A P H E L I O N

pjlh uk,hk \sj fvhj,k h,krnvd u[df f,ni ;i fh jvs , gvc hc ,dv,sd f,nk hdk \sj v,a ;gd; ;vni fhadn . hlh nv prdrj hdk \sj di \sj lul,gd hD T trx [hd hdk;i ;df,vn v, v,d phgjd thvsd rvhv fnl T n;li Hgj adtjl ;hv k;vn , fvhd ildk lk il ;,jhi kd,lnl , jh Hov hnhli nhnla . dukd hnhli ;i ki T jwldl 'vtjl d; \sj ;hlg v, fi hdk a;g fk,dsl jh n;li ihd Hgj , adtjl id],rj tvhl,a k;kk fn,k ,[,n h,k ih il ldj,kl ik,c \sj fbhvl , s;,j hdk ]kn ,rj hodvl fohxv hdk kf,ni ;i kldj,ksjl ;df,vnl v, thvsd ;kl . 

hgfji of rxuh alh id],rj rvhv kdsj hdk \sj v, vlc 'ahdd ;kdn ],k ,hruh o,nl il kldn,kl ]x,v hdk ;hv ll;k isj T hgfji of fun hc hdk ;i \sj jl,l an rxuh nkfhg vhi pg h,k o,hil 'aj . 

hghk ;i hdk ]kn ox v, k,ajl lj,[i anl ldj,kl ;hv ihd [hgfd fh hdk xvc k,ajk nv Hdkni hk[hl fnl . legh ldj,kl nvo,hsj hcn,h[l v, tdcd;d jrndl ;kl , xvtl fun hc n, v,c jhci ftili ]d f,ni ;i vhi o,fd isj fvhd lrhfgi fh hsjvs . hgfji ahdn j, hdk n, v,c kzvl u,q ai :)) 

of t;v ld; kl ;htd fhai ],k h'v v,a l;hkdci hd fvhd fv'vn,knk ili hdk [v,t fi thvsd ,[,n knhaji fhai , nv Hdkni fo,hl \sj o,nl v, vlc 'ahdd ;kl \hvi ;kkni o,hin f,n :| 

hldn,hvl fh j,[i fi vhiklhdd ;i nv uk,hk \sj ;vnl lj,[i hdk l,q,u fadn , h'v andn fil f'dn ],k :))) 


از مقدمه و شروع نرم و آهنگین خبری نیست چون سعی کردم ولی سخت بود . پس میرویم سر اصل موضوع . 

صدا خیلی موثر است ، در حالی که همه عمر همگان با خودشان فکر می کنند محتوا بر کلام و صدا مقدم است و این محتواست که تعیین کننده است ، اما در آخرین قدم همان افکار و محتوای خارق العاده هم دست به دامان صداها می شوند برای حیات و انتشار خودشان . 

بعد از گذشت این همه عمر از پیدایش اولین ادیان و اولین گروه های مردم ، تا به حال ، چیزی که مشخص است این است که خب ، قرار است اینطوری کار کند . حتی اگر محتوایی در کار باشد نیازمند یک بلندگوی بزرگ است برای اینکه رشد پیدا کند . و ایراد این بلندگوی بزرگ این است که هر چیزی که از آن پخش شود برای عموم قابل توجهی از مردم پذیرفتنی است . ( همان ایراد همیشگی جامعه در پذیرفتن و تقلید چیزها بدون آگاهی و دانش ) و اینجاست که این ویژگی دستمایه بازی گروه ها برای رقابت با یکدیگر خواهد شد . 

اگر از همان ابتدا ، بشر این را می پذیرفت که صرفا صدای بلند محتوای بهتری از صداهای ضعیفتر ندارد کار اصلا به اینجا ها نمی کشید . 

گاهی بلندگو ها با صداهای کوچک برای اهداف مشترک هم آواز می شوند ، گاهی بلندگو ها برای زیر سوال بردن صدا های دیگر دست به کار می شوند . گاهی بلند گو ها برای به گوش نرسیدن صداهای ضعیفتر صرفا از روی تضاد در اهداف به صدا در میایند . گاهی هم خب برای تشویش به صدا در می آیند . نکته این است که بلندگو ها معیار نیستند . حتی اگر صدای 2 بلندگوی بزرگ به گوش می رسد ، لازم نیست یکی را برای پذیرفتن انتخاب کرد ، لازم نیست صدای بلندگو را وحی دانست و وظیفه خودمان را اطاعت از صدای بلندگو . لازم نیست فکر کنیم هرچیزی که از بلندگو پخش می شود بی نقص و کامل است . 

با ارجحیت بخشی و رسمیت بخشی به این بلندگو ها آن ها را برای مدت بیشتری زنده نگه خواهیم داشت . انسان ها اما نمیفهمند با در اختیار گذاشتن همین صدای ضعیف یک نفره شان در اختیار این بلندگو ها بعد از مدتی به اهدافی دست پیدا خواهند کرد که اصلا در جهت اهداف خودشان شاید نبوده است . 


نکته عجیبی که چند وقتی است توجه ام را به خودش کشیده این است که قبل تر ، چقدر آسان تر میتوانستم آدم هایی را پیدا کنم که می‌فهمیدند ، حالا هم نه اینکه نباشند ، اما روزهایی را به یاد می‌آورم که با هر آدم اتفاقی ای که حرف می زدم یک نوع هوش و فهم جالبی داشت ، اما حالا نمیدانم آن ها را کجا پیدا کنم ، اطراف پر شده از آدم هایی که علاقه هایشان اصلا وسوسه کننده و جالب نیست و هوش و درکشان هم چنگی به دل نمیزند . 


