A P H E L I O N

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است


( این را بعد از اتمام پست اضافه می کنم : پست طولانی است ، اما امیدوارم مطالعه بشود و مورد نقد قرار بگیرد از آنجایی که به نظرم موضوع مهمی می آید ) 

در پست هایی که می نویسم بار ها اشاره کرده ام که رابطه خوبی با جامعه ندارم ، اما در عین حال آن را تاثیر گذار می دانم . امروز در همین رابطه داشتم فکر می کردم ، که چرا و کجا به جامعه نیاز دارم و اساسا تاثیر گذاری این جامعه چگونه هست روی من . 


شکل ساده این تاثیر گذاری را خب اگر از همه ما سوال کنند ، همان استفاده از اماکن و وسایل عمومی می دانیم . لوازم نقلیه عمومی همه تحت تاثیر فرهنگ جامعه شکل گرفته اند ، و واقعا شکل گرفته اند ، مثلا اتوبوس های پایین شهر همه جا از اتوبوس های بالای شهر کثیف تر هستند معمولا ، نه اینکه برای بالای شهر اتوبوس های خوب ببرند و برای پایین شهر اتوبوس های قراضه ، نه . 


اما خب ، ما معمولا از این گام فرا تر نمی رویم و به خودمان زحمت بررسی نمی دهیم که ببینیم واقعا نفوذ جامعه و تاثیر گذاری آن در زندگی ما تا چه اندازه هست ، ما صرفا می گوییم مردم ما که فلانند . یا اگر مردم فلان نبودند فلان نمی شد ، اما اگر دقیقا همان لحظه از فرد گوینده پرسیده شود کمی با جزئیات بیشتری توضیح دهد معمولا اگر توضیحی باشد جز فرضیات بی پایه و اساس نیست . 


قبل از اینکه بخواهم موردی را بررسی کنم ، بیایید یک نگاه کلی به اینکه با چیزی طرف هستیم بی اندازیم ، جامعه ، رفتار جامعه ، فرهنگ جامعه ، تربیت جامعه ، افکار جامعه ، آگاهی جامعه و .... اگر همه این موارد را روی یک نمودار بیاوریم ، و بعد میانگین گیری کنیم ، عددی را که به دست میاید را در یک مقیاسی بی اندازیم ، به یک چیزی می رسیم که ما فعلا با آن چیز کار داریم . آن چیز ، اگر چیز خوبی باشد ، یعنی جامعه ما جامعه خوبی هست ، یعنی مثلا اگر ما فلان امکان را برای این جامعه فراهم کنیم ، این جامعه توانایی نگهداری و استفاده از آن امکان را دارد ، یا مثلا اگر ما فلان قانون را برای این جامعه تصویب کنیم ، این جامعه می تواند مطابق آن قانون عمل کند . و اگر این چیز چیز خوبی نباشد ، اینطوری است که مثلا ما اگر اتوبوس ها را جای اینکه صندلی های پلاستیکی برایشان بگذاریم ، صندلی های چرمی بگذاریم ، نمیتوانیم توقع این را داشته باشیم که جامعه پتانسیل نگهداری و مراقبت از آن را داشته باشد . 


خب حالا این چیز را در نظر بگیرید ، این چیز می شود آن چیز آخر ، همانطور که قبل از آن گفتیم این چیز خودش از مواردی تشکیل شده که هر کدام از آن موارد هم علت هایی دارند و خب می دانیم که چیز خودش نتایجی دارد . پس علت هایی که در ابتدا وجود دارند ، نتایجی را حاصل می کنند که در انتها با آنها طرف هستیم . مثلا اگر به علت عدم رسیدگی به وضعیت آموزش در یک منطقه ، فرهنگ و تربیت جامعه ساکن در آن منطقه رشد نکند ، و چیز جای اینکه چیز خوبی بشود ، چیز بدی بشود ، بالطبع نتایج حاصل از چیز هم نتایج جالبی نخواهد بود . برای همین است که یک دانش آموز نخبه لرستانی از یک دانش آموز نخبه تهرانی بیشتر شگفت انگیز است . چون در جامعه ای رشد کرده است که با توجه به منطق بالا پتانسیل همچین اتفاقی را نداشته است . 


