A P H E L I O N

۱۰۴ مطلب توسط «آیدین» ثبت شده است

شما نمی‌دانید، ولی اگر می‌دانستید ممکن بود فکر کنید پایان‌نامه دلیل اصلی به‌روز نشدن وبلاگ است. نه نیست. 

 

اتفاقات ماه های اخیر از آن دست اتفاقاتی بود که هر کسی دوست داشت در موردشان از خودش چیزی بگوید. که همینطور هم شد. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. نوشته هایم اما منتشر نشد و فکر نمی‌کنم قراری هم بر انتشارشان باشد. 

برای من نوشتن در مورد موضوعات نیازمند صبر و فاصله است. از بروز دادن هیجانات آنی و افکار لحظهای ام خوشم نمی‌آید چون بعدتر در اکثر مواقع اصلا تصویر جالبی از خودم بر جا نمیگذارم. اینطور بگویم که ساده لوح و کوته بین به نظر می رسم، البته شاید نه در آن لحظه اما بعد تر با روشن شدن ابعاد تازه ماجرا معمولا تفسیرها دچار تغییر می شوند. 

دلیل این صف بلند بالا از مطالب در انتظار انتشار هم احتمالا همین باشد. هرچه فاصله میان رخدادها کمتر می شود اثر آن‌ها هم کمرنگ تر می شود. در ارائه تفسیرها و در تحلیل برداشت هایم به فاصله‌ای که میخواهم نمی رسم و زمانی که به این فاصله نرسم از انتشار آن هم خودداری می کنم. مثلا همین حالا در مورد پست مربوط به انتخاباتی که چند سال‌ پیش منتشر کردم احساس بدی دارم و این فکر که اگر در انتشار آن کمی به خودم زمان بیشتری داده بودم هرگز به این احساس بدی که از انتشار مطلبی به این ناپختگی دارم برخورد نمی کردم در ذهنم است. 

 

این حالت را هم مزیت و هم عیب نوشتن میبینم. وقتی با دیگران حرف میزنی صرفا برداشت ها و تاثیرها را ذخیره می کنند، یعنی ما معمولا یادمان نمی ماند فلانی چی گفت، اما معمولا یادمان می آید حرف تاثیر گذاری زد، حالا شاید چرند هم گفته بوده باشد اما در آن لحظه قدرت تشخیص چرند را نداشتیم، می‌توانی آزادانه تر اظهار نظر کنی و در لحظه تر باشی. در نوشتن اما باید با دقت پیش بروی چون می ماند. چون حرف نیمه اول اسفند 97، نیمه دوم اردیبهشت 98 خوانده می شود و مورد قضاوت قرار می گیرد. ( نه اینکه قضاوت مخاطب به جایی ام باشد، مخاطب را خودم در نظر میگیرم. ) 

 

به هر حال، اینگونه است که مطالب در انتظار انتشار مانده اند. در این بین چیز مشترکی در بین اکثر آن ها وجود دارد و آن هم انتقاد از نادانی است. البته این موضوع کلیشه ای است، پس اصلا نمیخواهم در موردش حرف بزنم. موضوع مشترک بعدی شاید به دنبال راه حل رفتن باشد. یک پست در انتظار انتشار اسمش هست "برون رفت". خاصیت این تجمع ناخواسته شاید همین بود. برون رفت در اکثر آنها راه حل تکراری و ساده ای دارد، "آگاهی". 

 

دیتا ماینینگ اصطلاحی است که در مورد پیدا کردن الگو ها و روابط میان مجموعه ای از داده ها استفاده می شود. مشخصا من قرار نیست با پنج شش پست بروم سراغ ماین کردن آن ها اما الگوهای ثابت موجود در آن ها برایم جالب است. همانطور که گفتم برون رفت راه حل تکراری و ساده ای دارد، اما فکر نمی کنم مشکل  ما در عدم برون رفت در ندانستن راه حل باشد. یک چیزی هست که راه حل را می‌داند و انجام آن را مختل کرده است. اینطور مواقع پیدا کردن آن چیز هم ساده است. کافی است دنباله منافع را گرفت. مختل کننده همانی است که از اختلال منتفع می‌شود. در بین ما کسی یا کسانی هستند که از عدم آگاهی سود می‌برند. و این بیشتر از آن چیزی که به نظر می‌رسد به ضرر ما است، چون کسانی که سود می‌برند بخش بزرگی از سود را خرج بقا یا همان حفظ عدم آگاهی می‌کنند. یعنی عدم آگاهی منجر به سود می‌شود، سود منجر به عدم آگاهی گسترده تر می‌شود. 

 

 

تا چند سال پیش، قبل از رسیدن به این سن تصور می‌کردم با تکنولوژی ها و دسترسی های حال حاضر بعید است که در برخی از مسائل نقاط تاریکی بخواهد باقی بماند یا در بعضی چیزها نتوانیم پیشرفت کنیم. با بررسی جامعه امروز به این نتیجه می‌رسم که اگر رسیدن به آگاهی به پایان رساندن یک اتوبان باشد، این اتوبان اندازه ثابتی ندارد. سرعت ما در آگاهی از 30 به 50 رسیده است، اما کارگران اتوبان در حال کارند و طول اتوبان همزمان در حال افزایش است. ما 20 تا به سرعت خودمان اضافه کردیم. اتوبان 50 تا به طول خودش. میدانم که قرار نیست اتوبان به پایان برسد. 

 

 

مثل اکثر باقی اوقات ، سعی کردم با فاصله گرفتن چند روزه از موضوعی که قرار است درباره ش بنویسم ، درباره ش بنویسم . 

 

چند روز گذشته پر بود از موضوعاتی که میتوان راجع به هرکدامشان مقاله و کتاب نوشت . اما موضوع اصلی ام را اختصاص می دهم به "تاثیر" . 

 

اینطور که به نظر می رسد ما جامعه تاثیر گذاری نیستیم . و این موضوع دلایل متعددی دارد . شاید اساسی ترین پرسش در این مورد این باشد که آیا ما اصلا طوری رشد یافته ایم که تاثیر گذار باشیم ؟ 

 

از خیلی وقت پیش این موضوع در ذهنم بود که مسیر آموزش و پرورش هر یک از ما اعضای این جامعه ، چه در خانواده و چه در مدرسه و دانشگاه و چه در بطن خود جامعه ، مسیری نیست که ما را به سمت آگاهی یا اندیشه سوق بدهد ، و این یک اتفاق نیست . 

