A P H E L I O N

۱۰۴ مطلب توسط «آیدین» ثبت شده است

مدت زمان بسیاری را در زندگی ام صرف این کرده ام که اگر در این لحظه چگونه باشم بد است . و یا چگونه باشم که خوب جلوه کند . حتی گاهی اوقات از آن لحظه گذشت و من نفهمیدم چگونه میتوانستم خوب یا بد باشم . در این پست اما عزم  خودم را جمع کرده ام تا ببینم بالاخره اگر چگونه باشم بد است ؟ 

خب چیزی که واضح است من در هر موقعیتی دو انتخاب دارم . "خودم بودن" و "تظاهر به چیزی بودن" . حال دیگر میدانم که اولین دوراهی ام برای چگونه بودن این است که خودم باشم یا تظاهر پیشه کنم . که این خودش بحث چیپیده ای است . الان خیلی هاتان چیپیده را پیچیده خواندید و خیلی هاتان همان چیپیده . که این اصلا قرار نیست چیزی را ثابت کند چون صرفا اتفاقی است . خب از اصل مطلب دور نشویم . اصولا انتخاب بین این دو وضعیت کار سختی نباید باشد . اما گاهی اوقات طرفتان همزمان اصرار دارد خودتان باشید و از طرفی رفتارش به شما اثبات میکند که ترجیحا اینجا را خودتان نباشید . که این همان جاهایی است که وضعیت بغرنج میشود و نمیدانید که آخر چه کنم ؟ 

البته من خودم یک اصلی را برای این وضعیت در نظر گرفته ام که بستگی به آشنایی و صمیمیت طرف مقابل دارد . یعنی یک وقت هایی که خیلی غریبه باشد خودم هستم . اگر آنقدر ها هم غریبه نباشد تظاهر میکنم و اگر خیلی صمیمی باشد دوباره خودم میشوم . این شیوه در دراز مدت باعث میشود طرف مقابلم اگر با من بعد از مدت ها صمیمی شد احساس نکند من آدم دیگری هستم . از طرفی ما لازم داریم که وقتی با بقیه صمیمی نیستیم تظاهر کنیم . و ما خودمان دوست داریم که دیگران هم نسبت به ما کمی تظاهر در وجودشان باشد . مثلا به حرف های مسخره مان توجه کنند . یا به جک های یخمان بخندند . یا جواب سوالات احمقانه مان را بدهند و تظاهر کنند برایشان اهمیت دارد و حرفمان را در جای درستی زده ایم در حالی که در اکثر موارد اگر آدم ها خودشان باشند خیلی از رابطه ها شکل نمیگیرد . 

حال چگونه این را میخواهم اثبات کنم را الان با یک مثال میگویم . من یک دوست گوزو دارم که با اینکه تیپ و قیافه خوبی دارد و مرتب است و جنتلمن . ولی همیشه در جمع دوستانمان میگوزد . و میخندد . خب اگر در ابتدا من میدانستم که او گوزو هست هیچوقت با او اینقدر صمیمی نمیشدم که جلویم بگوزد . و بخندد . ولی حالا دیگر کار از کار گذشته است و سگخور ، بگذار بگوزد . در حقیقت من چندبار اولی را که گوزید خودم نبودم و در حال تظاهر به طبیعی بودن با این مورد بودم . که همان تظاهر باعث شد که حالا و در این مقطع زمانی هر روز و هر کجا بگوزد . و بخندد . اینجا تظاهر به طبیعی بودن کردن من باعث این پیشآمد بود . در حالی که من اگر خودم بودم شاید این اتفاق نمی افتاد . اما اگر تظاهر به تنفر میکردم قطعا این اتفاق نمی افتاد . پس حتی اینجا هم اصلا بحث سر تظاهر یا خودم بودن نیست . بحث سر تظاهر های درست و غلط است . 

در حقیقت من همواره در حال تظاهر کردنم و نمیدانم چرا مردم میگویند آدم های متظاهر آدم های خوبی نیستند . در حالی که همه آدم ها از نظر من تظاهر میکنند و اصلا این که تظاهر میکنند آنها را صرفا آدم بدی نمیکند . و چه بسی تظاهر کردن خیلی هم خوب باشد . خیلی وقت ها مثلا می شود که ما نسبت به یک اتفاق بی تفاوتیم اما تظاهر میکنیم که برایمان مهم است و سر و دست میشکنیم برایش . مثلا تظاهر میکنیم که مرگ فلانی در زندان برایمان مهم است . در حالی که ریلی وی دنت گیو اِ شیت . تظاهر میکنیم عبور از خط عابر و پل هوایی برایمان مهم است . در حالی که خودمان همیشه کار داریم و عجله . بقیه ندارند و فقط ما داریم . هرکسی از پل هوایی نرود گاو مش سلیمان است ولی ما پر مشغله ایم گاو نیستیم . تظاهر میکنیم حرف های فلانی برایمان مهم است در حالی که صرفا منتظریم آن امضای لعنتی را پای برگه ها بزند . 

ما همگی تظاهر میکنیم . فقط گاهی بد تظاهر میکنیم و گاهی خوب تظاهر میکنیم . نه اینکه تظاهر بد و خوب داشته باشیم . فقط گاهی در جاهای اشتباهی تظاهر های که نباید بکنیم میکنیم . یا در حرف هایمان یک تظاهری میکنیم که در رفتارمان یک تظاهر دیگری میکنیم . این خیلی مهم است که اگر تظاهر میکنیم در رفتار و حرفمان سینک شود تظاهراتمان . 

اما کلا پس کی خودمان میشویم ؟ من خیلی کم پیش می آید که خودم شوم . چون از خودم میترسم و فکر میکنم خودم یک ایراد هایی دارد . برای همین برای اینکه ایراد ها به چشم نیاید خیلی تظاهر میکنم و مثلا از هر 5 فیلد اعمالم 3 تایش تظاهر است و 2 تایش خودم . ولی خب مگر ایرادی دارد ؟ بعضی از تظاهر های من انقدر تکرار شده اند که اصلا خودم  دیگر نمیتوانم باشم در آن قسمت . یعنی تظاهر هایم میشود خودم . و همین است که باعث میشود روی تظاهر هایم بیشتر دقت کنم . 