حالا که به یک دستورالعمل کلی در این رابطه رسیدیم ، می توانیم بهتر با هم در مورد صحبت هایی که از اینجا به بعد می شود کنار بیاییم . قبل از این توضیحات اگر می گفتم ایستادن شما با ماشین روی خط عابر پیاده میتواند عامل اختلاس باشد ، مطمئنم سخت زیر بار آن میرفتید ، یا مثلا راننده تاکسی که قوانین ساده رانندگی را رعایت نمی کند ، بدون راهنما کنار می زند ، و کمربند نمی بندد خودش را کاملا نامربوط به وضعیت اقتصادی و سیاسی جامعه می داند . یا اگر بگویم مسوول دزدیده شدن ریسه نور پارکی در یندر عباس ، شما هستید که در تبریز پولتان را در بانک می گذارید تا با سودش زندگی کنید اصلا زیر بار نمی رفتید . 


و خب ، حالا بهتر میتوانیم در مورد اینکه جامعه چه تاثیری می تواند بر روی زندگی ما داشته باشد صحبت کنیم ، من به رفتار صحیح جامعه در قبال کسب و کار ها مثلا نیاز دارم ، تا بتوانم کسب و کاری با تکیه بر این رفتار مشخص و صحیح راه اندازی کنم . یا من به عادت غذایی صحیح جامعه نیاز دارم تا بتوانم رستوران هایی یا منو های خوب پیدا کنم . یا من به فرهنگ ترافیکی صحیح جامعه نیاز دارم که رانندگی کم خطر تری داشته باشم ، یا من به فرهنگ رفتاری جامعه نیاز دارم تا بتوانم مطابق آن نیاز هایی اجتماعی خودم را مرتفع کنم . اینها همه فرمول های ساده و خطی هستند که همه ما با کمی فکر کردن در رابطه با آن بهشان می رسیم . اما در پس آن ، فرمول های وجود دارند که کمی پیچیده تر عمل می کنند . 


مثلا نمونه ای از این فرمول های پیچیده این است که آموزش صحیح جامعه ، منجر به این می شود که جامعه در تصمیمات جمعی تصمیمات مناسب تری بگیرد ، تصمیمات جمعی مثلا انتخابات را شامل می شود ، یک تصمیم صحیح در انتخابات منجر به انتخاب یک مقام صحیح می شود ، این مقام شایسته می تواند اوضاع مریوط به آن قسمت از جامعه را مدیریت کند که برای مدیریت آن انتخاب شده است ، این مدیریت صحیح منجر به راحتی زندگی همه افراد جامعه می شود . حالا برگریم به آموزش صحیح یک جامعه که می تواند تصمیمات مناسب بگیرد . برای آموزش صحیح یک جامعه باید علت هایی که منجر به آموزش صحیح یک جامعه می شود را پیدا کنیم . مثلا منابعی که یک جامعه باید مطالعه کند ، مثلا محیطی که برای یک آموزش صحیح لازم است . و هرچه که باعث می شود یک آموزش صحیح به بار بنشیند . حالا میبینیم که این علت ها تا جایی ریز می شوند که سرچشمه آنها به رفتار های ساده ما برمیگردد . 


مثلا اگر ما جای پل عابر پیاده از زیر پل و از روی داربست وسط خیابان عبور کنیم ، این صرفا این اتفاق ساده نیست که ما داریم جای پل از زیر پل عبور می کنیم ، این باعث یک اختلال به ظاهر ساده اما تاثیر گذار در جامعه می شود ، اگر بچه ی در حال رشد این حالت را بار ها و بار ها ببیند ، در عین این که میداند و می خواند و بهش یاد می دهند که باید از روی پل عبور کند ، در نا خود آگاه این فرد پل عابر پیاده و قوانین ترافیکی مربوط به آن یک موضوع فرمالیته و غیر مهم شمرده می شود ، حالا این اتفاق ساده را ، در کنار رشته ای از این اتفاقات به ظاهر ساده دیگر بگذارید که دست در دست هم باعت یک اختلال ادراکی از مجموعه قوانین و تضاد آن ها با عرف و ... می شوند . 


این اختلال به ظاهر ساده و بی اهمیت ، باعث می شود امتیاز نهایی چیز بچه پایین بیاید ، و از آنجایی که بچه عضوی از جامعه خواهد شد ، چیز جامعه نیز متناسب با آن پایین می آید ، و این چیز پایین نمی تواند منجر به انتخاب صحیح و مناسب برای جامعه بشود . 


نمونه های دیگری از این چیز های ساده ، مثلا مسخره کردن کسی که کتاب می خواند ، رعایت نکردن فاصله و نوبت در صف ها ، فریب کاری را جای زرنگی جا زدن ، و .....  


می دانم که پست تا همینجا هم طولانی است ، اما نمیخواهم از مواردی که میخواهم در ادامه مطرح کنم صرف نظر کنم . 