اگر بخواهم منطقی باشم ، خب نه اینکه آنها ذاتا کم هوش یا ضعیف باشند ، مساله این نیست ، صرفا در مورد من آن چیزهایی که من را برانگیخته می کند درشان وجود ندارد انگار . ( این را گفتم که یعنی اینجا کسی بد نیست و برتر نیست ، مثل دو خطی هستند که هر کدام مسیر خودشان را دارند ) 


از طرفی ، فکر می کنم میدانم که قبل تر چرا همه چیز آسان تر بود ، چون همه چیز تقریبا اولین بارش بود و اولین بار هر چیزی معمولا ارزش توجه دارد به نظر انسان ، مثلا من نمیدانم سوسوکپا در منو رستوران چیست ، ولی قورمه سبزی میدانم چیست ، بعد سوسوکپا سفارش می دهم ، در حالی که قطعا معنی این سفارش این نیست که سوسوکپا بهتر از قورمه سبزی است ، ولی خب در آن لحظه از قورمه سبزی سفارش جذاب تری است . 


حالا هم همین است ، بعد از اینکه سال ها تمام این اولین ها را تجربه کردم ، دیگر آن هوش معمولی و آن نمایش ناقص چیزها جذاب نیست و آدم ها هم به همان تناسب معمولی می نمایند . حالا فرض کنید ، در همین نمایش معمولی و با آدم های معمولی ، از هوش و درک معمولی هم خبری نباشد و حرف هایتان را نتوانید آنطور که میخواهید بزنید . واقعا خسته کننده می شود . انگار به یک مهمانی خانوادگی رفتی که فقط می شود در مورد اینکه دانشجو هستی یا سربازی یا بیکاری حرف بزنید و فقط حرف های معمولی بزنید . 


در همچین شرایطی ، بزرگترین نگرانی ات در مورد آدم ها می شود کشف همین معمولی بودنشان ، و معمولی بودن در جامعه امروز ما واقعا با معمولی بودن فاصله دارد ، آدم های معمولی جامعه ما آدم هایی هستند با افکار سطحی و هوش پایین و ارزش های اشتباهی و رفتار های بی منطق . 


خیلی وقت است که این تمرین را با خودم انجام می دهم ، خصوصیات آدم ها را تجزیه می کنم و سعی می کنم بهترین خصوصیتشان را پیدا کنم . و معمولا این خصوصیت یک خصوصیت ذاتی است و یا نه از روی تعقل که این خودش اصلا جالب نمی شود . 


در نهایت ، هنوز آدم هایی هستند که فکر می کنم جذابیت هایی دارند که حائز اهمیت و لایق توجه است ، اما خب ، قبل تر آسان تر بود . 


( این را بعد از اتمام پست اضافه می کنم : پست طولانی است ، اما امیدوارم مطالعه بشود و مورد نقد قرار بگیرد از آنجایی که به نظرم موضوع مهمی می آید ) 

در پست هایی که می نویسم بار ها اشاره کرده ام که رابطه خوبی با جامعه ندارم ، اما در عین حال آن را تاثیر گذار می دانم . امروز در همین رابطه داشتم فکر می کردم ، که چرا و کجا به جامعه نیاز دارم و اساسا تاثیر گذاری این جامعه چگونه هست روی من . 


شکل ساده این تاثیر گذاری را خب اگر از همه ما سوال کنند ، همان استفاده از اماکن و وسایل عمومی می دانیم . لوازم نقلیه عمومی همه تحت تاثیر فرهنگ جامعه شکل گرفته اند ، و واقعا شکل گرفته اند ، مثلا اتوبوس های پایین شهر همه جا از اتوبوس های بالای شهر کثیف تر هستند معمولا ، نه اینکه برای بالای شهر اتوبوس های خوب ببرند و برای پایین شهر اتوبوس های قراضه ، نه . 


اما خب ، ما معمولا از این گام فرا تر نمی رویم و به خودمان زحمت بررسی نمی دهیم که ببینیم واقعا نفوذ جامعه و تاثیر گذاری آن در زندگی ما تا چه اندازه هست ، ما صرفا می گوییم مردم ما که فلانند . یا اگر مردم فلان نبودند فلان نمی شد ، اما اگر دقیقا همان لحظه از فرد گوینده پرسیده شود کمی با جزئیات بیشتری توضیح دهد معمولا اگر توضیحی باشد جز فرضیات بی پایه و اساس نیست . 


قبل از اینکه بخواهم موردی را بررسی کنم ، بیایید یک نگاه کلی به اینکه با چیزی طرف هستیم بی اندازیم ، جامعه ، رفتار جامعه ، فرهنگ جامعه ، تربیت جامعه ، افکار جامعه ، آگاهی جامعه و .... اگر همه این موارد را روی یک نمودار بیاوریم ، و بعد میانگین گیری کنیم ، عددی را که به دست میاید را در یک مقیاسی بی اندازیم ، به یک چیزی می رسیم که ما فعلا با آن چیز کار داریم . آن چیز ، اگر چیز خوبی باشد ، یعنی جامعه ما جامعه خوبی هست ، یعنی مثلا اگر ما فلان امکان را برای این جامعه فراهم کنیم ، این جامعه توانایی نگهداری و استفاده از آن امکان را دارد ، یا مثلا اگر ما فلان قانون را برای این جامعه تصویب کنیم ، این جامعه می تواند مطابق آن قانون عمل کند . و اگر این چیز چیز خوبی نباشد ، اینطوری است که مثلا ما اگر اتوبوس ها را جای اینکه صندلی های پلاستیکی برایشان بگذاریم ، صندلی های چرمی بگذاریم ، نمیتوانیم توقع این را داشته باشیم که جامعه پتانسیل نگهداری و مراقبت از آن را داشته باشد . 