ما کاملا بی خطریم ، که این ما را تبدیل به جامعه ای خطرناک می کند . پرسش های اساسی از طرف جامعه هیچوقت یا مطرح نمی شود ، و یا توسط خود جامعه اسپویل می شود . ما در مورد حقوق و اولویت هایمان هیچ تصور نزدیک به درستی نداریم . همین حالا که فکر می کنیم یک خواسته اساسی و به حق داریم ، همین حتی در لیست 10 تای اول مهمترین حقوقی که نداریم و باید داشته باشیم قرار ندارد و ما این را اصلا نمیدانیم . 

ما حتی در احقاق و بیان این خواسته های دست چندممان هم ناتوان و بی خطر عمل می کنیم . 

 

و این پذیرفتنی است ، من می توانم این را بپذیرم که ما بی خطر باشیم ، اما چیزی که این بین آزار دهنده است ، تلاش فرجام ما جهت تکثیر و تقویت این ناتوانی است . 

 

میخواهم این بحث را بیشتر کش بدهم ، اما فعلا نسبت به آن صرف نظر می کنم . مسائل مختلف از زوایای مختلف ، هرکدام با ویژگی های کوچک و بزرگ وجود دارند که عناصر خطر را از ما صلب می کند ، و یا آن ها را بی اثر می کند . 

 

برای چندمین بار در روز های اخیر با موضوعی مواجه شدم که در رابطه با وضعیت والدین و فرزندان بود .

 

در حقیقت در مورد وضعیت والدین و فرزندان چیزی که زیاد است موضوع و ایشو است . در این پست میخواهم روی یک نقطه از آن اما فوکوس کنم . اینکه والدین چه چیزی به فرزندانشان یاد می دهند ، یا چه چیزی باید یاد بدهند . 

 

به نظرم همه ی ما فکر می کنیم این مساله ی واضح و آسانی است ، تا زمانی که مثل حالا بخواهیم در موردش نظر بدهیم و حرف بزنیم . اینکه در اصل یادگیری ، یاد دهنده و یاد گیرنده هر دو نقش دارند خب بدیهی است . اینکه عوامل بیرونی هم بر این روند تاثیر گذارند هم خب مشخص است . اما بخش اصلی این مساله قبل از همه ی اینهاست .

 

با کمی جستجو و مطاله میتوان به نکات خوبی در رابطه با این موضوع رسید ، اینکه در مورد این مساله تقریبا پیش فرض ها و ضروریاتی وجود دارد ، یعنی درست مثل سرفصل های دروسی که میخوانیم یا واحد هایی که پاس می کنیم یک سری چیز هایی هست که والدین باید در تربیت فرزند به او یاد بدهند . مثل مهارت تصمیم گیری و مهارت برقرار کردن ارتباط و .. و در کنار این ها حتی چیزهایی هست که والدین میتوانند در تربیت فرزندشان از آن ها دوری کنند تا فرزند بهتری تربیت شود . 

 

نکته عجیب این است که اطلاعاتی که همه با 20 ثانیه سرچ کردن و 10 دقیقه مطالعه کردن قابل دستیابی است را در بخش بزرگی از جامعه و در موضوع تربیت نمیبینی . و این بین مشکل اصلا زمان 10 دقیقه و 20 ثانیه ای اش نیست . والدین هیچ ایده ای از تربیت فرزند ندارند ، این ایده نداشتن میتواند خودش ناشی از تربیت نشدن باشد . میتواند ناشی از انگیزه نداشتن باشد . ( هر یادگیری و یاد دادنی انگیزه میخواهد قطعا ) 

 

فرزندانی که روزی تربیت نشدند ، حالا والدین فرزندانی هستند که تربیت نمی شوند . این را میتوانید به وضوح در جامعه کوچک فامیل خودتان ببینید .

 

اما همه ی قصه ی یادندادن این نیست ، ما از یاد دادن و یاد گرفتن درک درستی نداریم . همه ی تربیت نکردن مربوط به بی توجهی نسبت به تربیت کردن نیست . میتواند شرایطی باشد مثل مطلب قبلی . میتواند یاد ندادن ناشی از سطحی نگری باشد . میتواند ناشی از عدم توانایی باشد . میتواند ناشی از عرف باشد . میتواند ناشی از واگذاری تربیت باشد . (مثلا فرزندمان را جای تربیت کردن در خانه به مدرسه یا مهدکودک بفرستیم . هرچند نقش بزرگ تربیت در مدرسه و مهد و جامعه انکار نشدنی است ( چه از جنبه ی خوب چه بد ) اما با کمی مطالعه و تفکر میتوان متوجه شد چک پوینت های تربیتی در خارج از خانه با محیط خانه کاملا متفاوت است . )

 

داشتم می گفتم ، ما از یاد دادن به فرزندانمان و فرزندانمان از یادگیری از ما ، جفتمان درک درستی نداریم ظاهرا . 

 

این بین مشکلات مسخره ای بوجود می آید ، اصلی ترین آن ها توقعات است . به این فکر کنید که معلم ریاضی دوم راهنمایی تان ، ازتان یک سوال انتگرال بپرسد و شما نتوانید جواب بدهید ، هم شما سرخورده می شوید هم معلمتان دلسرد . این در حالی است که اصلا چیزی از شما خواسته شده که به شما آموزش داده نشده . در مورد یاد دادن به قرزندان هم موضوع همینقدر ساده است . 

 

در مورد یاد گرفتن از والدین هم به همین ترتیب ، فرض کنید در کلاس معارف اسلامی همین سوال انتگرال را از استادتان بپرسید . 

 

ما نه فرزندان و نه والدین کاملی هستیم . اگر بودیم اصلا همه چیز عجیب و مسخره می شد . اما نکته این است که نسبت به کامل نبودنمان بی رحمیم . 