یک باگ در مورد مجموعه این اتفاقات وجود دارد ، و آن این است که جامعه دچار تصمیم گیری بر خلاف اعتقاد و میل باطنی می شود ، اتفاقی من فکر می کنم حالا در میانه های آن قرار داریم ، مثلا شخص نمیخواهد جای عبور از روی پل از زیر پل عبور کند ، اما یا شرایط پل شرایط مناسبی نیست و یا اینکه به هر علت دیگری نمی تواند مطابق میل از روی پل عبور کند .  مثلا فروشنده نمی خواهد کم فروشی کند و یا احتکار کند ، اما اگر نکند آخر ماه باید زندان برود ، نه اینکه اشتباهی کرده باشد ، اما جامعه خودش باعث خورد شدن خودش می شود ، مثل یک سلسله مراتب ، عبور نکردن شما از روی پل از روی بی اهمیتی ، باعث شده بچه ای شما را ببیند ، بچه رشد کرده و چیز جامعه پایین آمده ، این چیز شرایطی را در جامعه بوجود آورده که حالا شما اگر بخواهید هم فرصت عبور از روی پل را ندارید ، پس شما باز از زیر پل عبور می کنید و بچه ها یکی بعد از دیگری شما را می بینند و ار توالی ادامه پیدا می کند و هی مقدار چیز کمتر و کمتر می شود تا در خودش خورده بشود . 


با این دید ، میتوانیم خودمان را مجبور کنیم ، اگر محل عبور عابر پیادی کمی فاصله دارد ، کمی بیشتر پیاده روی کنیم . اگر بانک سود بهتری از کارخانه می دهد ، باز هم کارخانه را انتخاب کنیم . اگر تولید در آمد کمتری از واردات دارد ، باز ما تولید را انتخاب کنیم و از این چیز ها ، چون اگر با این تصور که جامعه اینطور است ، چرا ما اینطور نباشیم بخواهیم پیش برویم و چیز جامعه را در نظر نگیریم ، اتوبوس های پایین شهر همیشه اتوبوس های کثیف تر میمانند ، مسوولان همیشه حاصل انتخاب های غلط خواهند شد و .... 


فکر می کنم پست را همینجا تمام کنم ، باز هم تاکید می کنم ، نگاه من به جامعه یک نگاه احساسی و از سر دلسوزی نیست ، برای من اهمیتی ندارد اگر یکی گوشه خیابان افتاده ، اما تاثیر نادیده گرفتن آن یکی که گوشه خیابان افتاده روی چیز جامعه مشخص است و تاثیر چیز جامعه هم روی زندگی من ، پس حمایت من از کسی که گوشه خیابان افتاده نه برای فرد برای چیز جامعه و نه برای دیگر اعضای جامعه بلکه برای خودم به عنوان جزئی از جامعه است . 

دیسپچر کسی است که تمام اطلاعات مورد نیاز یک پرواز را گرد هم می آورد و کمک می کند یک پرواز به بار بنشیند . 


اما خب این موضوع ربطی به پستی که می خواهم بنویسم ندارد . برای پست عنوانی مد نظرم نبود و این را انتخاب کردم . ضمنا این پست یک نوع تخلیه روانی است و جنبه خاص دیگری ندارد . میتوانید با خواندنش احساس آشنا پنداری کنید اما خاصیت جالب دیگری ندارد . 


شرایط این روز ها ، شرایطی هست که سخت میتوانم ذهنم را معطوف به موضوعات دلخواهم کنم ، مانند گذشته روی چیز ها عمیق شوم ، کمتر میخواهم حرف بزنم و بیشتر میخواهم مشغول چیز گمراه کننده ای باشم . اما خب نمیتوانم حالا و اینجا از موشکافی دست بردارم و این حال را به حال خودش بگذارم . این پست شاید یک جورهایی تلاش من برای شناخت عواملی باشد که این شرایط را ایجاد کرده اند . 


از آنجا که میتوانم تا دلم بخواهد در مورد هر موضوعی حرف بزنم سعی می کنم زیاد روی موضوعات عمیق نشوم و کوتاه ازشان بگذرم . 