خب حالا این چیز را در نظر بگیرید ، این چیز می شود آن چیز آخر ، همانطور که قبل از آن گفتیم این چیز خودش از مواردی تشکیل شده که هر کدام از آن موارد هم علت هایی دارند و خب می دانیم که چیز خودش نتایجی دارد . پس علت هایی که در ابتدا وجود دارند ، نتایجی را حاصل می کنند که در انتها با آنها طرف هستیم . مثلا اگر به علت عدم رسیدگی به وضعیت آموزش در یک منطقه ، فرهنگ و تربیت جامعه ساکن در آن منطقه رشد نکند ، و چیز جای اینکه چیز خوبی بشود ، چیز بدی بشود ، بالطبع نتایج حاصل از چیز هم نتایج جالبی نخواهد بود . برای همین است که یک دانش آموز نخبه لرستانی از یک دانش آموز نخبه تهرانی بیشتر شگفت انگیز است . چون در جامعه ای رشد کرده است که با توجه به منطق بالا پتانسیل همچین اتفاقی را نداشته است . 


حالا که به یک دستورالعمل کلی در این رابطه رسیدیم ، می توانیم بهتر با هم در مورد صحبت هایی که از اینجا به بعد می شود کنار بیاییم . قبل از این توضیحات اگر می گفتم ایستادن شما با ماشین روی خط عابر پیاده میتواند عامل اختلاس باشد ، مطمئنم سخت زیر بار آن میرفتید ، یا مثلا راننده تاکسی که قوانین ساده رانندگی را رعایت نمی کند ، بدون راهنما کنار می زند ، و کمربند نمی بندد خودش را کاملا نامربوط به وضعیت اقتصادی و سیاسی جامعه می داند . یا اگر بگویم مسوول دزدیده شدن ریسه نور پارکی در یندر عباس ، شما هستید که در تبریز پولتان را در بانک می گذارید تا با سودش زندگی کنید اصلا زیر بار نمی رفتید . 


و خب ، حالا بهتر میتوانیم در مورد اینکه جامعه چه تاثیری می تواند بر روی زندگی ما داشته باشد صحبت کنیم ، من به رفتار صحیح جامعه در قبال کسب و کار ها مثلا نیاز دارم ، تا بتوانم کسب و کاری با تکیه بر این رفتار مشخص و صحیح راه اندازی کنم . یا من به عادت غذایی صحیح جامعه نیاز دارم تا بتوانم رستوران هایی یا منو های خوب پیدا کنم . یا من به فرهنگ ترافیکی صحیح جامعه نیاز دارم که رانندگی کم خطر تری داشته باشم ، یا من به فرهنگ رفتاری جامعه نیاز دارم تا بتوانم مطابق آن نیاز هایی اجتماعی خودم را مرتفع کنم . اینها همه فرمول های ساده و خطی هستند که همه ما با کمی فکر کردن در رابطه با آن بهشان می رسیم . اما در پس آن ، فرمول های وجود دارند که کمی پیچیده تر عمل می کنند . 


مثلا نمونه ای از این فرمول های پیچیده این است که آموزش صحیح جامعه ، منجر به این می شود که جامعه در تصمیمات جمعی تصمیمات مناسب تری بگیرد ، تصمیمات جمعی مثلا انتخابات را شامل می شود ، یک تصمیم صحیح در انتخابات منجر به انتخاب یک مقام صحیح می شود ، این مقام شایسته می تواند اوضاع مریوط به آن قسمت از جامعه را مدیریت کند که برای مدیریت آن انتخاب شده است ، این مدیریت صحیح منجر به راحتی زندگی همه افراد جامعه می شود . حالا برگریم به آموزش صحیح یک جامعه که می تواند تصمیمات مناسب بگیرد . برای آموزش صحیح یک جامعه باید علت هایی که منجر به آموزش صحیح یک جامعه می شود را پیدا کنیم . مثلا منابعی که یک جامعه باید مطالعه کند ، مثلا محیطی که برای یک آموزش صحیح لازم است . و هرچه که باعث می شود یک آموزش صحیح به بار بنشیند . حالا میبینیم که این علت ها تا جایی ریز می شوند که سرچشمه آنها به رفتار های ساده ما برمیگردد . 


مثلا اگر ما جای پل عابر پیاده از زیر پل و از روی داربست وسط خیابان عبور کنیم ، این صرفا این اتفاق ساده نیست که ما داریم جای پل از زیر پل عبور می کنیم ، این باعث یک اختلال به ظاهر ساده اما تاثیر گذار در جامعه می شود ، اگر بچه ی در حال رشد این حالت را بار ها و بار ها ببیند ، در عین این که میداند و می خواند و بهش یاد می دهند که باید از روی پل عبور کند ، در نا خود آگاه این فرد پل عابر پیاده و قوانین ترافیکی مربوط به آن یک موضوع فرمالیته و غیر مهم شمرده می شود ، حالا این اتفاق ساده را ، در کنار رشته ای از این اتفاقات به ظاهر ساده دیگر بگذارید که دست در دست هم باعت یک اختلال ادراکی از مجموعه قوانین و تضاد آن ها با عرف و ... می شوند . 


این اختلال به ظاهر ساده و بی اهمیت ، باعث می شود امتیاز نهایی چیز بچه پایین بیاید ، و از آنجایی که بچه عضوی از جامعه خواهد شد ، چیز جامعه نیز متناسب با آن پایین می آید ، و این چیز پایین نمی تواند منجر به انتخاب صحیح و مناسب برای جامعه بشود . 


نمونه های دیگری از این چیز های ساده ، مثلا مسخره کردن کسی که کتاب می خواند ، رعایت نکردن فاصله و نوبت در صف ها ، فریب کاری را جای زرنگی جا زدن ، و .....  


می دانم که پست تا همینجا هم طولانی است ، اما نمیخواهم از مواردی که میخواهم در ادامه مطرح کنم صرف نظر کنم . 


