A P H E L I O N

۱۰۴ مطلب توسط «آیدین» ثبت شده است

از در حیاط که خارج بشوی چند قدم کوچه رو میری پایین تا به کوچه فرعی برسی , کوچه فرعی دوتا راه خیلی نازک و تنگ داره به کوچه های بالایی , البته استفاده ی اصلی اونها برای کانال آب هست ( همون جوب دیگه ) واسه ی همین هم وقتی یک طرفش بایستید یه مسیر تقریبا 20 متری میبینید با قطری که شاید با ارفاق بشه گفت 1 متر و چند سانت که بخش اعظمی از این قطر رو کانال آب تشکیل داده و از یکطرف اون برای رفت و آمد استفاده میشه , و خب همین 20 و چند متر نقش یکی از اساسی ترین محور های رفت و آمد و ترانزیت کالا رو در محله ی ما ایفا میکنه . البته مثل هر دوتای دیگه ای این دو تا مسیر ( که خب چون ما خودمون میگیم کوچه تنگه الانم از این به بعد میگم کوچه تنگه , شاید حتی کوچه تنگه بله عروس فلانه بله و این داستانا هم از روی این نیمچه کوچه باشه ) هم شرایط یکسانی ندارن ,  در حقیقت کوچه تنگه دومی به نسبت ایمن تر و گشادتره , ولی خب مثل همیشه و مثل هر دوتای دیگه ای کوچه تنگه اولی که مسیر پر رفت و آمد تر و مهم تری هست رو میشه در زمره خطرناک ترین راه های مواصلاتی منطقه قرار داد . 


کوچه تنگه در طول عمر چند ده ساله خود , روز ها مهربان و بخشنده بوده اما شب ها تبدیل به یک میدان مبارزه و رینگ خونین میشده , در حقیقت همزمان با تاریک شدن هوا و به دلیل نبودن هیچ منبع نورانی کوچه تنگه دیگر یک کوچه تنگه معمولی نبود و چالشی بزرگ برای کسانی بود که یا باید این 20 متر را با تمام ریسک ها و خطر هایش طی میکردند یا به طول مسیر خود کیلومتر ها اضافه میکردند , و همین ریسک پذیری خیلی از ماها باعث بروز حوادثی اعم از خیس شدن و غرق شدن در جوی آب  , سرگیجه و حالت تهوع ( دلیلش رو من خودم هم نفهمیدم ولی میشدند )  و زخمی شدن دست و پا و افتادن انواع وسایل درون جوی آب می شد . 


اما در یک شب سرد پاییزی اتفاقی افتاد که کسی فکرش را هم نمیکرد و تمام ساکنین محله را برای مدتی طولانی تحت تاثیر قرار داد . در یک شب سرد پاییزی زمانی که برای صرفه جویی چند دقیقه ای در زمان و کوتاه تر کردن مسیر با پاهایی لرزان به سمت کوچه تنگه قدم بر میداشتم ناگهان با نور سفیدی که از درون آن به کوچه ساتع میشد عرق سرد بر پیشانی ام نشست و قدم هایم کند تر و کند تر شد , باور کردنش برای هر کسی سخت بود , مگر میشود , با هر زحمتی بود خود را به سر کوچه تنگه رساندم , صحنه ای که میدیدم غیر قابل باور بود , یک لامپ نورانی وسط کوچه تنگه بود که تمام مسیر را مانند الهه ای بر فراز آسمان روشن کرد بود , چگونه و از کجا آمده بود را نمیدانستم تنها چیزی که آن لحظه روی بُرد افکارم نشسته بود این بود که کار هرکس که هست دمش گرم . 


آن شب گذشت , چند روز بعد دیگر همه میدانستیم که آن لامپ را آقای همسایه با کمک پسرش نصب کرده . بعد از تاریکی هوا که لامپ روشن میشد و مردم از کوچه تنگه با آرامش بیشتری عبور میکردند خودم چند باری شنیدم که زیر لب میگفتند خدا خودش و پدرش را بیامرزد . 