در یک بررسی سرپایی از خودم می توانم کمی افسردگی و غم در خودم احساس کنم . که احتمالا حاصل این دو می شود همین شرایط . پس منطقی است اگر به دنبال عوامل ایجاد کننده این دو بگردم . فکر می کنم امیدواری می تواند نقطه مقابل افسردگی باشد ، من امیدوار نیستم . مثلا در یک جامعه یا خانواده اعضا به یکدیگر امیدوارند ، و در کنار این امیدواری به دیگران به خودشان هم امیدوارند . من به دیگران کلا امیدوار نبوده و نیستم ، اما به خودم در مقاطعی امیدوار بوده ام ، اما این امیدواری با شرایط جامعه کم و زیاد می شود ، مثلا من اگر امیدوار باشم که عکاس خوبی می توانم باشم ، اما شرایط طوری باشد که از عهده خریدن دوربین عکاسی بر نیایم ، دیگر نمیتوانم نسبت به این موضوع امیدوار باشم . و به همین منوال هرچه شرایط جامعه تنگ تر می شود تیک های امیدواری برداشته می شود . مثلا من امیدوارم که میتوانم شرایط خوبی را با شخص دیگری تجربه کنم ، اما ابتذال فرهنگی و افکار قالب در ذهن هم سن و سالانم باعث می شود این امید در من کمرنگ بشود که میتوانم شخص مناسبی را پیدا کنم . یا مثلا من ایده هایی دارم که قابل ارزیابی و گاها خوب هستند ، اما شرایط فرهنگی و اقتصادی جامعه محلی برای رشد این ایده ها نیست ، مثل اینکه بذر گل داشته باشی اما خاکی نباشد . یا خاک باشد آب نباشد . یا آب و خاک باشد و گل هم بروید ، اما هیچکس به دیگری گل ندهد . 


این ها و مثال های فراوان دیگر ، عواملی هستند که منجر به نا امیدی می شوند ، مثلا گران شدن دلار یا مرگ چند نفر به خودی خود مواردی نیستند که در ما غم یا ناامیدی ایجاد کنند ، برداشت های ثانویه و اثرات جانبی آنهاست که منجر به نا امیدی و غم می شود . اگر دلاز گران شود فلان می شود ، یا مردن این چند نفر نشان داد که فلان است و فلان شخص فلان طور است . 


اما نا امیدی چیزی است که بیشتر از اینکه در من غم ایجاد کند ، افسردگی را به دوش می کشد ، غم اما شرایط ویژه تری برای من دارد ، چون من اساسا آدم غمگینی نیستم ، یعنی اصلا آدم احساسات محوری نیستم و وقتی غم یا شادی را تجربه می کنم حتما اتفاق بخصوصی باید افتاده باشد . 


فکر می کنم غم مربوط می شود یه تباهی . و شاید ناتوانی ، ذهنی و یا جسمی ، مثلا زمانی که چیزی را میدانم اما قدرت اثبات یا انجامش را ندارم ، سرخوردگی حاصل می شود ، مثلا زندگی کردن و معاشرت با خیلی ها و تجربه کردن افکار سطحی و آگاهی محدودشان ناراحت کننده است . خانواده و جامعه ای که تغییر ناپذیر جلوه می کند ، و نمیتوانی در قبالش کاری انجام دهی ضعف را منتقل می کند ، از جنس نا امیدی نیست از جنس نا توانی است و این غم انگیز است . ممکن است بگویید تغییر لازم نیست ، اما من در مورد اختلاف نظر ها در مورد یک فیلم یا موسیقی صحبت نمی کنم ، اصول بنیادی وجود دارد که درک اشتباه جامعه از آنها و عدم آگاهی نسبت به آنها منجر به شرایط خوبی نمی شود ، شرایطی که مثلا همین حالا در آن هستیم ، مثلا ما نمیدانیم باید چه کاری انجام دهیم تا شرایط بهتر شود ، برای همین در شرایط بد بجای حفظ جامعه به دنبال حفظ خودمان و خانواده مان هستیم . من خیلی از جامعه خوشم نمی آید اما شرط بقا در حفظ جامعه است ناچارا . این جنس از عدم آگاهی ، در کنار اینکه عوامل ایجاد و پروش این عدم آگاهی تقریبا محرض است ناراحت کننده است . نا امید کننده هم است . 


در نتیجه و در حالی که من زندگی شخصی نسبتا خوب و جالبی را در حال تجربه کردن هستم ، حال خوبی ندارم ، و عوامل آن را هم اینها می بینم . و حالا در حالی که من تمام وظایف شخصی خودم را برای ایجاد یک شرایط مناسب برای زندگی انجام داده ام ، اما شرایط مناسب زندگی ایجاد نشده است و زمانی که می فهمم حالا دیگر خارج از اراده من است و تمام من برای ایجاد یک شرایط خوب برای من کافی نیست . این غم انگیز است . اما خب همانطور که گفتم ، بالا و پایین می شود ، ممکن است یک سال دیگر همچین شرایطی نباشد . درست مثل یک سال قبل . اما این بالا پایین شدن اصلا خوب نیست .