 

در نهایت فکر می کنم راه خلاصی از پدر و مادران مریخی ، به زمین آمدن فرزندانشان باشد . آگاهی در این زمینه ها ساده ست ، اگر 10 سال به عقب برگردیم و همه ی پدر و مادرانی که فرزندان 2 تا 5 ساله دارند را در یک سوله بزرگ جمع کنیم و 10 دقیقه و 20 ثانیه از زمانشان را بگیریم ، شاید امروز تعداد زمینی ها از مریخی ها بیشتر بود . البته که ، امروز همان 10 سال قبلِ 10 سال یعد است . 

 

دو روز پیش ، در حال پیاده رفتن به سمت خیابان اصلی ، از پنجره ای که رو به کوچه باز بود چند جمله بلند شنیدم ، "سرما خوردی ؟ بهت گفتم شب سرد میشه آستین بلند بپوش الاغ ! " 

 

ظاهرا گفتگویی پدر و فرزندی بود ، اما نکته ای که توجه ام را جلب کرد ، نوع برخورد تلفیقی آن ، یعنی همزمان دلسوزانه و پرخاشگرانه و تحقیرانه بودنش بود . از خودم پرسیدم که چرا همین جمله را با عزیزم تمام نکرد ، و یا چرا اصلا فقط نگفت که بهش گفته شب آستین بلند بپوشه ؟ 

 

به این فکر کردم که خب ما در محله ای زندگی نمیکنیم که بیشتر آدم ها سطح اجتماعی و فرهنگی بالایی داشته باشند ، معمولا کم سواد و پایین تر از متوسط در اکثر زمینه ها هستند. این موضوع به نظرم حضور عناصر پرخاش و تحقیر را توجیه میکرد . بعد دیدم واقعا توقع بیجایی است انگار اگر از او توقع داشتم جمله ش را به آرامی و با محبت عنوان کند . انگار شکل دوست داشتن و نگران بودن و دلسوزی در شرابط تنگنا متفاوت است . 

 

سعی کردم خودم را در شرایط مشابهی تصور کنم و یا قسمتی از زندگی یا کارم را باهاش تطبیق دهم ، و دادم . من خیلی کتاب خواندن دوست دارم و کتاب های نخوانده و نصفه خوانده شده هم زیاد دارم ، اما دو ماه است نتوانستم بهشان سر بزنم ، نه برای اینکه وقت ندارم و یا نمیدانم چقدر خوب هستند و یا هرچیز دیگری ، صرفا به این دلیل که از طرف موضوعات دیگری مثل کار و درس تحت فشار و به نوعی در تنگنا قرار دارم . حالا این تنگنا آنقدری نیست که من را ملزم به رعایت نکردن یک سری حقوق انسانی و فرهنگی کند اما به نسبت تنگی اش کتاب خواندن و یک سری چیزهای دیگر را از من گرفته . بعد دیدم حالا این تنگنا اگر تنگ تر شود می تواند جلوی از روی پل عابر رد شدن و سبقت از راست نگرفتن را هم بگیرد . اگر مقدار بیشتری باز تنگتر شود میتواند روی ارتباط برقرار کردنم با آدم ها و انتخاب جملاتم تاثیر بگذارد . 

 

بعد از همه اینها نکته دیگری خودش را نشان داد ، دیگر از تحقیر و پرخاش متعجب نبودم ، توقع عزیزم را هم که نداشتم ، حالا از وجود دلسوزی متعجب بودم . 

چند وقت پیش در طول مسیری که در حال پیاده رفتنش بودم به موجودی زخمی برخوردم ، یک گربه که پاهای عقبش بر اثر نمیدانم چی از کار افتاده بود، همان لحظه شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم و با خودم یکبار سناریو نجاتش را مرور کردم که او را به دامپزشکی می‌برم و مثل این کلیپ ها بجای پا ویلچر مخصوص برایش در نظر میگیرم و کلی میتوانم از این کارم احساس رضایت پیدا کنم و با آن شوآف کنم حتی، در عین حال زمانی که به نظافتش فکر کردم دیدم نه، برایم مقدور نیست که دست به نجاتش بزنم ، احتمالا هم تا حالا مرده باشد. 

 

احتمالا بگویید خب این کلا چه ربطی دارد، امروز دوباره این موضوع در ذهنم به شکل دیگری مرور شد ، امروز در خیابان ماشین یک خانم خاموش شد، درست وسط خیابان، عده زیادی آنن دست به کار شدند و شروع به هل دادن کردند، دوباره این موقعیت پیش آمده بود که کمک کنم، و البته این کار را نکردم، چون دیگر اصلا جای دستی نمانده بود برای هل دادن، اما بعد از این اتفاق یک موضوعی در ذهنم شروع به جنب و جوش کرد، در انجام دادن کارها ، خصوصا در همچین موقعیت هایی ، ذهن ما فیلتر هایی را در نظر میگیرد که مطابق ارزش باشد اما حتما لذتبخش هم باشد . یعنی ما کمتر به مردی که ماشینن وسط اتوبان خراب شده باشد کمک می کنیم ، ما کمتر به بیخانمانی که مریض باشد کمک می کنیم ، اما ما قطعا به دنبال شکار یک سگ مریض و بهبود دادن شرایط آن هستیم، و یا حتما سعی می کنیم اگر حتی دستی بر آتش نداریم یک نگاهی به مشکلی که برای آن خانم پیش آمده بیاندازیم . 

 

همه ی این مقدمه برای این بود که بگویم ما در اینچنین اقداماتمان اول لذت جویانه و بعد حسابگرانه و بعد از آن ارزشمندانه تصمیم میگیریم، اما طوری به خودمان و دیگران وانمود میکنیم که ارزشمندانه پیش رفته ایم. شاید بگویید در نگهداری از گربه فلج چه لذتی است ، لذتی که زمانی که به دیگران نشان میدهی از یک گربه فلج نگهداری میکنی ! لذتی که باعث تسکین عذاب وجدان و احساس آدم خوبی بودن را منتقل می کند و از این دست لذت هایی که رو نیستند اما حضورشان احساس می شود . 