با اینکه باز هم حرف برای زدن در این باب هست و احساس میکنم یک جور هایی اصلا به نتیجه نرسیده ام و حتی نصفه اش را هم طی نکردم اما خب کافی است به نظرم سر نخی شده است که بعدا بتوانم دنباله اش را بگیرم . من بین خودم بودن و تظاهر کردن تظاهر کردن را انتخاب کرده ام . خیلی ها بین تظاهر کردن و خودشان بودن ، تظاهر به خودشان بودن را انتخاب کرده اند . ترسناک است . تظاهر کردن بد نیست . خودمان بودن هم صرفا عالی نیست . تظاهر به انسان مسیر میدهد و خودمان بودن مانند دیوار جلویمان است و 100 سال دیگر هم بگذرد تغییری نمیکنیم . چون تا تظاهر نکنیم نمیتوانیم یک چیز بهتر را جایگزین چیز های خودمان کنیم . البته این نظر من است . فعلا


همانطور که همه میدانیم ، یک سری انسان ها هستند که آنها را متخصص میگویند . عموما به دکتر هایی که متخصص هستند متخصص میگویند البته و مثلا به تعمیرکار هایی که متخصص هستند نمیگویند متخصص . به هر حال ما یک سری آدم هایی داریم که متخصص هستند و یک سری دیگر قبول دارند که این یک سری متخصص هستند . و این یک چرخه هست که آدم هایش مرتبط در موضوعات مختلف جایشان عوض میشود . گاهی میشوند متخصص گاهی میشوند تایید کنندگان یک متخصص دیگر . 

حال اینکه متخصصان چه ویژگی هایی دارند موضوعی است که من میخواهم بررسی کنم و در همین ابتدای کار باید بهتان بگویم که من یک متخصص در این زمینه نیستم . و این خود یک پارادکس کلی را در صحت مطلبی که در ادامه خواهید خواند طبیعتا ایجاد میکند . یا شاید هم آخر به این نتیجه رسیدیم که من یک متخصص در تشخیص تخصص دیگران هستم . به هر حال به تعداد انسان های روی زمین تخصص وجود دارد برای کسب کردن .  که میتواند شعار جهانی سال های دور آینده هم باشد . که اگر باشد این خودش من را یک متخصص در پیش بینی شعار های سال های آینده ی دنیا میکند .  پس فهمیدیم که اولین ویژگی یک متخصص صحت حرف هایش است . یعنی همین حالا  من یک متخصص نیستم اما اگر 248 سال دیگر شعار جهانی سازمان ملل شود "هر انسان یک تخصص" من میشوم یک متخصص در همان چیزی که چند لحظه پیش گفتم و طولانی است نوشتنش . اما صحت حرف هایم به تنهایی کافی نیست چون همانطور که باز الان دیدیم میتواند صحت حرف هایم کاملا شانسی و اتفاقی باشد . طبیعتا اگر یک نفر در پوکر دو دست پیاپی فول هوس میشود متخصص پوکر بازی کردن نیست چون فول هوس شدن ربطی به تخصصش ندارد و اگر با 2 پیر میتوانست دست را ببرد آنوقت میتوانستیم تا حدودی آن را متخصص بنامیم . اما با فول هوس ، هرگز ! 

پس چیزی که در تشخیص یک متخصص باید به آن دقت کنیم این است که حرف ها و مدل هایی که مطرح میکند شانسی نباشد . فرق یک متخصص به صورت کلی با یک خر شانس این است که شما میتوانید از متخصص توضیح بخواهید . یعنی اگر یک متخصص بگوید چایی نبات بخور شکم دردت خوب میشود . میتوانید بگویید چرا ؟ و با این جمله " چون حاوی موادی چون ساکارز و . . . است که باعث تقویت . . میشود " رو به رو میشوید . اما اگر ننه بزرگتان بگوید چایی نبات بخور تا روند پیشرفت سرطان مغز استخوانت کند شود ، و شما بگویید چرا ؟ با این جمله " من ننجان خودم هروقت مریض مشدم چایی نبات با یک مادده مخدر مداد من خوب مشدم" رو به رو خواهید شد . که این خودش نشان دهنده نکته ی دیگری است که یک متخصص دارد و یک معمولی ندارد . 

در حقیقت تخصص یک جور هایی آموختنی است و فرقش با دیگر آموزه های معمولی این است که تخصص پاسخ مشکل نیست . روند حل یک مشکل است . یعنی چای نبات پاسخ است برای شکم درد . ولی ساکارز روند پاسخ است . که ساکارز را متخصص میداند ولی ننجان نمیداند . پس صحت مطالب و اتفاقی نبودنش و اینکه بداند چه میشود که آن میشود تا حالا از چیز هایی بودند که یک متخصص درون خودش دارد . 

اما همه ی متخصص های خب مانند کل چیز های دیگر هستی و حتی مانند ماشین های یک خط تولید پراید طبیعتا مانند یکدیگر نیستند و با هم فرق دارند . که این فرق گاهی کاهشی و گاهی افزایشی هست . یعنی یک تخصصی بیشتر می ارزد و یک تخصصی کمتر و خب طبیعتا اول از همه تعداد کسانی که آن تخصص را دارند مطرح است برای ارزش گذاری روی آن تخصص . دقیقا همانچیزی که دکتر های متخصص با آن به مردم فرو میکنند ناشی از تعداد کمشان هست . و البته آن فرو کردنی که تعمیرکار ها میکنند از مهارتشان است چون کم نیستند . مهارت دارند . یا در حقیقت دو تخصص را با یکدیگر تلفیق کرده اند . که دومی تخصص شایعی است . فرو کردن را میگویم . شایع است ولی تلفیقش با دیگر تخصص ها خطر آفرین هست . مانند آنفلوآنزا ی مرغی . 