یک باگ در مورد مجموعه این اتفاقات وجود دارد ، و آن این است که جامعه دچار تصمیم گیری بر خلاف اعتقاد و میل باطنی می شود ، اتفاقی من فکر می کنم حالا در میانه های آن قرار داریم ، مثلا شخص نمیخواهد جای عبور از روی پل از زیر پل عبور کند ، اما یا شرایط پل شرایط مناسبی نیست و یا اینکه به هر علت دیگری نمی تواند مطابق میل از روی پل عبور کند .  مثلا فروشنده نمی خواهد کم فروشی کند و یا احتکار کند ، اما اگر نکند آخر ماه باید زندان برود ، نه اینکه اشتباهی کرده باشد ، اما جامعه خودش باعث خورد شدن خودش می شود ، مثل یک سلسله مراتب ، عبور نکردن شما از روی پل از روی بی اهمیتی ، باعث شده بچه ای شما را ببیند ، بچه رشد کرده و چیز جامعه پایین آمده ، این چیز شرایطی را در جامعه بوجود آورده که حالا شما اگر بخواهید هم فرصت عبور از روی پل را ندارید ، پس شما باز از زیر پل عبور می کنید و بچه ها یکی بعد از دیگری شما را می بینند و ار توالی ادامه پیدا می کند و هی مقدار چیز کمتر و کمتر می شود تا در خودش خورده بشود . 


با این دید ، میتوانیم خودمان را مجبور کنیم ، اگر محل عبور عابر پیادی کمی فاصله دارد ، کمی بیشتر پیاده روی کنیم . اگر بانک سود بهتری از کارخانه می دهد ، باز هم کارخانه را انتخاب کنیم . اگر تولید در آمد کمتری از واردات دارد ، باز ما تولید را انتخاب کنیم و از این چیز ها ، چون اگر با این تصور که جامعه اینطور است ، چرا ما اینطور نباشیم بخواهیم پیش برویم و چیز جامعه را در نظر نگیریم ، اتوبوس های پایین شهر همیشه اتوبوس های کثیف تر میمانند ، مسوولان همیشه حاصل انتخاب های غلط خواهند شد و .... 


فکر می کنم پست را همینجا تمام کنم ، باز هم تاکید می کنم ، نگاه من به جامعه یک نگاه احساسی و از سر دلسوزی نیست ، برای من اهمیتی ندارد اگر یکی گوشه خیابان افتاده ، اما تاثیر نادیده گرفتن آن یکی که گوشه خیابان افتاده روی چیز جامعه مشخص است و تاثیر چیز جامعه هم روی زندگی من ، پس حمایت من از کسی که گوشه خیابان افتاده نه برای فرد برای چیز جامعه و نه برای دیگر اعضای جامعه بلکه برای خودم به عنوان جزئی از جامعه است . 

دیسپچر کسی است که تمام اطلاعات مورد نیاز یک پرواز را گرد هم می آورد و کمک می کند یک پرواز به بار بنشیند . 


اما خب این موضوع ربطی به پستی که می خواهم بنویسم ندارد . برای پست عنوانی مد نظرم نبود و این را انتخاب کردم . ضمنا این پست یک نوع تخلیه روانی است و جنبه خاص دیگری ندارد . میتوانید با خواندنش احساس آشنا پنداری کنید اما خاصیت جالب دیگری ندارد . 


شرایط این روز ها ، شرایطی هست که سخت میتوانم ذهنم را معطوف به موضوعات دلخواهم کنم ، مانند گذشته روی چیز ها عمیق شوم ، کمتر میخواهم حرف بزنم و بیشتر میخواهم مشغول چیز گمراه کننده ای باشم . اما خب نمیتوانم حالا و اینجا از موشکافی دست بردارم و این حال را به حال خودش بگذارم . این پست شاید یک جورهایی تلاش من برای شناخت عواملی باشد که این شرایط را ایجاد کرده اند . 


از آنجا که میتوانم تا دلم بخواهد در مورد هر موضوعی حرف بزنم سعی می کنم زیاد روی موضوعات عمیق نشوم و کوتاه ازشان بگذرم . 


در یک بررسی سرپایی از خودم می توانم کمی افسردگی و غم در خودم احساس کنم . که احتمالا حاصل این دو می شود همین شرایط . پس منطقی است اگر به دنبال عوامل ایجاد کننده این دو بگردم . فکر می کنم امیدواری می تواند نقطه مقابل افسردگی باشد ، من امیدوار نیستم . مثلا در یک جامعه یا خانواده اعضا به یکدیگر امیدوارند ، و در کنار این امیدواری به دیگران به خودشان هم امیدوارند . من به دیگران کلا امیدوار نبوده و نیستم ، اما به خودم در مقاطعی امیدوار بوده ام ، اما این امیدواری با شرایط جامعه کم و زیاد می شود ، مثلا من اگر امیدوار باشم که عکاس خوبی می توانم باشم ، اما شرایط طوری باشد که از عهده خریدن دوربین عکاسی بر نیایم ، دیگر نمیتوانم نسبت به این موضوع امیدوار باشم . و به همین منوال هرچه شرایط جامعه تنگ تر می شود تیک های امیدواری برداشته می شود . مثلا من امیدوارم که میتوانم شرایط خوبی را با شخص دیگری تجربه کنم ، اما ابتذال فرهنگی و افکار قالب در ذهن هم سن و سالانم باعث می شود این امید در من کمرنگ بشود که میتوانم شخص مناسبی را پیدا کنم . یا مثلا من ایده هایی دارم که قابل ارزیابی و گاها خوب هستند ، اما شرایط فرهنگی و اقتصادی جامعه محلی برای رشد این ایده ها نیست ، مثل اینکه بذر گل داشته باشی اما خاکی نباشد . یا خاک باشد آب نباشد . یا آب و خاک باشد و گل هم بروید ، اما هیچکس به دیگری گل ندهد . 