فکر میکنم اگر آقای همسایه چند سال دیگر آن لامپ را روشن نگه دارد و بدهی هایش را هم بدهد دیگر مشکلی برای ورود به بهشت نخواهد داشت . 

امروز داشتم توی مسیری که میرفتیم آدمارو نگاه میکردم . بعد یه لحظه این فکر هم زد به سرم که اگه فرض بگیریم همه ی آدمارو طوری درست کنیم که وقتی اولین لحظه که یکی رو میبینی . جدا از اینکه کی هست چیکار میکنه اخلاقش چیه و اینا . یعنی فقط همون یه لحظه اولی که فقط و فقط میبینیش . یه حس ثابت داشته باشی چقدر بد میشه . یعنی اولین باری که میری تو یه کلاس نسبت به همه ی بچه هایی که تو کلاس نشستن یه حس داشته باشی . چقد سخت میشه همچی . 

همیشه تعادل رو عالی نه ولی خوب در نظر میگیریم . اما اینجا به نظرم تعادل وحشتناکه . یعنی هیچ عشق در نگاه اولی دیگه وجود نداره . میری تو کلاس اگه 5 تا صندلی خالی باشه تو بالاخره رو یکیش که اصلا واست مهم نیست کنار کیه میشینی . میری توی فروشگاه سمت فروشنده ای که اصلا مهم نیست کدوم یکیه میری و  . . . به نظرم خیلی از چیزایی که الان مهمه , گاهی مشکل گاهی لذت بخش و گاهی عذاب آوره دیگه اون موقع وجود نداره . اینکه نتونی فقط با دیدن 5 نفر یکی رو به 4 تای دیگه ترجیح بدی خیلی بده . 

خلاصه تو همین افکار بودم که یهو فکرم نمیدونم چی شد رفت سمت این قضیه که حالا اگه همه رو بدون لباس و هیچی در نظر بگیریم چقد جالب میشه که اجازه بدین نگم دیگه افکارمو در این زمینه .

مشکلی که اینروزا باهاش دست و پنجه نرم میکنم : انرژی و انگیزه مو  میخوابم بیدار میشم از دست میدم . باز میخوابم بیدار میشم میبینم اِ باز کلی انرژی و انگیزه دارم . 
واقعا چه عنوانی بهتر از این میتونستم برای این پست انتخاب کنم , 
حتی به نظرم پست قبلی لایق این عنوان نبود به اندازه ای که این پست لایق این عنوان هست . 
همیشه خب همه دیدیم در اشکال مختلف که شروع شدن فعالیت ها شروع شدن یک کلاس ، جلسه ، گردهمایی . چیزی هست جز اون چند دیقه ی اولی که میان میگن سلام ما فلانی ای هستیم ما جمع شدیم واس اینکه فلان کار کنیم . 
حتی مراسم خواستگاری هم همچین چیزی رو تو خودش داره که همه با عنوان "خب حالا بریم سر اصل مطلب" حداقل یبار اونو تو فیلم ها هم که شده دیدیم و شنیدیم . 
منم واقعیتش همه جور مطلب و مساله و سوال و جواب و کوفت و زهر مار تو ذهنم بود غیر از اینکه خب واقعا باید برای شروع شدنش چیکار کنم . 
مثلا من استاد درس آمار و احتمال مهندسی ام که سر کلاس برای اولین بار حاضر شدم , طبیعتا خب سلام میکنم و خودم و درس رو معرفی میکنم . اینجا یه چیزی هست به نام مقدمه که من برای شروع درس باید بگم . یعنی من میدونم جلسه ی بعدی باید احتمال شیر یا خط بودن سکه رو بررسی کنیم . ولی قبل اون و بعد سلام و معرفی یه فضای خالی وجود که اکثر استاد ها این فضا رو با گفتن " خب واس جلسه اول کافیه نمیخوام درس بدم" پر میکنن و جلسه ی بعدی میان و بی مقدمه شیر و خط سکه رو بررسی میکنن . 
ولی خب متاسفانه ما اینجا همچین آپشنی نداریم به همین دلیل من تصمیم گرفتم که این فضا رو با این پست پر کنم و حداقل نگاهم به این مساله رو با شما در میون بذارم . 