اما از ویژگی های یک متخصص دور نشویم . متخصص ها عمدتا نگاه منقبض شده و دستانی زیر چانه دارند . یعنی در تخصص های مختلف این موضوع متفاوت است . یک نصاب ماهواره زمانی را برای نگاه گیرا به همراه پلک های منقبض شده به کنترل و منوی ریسیور صرف میکند در حالی که یک متخصص طرح سوالات کنکور همان نگاه و همان زمان را صرف دیدن نقطه ای که با مداد روی کاغذ سوالات ایجاد کرده است میکند . و به همین منوال در تمام تخصص های دیگر هم این زمان و این نگاه صرف دیدن چیز های میشود . 

اما بارز ترین ویژگی یک متخصص تشخیصش است . تشخیص با صحت البته خب فرق دارد . که فرقش واضح است و اصلا نیازی نبود که اشاره کنم به فرق داشتنشان . تشخیص صحیح اما درست است که بارز ترین است اما لزوما لازم نیست . که لزوما لازم نیست عجب ترکیب جالبی است که نمیدانم از نظر نگارشی درست است یا نه . حالا ولش کن . تشخیص درست کلا در این مقطع زمانی که در آن هستیم لازم نیست . یعنی تشحیص به تنهایی شما را متخصص میکند . چون شما متخصص هستید و آن ها که برایشان تشخیص میدهید متخصص نیستند پس لزومی ندارد که تشخیصتان درست باشد و همین که یک چیزی بگویید برایشان کافی است . مگر در مواردی که تابلو است . مثلا اگر متخصص تعمیر ماشین لباسشویی هستید اگر تشخیص بدهید و چرخ ماشین لباسشویی نچرخد تابلو است . ولی اگر متخصص خون هستید میتوانید بگویید هموگولوبین خونتان پایین است هفته ای دوبار خون بزنید درست میشود . جگر هم یادتان نرود بخورید . البته شاید هم سرطان باشد ولی فعلا خون بزنید چون الان سخت است بگویم سرطان دارید یا نه . چون باید یک ساعت وقت بگذارم و با دوستانم تماس بگیرم . ولی خب فعلا خون زنده نگهتان میدارد تا وقتی که مغز استخوانت کاملا از کار بیوفتد و تشخیصش برای من از تشخیص شب و روز آسان تر شود . 


خب دیگر تقریبا فهمیده ایم یک متخصص چه ویژگی هایی دارد . حال اگر نظرتان این است که من یک متخصص در تشخیص تخصص دیگران هستم که چه اهمیتی دارد و اگر هم نه . که باز هم اهمیتی ندارد . اما برای اینکه یک متخصص خوب شویم کافی است اهمیت بدهیم . اهمیت دادن از معیار های اصلی یک متخصص نیست . ولی اگر اهمیت نمیدهید و تشخیص میدهید قطعا شما یک متخصص خوب نیستید . قطعا اگر اهمیت نمیدهید شما یک خط تولید پراید هستید . دیگر چه بگویم که به خودتان بیایید . اگر متخصص هستید . اهمیت دهید . و این را خودم میدانم که قرار نیست با این پست هیچ متخصصی به خودش بیاید و اهمیت بدهد . و چه اهمیتی دارد ؟ 

یک چیزی که اینجا هست این است که من و خیلی های دیگر خیلی راحت تر از آنچه که خودمان فکرش را میکنیم چیزها را رها میکنیم . یعنی حتی چیزهایی را که خیلی دوستشان داریم بدون هیچ حس از دست دادنی رهایشان میکنیم . 

من با خودم فکر کردم ، یعنی اگر دروغ نخواهم بگویم فکر نکردم و فی لبداهه دارم مینویسم اما خب یک فکر هایی دارم که بهشان میرسیم در ادامه . من فکر میکنم یکی از دلایلی که ما چیزها را که روزی مهم بودند را ولشان میکنیم از دست دادن تازگیشان است . یعنی خیلی وقت ها دیگر چیز ها برایمان تازگی ندارند پس ما ولشان میکنیم . یعنی وقتی میرویم سراغشان مانند لباس های قدیمی ای میمانند که حس میکنیم همه میدانند قدیمی و کهنه هست و هزار ها بار پوشیدیمشان و پس آن را ول میکنیم برای خودش و مهم نیست اصلا چه بلایی به سرش بیاید . 

گاهی وقت ها چیز ها را بخاطر نمودار x=y شان ول میکنیم . یعنی اصلا مهم نیست که این یک نمودار سعودی ، عذر خواهی میکنم صعودی . است یا یک نمودار نزولی ، همین که ثابت است و نوسانی ندارد کم کم ول می شود . یعنی شاید کار خیلی مثبتی هم باشد . شاید با شیب ملایمی در حال پیشرفت هست اصلا . ولی باز هم ولش میکنیم چون اساسا ما از کار هایی که انگار درشان هیچ اتفاقی نمیوفتد خوشمان نمیاید . 

بعضی اوقات هم چیز ها را ولشان میکنیم چون دیر میشود . یعنی خیلی وقت ها میشود لباس ها و کفش ها و مبل هایی خریده ایم که دیگر دیر است . مثلا الان دیگر خیلی دیر است برای در آوردن آن مانتوی پشت نویسی شده و پوشیدنش . پس ولش میکنیم یا در آخر باهاش دابسمش میسازیم . اما دیر شدن فقط برای لباس هم نیست . گاهی وقت ها پست هایی هست که می خواهیم بفرستیم اما دیر شده ، پی ام هایی هست که برای فرستادنش دیر شده . پس ولشان میکنیم . ما اولین کاری که بعد از دیر شدن میکنیم ول کردن است . البته ما اولین کاری که بعد از خیلی از اتفاقات میکنیم ول کردن است . 

خیلی موقع ها هم شده که چیزی را ول میکنیم چون نه از اون چیز ولی از چیزی که به آن چیز اصلی مربوط است خوشمان نمی آید . مثلا گروه دوستی را ول میکنیم. از گروه فامیل هامان لفت میدهیم . از شر آن کادوی ولنتاین خلاص میشویم . اینجور وقت ها هم ول کردن اولین و تنها ترین راه ممکن است که ما در پیش میگیریم .