برای همه آرمانی تر است اگر فکر کنیم نفس کمک به یک گربه فلج ، انسان بودن و روحیه بخشندگی و ازخودگذشتگی است . تا اینکه بخواهیم بپذیریم ما انتخاب می کنیم که از گربه فلج نگهداری کنیم به این دلیل که اهدافی از نگهداری آن حاصل می شود که برای ما منفعتی لذت جویانه دارد . هرچند این نافی وجود ارزش هایی که از آنها صحبت شد نیست و این همان نکته ای است که میخواهم به آن برسم . 

 

ما اصرار بیجایی به جلو انداختن ارزش ها داریم ، و از بیان انتخاب های لذت جویانه مان که اهداف دیگری را دنبال می کنند بدون پوشاندن یک لباس از جنس ارزش ، که فکر میکنیم چیزی است که این انتخاب ها را موجه می کند ، هراس داریم . این برای ما مشکلاتی را بوجود می آورد ، مثلا ما را در جایگاه اتهام به دو رویی قرار می دهد ، اگر شما به یک خانم کمک کنید و روز دیگری در همان شرایط به یک آقا کمک نکنید ، متهم به دو رویی خواهید شد ، یعنی از خودتان ارزشی بروز دادید که درتان وجود نداشته ، و این در حالی است که واقعا هم این ارزش به شکلی که ما ابرازش کردیم وجود نداشته است . ما همه در انتخاب بجا آوردن این ارزش ها حسابگر و لذت جو هستیم ، اما فکر می کنیم اگر این دو عنوان را در ارائه مان مطرح کنیم جایگاه ارزش خدشه دار می شود ، مثلا من نمیتوانم بگویم من فقط به خانم هایی که نیاز به کمک دارند کمک می کنم ، این من را هیچوقت آدم خوب و از خودگذشته ای نمی کند.(درحالی که هدف من این است که خوب و از خود گذشته به نظر برسم)  اما از طرفی اگر این را نگویم و فقط به خانم ها کمک کنم ، رفته رفته نه تنها ارزشی که به دنبال ابراز آن هستم جعل میشود بلکه در شناخت خودم از خودم و دیگران از من ، و در مدیریت رفتارم هم دچار مشکل می شوم . 

من فکر می کنم ایرادی ندارد اگر در انتخاب بجا آوردن ارزش ها ، حسابگر و لذت جو باشیم ، اصلا این خودش وجه تمایزی است که به آن در شناخت آدم ها نیاز داریم ، اما همه مان در یک جعل دسته جمعی تصمیم به این گرفته ایم که این مرز را از بین ببریم و بعد از نبود ارزش های واقعی و دورویی همدیگر ناله کنیم . 

نیاز به تایید دیگران ، امری معمول است . اما نمیدانم بواقع چقدر اهمیت دارد و پیامد ها و اثرات آن اصلا چیست . به همین دلیل و بنا به نیاز به روشن کردن این موضوع برای خودم این متن را مینویسم . 


نیاز به تایید دیگران از آن موضوعاتی هست که معمولا نوع برخورد ما با آن انکار است . یعنی کم پیش می آید بخواهیم بپذیریم که به تایید از طرف دیگران نیاز داریم . در مورد خودم ، و در مورد اکثر باقی دیگران همیشه اینطور بوده ست که ، من خودم اولویت خودم هستم ! اما در عین حال رفتارم و تصمیماتم با معیار هایی سنجیده میشود که خوش آیند دیگران حتما باشد . ممکن است این بین خوش آیند من هم باشد یا نباشد . 


برخلاف تصوری که حالا ممکن است داشته باشید اما معتقدم مساله به همین سادگی نیست ، نیاز به تایید دیگران از آن دست مسائلی نیست که برایش یک نسخه بپیچیم . 

من برای جذب جمایت و همراهی دیگران نیاز به تایید شدن توسط آنها دارم ، گاها این دیگران مردمی هستن که برای انتخاب کردن من باید حمایتشان را جلب کنم ، و گاها یک نفر است ، مثلا همسر یا دوست من است ، در موارد کوچک کار هایی که مطابق میل خودمان نیستند اما برای جلب تایید دیگران انجام میدهیم را فداکاری و از خود گذشتگی تعبیر می کنیم و در موارد بزرگتر آن ها را به چشم سیاست و زیرکی میبینیم . 


اما این تایید شدن توسط دیگران ، همیشگی نمیتواند باشد ، همانطور که از خودگذشگی همیشگی نمیتواند باشد . در حقیقت هرچه بیشتر در راستای تایید دیگران و بر خلاف خوش آیند خودمان قدم برداریم ، از خودمان فاصله بیشتری میگیریم ، که این مساله ورای اینکه آیا خودمان اصلا شخصیت خوبی داریم و یا نه ، بد است . به این دلیل که مادامی که در گرو تایید دیگران تصمیم گیری می کنیم ، مسوولیت پذیری و پشتکار ما در قبال تصمیماتمان خیلی خیلی ضعیف تر است . این در حالی است که این تصمیم ، و چه بسی خوش آیند دیگران ، میتواند نفسا مساله مفید و لازمی باشد ، اما صرف دربچه ای که ما از آن این تصمیم را وارد ذهنمان کردیم باعث می شود طور دیگری با آن برخورد کنیم . 


از دیگر پیامد های نیاز به تایید دیگران هم فراموش کردن خوش آیند های شخصی  و جایگزین کردن آنها به خوش آیند های دیگران است ، مثلا من یک دانشجو هستم که ترجیح میدهم وقت خودم را صرف طراحی کنم و ساعات زیادی در روز را مطالعه کنم یا تخیل کنم ، اما زمانی که در محیطی قرار می گیرم که دیگران خوش آیند های متفاوتی دارند ، مانند مثلا بیرون رفتن و ساعات زیادی را ورق بازی کردن ، نیاز هایی مانند نیاز به پذیرفته شدن در جمع ، نیاز به دوست داشته شدن توسط دیگران ، نیاز به دیده شدن ، نیاز به حمایت ، نیاز به دوست پیدا کردن و .... به خوش آیند های شخصی من حجوم می آورند و سعی می کنند آن ها را با برآیند خوش آیند جمع همسو کنند . که رفته رفته این مساله باعث میشود خوش آیند های شخصی من که برای من لذت و آرامش را به همراه می آورد جای خوشان را به استاندارد های دیگران بدهند ، که در پس آن چک باکس تایید شدن توسط دیگران تیک بخورد . 


