بشه . ( اینکه کنار بذاریم خیلی نکته ی پیچیده ای نیست . مثلا عکس پروفایل رو عکس برد پیت میذاری . اینجا ظاهرت رو کلا حذف کردی . که مثلا اگه خودت بودی تو پراید کلا ظاهر و مایه و شخصیت رو درگیر کردی :| )  حالا این چارت به صورت کلی چجوری عمل میکنه  ؟  اینجوری که علی رغم اینکه شما میتونی خیلی راحت کنترل شروع رابطه رو بدست بگیری . شما با میانگیری از عوامل دخیل در چارت به یه عددی میرسی که اون عدد تاثیر بسزایی در سطح مخی که میخوای بزنی داره . به این صورت که مثلا اگر ظاهر خوب . هوش بالا . شخصیت مناسبی داشته بشی . میتونی مثلا یه دختری با هوش پایین ظاهر معمولی شخصیت مناسب اما مایه ی فراوان انتخاب کنی . ( منظور اینجوری میتونی با برنامه پیش بری من دارم خیلی تخصصی توضیح میدم الان ) 
خب حالا پس امیدوارم همگی این موضوع رو فهمیده باشیم که چجوری میشه که روابط مجازی انقدر ساده و در بسیاری از موارد عجیب شکل میگیره . یعنی شما در فضای مجازی میتونی مسائل رو به دلخواهت مطرح کنی یا نکنی . اما در روابط واقعی اینطور نیست . 


[یک مقدار نوشته در این قسمت فعلا توسط خودم به دلیل اینکه نامربوط و بی ادبی بود حذف و سانسور شد :| ] 

بعدا نوشت : 
خب تا اینجا هرچی که گفتم در مورد شروع رابطه بود . این شروع رابطه ربطی به اون بحث اول پست اصن نداره که چرا و چجوری بعضی ها انقدر پابلیک و گسترده هستن در روابط ( اصلا شاید هدف بحث روابط معمولی رو هم در بر بگیره ، نه تنها روابط دو نفره ی اونجوری ) . دلیل گستردگی روابط رو به نظر من میشه چندین مورد در نظر گرفت که توشون از مثبت ترین نوع تا منفی ترین نوع وجود داره . حالا اینایی که فعلا حضور ذهن دارم در موردشون خیلی کوتاه میگم :
 
1-شخص کنجکاو هست در مورد افراد : شاید اصلا برای هر کسی پیش بیاد که در مورد افراد خاصی کنجکاو بشه و سعی در شناختشون کنه . خب این در صورتی که شخصی در مورد هرکسی که میبینه این حس رو داشته باشه میتونه باعث همون گستردگی بشه . معمولا به دلایل معلومی مثل تفکیک جنسیتی همه ما نسبت به هر جنس مخالفی که میبینیم در اکثر موارد کنجکاویم و در سنینی که میتونیم تازه این کنجکاوی رو ارضاء کنیم . مثلا 17 18 سالگی . در ارضاء این نیاز کلا کم نمیذاریم اکثرا . دختر و پسر هم نداره . هرکدوم در مورد یه بخشی از شخص مقابل قطعا کنجکاون . 

2-شخص نیاز های درجه 2 دارد : خب این خیلی شاید اکثر افراد توی این بخش باشن . هرچند کنجکاوی هم یک نیاز محسوب میشه اما منظور من از نیاز های درجه 2 اینه که دیگه اون کنجکاوی رفع شد . ( هرچند در هر سنی ممکنه اون کنجکاوی نسبت به افراد خاصی به وجود بیاد ولی از اون سیل اولیه رهایی یافتی دیگه فعلا ) نیاز های درجه 2 مثلا چی ؟ مثلا نیاز عاطفی . نیاز به اشتراک گذاشتن . نیاز به حمایت . نیاز به همراهی . نیاز به دیده شدن  ; قطعا بیشترین نیازی که این روزها ما داریم همون نیاز به وجود داشتن هست که نقطه مقابل تنهایی هست و با لایک شدن و کامنت گرفتن و منشن شدن و دایرکت دادن و گرفتن این احساس رو سعی میکنیم بوجود بیاریم . خب این راهش طبیعتا گسترده کردن روابط هست . که برای برآورده کردن این نیازها لزومی نداره خیلی در روابط پیش برید . با خیلی دوست های معمولی اجتماعی هم این نیاز برآورده میشه . 