این ها و مثال های فراوان دیگر ، عواملی هستند که منجر به نا امیدی می شوند ، مثلا گران شدن دلار یا مرگ چند نفر به خودی خود مواردی نیستند که در ما غم یا ناامیدی ایجاد کنند ، برداشت های ثانویه و اثرات جانبی آنهاست که منجر به نا امیدی و غم می شود . اگر دلاز گران شود فلان می شود ، یا مردن این چند نفر نشان داد که فلان است و فلان شخص فلان طور است . 


اما نا امیدی چیزی است که بیشتر از اینکه در من غم ایجاد کند ، افسردگی را به دوش می کشد ، غم اما شرایط ویژه تری برای من دارد ، چون من اساسا آدم غمگینی نیستم ، یعنی اصلا آدم احساسات محوری نیستم و وقتی غم یا شادی را تجربه می کنم حتما اتفاق بخصوصی باید افتاده باشد . 


فکر می کنم غم مربوط می شود یه تباهی . و شاید ناتوانی ، ذهنی و یا جسمی ، مثلا زمانی که چیزی را میدانم اما قدرت اثبات یا انجامش را ندارم ، سرخوردگی حاصل می شود ، مثلا زندگی کردن و معاشرت با خیلی ها و تجربه کردن افکار سطحی و آگاهی محدودشان ناراحت کننده است . خانواده و جامعه ای که تغییر ناپذیر جلوه می کند ، و نمیتوانی در قبالش کاری انجام دهی ضعف را منتقل می کند ، از جنس نا امیدی نیست از جنس نا توانی است و این غم انگیز است . ممکن است بگویید تغییر لازم نیست ، اما من در مورد اختلاف نظر ها در مورد یک فیلم یا موسیقی صحبت نمی کنم ، اصول بنیادی وجود دارد که درک اشتباه جامعه از آنها و عدم آگاهی نسبت به آنها منجر به شرایط خوبی نمی شود ، شرایطی که مثلا همین حالا در آن هستیم ، مثلا ما نمیدانیم باید چه کاری انجام دهیم تا شرایط بهتر شود ، برای همین در شرایط بد بجای حفظ جامعه به دنبال حفظ خودمان و خانواده مان هستیم . من خیلی از جامعه خوشم نمی آید اما شرط بقا در حفظ جامعه است ناچارا . این جنس از عدم آگاهی ، در کنار اینکه عوامل ایجاد و پروش این عدم آگاهی تقریبا محرض است ناراحت کننده است . نا امید کننده هم است . 


در نتیجه و در حالی که من زندگی شخصی نسبتا خوب و جالبی را در حال تجربه کردن هستم ، حال خوبی ندارم ، و عوامل آن را هم اینها می بینم . و حالا در حالی که من تمام وظایف شخصی خودم را برای ایجاد یک شرایط مناسب برای زندگی انجام داده ام ، اما شرایط مناسب زندگی ایجاد نشده است و زمانی که می فهمم حالا دیگر خارج از اراده من است و تمام من برای ایجاد یک شرایط خوب برای من کافی نیست . این غم انگیز است . اما خب همانطور که گفتم ، بالا و پایین می شود ، ممکن است یک سال دیگر همچین شرایطی نباشد . درست مثل یک سال قبل . اما این بالا پایین شدن اصلا خوب نیست . 

از بس که در مورد این موضوع مطلب نوشته ام ، برایم انتخاب عنوان سخت شده است . 


بار ها و بار ها در مورد اینکه چرا بعضی مرگ ها بیشتر از مرگ های دیگر مرگ هستند ، مانند پلاسکو و زمستان یورت ، عراق و پاریس ، فامیل و غریبه ، ایرانی و غیر ایرانی و .... صحبت کرده ام . گاها به چیزهایی رسیدم و خیلی اوقات هم نه . بی نتیجه . 


امروز اما اتفاق عجیبی افتاد ، عجیب تر از همیشه ، امروز 3 دانش آموز در زاهدان بر اثر سوختگی ، نه حتی یک گلوله در قلب یا سر ، نه حتی هر مرگ آنی دیگری ، بر اثر سوختگی بیشتر از 90 درصد مردند . 3 دانش آموز در هنگام تحصیل و در مدرسه بر اثر سوختگی بیشتر از 90 درصد مردند . و این یکی از حوادث مدارس ایالت ویریجینیا نیست که هر موقع شبکه خبر را بگیرید پخش بشود با تصاویر هوایی و پوشش کامل خبری . 


با خودتان میگویید خب ، در عوض فضای مجازی هست و دیگر چه کسی به اخبار تلوزیون توجه می کند ! شبکه های مجازی را که مرور کنید ، همشان یک چیز هیجان انگیر دیگر را پوشش می دهند ، نماینده فلان شهر ، در فلان جا ، یک غلطی کرده است ، این هم فیلمش . 


این بار بر خلاف دفعات قبل حتی مرگ زیر سایه مرگ نرفته است ، یک مرگ به تنهایی خارج از اهمیت شده است در حالی که اگر همه ما سالم بودیم ، چیزی بزرگتر از این فاجعه نمیتوانست امروز در اینجا اتفاق بیوفتد . 


وقتی صحبت از یک جامعه بیمار ، کور و بدون آگاهی می کنیم ، این می شود یک برگ از مستنداتی که بر اساسش می توانیم از جامعه مان قطع امید کنیم . نه اینکه برای مرگ دانش آموز ها بخواهم پر از غم باشم و نه اینکه اصلا 1 یا چندتا بودنشان مهم باشد ، اینکه مردم نسبت به اولویت ها و ارزش های جمعی شان آگاه نیستند غم انگیز است ، غم انگیز نه از این جهت که زندگی برای آنها سخت می شود ، از آنجا که این عدم آگاهی به من و به همه ی جامعه ضربه خواهد زد . 