اما چرا در حالی که خوش آیند های جایگزین گاها میتوانند از خوش آیند های قبلی خودشان بهتر باشند باز هم وقتی صرفا از تایید دیگران حاصل شده باشند کارایی ندارند ؟؟ 

یعنی مثلا ، اگر خوش آیند شخصی من مثلا خوابیدن و بیرون نرفتن باشد ، و جمعی که در آن قرار دارم من را مجاب به بیرون رفتن و معاشرت کند ، یا خوش آیند شخصی من خوردن و بازی کردن باشد و تایید جمع در گرو ورزش کردن و مطالعه باشد ، باز هم جایگزین شدن از صرف اینکه تایید دیگران بدست آید فایده چندانی ندارد . چون خصوصیتی که حاصل تامل عمیق و حاصل پایه ریزی و روابط منطقی نباشد ، اصلا پایدار و موثر نیست . قطعا اگر ورزش کردن و یا مطالعه من صرف تایید شدن توسط دیگران باشد ،  زمانی که دیگرانی برای تایید وجود ندارد ورزش و مطالعه هم در کار نیست و حتی در زمانی که دیگران نیز وجود دارند عمل صرف این است که مهر تایید بخورد و عمق و تاثیر واقعی آن حاصل نمی شود . مثل تظاهر به مطالعه زمانی که میخواهی شخصی را تحت تاثیر قرار بدهی یا تاییدش را جلب کنی . 


پس خوش آیند هایی را جایگزین خوش آیند های شخصی میکنی که از عمق و پایه ای برخوردار نیستند ، خوش آیند های قبلی که به باورشان رسیده بودی را حذف می کنی و کاملا تبدیل می شوی به شخصیتی که برای هیچکدام از رفتار هایش منطق و پاسخی ندارد و برای انجام هیچکدام از موارد لیست خوش آیند هایش اتش و هیجانی ندارد . 


نیاز به تایید دیگران شاید در آخرین قطعه دومینو خودش احتمالا به عدم اعتماد به نفس برگردد . هرچند عدم اعتماد به نقس خودش موضوعی است که نیاز به تفسیر دارد اما حداقل این را میدانیم که باور و اعتماد به تصمیمات و خوش آیند های شخصی ، تغییر آن ها را سخت تر و ریشه آن ها را تقویت می کند . 


نیاز به تایید شدن توسط دیگران یک نیاز بی مورد و بیجا نیست ، اما میتواند هم باشد . زمانی که با تظاهر تایید دیگران را به دست بیاوریم ، و یا با هر ترفندی که منجر به خودمان نبودن باشد ، در حالی که با برآورده کردن نیاز تایید دیگران یک نیاز را به جا آورده ایم ، نیاز های دیگر و شاید به مراتب بزرگتری را ایجاد می کنیم که در مسیر خاموش ذهنمان تردد می کنند . مثل نیاز به خود شناسی ، نیاز به اعتماد به نفس . با هر قدم متظاهرانه ای که بر میداریم از خودشناسی ما کم خواهد شد . 


در عین حال بدست آوردن تایید دیگران با تغییرات درونی و فهم مسائلی که در پی تایید شدن آنها هستیم میتواند مفید باشد ، مثلا رفتار های اجتماعی ما ، مثل احترام گذاشتن و یا رعایت حق و حقوق دیگران اگر تایید دیگران را در پی دارند ، با قاعده و تغییرات درونی هم همراه هستند ، مثلا ما میدانیم اگر تصمیم به رعایت حقوق دیگران گرفته ایم در ساده ترین حالت ممکن ، مهر تایید بر یک رفتار درست جمعی زدیم که پیامد آن برای خودمان هم رعایت شدن حقوق خود ما است . فرق این مساله با اینکه نوع خاصی از پوشش را انتخاب کنیم که در آن به ما سخت می گذرد اما تایید دیگران را در پی دارد در همین منطق ابتدایی و ساده آن است . پاسخ به این سوال که چرا همچین خوش آیندی دارم ، چرا باید این رفتار را اصلاح کنم ، چرا باید این خوش آیند را جایگزین کنم و چرا باید این خوش آیند را حذف کنم کلید کار است . شاید میزان اعتماد به نفس هم وابسته به پاسخ هایی باشد که به این چرا ها داریم . 


در نهایت به توجه به مقداری پراکندگی و شلوغی متنی که نوشتیم ، فکر می کنم در قدم اول به چیزی که میخواستم رسیده باشم ، هرچند همه ی چیزی که باید باشد نبود اما فکر می کنم ابتدای خوبی برای این موضوع میتواند باشد . در جمع بندی ای کوتاه میتوانیم اینطور بگوییم که نیاز به تایید دیگران میتواند شکل های گوناگون از تظاهر تا اصلاح داشته باشد که در اشکال مختلف آن میتواند مفید و یا مضر باشد ، میزان درک ما از رفتار ها و تصمیماتمان و آگاهی نسبت به رابطه آن ها با خوش آیند های ما و دیگران میتواند به نتیجه ای که در پس آن رفتار یا تصمیم خواهیم گرفت کمک بسزایی کند . 



چند روز پیش ، موقع رانندگی ، یک پیرزن و پیرمرد از خیابان میخواستند رد بشوند ، بعد از اینکه من ایستادم ، که در آن موقعیت حق تقدم اصلا با آنها بود و من لطفی نکردم در حقیقت ، جفتشان ضمن رد شدن از خیابان با احترام خاصی از من تشکر کردند . 


این اتفاق باعث روشن شدن یک رشته افکار در من شد در همان لحظه ، به این شکل که : 

اگر رد می شدند و اینجور محترمانه تشکر نمی کردند آیا من ناراحت می شدم ؟

حالا که رد شدند و تشکر کردند حس خوبی در من ایجاد شده ؟ 

این رفتار محترمانه و تشکر را توقع داشتم ؟؟  

و ... 