الان اصولیش اینه که بریم سر اصل مطلب منتها هنوزم یه سری جزئیاتی هست که مطرح نشده به نظرم . مثلا اینکه الان که خوب فکر میکنم همچین هم  عنوان مطلب مناسب نیست اما خب واقعا از حوصله ام دیگه خارج که بخوام دوباره در موردش فکر کنم . و تصمیم بزرگی که همین الان و همزمان با تایپ این جمله گرفتم اینه که ، از این به بعد عنوان مطلب رو بعد از نوشتن مطلب انتخاب کنم که این تصمیم به نظرم یکی از موثرترین تصمیمات 2 سال اخیرم بوده . 

امیدوارم وضع نوشتنم و مطالبم واقعا بهتر از این بشه ولی خب شاید بعد ها از این پست به عنوان مینیمم استفاده کردیم تا باهاش بتونم حد چپ و راست رو جهت اثبات پیوستگی اندازه بگیریم .( میدونم حتی در حد یه جمله ی ریاضی هم مفهوم نداشت ولی خب باحال بود ) 

اگر بخوام این پست رو مهم کنم میتونم مثلا بگم تصمیم دارم تا همراه هر پستی که میذارم مطلب رو با صدای خودم یبار بخونم و ضبط کنم و همراه پست ارسال کنم . شاید اینطوری جالب باشه مثلا . 

فعلا , 

سلام خدمت تمامی خوانندگان عزیز ,

+ من به همراه دوست عزیزم لونا بنا بر تصمیم جمعی ( جمع دونفره مون ) گرفته شده , قرار شد وبلاگی با هر عنوانی ایجاد کرده تا مطالبی با هر محتوایی رو در اون نشر دهیم , بدین منظور لازم میدارم افتتاح این بلاگ را اول به خودمان و بعدا به شما تبریک گفته و توجهتون رو در ادامه به لونا جلب میکنم . 


- خب سلام ، لونا هستم و خوشحالم و از این حرفا . وبلاگ های دیگه ای داشتیم ، حرف های زیادی زدیم اما انگیزه ای که باعث میشه دوباره با هم بشینیم و حرف های جدیدی بزنیم میتونه این باشه که از روزمرگی هامون به آسونی رد نشیم. موقعی که آیدین ایده این وبلاگ رو با من مطرح کرد چیزی که بیشتر از همه دوست داشتم این بود که ازم خواست از چیزهایی که دوست دارم و برام اتفاق میوفته بنویسم، به دقت بنویسم. اینکه نقد بشن. مطمئنا آیدین فکرای دیگه ایم تو سرش هست و تو سرم هست برای اینکه این وبلاگ قدرت یه خونه مستحکم رو برای افکارمون داشته باشه .


+ خب توجه به لونا بسه دیگه , البته اینجا لازمه به این نکته اشاره کنم که من تا این لحظه حتی هنوز ایده رو با این جزئیات مطرح نکرده بودم با لونا, یعنی حتی خودم هم با این جزئیات که لونا گفت به ایده فکر نکرده بودم اما در هر حال , این همون دلیلی میتونه باشه که باعث شده لونا الان بنویسه . 
و اما در آخر باید امیدواری خودم رو اعلام کنم طبیعتا , پس امیدوارم از مطالب ما خوشتون بیاد و افکارمون باهم همپوشانی داشته باشه . 
از طرف لونا هم خودم باز امیدوارم که از مطالب لونا هم خوشتون بیاد و با افکارش همپوشانی داشته باشه افکارتون . 

نکته اول : 
به عنوان نکته ی اول و آخر لازمه اشاره کنم مطالب شامل افکار و نظر های ماست و برگرفته از جزئیات و کلیات زندگی ما و صد البته نگاه های ما به دور و برمون و اینکه درب های بلاگ به روی هر نگاه و فکر تازه ای باز هست و هرکسی فکر می کنه توانایی همسو شدن با ما رو با نگاهی متفاوت از ما داره میتونه با ما باشه . ( البته خب طبیعتا ساده اتفاق نمیوفته )

فعلا ,