3-شخص نیاز های درجه 1 دارد : قطعا اگر نیاز های درجه 2 اونا بود . نیاز های درجه 1 جنبه ی شخصی تر پیدا میکنه . حالا نیاز به همدم و نیاز به اینکه یکی روزی 3 بار بگه دوست دارم و نیاز به یکی که برات کادو بگیره و از اینجور چیزا که دیگه میدونیم همه . این نیاز های درجه 1 میتونن به کلی به سمت منفی و مثبت تکامل پیدا کنن با پیشرفت رابطه . ( حالا خود این منفی مثبت هم نسبی هست نه اینکه بگیم هرکی رابطه جنسی بخواد رفته بخش منفی رابطه. نه ) 

4-موقعیت شغلی شخص ایجاب میکند : مثلا دوست نتوورکر حتما دارید . خب موقعیت شغلی اون ایجاد میکنه در روابطش با مردم گسترده عمل کنه چون بین روابط و درآمدش رابطه مستقیم وجود داره . خیلی اوقات کسانی هستن که صرفا نگاه مادی ( منظور نیاز مادی . از جنس نیاز های قبلی نیستن هرچند باز هم نیاز محسوب میشن . ) اونها باعث میشه در روابطشون گسترده عمل کنن . مثلا یه پسر خوشتیپی که 10 تا دوست دختر پولدار داره قطعا با برداشتی آزاد از معیارهایی که برای برقراری رابطه داره میشه هدفش از رابطه رو به قطعیت حدس زد . 

همینا فعلا در ذهنم بود . نکته ی مشترکی که بین تمامی این موارد وجود داشت که قطعا متوجه اون شدید . "نیاز" بود . یعنی نیاز به نظر تنها عاملی هست که میتونه روابط رو گسترده کنه و یا برعکس . البته . یه نکته ای وجود داره . مثلا : شما با دوست دختری هستید که از اندام کوچکی برخورداره و نیاز شما در درشتی اندام رو برآورده نمیکنه . قطعا نیاز این وسط شما رو به سمت رابطه ی دیگه ای میل میده . اما یک چیزی به نام اصول اخلاقی همزمان داره از سمت مخالف به شما نیرو وارد میکنه . این شاید دلیلی باشه برای اون عده که این سوال براشون پیش اومد " خب ما همه این نیاز هارو داریم اکثرا ، اما همه روابط گسترده نداریم و یا میل به روابط گسترده نداریم چرا ؟؟ " اصول اخلاقی به نظر با همکاری چند عامل دیگه ( که نمیدونم ولی محض اینکه اگه یوقت یادم اومد . مثلا عوامل اجتماعی و خانواده قطعا دخیل هست . ) سعی در کنترل این روابط دارن . برای چی ؟؟ چرا باید روابط رو کنترل کرد مگه چه ایرادی داره ؟؟؟ 

خب الان اگر بخوایم وارد ایرادات این قضیه بشیم و ببینیم اصلا چرا باید نیرویی برای مهار این روابط وجود داشته باشه بشیم خیلی بحث پیچیده میشه . اما نمیشه نگفت پس من کوتاه میگم امیدوارم برداشت درست صورت بگیره یا بپرسه اگه کسی خوند و متوجه نشد . 

یکی از ایراداتی که به روابط گسترده وارده آسیب های اجتماعی که ممکنه بزنه خصوصا در قسمت سوم که شخص نیاز های درجه 1 داره . چون روابط دو سویه هست و روابط گسترده یکی از طرفین باعث نمیشه رابطه طرف مقابل هم از این نوع باشه . قطعا اینجا آسیب هایی به یکی از طرفین یا هر دو طرف وارد میشه نه در همه موارد اما شاید در موارد بسیار این مشکلات ایجاد شه . 