در نتیجه وارد اتاقی از اتفاقات شدم ، به شکلی که در این اتاق چندین نمایشگر وجود داشت مثل آن صحنه آخر ماتریکس ، که در هر نمایشگر هم یک نوع از حالتی که میتوانست رقم بخورد در حال نمایش بود . 

اگر من توقع احترام داشتم و آنها متناسب با حقی که داشتند از خودشان عکس العملی نشان نمیدادند ( یعنی خب حق تقدم با آنها بود و نیازی به تشکر نبود ) بعد از اینکه رد می شدند و تشکر نمی کردند در من احتمالا یک حس تاریک بوجود می آمد از جنس نفرت یا هر چیزی . 


اگر من توقع احترام را نداشتم و آنها در کنار حقی که با آنها بود تشکر می کردند ( اتفاقی که در داستان اصلی رخ داد ) در من یک حس روشن و خوب بوجود می آمد از جنس محبت . 


اگر من توقع احترام داشتم و آنها در کنار حقی که داشتند تشکر می کردند ، در من احساس خاصی ایجاد نمی شد . 


اگر توقعی نداشتم و احترام هم نمی گذاشتند باز هم اتفاقی نمی افتاد . 


حالا این وسط حالت های دیگر هم هست مثل اینکه آیا من این حق تقدم را میفهمم یا نه . که با این حالت ها کاری نداریم چون ترکیب و قاعده را بهم میزند فعلا . 


میخواهم بگویم با توجه به فرمول های بالا ، میتوانیم بفهمیم که بردن در توقع نداشتن است ! درست مثل اکثر مواقع دیگر . 

اما اینجا توقع نداشتن تفاوت کوچکی دارد با باقی جا ها و آن هم این است که توقع نداشتن امری است در گرو بدیهی ندانستن احترام ، احترام از شکل عدم ضرورتش . 


یعنی چی . یعنی احترام به این شکل در حالی که حقوق افراد مشخص است جنبه ای اختیاری دارد ، پیرمرد اگر تشکر نمی کرد و احترام هم از خودش نشان نمیداد مرتکب بی احترامی نشده بود و صرفا در قالب شرایط و حقوقی که دارد رفتار کرده بود . اما حالا اگر من احترام را امری بدیهی بدانم و ضروری ، و عدمش را بی احترامی تصور کنم ، هر جا که احترامی نباشد دچار این توهم بی احترامی می شوم . 


مثلا من میخواهم از تاکسی پیاده بشوم ، در حالی که وسط نشسته ام خب شخص کناری طبیعتا پیاده می شود تا من پیاده شوم ، حالا این اتفاق می تواند در حالی رخ دهد که من بگویم میشه لطفا پیاده شید من پیاده شم ، و شخص کناری بگوید خواهش می کنم حتما چرا که نه . و یا می تواند اینطور باشد که من به شخص کناری بگویم میشه پیاده شید من پیاده شم و شخص کناری بدون توجه پیاده شود و من هم پیاده شوم بدون اینکه کانورسیشن و کانتکتی صورت بگیرد در قالبی که احترام و نوع دوستی را منتقل کند . 


در حالی که من احترام را بدیهی و لازم بدانم ، در حالت دوم کینه وار با خودم مرور می کنم چه آدم بی تربیت و نا محترمی ، در حالی که اون شخص واقعا مرتکب اشتباه یا بی احترامی نسبت به من نشده س . 


حالا این بونوس اضافه ی احترام گذاشتن در شرایطی که احترام ضروری نیست را در نظر بگیرید و بگذارید کنار تمام مواقعی که انتظار و توقع احترام دارید ، در حالی که در قالب قوانین تعریف شده طرفین وظایف خودشون رو دارن انجام میدن . میبینید با حذف این توقع و این تصور که احترام بدیهی و لازم است چه میزان در خلق و خو و عمق احساسات شما تغییر از نوع مثبت صورت می گیرد . 


حالا همین عنصر احترام را به عناصر دیگه ای مثل تعارف و لطف و از خودگذشتگی و ... تعمیم بدهید . 

مدت ها پیش در بی ادبی اول بحثی را باز کردم با این محتوا که محدوده ادب اصلا چیست و بی ادبی و با ادبی چه تعاریفی دارند و چه چیز هایی را در بر می گیرند . 


اخیرا و بعد از یک پست وبلاگی دوباره این موضوع برایم مطرح شد ، از این لحاظ مطرح شد که مسائلی را حل شده فرض می کردم که بواقع هضمشان از چیزی که به نظرم می رسید انگار سخت تر بوده است . 


در قسمت اول در مورد دو بخش "بد رفتاری" و "بد دهانی" حرف زدم ، و فکر می کنم به طور کلی میتوانیم ادب را در این دو بخش تفسیر کنیم ( از نظر ارائه ادب ) .


قبل از این گفتم که جمع تصمیم میگیرد که محدوده ادب تا کجاست ، چه چیز هایی بی ادبی شمرده می شود و و چه چیز هایی نه . مثلا با دوستتان بروید رستوران ، هرکسی دُنگ خودش را بدهد هیچ تقاطعی با بی ادبی ندارد ، ولی همینکار را با نامزد یا شریک کاری تان انجام دهید می تواند بی ادبی شمرده شود . 


حالا در کنار این مثال ساده و بدیهی ، مثال های دیگری وجود دارد که مخالفان و موافقانی دارد ، , و عمده این مثال ها آن هایی هستند که در ساده ترین شکل قضاوت مربوط به اندام و جوارح جنسی انسان ها می شود ، منظور از ساده ترین شکل قضاوت این است که در این مورد بخصوص معمولا افراد می توانند تشخیص بدهند در کدام جبهه قرار دارند و این قضاوت انقدر ساده و بدیهی برایشان به نظر می آید که عمرا بتوان جنگ را با صلح پایان داد . 


با اینکه در قسمت اول با منطقی که به نظر ساده می آمد سعی کردم این مفهوم را منتقل کنم که صرف استفاده از کلمات رکیک از جمله کلماتی که حاوی امور جنسی هستند بی ادبی میتواند نباشد ، اما عده ای بر این باور هستند که نه ، در هر شرایط و هر حالتی استفاده از این المان ها مشمول بی ادبی است . به همین دلیل در این بخش می خواهم کمی بیشتر وارد این قسمت بخصوص و شاید بارز ترین و شناخته ترین عنصر بی ادبی بشوم . 