چند روز پیش و در حین رانندگی با صحنه عجیبی برخورد کردم ، گشت ارشاد ، به دو دختر که در جنگل زیرانداز پهن کرده بودند و نشسته بودن داشت تذکراتی را میداد ، نمیدانم به کجای این کار  داشت گیر میداد ، در حالی که چند متر آن طرف تر دختر پسر های دیگری روی زیر انداز بزرگتری نشسته بودند و حتی چند متر این طرف تر خانم هایی با لباس نا متعارف در حال دویدن بودند . 

این صحنه با اینکه تا به حال بارها شاهد گیر دادن گشت ارشاد بوده ام برایم صحنه عجیبی بود چون ایده تازه ای را در ذهنم ایجاد کرد . اما قبل از اینکه به ایده برسیم . 


فکر کنید با دوست دخترتان ، دست در دست هم ، در یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر دارید قدم می زنید . این را داشته باشیم . 

حالا فکر کنید قرار است دوست دخترتان یا هر دختری را که از طریق فضای مجازی با او رابطه بر قرار کردید یا در مهمانی یا هر جای دیگری دیده اید ، به خانه بیاورید یا ببریدش خارج از شهر یا یک ویلایی چیزی . 

محیرالعقول ترین نکته ای که در مورد این دو حالت وجود دارد این است که در حالت دوم شما ریسک کمتری را به جان می خرید و کارتان را با آرامش و آسایش بیشتری انجام می دهید . 


گشت ارشاد تضمینی است برای امن تر نشان دادن مکان های پر خطر تر برای رابطه ها . 

حالا بیایید شرایط آن دو دختر اول مطلب را تصور کنیم . فرض کنید با دوستتان برای تفریح از آنجا که دو دختر هستید یک مکان پرتردد و امن را انتخاب می کنید تا صرفا روی حصیر بنشینید و چای بخورید یا ورق و منچ و حالا هر تفریح دیگری انجام دهید . اینجاست که گشت ارشاد میاید و با بهانه های واهی این شرایط امن را برای شما تبدیل به شرایطی می کند که دفعه بعد به سمت یک مکان دور افتاده تر ، و طبعا خطرناک تر روی بیاورید . 

حالا همین را تعمیم بدهید ، فرض کنید یک خانم میان سال هستید که لازم است روزانه پیاده روی کند و ورزش کند خلاصه ، همه ی مکان های امن و پر تردد برای شما اینطور است که یا باید با گونی بروید ورزش کنید و یا کلا بیخیال بشوید و نروید که گیر هم بهتان ندهند . 

و همینطور ادامه پیدا خواهد کرد تا جایی که به این نتیجه می رسیم که ما چیز هایی را که باید کنترلشان کنیم را از مکان های امن و قابل نظارت به کافه های دور افتاده و کوه و جنگل و آپارتمان های درب داغان برده ایم . که اساسا کنترلشان غیر ممکن است . یعنی گشت امنیت اخلاقی نه تنها به امنیت اخلاقی کمک نمی کند ، به گسترش و انتشار بی اخلاقی می انجامد و صرفا برای اینکه دهن یک عده بسته شود که ما گشت داریم و همچنان پا برجا است . این در حالی است که پسزی که دست یک دختر را در خیابان بگید دور بزنند تعهد و اخلاق به مراتب بالاتری از پسری که تحمیل شده یا نشده فقط با دختر ها در فضای خصوصی ملاقات کند دارد . این انتقال هوشمندانه ! پنهان کاری و آب زیر کا بودن برای دور زدن گشت ارشاد هم فقط به ایام جوانی و گشت ختم نمی شود و میتواند عامل بزرگی در گسترش خیانت و پنهان کاری در روابط بعدی اشخاص باشد . 

به صورت کلی این موضوع آنقدر پیش پا اقتاده و ساده است و بررسی اش به تخصص نیاز ندارد و بدیهی است که انگار هدف از ایجاد گشت امنیت اخلاقی مختل کردن امنیت و اخلاق ( و اعصاب ) بوده است از همان ابتدا . و باور پذیر نیست که پشت این ماجرا دلایل منطقی و غیر از دلایلی از نوع اجبار و هرچی من می گم همونه وجود داشته باشد . 

امروز کمی بیشتر راجع به این موضوع فکر کردم . سعی کردم به جهات دیگری از این ماجرا هم دسترسی پیدا کنم . 


ایستگاه دوم عدم آگاهانه اندیشیدن را به نظرم میتوانیم شرایط اجتماعی و عرف جامعه فرض کنیم . تاثیر این عامل در رفتار "یکی بردار" اینطور است که فرد برای ارتقاء و یا تغییر شرایط اجتماعی اش دست به ازدواج می زد . سوء تفاهمی که امکان دارد ایجاد بشود این است که خب این یک اتفاق طبیعی است که با ازدواج در جایگاه اجتماعی یا رفتار اجتماعی فرد تغییر ایجاد بشود . اما مساله اینجاست که مادامی که این معیار ، تنها معیار ما برای ازدواج باشد ، فرقی با معیار قبلیمان که معیار جنسی بود ندارد . در حقیقت هر زمان که تنها یک معیار را برای انتخابمان لحاظ می کنیم ، معیار هویتش را به هدف تغییر می دهد . این تغییر هویت زمانی که ما از همان یک معیار هم برداشت مناسبی نداریم و با خطا آن را انتخاب می کنیم خطرناک است چون زمانی که هدف غیر قابل دستیابی و تقاضا بدون عرضه صورت می گیرد منطق ابتدایی هر آدمی حکم می کند که ماندن در آن شرایط توجیهی ندارد . 