یکی دیگه از این ایرادات مشکلاتی هست که خود شخص درگیرش میشه . یعنی از کنترل خارج شدن روابط میتونه به خود شخص آسیب جدی وارد کنه . مثلا در برداشت اون از جامعه اطرافش خطا ایجاد کنه . مساله ای که خیلی از ما الان درگیرشیم . وقتی روابط از کنترل خارج بشن تشخیص دادنشون سخت میشه از هم. چون وارد فضایی میشن که دیگه برای هیچکدوم مشخصه یا مرز خاصی وجود نداره . یک دوستی معمولی برای یکی از طرفین یک رابطه عاشقانه ولی برای طرف مقابل یک دوستی اجتماعی هست . اینجوری زمانی که بخوایم وارد یه رابطه از هر نوع بشیم نمیتونیم برداشت مشخصی از اصول اون رابطه یا شرایط داشته باشیم . همین باعث میشه بعد از مدتی نتونیم رابطه های موفقی داشته باشیم . یا رفتار درستی متناسب با روابطی که درگیرشیم  از خودمون نشون بدیم . ( این خیلی بده باور کنید ) 

خب این دوتا ایراد بزرگ همراه با چندین ایراد دیگه ( ایرادات واقعا زیاد هست ویژگی های مثبت هم واقعا زیاد هست اما خب مجال نیست ) باعث میشه روابط گسترده علی رغم تمام ویژگی های مثبتی که از نظر رفع انواع نیاز برای انسان به ارمغان میارن همچنان بهترین گزینه برای انتخاب شیوه ی زندگی نباشن . قطعا هیچ مسیری وجود نداره که بهترین باشه و صرفا انتخابی هست که ما بر اساس اولویت ها انجام میدیم . مثلا اگر ما روابط گسترده رو ترجیح میدیم . در کنار رفع شدن بخش عمده ای از نیاز هامون همچین چیز هایی رو هم در صورت کنترل نکردنش ممکنه از دست بدیم . یا اگر در روابط آدم بسته و گوشه گیری هستیم . در قبال بدست آوردن یک نظم در کنار اصول اخلاقی و مدیریت مناسبی که در زندگیمون بدست میاریم ممکنه بخشی از نیازهامون هم برآورده نشه .  بحث صرفا سر انتخاب بر اساس اولویت هایی هست که هرکسی برای خودش در نظر میگیره . شاید همین عامل باعث میشه انسان هرچقدر پخته تر و بزرگتر میشه روابطش بسته تر میشه . شاید موضوع خیلی پیچیده تر و یا خیلی ساده تر از این چیزهاست . 



خب فعلا بحث رو اینجا جمع میکنم . اون بالا در مورد روابط مجازی توضیح دادم . اما واقعی نه . چون بعد از چند بار مطالعه به این نتیجه رسیدم که اون موضوع کلا ربطی به بحث نداره .اما اگر علاقمند بودید میتونیم راجع بهش در زمان دیگه و پست دیگه ای حرف بزنیم . و اصلا ادامه ی اون ماجرا رو بگیریم . 


راستش را بخواهید دیرو میخواستم پست دیگری بنویسم که خیلی از این پست بهتر بود . ولی به دلایلی که به خودم مربوط هست ننوشتم و امروز میخوام این پست رو بنویسم . 

در خانه ما همکاری ها به دو صورت بین من و اعضا در جریان است که اگر یکی از این همکاری ها که همکاری من و برادر گرامی است را فاکتور بگیریم . دوتای دیگر یعنی همکاری دوجانبه من و پدر و همکاری دوجانبه من و مادر میماند . حالا میخواهم نیم نگاهی به تفاوت میان این همکاری ها بیاندازم . 