من دیگر الان دلیل دیگری برای ول کردن به صورت عمده به ذهنم نمیرسد و البته فکر میکنم همین ها کافی است و با همین ها هم تا اینجا بخش بزرگی از زندگی را ول کرده ایم . نمیدانم سرانه ی ول کردن در دنیا چقدر است ولی ما در ول کردن قطعا مقام دوم را بعد از اسکیمو ها داریم . چون اسکیمو ها معمولا از همه بیشتر ول میکنند . چون قطب است و یا باید ول کنند یا بمیرند . ما اگر ول نکنیم نمیمیریم ولی اسکیمو ها اگر ول نکنند میمیرند . پس ما در مقام دوم قرار میگیریم . یا نمیدانم . شاید ما هم اگر خیلی وقت ها ول نکنیم بمیریم . نمیدانم . 

بیایید اگر میتوانیم و صلاح است ول نکنیم . ول کردن همیشه خوب نیست . مطالعه را ول کردن  ، تربیت را ول کردن ، فرهنگ را ول کردن ، همدیگر را ول کردن ، مسائل مهم را ول کردن ، انتخاب های مهم را ول کردن ، هیچکدام خوب نیست . وقتی ولشان میکنیم دیگر شاید در این فضای خلاء بدون جاذبه هرگز دستمان بهشان نرسد . 



از همان اوایل ترم میدانستم انتخاب استادی که تازه وارد دانشگاه شده ریسک بسیار بزرگی است اما به تناسب درسی که با او داشتم برایم واقعا کمترین اهمیتی نداشت . تا وقتی که اولین جلسه را بعد از حذف و اضافه به کلاس رفتم . راستش در کلاس اخلاق آمادگی هرگونه بحث آمادگی هرگونه سخنرانی حوصله سر بر آمادگی هرگونه تفکیک جنسیتی و تمام اتفاقات محالی که ممکن است در کلاس یک درس عمومی رخ بدهد را داشتم جز نت برداری و جزوه نوشتن از روی چیزی که وجود ندارد . و امتحان دادن از روی جزوه ای که طبیعتا آن هم وجود ندارد . 

اگر بخواهم با همین سرعت تعریف کنم ماجرا را تا به نقطه ای که الان رویش هستم برسیم خیلی طولانی میشود . خلاصه اش این است که استادی بود آرمان گرا و امتحان هم از مباحثی بود که در کلاس اتفاق میوفتاد . حتی از حرف هایی که خودمان میزدیم ممکن بود سوال بیاید . اما به مناسبت سال جدید و تعطیلی 20 30 روزه ای که برای خودمان تدارک دیده بودیم استاد جلسه آخر سال در تقویم ملی ( گاهی ممکن است بعضی اساتید آخر سال را با آخر سال تحصیلی اشتباه بگیرند ) را به توضیح یک مقوله ی اخلاقی اختصاص و با تمام وجود مطلبی را عنوان کرد که میتوانست بدترین انتخاب برای اولین فکر مشغولی سال جدید باشد . 

اوضاع از این قرار بود که یک کلاس 50 نفره . باید 50 مفهوم اخلاقی را نام برده و یک صفحه در موردش بنویسند هرکدام . حالا مفهوم اخلاقی چیست ؟؟ مفهوم اخلاقی در حقیقت چیزی است که ثابت است . یعنی نقطه مقابلش میشود اخلاق نسبی . بگذارید یک جور دیگر توضیح بدهم . 

مثلا دروغ گویی یک مفهوم اخلاقی است چون اجتماع همیشه آن را بد میداند و ثابت است. یعنی 100 سال پیش هم دروغ گویی بد بود . الان هم بد است . 100 سال دیگر هم دروغ گویی بد است به عنوان یک اخلاق . حالا 49 تای دیگر لازم داریم و باید برای هرکدام یک صفحه بنویسیم . اما خب نیامده ام که ناله کنم . در حقیقت شروع به نوشتن کردم تا بتوانم یکی اِ خودم را پیدا کنم . طبیعتا دروغگویی را خب از هر 5 نفر 5 نفرشان میدانند و مینویسند و چون من هیچوقت جزء آن دسته ای نبودم که خوشم بیاید حتی یک چیزی از من شبیه یک چیزی از یک نفر دیگر باشد بنا بر این باید چیزی پیدا کنم که هیچکس به آن فکر نکرده باشد و به شما قول میدهم با توجه به برآورد های اولیه ام از بار علمی کلاس پیدا کردن آن خیلی سخت نیست . 

بیایید حالا با دانستن اینکه مفهوم اخلاقی به چه چیزهایی میگویند شروع به پیدا کردن یک مفهوم اخلاقی کنیم که خز نباشد و همه ندانندش و البته وجود داشته باشد . در حقیقت همیشه کلی چیز است که وجود دارد و همیشه با آن سر و کار داریم و نمیدانیمشان چون مهم نیست . اما حالا یکی از آنها برای من مهم است به واسطه ی استادی که قرار بود مهم نباشد . 

دروغگویی , تمسخر , صداقت , صبوری . . . اینها خیلی چیزهایی هست که تابلو است و همه میدانند یعنی همه بلند برایش یک صفحه بنویسند . اما چیزی که من میخواهم را همه نباید بنویسند . برای همین با گشت و گ ( اینجا رفتم درباره ی گشت و گذار یا گشت و گزار سرچ کنم که بدون هیچ دلیل خاصی سر از صفحه ی آخرین قیمت های ماشین های هیوندا و لکسوس در ایران در آوردم و بابت این فاصله ای که اصلا شما نمیدانید که وجود داشته هم خب عذر خواهی نمیکنم طبیعتا ) گشت و گذار کوچکی در فضای لا یتناهی اینترنت به واژه ی مغالطه برخوردم که به نظرم یک خصوصیت اخلاقی میاید . 