اما این شرایط چطور ایجاد می شود . قبل از آن فکر می کنم با توجه به اینکه جایگاه اجتماعی یک نیاز مادی و کاذب است در مقابل نیاز جنسی که غریزی است ، پیوند ازدواج از این نوع پیوند به مراتب ریسک بر انگیز تری هست . اما چه شرایطی باعث پذیرفتن همچین ریسکی می شوند .  بزرگترین عامل موثر در وجود همچین شرایطی عرف جامعه است ، همانطور که قبل تر هم گفتم عرف یک ماده سمی است که جامعه را مسموم می کند . به عنوان یک انسان تا زمانی که ازدواج نکرده اید نمیتوانید عملا جایگاه اجتماعی مستقلی را برای خود فرض کنید . 


درست زمانی که ازدواج می کنید و بدون در نظر گرفتن کیفیت ازدواجتان جایگاه اجتماعی شما دچار تغییر می شود ، نگاه های پسر عذب و دختر مورد دار از روی شما برداشته می شود و تبدیل به آقای فلانی و خانم فلانی می شود . این تغییرات واقعا وسوسه کننده است اما به میزان همان وسوسه های جنسی میتواند شما را گمراه کند . 


به صورت کلی اما مساله ای که با آن رو به رو می شویم این است که فرقی میان انتخاب ها برای رسیدن به همچین اهدافی وجود ندارد و همین باعث می شود صرفا "یکی بردار"یم . 


ضمنا شرایطی وجود دارد که نمیتوانم همه آن ها را توضیح بدهم ، شرایطی که باعث می شود آژانس ها راننده مجرد نخواهند و شرکت ها منشی مجرد بخواهند . اینها مربوط به موضوع دیگری می شود که به اندازه کافی گسترده است تا برایش یک پست جداگانه در نظر بگیریم . فعلا همینجا کافی است . 



یکی بردار ، معمولا وقتی به کار برده می شود که تفاوت چندانی بین گزینه های پیش رو نباشد . اوایل زندگی معمولا هدف شکلات است و شیرینی و موز ، بعد تر هدف می شود رشته تحصیلی و شغل ، و حین یا بعد از آن نوبت به ازدواج می رسد . 


ازدواج در اینجا نماینده هر نوع از زوجیت هست ، نه صرفا حاصل عقد و عروسی . هدف اینجا بررسی رفتار "یکی بردار" در ازدواج است . 


نمیدانم شنیده اید یا نه ، ضرب المثلی در قالب لفظ و دهان به دهان می چرخد ، عموما در پسر ها و هدف آن هم دختر ها ، با این مضمون که ، "سوراخ باشه ، دیوار باشه" . با جنبه های بی ادبی و فمنیست تحریک کنش کاری ندارم . حقیقتی در نهان این لفظ وجود دارد و آن این است که حداقل یکی از جنس ها آنقدر نسبت به این اتفاق بی تفاوت عمل می کند که این بی تفاوتی و عدم آگاهانه اندیشیدنش جان گرفته و به شکل این مثل ابراز وجود می کند . 


اما خب ، ماجرا با یکی از جنس ها تمام نمی شود . و اصلا آنطور که به نظر می رسد یک مساله جنسی نیست . این اولین ایستگاه عدم آگاهی است . نر و ماده همدیگر را برای صرف جنسیتشان میخواهند . یعنی ویژگی های جنسی می شود اولین و در اکثر مواقع تنها ترین عامل موثر در تصمیم گیری برای ازدواج . اما منظورم از ویژگی های جنسی صرفا اندام جنسی نیست . اینجا جاییست که بحث کمی گره میخورد و ممکن است از محدوده ی مورد نظرمان خارج بشویم اما سعی می کنم با دقت قدم بردارم . 


اگر ویژگی های جنسی را در قالب تحریک پذیری غریزی متصور بشویم . من دوست دارم وقتم را با جنس مخالفم بگذرانم و بودن با جنس مخالفم در من هورمون هایی را ترشح می کند که باعث می شود از یک اتفاق یکسان بیشتر از زمانی که همان اتفاق بدون حضور جنس مخالفم می افتد لذت ببرم یا حتی گاها آن اتفاق معنایش را در صورت عدم حضور جنس مخالف از دست بدهد حتی . مثلا ، هیجان بیشتری دارم اگر در حضور جنس مخالف مشغول یک فعالیت هیجان انگیز باشم ، از اینکه جنس مخالفم از ویژگی ای در من تعریف کند بیشتر لذت می برم تا زمانی که همان تعریف یا بهتر از آن را طور دیگری یعنی جنس موافقم برای من بکار ببرد . 


این مساله با اینکه کاملا خوشآیند به نظر می رسد . کاملا گمراه کننده و خطرناک هم می تواند باشد ، خصوصا در شرایطی که جامعه ما دارد . شرایطی که از آن صحبت می کنم شرایطی است که خطای تحریک پذیری را در ما بالا برده است و به همان میزان آستانه آن را پایین آورده است . اما این بالا و پایین بودن به چه معناست . 


فرض کنید انتخاب نزدیک به ایده آل من در یک دنیای معمولی و با شرایط معمولی نمره ای بین 80 تا 100 دارد . برای اینکه شخصی واجد شرایط پیدا شود که بتواند همچین نمره ای را در خودآگاه یا ناخودآگاه من ثبت کند باید ویژگی های خاص و شرایط خاصی را در کنار تحریک پذیری بالا ( نه صرفا جنسی ) با آن شخص تجربه کنم . در یک شرایط نرمال یا کمی بالا و پایین تر از نرمال اینطور است که بازه ی این افراد محدود می شود تا در نهایت بتوانم انتخابی داشته باشم . اما در شرایط غیر نرمال ، مثل شرایطی که ما حالا تجربه می کنیم ، رفتار های طبیعی هر فرد می تواند برای آن فرد نمره ی بالایی داشته باشد ، به عنوان مثال اگر جنس مخالفی به من لبخند بزند و یا من را لمس کند ، میتواند واجد شرایط انتخاب قرار بگیرد ، این آستانه پایین در کنار تحریک پذیری بالا باعث می شود بازه ی انتخاب بی نهایت گسترده شود . و این بازه ی گسترده زمانی که خطای موجود در آن تا این میزان زیاد است اصلا خوب نیست . 