همکاری دوجانبه بین من و مادر مثلا می شود همکاری هایی نظیر خانه تکانی . کاشت و رسیدگی به گل ها و فضای حیاط . چیدن سفره و در مواقع مهمانی کمک به آشپزی و پذیرایی و از این دست همکاری ها . ( همکاری دوجانبه یعنی دو طرف درگیر کار هستند . در اکثر موارد همکاری یک جانبه از سمت من صورت میگیرد البته :/ ) 
همکاری دوجانبه بین من و پدر مثلا می شود همکاری هایی نظیر تعمیرات وسایل منزل . خرید . و شاید عجیب به نظر برسد اما آشپزی ! و ظرف شستن . ( البته ظرف شستن در موارد محدود اتفاق می افتد . 

حالا من با تحقیقات و مشاهداتی که انجام دادم متوجه تفاوت هایی میان این همکاری ها شدم . که از آنجا که من در هردو همکاری یکسان هستم . تفاوت ها مربوط به پدر و مادر می شود . 
مثلا مادر تاکید زیادی رو جزئیات دارد . یکجورهایی کمال گرایی را در همکاری های دوجانبه با مادر می شود حس کرد . اما همکاری دوجانبه با پدر کلی تر است . یعنی هدف اگر تعمیر لباس شویی است . ممکن است فرش و کابینت ها کثیف شود . در حالی که در همین موضوع اگر بجای پدر مادر بود فرض و کابینت ها و کلیه لوازم حاشیه لباس شویی حتی تمیزتر از قبل می شدند . یعنی پدر کلا از آنهایی است که در جاده به فکر رسیدن است و مادر از آنهایی است که کلا هم میخواهد برسد هم چیزی را از مناظر و طبیعت و مغازه های بین راهی و رستوران ها و اینها را از دست ندهد . 

خوبی همکاری با پدر این است که تقریبا زحمت کار و وقت مصرفی به شدت کاهش میابد . اما مثلا اگر این سالاد الویه که امروز درست کردیم را بدهیم کودکان زیر 10  سال ، ممکن است دچار سندرمی توموری چیزی شوند . 
به صورت کلی پدر خیلی سخت نمیگیرد و درگیر مسائل دنیوی نمیشود . اگر پارچه ای این وسط کثیف شود سعی میکند پارچه را از جلوی چشم دور کند . در حالی که مادر پارچه را میشورد . یا مثلا ظرفی را که مادر در طول درست کردن یک غذا 4 بار می شورد . پدر از صبح با آن غذاهای مختلف درست میکند  . تویش میوه هم میخورد . غذا را هم تویش تست میکند . بعد که دیگر واقعا نمی شود با آن ظرف کار دیگری کرد آن را می شورد . ( منظور آن ظرفی که کنار ظرف اصلی غذا هست و تویش قاشق میذارند و نمیدانم روغن داغ میکنند و اینها . نه اینکه توی ظرف قورمه سبزی بلافاصله باقالی بار بگذارد )

مادر اما به شدت سخت گیر است. مثلا در طول خانه تکانی جاهایی را میگوید تمیز کن که ما سالی یکبار آن جا ها را آن هم در ایام خانه تکانی چون مادر میگوید تمیز کن میبینیم . یا مثلا برای ناهار 4 قاشق اضافه می آورد . در حالی که وقت هایی که نیست ما تعداد قاشق هایمان گاها از تعداد خودمان هم کمتر است . 

به صورت این همکاری های دوجانبه خوب است . باعث میشود آدم از نرم زندگی خارج نشود . خیلی ها هستند که کارهایش کلا مثل پدر . و یا کلا مثل مادر است . خوب آنطوری هم آدم مریض میشود . همین که همچیز در هم آمیخته باشد و از هرکدام کمی انجام دهی هر از چند گاهی بهتر است تا اینکه کلا آن یکی که راحت تر است را انتخاب کنی . 
من بروم که پدر برای یک همکاری دوجانبه درخواست همکاری ارسال کرده است . البته درخواست کلمه بزرگی برای این پیشنهاد هست . پیشنهاد هم که نیست . یک دستور طوری هست . دامنه اختیارت اینگونه است که میتوانی بلافاصله و یا تا 5 دقیقه دیگر به انتخاب خودت پا شوی بروی . باز همین هم خوب هست .