یک چیزی که برایم جالب است این است که شما حتی اگر بخواهید در مورد بال چپ سوسک های ساکن در جزایر مادگاسکار که عمر کوتاهی دارن هم تحقیق کنی بعد از 20 دقیقه انقدر مطالب پیچیده و تخصصی میتوانی پیدا کنی که آن اول باورت نمیشد و اصلا به خودت میایی و میگویی اوکی، انقدر هم نمیخواستم ریز بشید فقط 2 نمره داره . 

حالا هم که برای مفهوم اخلاقی اصلا نمیدانستم وجود دارد ، دارم تحقیق میکنم و میبینم انگار از نان شب واجب تر است و من چه میکردم 21 سال در این هستی بدون دانستن این موضوع . خلاصه به نظرم دنیا دیواری است که هر سوراخ کوچکی را که دست بی اندازی مانند یک کرم چاله تورا وارد یک فضای شلوغ و بی نهایت مانند میکند . 

با توجه به پیدا کردن موضوع مقاله ی 1 صفحه ای و فرصت کوتاه چند ساعتی که دارم بهتر است بروم برای استادم بنویسم تا شما عزیزان . در حقیقت با این حرف الان توهین شد به شما و جالبه بدونید این هم یک مفهوم اخلاقی میتونه باشه چون چه الان چه فردا هر موقع من این حرف رو بزنم یعنی خواننده ها برام اهمیتی ندارن و من اون 2 نمره ی لعنتی رو ترجیح میدم . ولی درخواست من از شما کمی صبر و شکیبایی و تواضع هست که اون هم میتونه یک مفهوم اخلاقی باشه . به هر حال فعلا 


مغالطه . 

یک پیش نویس داشتم با موضوع اعتماد به نفس ، خیلی وقت بود که در حد یک پیش نویس مانده بود . دیروز در یک جمعی یک اتفاقی افتاد که یک نفر با تزریق حجم زیادی از اعتماد به نفس به خودش باعث شد یک شخص دیگری به کنایه بگوید متاسفانه ایشان از بیماری "اعتماد به کذب نافس" رنج میبرند ، به مسخره و کنایه .  اما آن شخص واقعا رنج میبرد . یعنی خودش رنج نمیبرد ، رنج میداد . 

برای همین بر آن شدم تا با دقت بیشتری به مشاهده و جمع آوری اطلاعات بپردازم . در مرحله اول تنها به مشاهدات و نتیجه گیری های خودم اکتفا کردم البته و خب  همین یک مرحله هم در کل بود یعنی مثل پست های گذشته از کتاب و رفرنس های معتبر جهانی در این رابطه هیچ خبری نخواهد بود در ادامه . 

یکی از بارزترین خصوصیات این دسته افراد که به چشم می آید در همان ابتدا ، کم نیاوردنشان است . البته این خصوصیتی است که فقط مختص این گونه نیست . در حقیقت کم نیاوردن انقدر در خیلی ها هست که دیگر خصوصیت نیست . عمومیت است . یعنی باید کم آوردن را یک خصوصیت تلقی کنیم و کم نیاوردن را یک رفتار معمولی . کلا انقدر رفتار واضح و پاپیولاری هست که نمیتوانم واقعا به چیز جدیدی در موردش الان اشاره کنم . 

اما رفتاری که شاید کمتر در "افرادی که دیگران را با اعتماد به نفس کاذبشان رنج میدهند" توجه آدم را جلب میکند این است که به شدت از بودن در جمعی که زیاد به جزئیات دقت میکنند رنج میبرند . چون خب زیاد خالی میبندند و حضور در اجتماعات پر دقت همیشه برای خالی بند ها سخت است . یعنی میشود گفت خالی بندیشان در راستای کم نیاوردنشان است . چون آدم از یک جایی که باید کم بیاورد اگر نخواهد کم بیاورد باید خالی ببندد . اگر نبندد خب کم میاورد دیگر . و خب طبیعتا خالی بستن در جمعی که خیلی دقت میکند دست و پای آدم را برای خالی بستن میبندد . آن هم آن خالی هایی که اینها میخواهند ببندند . 

تا اینجا من فهمیدم انسان هایی که از بیماری اعتماد به کذب نافس رنج میبرند باید از اسکیل های زیادی برخوردار باشند و تقریبا خالی بندها و بازیگر هایی در سطح متوسط رو به بالا باشند . 

اما فقط خوب نقش بازی کردن و خوب خالی بستن و کم نباوردن کافی نیست . در کنار این مهارت ها شما باید حتما لباس های خوب و قد بلند داشته باشید . چون طبق آمار هایی که باز اونهارو هم خودم بدست آوردم قد کوتاه ها سیستم دفاعی بدنشان از مبتلا شدن به این بیماری جلوگیری میکند . یا شاید هم چون کوچکترند نمیتوانند . نه اینکه نخواهند . به هر حال شما اگر قدتان کوتاه هست و از اعتماد به نفس کاذب رنج می دهید . شما یا با تعداد زیادی هابیت در رفت و آمد هستید و یا ماشینتان مدلش خوب است . 

فعلا همینقدر در مورد اعتماد به کذب نافس کافی اِ . بیشتر حوصله ام نمیکشد . 

موس من خیلی میداند . چون هرچیزی که من میدانم و در اینترنت سرچ میکنم را او هم خوانده و نزدیکتر از من از روی تمام آنها با دقت گذر کرده است . موس من حتی چیز هایی را خوانده که من فقط از رویشان رد شدم . موس من حتی از من هم بیشتر میداند ولی چون زبان ندارد همه فکر میکنند من بیشتر از موسم میدانم و هیچکس باور نمیکند که موس من از آنها بیشتر میداند . به هرکس که میگویم در جوابم میگوید موس تو فقط از روی آنها رد میشود . تمام آن مطالب و نوشته ها و تصاویر را لمس میکند . ولی نمیفهمدشان تا بداند . موس تو هیچ چیز نمیداند . موس تو فقط از رویشان با دقت گذر کرده و تک تک کلمات و جملاتشان را لمس کرده . اما هیچ چیز نمیداند چون هیچ چیز نفهمیده . موس تو حتی وقتی روی یک جمله است همان جمله را هم نمیفهمد . 