نکته : توجه کنید که تلاش این متن در راستای اثبات نفی بی ادبی در استفاده از کلمات رکیک نیست ، بلکه تلاشش برمیگردد به نابود کردن منطق ارسطویی اِ 0 و 1 در این مورد . 


بگذارید ابتدا بررسی کنیم که اصلا در حالت بی ادبی اش ، چرا استفاده از کلمات رکیک بی ادبی است ؟ و این بی ادبی اصلا چه اهمیتی دارد ؟ ( شاید شگفت زده شوید اما من هم معتقدم در اکثر موارد استفاده از کلمات رکیک چیزی جز بی ادبی نیست ! ) 

خب قاعدتا اینطور نیست که بخوایم حالا در دو خط بنیان و ریشه ادب و لزوم وجود آن را بررسی کنیم ، اما به نظر مهمترین کاربرد ادب که لزوم آن را ضروری می کند رفتار و مکالمه ( ارتباط ) در چهارچوبی امن و مشخص با افراد است . که قطعا مهم است و خب بدیهی ، استفاده از کلمات رکیک ( مشمئز کننده ) و رفتار های نا متعارف خب چیزهایی هستند که این شرایط امن رو به خطر میندازه و طبیعتا ادب اینجا تعریف میشه برای اینکه ما بتونیم روابط سالم و مفیدی بدون اینکه خارج از چهارچوب محتوای رابطه بخوایم اذیت بشیم باهم داشته باشیم . 

یعنی چی ؟ یعنی اگر من با شخصی در مورد مثلا اجرای یک طرح مهندسی دارم بحث می کنم ، لازم نیست بشنوم که میگه "ک*کش ها جای میلگرد 1و نیم 2و نیم گرفتن" . یا وقتی سر معامله یک ملک میخوام از مالک تخفیف بگیرم قرار نیست بگه "ک*ر توش این 2 تومن هم نده" . 


حالا ، نه اون "ک*کش" و نه اون "ک*ر" صرف لغاتی که هستند و معانی ای که دارن بی ادبانه حساب نمیان ( عجیبه نه ؟ :| ) بلکه به این دلیل بی ادبانه حساب میان که نماینده ی وجود بی احترامی نسبت به من در اون مکالمات هستند ، و نه اشتباه نکنید و نگید خب همین دیگه چرا نشانه بی احترامین چون بدن دیگه ؟؟ نه ! نشانه بی احترامی هستند چون شرایط حضور در اون مکالمه رو ندارن ، این در حالی اِ که اگه من با دوستم برم رستوران و بگم من پول نیاوردم ، دوستم می تونه بگه "ک*رم تو وجودت من حساب می کنم" و اینجا دیگه اصلا نشانه بی احترامی و بی ادبی نیست و فقط یه مکالمه عادی و در قالب آداب دوستانه ای هست که بین من و دوست صمیمیم برقرار هست . ( و خطاب به پست وبلاگی که اول متن اشاره کردم ، در اینجا دوستم نه منحرف جنسی ، نه بچه ، نه متجاوز و نه چیز دیگه هست و صرفا دوستی اِ که داره با دوستش مکالمه انجام میده جالبه نه ؟ ) 

حالا ، اگر توجه کنید یک مساله ریزی این وسط هست ، اگر دوست من جای اون عبارت بگه "بمیری لامصب بشین من حساب می کنم" دیگه به نظر هیچکس بی ادبانه نیست ! شگفت انگیزه ! و نه تنها بی ادبانه نیست بلکه بانمک هم هست ، در حالی که اگه من رو بکنه من نمیمیرم ولی اینجا رسما داره بهم میگه بمیرم !!!! 


نکته همینجاست ! وقتی از ساده ترین شکل قضاوت حرف زدیم ماجرا اینجا بروز پیدا می کنه ، ما در مورد بمیری الهی برداشت محتوای صرف رو نداریم ، و براش در شرایط مختلف برداشت های مختلفی قائلیم که میتونن با نمک ، تهدید آمیز ، شوخی ، نفرین و ... باشن . اما بخشی از ما ( اشاره به گروهی که اول متن گفتم ) در مورد بعضی از عبارات این استثنا در قضاوت و برداشت رو قائل می شن و وارد همون منطق ارسطویی می کننش ، که اگر میگه "ک*رم تو وجودت" این عبارت در هر حالتی بچگانه و زشت و رکیک و بی ادبانه حساب میشه ! 


اینجا برمیگردیم به همون توافقات جمعی ، یعنی در این مورد چیزی که مشخصه اینه که جمع روی اینکه برداشتش از بمیری الهی "بمیری الهی" نباشه توافق داره و کسی که این حرف رو میزنه به عنوان یه سایکوپت و جامعه گریز و قائل نمیبینه ، اما این جمع در مورد "ک*رم تو وجودت" اونقدر پراکنده و کم تعداد میشه که این واقعیت که این عبارت هم میتونه مشمول اون قضاوت بشه و گوینده صرفا یک منحرف جنسی متجاوز نباشه دیگه نادیده گرفته میشه .  



خب این بخش به نظرم کافیه ، اما بخش مهمتر این ماجرا هنوز مونده و اون همون عواملی هست که باعث میشه جمع برای بمیری الهی به توافق برسه اما در مورد ک*رم تو وجودت دو دل باشه . 

این عوامل هم معمولا برمیگردن به ریشه مسائل ، شکل اون مسائل ، پتانسیل اون مسائل در امور مختلف ، پیامد های طبیعی سازی اون مسائل ، شعور جامعه ، هوش افراد و .... 


و در بخش آخر بالاخره احتمالا به این می رسیم که چرا باید با ادب باشیم ! 