در مورد میزان خطا دو شکل وجود دارد ، یک شکل آن میزان خطای تحریک پذیری ماست که غریزی است و شاید غیر قابل کنترل ، و خطای دیگری که جنبه ی مهمتری دارد ، خطای عدم وزن دهی مناسب معیار های ماست ، وزن دهی معیار ها یعنی همان ضرایب نمرات ، یعنی اگر برای تحریک پذیری جنسی ضریب یک در نظر گرفته ایم ، برای ویژگی های دیگری مثل ویژگی های اخلاقی ، توانایی فکری و ... ضرایبی در نظر بگیریم که توانایی تاثیر گذاریشان را از دست ندهند . دوباره به همان ضرب المثل ابتدایی می رسیم و اینکه چرا وجود دارد . 


هدف در این پست صرفا آشنایی با لفظ "یکی بردار" و چرایی وجود آن در این زمینه بود و دوست دارم بعد تر ادامه آن را تکمیل کنم . 



یکی از دوستانم ، چند روز پیش با اشاره به من گفت تو آدم مرموز و پیچیده ای هستی ، معمولا این اتفاق می افتد هر از چند گاهی که با بقیه معاشرت می کنم . اما اینبار با اصرار همان دوست کمی روی این قضیه ریز شدیم ، البته نه قضیه من ، قضیه خودش . 


در پاسخ به این سوال که پیچیدگی را در چه چیزی میبیند کمی تعلل کرد ، کاملا مشخص بود ایده ای راجع به پیچیدگی ندارد و صرفا هر مبهمی را پیچیده میبیند . به نظرش اینکه او گاهی اوقات احساسات و افکارش را بازگو نمی کند او را آدم پیچیده ای می کند . این نوع از پیچیدگی اینطور است که صرفا خودش را طوری نشان میداده که نبوده . مثلا ، خودش را در حال لذت بردن از موقعیتی نشان می داده که لذت نمی برده ، یا خودش را عاشق کسی نشان می داده که نبوده . من این را پیچیدگی نمیدانم ، اسمش را پیچیدگی کاذب می گذارم . 


حالا و بعد از ایجاد این ترکیب به این فکر افتادم که دیگر کجا می توانم از آن استفاده کنم . فکر می کنم مرحله ی دیگری از این پیچیدگی کاذب زمانی است که بر خلاف عدم بیان احساسات و افکارمان ، که منجر به این پیچیدگی کذایی می شود ، آن ها را طور دیگری بیان می کنیم . ممکن است بگویید خب این که روی دیگر همان سکه است ، بیان نکردن درست منجر به بیان کردن غلط می شود . اما اینجا منطور این نوع از بیان نیست ، شاید اتفاق افتاده باشد برایتان که در بیان خواسته هایتان اولویت ها و ارزش های ردیفی از خواسته ها را با هم قاطی کنید و نسیت به آن احساس پیچیده بودن پیدا کنید . من این را هم یک پیچیدگی کاذب می دانم تا جایی که این پیچیدگی حاصل ضعف منطق و اطلاعات انسان باشد . یعنی چه ؟ یعنی اگر پیچیدگی را یک اتفاق ویژه و با کیفیت فرض کنیم که حاوی تضاد ها و جنگ ها ما بین نظریه ها و اصول ما هست . زمانی که این پیچیدگی صرفا به دلیل نداشتن چهارچوب و تمرکز و منطق بوجود بیاید دیگر آن کیفیت را ندارد و نمیتوانم به چشم پیچیدگی به آن نگاه کنم . 


انسان های پیچیده معمولا انسان های جذاب و منحصر به فردی هستند که این جذابیت و کاریزما را میتوان اینطور تشبیه کرد ، اگر یک انسان پیچیده و یک انسان ساده را در کنار هم قرار دهیم ، مثل این است که یک مکعب و یک مکعب روبیک را کنار هم قرار بدهیم . 


مثال بالا بر خلاف سادگی اش میتواند قوانینی را برای ما روشن کند که می توانند به واقعیت نزدیک باشند . برای مثال ، یک مکعب روبیک صرفا از یک مکعب ساده جذاب تر نیست ، زمانی که یک مکعب روبیک حل می شود ، دیگر با یک مکعب ساده فرقی ندارد . شناخت وجه های یک مکعب روبیک وقت گیر تر از یک مکعب ساده است و به همین تناسب در مورد یک مکعب ساده می توان خیلی سریعتر از یک مکعب روبیک تصمیم گیری کرد . 


ممکن است هیچوفت نتوانید یک مکعب روبیک را حل کنید . 


اگر با کانسپت مکعب روبیک آشنا باشید ، هر وجه رنگ مشخصی دارد اما زمانی که مکعب روبیک بهم ریخته است باید انتظار هر رنگ دیگری را در کنار آن رنگ داشته باشید ، این می تواند همان رفتار های غیر قابل پیش بینی باشد . 


میتوانم تا چند خط دیگر این مثال ها را تعمیم بدهم اما به خودتان واگذار می کنم . 


در نهایت ، پیچیدگی را در کیفیت قابل قبولش که حاصل آگاهی و منطق باشد دوست دارم . چون حل شدنی است . اما نسبت به پیچیدگی کاذب حس تنفر دارم ، چون وقت گیر است و در نهایت نتیجه ای در پی ندارد .