من میگویم از کجا معلوم شما میفهمید و موس من نمیفهمد ؟؟ شاید اگر موس من هم میتوانست حرف بزند خیلی چیزهارا میگفت . تمام آن متن هارا بازگو میکرد . تمام آن نوشته ها را مو به مو برایتان با صدای بلند فریاد میزد و در آخر میگفت شما هیچ چیز نمیفهمید چون هیچکدام نمیتوانید مثل من مو به مو تمام این جملات را کنار هم بیاورید .


شاید موس من فقط یک مموری و یک بلندگو برای فهمیدن کم داشته باشد . . . 



وقتی که مینشینم و با خودم فکر میکنم . فقط کمی از نصف کمترش را فکر میکنم . بقیه اش فکر هایی است که در مورد فکرم میکنم . این هارا خودم میگویم فکر های اضافه . فکر های اضافه اما در اکثر موارد هیچ کمکی به فکر کردنم نمیکنند . وقتی در مورد رفتن به بازار فکر میکنم . فکر های اضافه میشود خب حالا چگونه بروم . چگونه تاکسی بگیرم . اصلا تاکسی بگیرم یا با اتوبوس بروم . اصلا وقتی رسیدم از کدام مغازه بخرم . اصلا اگر باران آمد چه . اصلا اگر تصادف کردم چه . اصلا اگر آن چیزی که میخواهم را پیدا نکردم چه . 


اینها را من میگویم فکر های اضافه . ولی هیچوقت کنارشان نگذاشتم . یعنی همیشه قبل از لباس پوشیدن میدانم از کدام نقطه ی خیابان تاکسی بگیرم و در کدام نقطه پیاده شوم . حتی پول خردم را در جیب جدا میگذارم تا به راننده بدهم . دقیقا اندازه کرایه ! همچیز جوری برنامه ریزی شده و فکر شده است که تو گویی برای یک ارگان جاسوسی فعالیت میکنم . بدون کوچکترین تعامل کلامی با دیگران میروم . میخرم . برمیگردم . و همه ش برنامه ریزی شده است . حتی قبل از اینکه لباس بپوشم تا راه بیوفتم بروم . 


گاهی اوقات با خودم فکر میکنم باید یکبار هم که شده این فکر های اضافه را کنار بگذارم . اما برای منی که به کوچکترین جزییات کارهایش فکر میکند غیر قابل پذیرش است بدون برنامه ریزی و فکر کاری را یهویی انجام دهد . نمیشود یهو لباس پوشید . یهو بیرون رفت و در نقطه ای شانسی از خیابان تاکسی گرفت و بعد از نشستن در تاکسی تازه چک کنی پول خرد داری یا نه و در جایی که نمیدانی پیاده شوی و دنبال مغازه ای که نمیدانی کجاست بگردی . 


فکر های اضافه گاهی حتی انقدر تاثیرشان زیاد است که باعث میشوند یکی را قضاوت کنم . گاهی کار بد یکی را توجیه میکنند و گاهی هیچ واکنشی به آنچه که باید نشان نمیدهم . بیشتر که فکر میکنم میبینم فکر های اضافه را نمیشود فرصتش را داشت و بهشان فکر نکرد . نمیشود یک ساعت در مطب دندان پزشکی نشست و درد رفتن سوزن بی حسی را حس نکرد . راهش این است که از مغزت یک کار دیگر بخواهی تا انجام دهد . مثلا وقتی تصادف کرده ای و پایت از زانو جدا شده بجای فکر کردن به اینکه دیگر نمیتوانی فوتبال بازی کنی به این فکر کنی که موقع بیرون آمدن از خانه صندلی اتاقت را وسط اتاق نگذاشته باشی . به هر حال با یک پا خیلی سخت تر است رفت و آمد درون اتاقی که یک صندلی وسطش است . 


فکر های اضافه ام اما خیلی وقت ها انقدر هم بد نیستند که نخواهم بهشان فکر کنم . همانقدر که گاهی اعصابم را خرد میکنند . بیشتر اوقات هم وقتی مجبورم ساعاتی را جایی سر کنم  کمکم میکنند تا بد نگذرد . اما از آنجایی که نمیتوانم تصمیم بگیرم کی فکر های اضافه کنم و کی نکنم تصمیم گرفته ام فکر های اضافه ام را مدیریت کنم . حداقل میتوانم تصمیم بگیرم فکر های اضافه ی مفید تری کنم . به جای پنج دقیقه فکر کردن راجع به ایستادن در کدام نقطه از خیابان میتوانم به جزییات جنسی که میخواهم بخرم فکر کنم . 

راستش را بخواهید دلم میخواهد بنشینم و ساعت ها فقط فکر کنم , یعنی همه چیز را در آن مغزی که توی سرم است تجربه کنم . مثلا بنشینم و یه رابطه ی عاشقانه را بدون همراه و خودم تنهایی با عشق فرضی ام تجربه کنم . بنشینم و برای کنکور درس بخوانم و دوباره کنکور را اندفعه عالی بدهم و یک دانشگاه خوب قبول شوم . اما همه این ها را فقط فکر کنم . خیال پردازی کنم . 


گاهی اوقات به دوسال پیش که نگاه میکنم میگویم اگر آن روز آن لحظه دوباره برگردد آن کار را انجام میدهم . اگر دوباره برگردم به اول دبیرستان ریاضی را 11 نمیگیرم که اخراج شوم از آن مدرسه کذایی . اگر دوباره برگردم به آن جشن تولد حتما جلو میروم و تلاشم را میکنم و . . . اینجور موقع ها که اینجور فکر ها به سرم میزند اراده ی قوی در رگ هایم جریان پیدا میکند که تو گویی اگر دوباره همین حالا به آن لحظه برگردم واقعا آن کار را میکنم . 