یک موضوعی هست که نمیدانم تا بحال چه اندازه با آن برخورد داشته اید یا اصلا از وجودش خبر داشتید یا نه ، آدم باهوش می تواند ترسناک باشد ، البته اینجا نه در مورد آدم باهوشی از جنس هانیبال در سکوت بره ها و نه کسی مثل شوهر حاله تان که سر بقیه را کلاه می گذارد حرف می زنیم و نه از ترسی از جنس این ترس ها . آدم باهوش ، در وجود آدمی که هوش کمتری دارد و کمتر می فهمد ترس می اندازد . ترسی از این جنس که با واقعیت بهترین نبودن و شایسته ترین نبودن رو به رو می شود . 


حالا ممکن است بگویید خب موضوع این وسط چیست ، موضوع جایگاهی هست که آدم های باهوش و شایسته نفرات آن جایگاه ها را به خطر می اندازند ، و به همین دلیل آن نفرات حاضر در آن جایگاه ها از آدم های باهوش و فهمیده بر حذر می باشند . به این صورت که بعد از مرحله ای از فهم و هوش ، دیگر شما شایسته یک پست مدیریتی و یک جایگاه موثر نخواهید بود ، چون اصلا این ابزار در اختیارتان قرار نمیگیرد . 


مثلا مدیر دانشگاه آزاد فلان جا ، اصلا لازم نیست آدم باهوشی باشد یا از توانایی و فهم بالایی برخوردار باشد ، چون در طول مدت خدمتی که می کند دستوراتی میگیرد که اصلا لازمه ی دریافت و اجرای این دستورات این است که آدم از هوش و فهم بالایی برخوردار نباشد . 


در وجه دیگری از ماجرا مدیر دیگری است که کارمندی دارد که دارای هوش شایستگی بیشتری نسبت به او هست ، خب این که این کارمند باید حذف شود یک واکنش طبیعی به احساس خطر در هر موجود زنده ای است . چون اگر شخص دیگری وجود دارد که از شما بیشتر می فهمد و باهوش تر است ، پس یعنی شما بهترین نیستید ، پس برای اینکه بهترین شوید باید بروید بیشتر مطالعه و مهارت آموزی کنید ؟ نه . شخص باهوش تر را حذف کنید . 



و در ادامه تمام این شایسته سالاری ها و استفاده از آدم های باهوش و فهمیده خب قطعا همین نتایج درخشان و استثنایی حاصل می شود که خب امری طبیعی به شمار می رود . 


در حقیقت حتی ورای این مساله که آدم های باهوش خطرناک هستند ، آدم ها کلا نباید زیاد هم راجع به کاری که می کنند بدانند ، مثلا لزومی ندارد مادامی که یک مدیر روابط صمیمی با بالا دستی ها و پایین دستی های خود دارد ، در مورد وظایف و پیش نیاز های جایگاه مدیریتی اش زیاد بداند و آگاه باشد ، همین که شماره موبایل فلانی را دارد و بلد است چطوری 10 دقیقه حرف بزند که حداقل 8 دقیقه اش قابل پخش باشد یعنی مدیر شایسته ای است . 



اما از دست آدم های شایسته و باهوش چه کاری بر می آید ؟ هیچی ، در حقیقت آدم های باهوش و شایسته دیگر دنبال این نیستند که خودشان را اثبات کنند و یا تحول و انقلابی را رقم بزنند ، آدم های باهوش سعی می کنند از زمان محدودی که برای زندگی در اختیارشان قرار گرفته با لفظ گور بابای همه شان بهترین استفاده را کنند . اینطوری می شود که کم کم ، نه تنها دیگر رقیبی برای جایگاه های مدیریتی پیدا نمی شود ، بلکه آدم هم کم میاید و مجبور می شوند مدیر ها را هی جا به جا کنند و تا عمر هست ازشان استفاده کنند . چون آدم های باهوش که دیگر اصلا وارد رفابتی که از پیش بازنده اند نمی شوند و آدم های خنگ هم طول می کشد تا بتوانند دوره های مدیریتی را فرا بگیرند . 

به نظرم ، تعهد ضروری است . 

ممکن است بگویید مثلا خب بدیهی است که تعهد باید وجود داشته باشد وضروری است ، اما خب در عین اینکه معمولا همه میدانیم تعهد امری ضروری است ، متعهد نیستیم . 


این چند وقت اخیر با آدم های زیادی در رابطه بودم که تعهد را به شیوه های گوناگون قربانی می کردند ، از پیش پا افتاده ترین آنها یعنی سر قرار حاضر نشدن یا دیر آمدن ، تا به قول عمل نکردن ، از زیر بار کاری شانه خالی کردن و هرگونه مسوولیت ناپذیری دیگری . اما در عین حال در جبهه دیگری برای حفظ رابطه تلاش می کردند ، مثلا بجای حاضر شدن در یک جلسه کاری ، پول میدانند ، بجای عمل کردن به چیزی که قول داده بودند ، چیز دیگری بجا می آوردند با این تصور که چیز بهتری است پس چیز قبلی را جبران میکند . اما در حقیقت ، بر خلاف تصور عمده آدم ها ، چیز بهتر لزوما جبران کننده عدم تعهد نیست . 


گاها حتی آدم ها به اشتباه فکر می کنند تعهد مساله ساده ای است و میتوانند بدون آن پیش بروند ، حتی نه اینکه بخواهیم هدفی را تصور کنیم و حتی نه اینکه بخواهیم بگوییم تعهد برای عاقبت به خیری لازم است . تعهد حتی برای یک شرایط یک ساعته هم لازم است ، یک آدم بی تعهد مانند یک آدمی است که هیچوقت شناخته نمی شود ، و نه از آن نا شناخته های جذاب لعنتی . یعنی هیچوقت نمیدانی در مورد چه چیزی جدی است ، کدام حرفش قرار است در راسته ی اعمالش قرار بگیرد . 


با همه اینها ، آدم هایی هستند که عدم تعهد را یک ویژگی درونی میبینند ، فکر می کنند اگر از آنها بخواهی متعهد باشند ، میخواهی آن ها را تغییر بدهی و از خودشان به دیگری تبدیل کنیشان ، که این مسخره است . 


خیلی جالب است که کل این نوشته بدیهی و ساده به نظر می رسد ، اما حتی خود من هم میتوانم در خیلی از موارد آدم متعهدی نباشم .