اما راستش را بخواهید خودم هم میدانم که همه ش وهم است و خیال . میدانم که اگر همین حالا دوباره برگردم به 2 3 سال قبل باز هم با کمی بالا و پایین تر شدن ترازم رتبه ام همان میشود اگر بدتر نشود . میدانم اگر برگردم به آن مهمانی فقط نگاه هایم عجیب تر میشود و همچنان نمیتوانم از فاصله 5 متری به او نزدیک تر شوم . به نظرم این جور اراده های بعد از عمل اصلا به درد لای ترک های دیوار هم نمیخورد . چون اصلا عایق نیست و به شدت گرما و سرما و از خود عبور میدهد . شاید بخاطر پوچی اش باشد . 

البته همین افکار که آن ها را پوچ و وهم و خیال مینامم هم زیاد هم خالی از لطف نیستند . کلا آدمی به یک سنی که برسد میگوید بس است دیگر هرچه نکردم و اراده اش قوی تر میشود . آن وقت است که به ما پسر ها میگویند دیگر مردی شدی برای خودت . دلیل بودن این افکار هم همین است . باید هی بهشان فکر کنی . هی برای خودت تصور کنی اگر انجامشان میدادی چه چیزی در انتظارت بود و هی با خودت بگویی کاش . وقتی که این کاش میکردم ها و کاش میگفتم ها و کاش میرفتم ها جمع شود آخرش میگویی کاش های زندگی ام زیاد شده است . بیا یک کمی هم از دیدن مناظر آن طرف بام لذت ببریم . و اینگونه است که کلکسیونی از کاش نمیکردم ها و کاش نمیگفتم ها و کاش نمیرفتم ها هم شکل میگیرد . 

اراده ی بعد از عمل اما تاثیرش را در عمل دیگری که انجام میدهی نشان میدهد . مثلا نتوانستن در انجام یک کار بزرگ که ناشی از نبود اراده ی کافی است میتواند باعث بشود که بعد ها کارهای بزرگ تری انجام بدهی با آن اراده ای که در کار قبلی نداشتی . خودم هم نمیدانم چطوری است . یک چیزی است مثل وقتی که میخواهی بروی امتحان درسی را که ترم پیش افتادی بدهی و با خودت میگویی اینبار را دیگر نمی افتم . 

در نهایت فکر میکنم اراده ی بعد از عمل آنقدر ها هم چیز بدی نباشد . یعنی از آن دست چیزهایی است که باشد بهتر است . 


از همان ابتدا دارم به یک ترکیب دیگر که هم وزن اراده ی بعد از عمل است و زیاد شنیده ام فکر میکنم . یک چیزی است مثل نوش دارو پس از مرگ سهراب یا پیشگیری بهتر از درمان است . هرچه که هست انگار خیلی شبیه عبارت من است . 


در اواسط نوشته ام که بودم دیدم شماره ی مطلب آن 13 است . اگر از اول میدانستم باید مثل هر انسان معمولی دیگری در مورد عدد 13 مینوشتم . شاید عده ای حتی از این سهل انگاری و بی توجی من عارض و در انتها دست به تجمع همگانی جلوی درب خانمان بزنند . راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم قرار است چند روز دیگر که این صفحه را باز میکنم با خودم بگویم کاش راجع به نحسی عدد 13 مطلبی مینوشتم یا نه . حتی نمیدانم اراده ای که الان در پاک کردن کل این متن و نوشتن متنی مربوط به عدد 13 در من وجود ندارد قرار است کی و در چه کاری خودش را بروز دهد .


رو به رو شدن با واقعیات زندگی بسیار چیز خوبی است برای بعضی ها البته , و برای بعضی ها هم ترسناک ترین چیز است . 

البته واقعیت های زندگی برای هرکسی متفاوت و رو به رو شدن با هر کدام از آنها هم شرایط متفاوتی را میطلبد . 


من را همه بی احساس و دل سنگ میدانند, خودم اما خودم را منطقی میدانم . یعنی کمتر موقعی اسیر احساساتم میشوم شاید هم چون با نگاه منطقی به قضایا نگاه میکنم نمیتوانم آنجور که باید احساساتم را خرجشان کنم . اما در گستره ی این نگاه منطقی هم چیزهای جالب کم نیست . خیلی از اوقاتی که باید احساساتی باشم . حالا خوشحالی باشد یا ناراحتی . ذهنم درگیر چرایی اش میشود , چرا الان باید نسبت به این لحظه و نسبت به این آدم ها احساس خوشحالی کنم ؟ همین افکارم باعث میشود لبخند ملایم همراه با نگاه خیره روی صورتم شکل بگیرد که اصلا به درد شرایطی که در آن قرار دارم نمی خورد و بیشتر شبیه یک کند ذهن که ماجرا را نفهمیده است به نظر میرسم . که البته در اکثر موارد بجای کندذهن به نظر رسیدن اطرافیان من را بسیار عمیق و پر از ادراک تصور میکنند که دیگر این چیزهای سطحی برایش معنی ندارد . 


اما گاهی اوقات هم احساساتم را میتوانم حس کنم . حداقل میتوانم حضورشان را احساس کنم . که البته باز هم در آن شرایط به جبر دچار میشوم و سوال های پیاپی در ذهنم باعث میشود از ابراز درست احساساتم باز بمانم . خلاصه به دلایل متعددی از بیان و ابراز احساسم معتل میشوم . گاهی اوقات به اطرافیان نگاه میکنم و پیش خودم درصد بهشان میدهم . درصدی از تظاهر . وقتی که همه میخندند من بیشتر نگاه میکنم . وقتی که همه اشک میریزند باز من بیشتر نگاه میکنم . گاهی اوقات یک نفر که از عشق حرف میزند را نمیفهمم و گاهی اوقات یک نفر را که بر سر قبر مرده اش که چند سالی از مرگش گذشته گریه میکند . 


به نظرم حتی احساسات ما سطوح ثابتی دارند . حتی این هم مسخره است . اصلا انصاف نیست احساسی که من در نشستن توی رولز رویس یا بنز می باخ میتوانم بدست بیارم را پسر همسایمان فقط با بغل کردن دوست دخترش که عاشقش است بدست بیاورد . هرچه بیشتر در عمقش میروی وضوح جبری بودنش بیشتر میشود . احساسات ما یک چیزی هست مثل درجه خاکستری یک پیکسل که از 0 تا 255 عدد میخورد . رنگش مهم نیس , جایش مهم نیس , تعدادشان هم مهم نیست ,  فقط از 0 شروع میشود تا 255 , صفرش را بدترین و 255 را بهترین حس در نظر بگیریم . من در لحظه ی نوشتن این متن به احساس خودم 107 میدهم , اصلا مهم نیست که این احساس نسبت به شخصی است یا نسبت به این متن یا نسبت به موزیکی که از تلویزیون مدام پخش میشود . ما همه در لول 107 از احساسمان یک چیز را حس میکنیم . 


حتی میشود احساسات بقیه را هم برانداز کرد و به آنها عدد داد , کاری که روانشناس ها و بازاریاب ها انجام میدهند . حتی میتوان فردی را بدون آنکه بفهمد در لحظه ای قرار داد که میدانیم در آن لحظه فقط یک احساس میتوان داشت . میشود یک عده را جمع کرد به آنها تصاویری از جنگ و ظلم به کودکان و زنان نشان داد و آنها را برای یک انقلاب آماده کرد . اسمش را همه میگذارند بازی با احساسات ولی من میگویم بازی نیست جبر است . 

وقتی حس میکنی یک نفر تورا میفهمد و تو او را میفهمی عاشقش میشوی , فقط به این دلیل که احساساتان بنا به دلایل مختلف که ناشی از نوع کلام و زیبایی چهره یا قد و اندازتان هست در لول بالایی نسبت بهم قرار دارد . کافی بود دز قرار اول لباس نا مناسبتری بپوشید تا الان فقط یک دوست اجتماعی برای همدیگر باشید . 


تا اینجا را بخوانید . چون باید بروم . خودم هم میدانم همه ش نیست اما همه ش زیاد میشود . نه من زیاد مینویستم نه شما زیاد میخوانید . بیایید با هم کنار بیاییم . 

ph از آن چیز هایی است که هر کسی در زندگی اش برای یکبار هم که شده اسمش را شنیده س  .  بیشترمان در دوره ی دبیرستان از آن برای معلوم کردن شدت اسیدی بودن و بازی بودن استفاده میکردیم . 


اما به نظر من آدم ها هم برای خودشان یکجور Ph دارند , یعنی هرکسی جدای از کارهایی که میکند و رفتار هایی که دارد و در پس لایه های رویی شخصیتش یک جایی آن تو ها , درونش یک چیزی هست که همه چیز از آن نشات میگیرد . البته خب این بین شاید تعدادی از ما بگوییم نه آن چیز را هم همین خودمان برای خودمان پرورش میدهیم و دلیلشان هم این باشد که همه مثلا نوزادان یکی هستند . اینها بزرگ که میشوند تغییر میکنند با هم . البته یک آزمایشی هم هست که مثلا بگیریم دوتا دوقلو را یک قلو از آنها را با یک قلو از اون یکی دیگر دوقلو ها جا به جا کنیم و در دو خانواده رشد کنند بعد ببینیم واقعا چه میشود . 

خلاصه من هنوز فکر میکنم یک چیزی هست که مال خود آدم است و میشود بر اساس آن آدم ها را مرتب کرد در یک جدولی . مثلا اینطور نباشد که بگوییم فلان کارگر از فلان دکتر پایینتر است در جدول چون فلانی دکتر است و اون یارو کارگر . در صورتی که به نظرم اگر جایشان عوض میشد در زندگی شان شاید دکتره معتاد میشد و کارگر هم فوق تخصص ش را میگرفت . 

این چیز که از اول میگویم هست همین است . یعنی آن چیز را از درون انسان میکشند بیرون و به آن امتیاز میدهند . بعد میگویند فلانی ph اش فلان قدر است . البته خب الان لابد میگویید چقدر این که میگی مثل همان تست آی کیو است . که هست ولی خب نیست . اصلا این که میگویم شاید یک بخشی از آن مربوط به هوش باشد . 

اصلا این ph یک سری مسائل را هم باید حل کند . مثلا همه ی ما از همه کسانی که در قرن 13 میلادی زندگی میکردن Ph بالاتری داریم . نه . ما صرفا فقط بیشتر میدونیم . یعنی یک چیزی را باید مبنا بگیریم . اصلا تنها مانعی که باعث میشود نتوانیم این ph را محاسبه کنیم همین هست . 

اما باز هم غیر ممکن نیست . به نظرم یک نسبتی است بین سطح دسترسی و عملکرد انسان . یعنی اگر یک خط کسری فرضی در نظر بگیریم و عملکرد را بالا بگذاریم و سطح دسترسی را پایین آن به یک عددی میرسیم که آن را شاید بتوان گفت نزدیک ph انسان است . 

اما باز هم با آن عدد اصلی فاصله دارد . چون ما همه صرفا عملکردمان آن چیزی نیست که میخواهیم . و اشکال بعدی آن این است که عملکردمان میتواند شانسی باشد . یعنی شانسی پولدار بشویم . اما این ph که میگویم شانسی نیست . یعنی هرچه که هست همانی هست که باید باشد و در 20 سالگی با 50 سالگی عدد آن تغییری نمیکند . یک چیزی هست که به روح آدم وصل است شاید . 


به نظرم وقتی که به این عدد برسیم شاید بتوانیم کیفیت آدم ها را هم با آن بسنجیم . مثل کیفیت صفحه نمایش گوشیمان هر آدمی هم کیفیت خودش را دارد . هرچه دروغگو تر باشد مثلا نویز تصویر آن بیشتر است . 


حرفم تموم نشد ولی کافی شاید باشد . کافی شاید باشد هم ترکیب جالبی است . کافی شاید باشد . کافی شاید باشد . 


در ضمن شاید نوع نگارشم کمی تغییر کند یعنی همینطوری که در این پست نوشتم . سخت است خواندنش میدانم ولی به نظرم همانی هست که میخواهم .