A P H E L I O N

۱۰۴ مطلب توسط «آیدین» ثبت شده است

در میان تمام پست های بلند این روز ها ، گذری به افکار کوتاه و سرسری ام اگر بخواهم بی اندازم ، می شود این پست که حاصل یک پرسش ذهنی است ، ذهن من از من . 


در حالی که صدای اذان در فضا پیچیده و من در ماشین تنها دارم مسیر را طی می کنم ، صدای موزیک را هم که به صورت کلی کمی پایینتر از حد معمول بود ، کمتر می کنم ، تا جایی که به گوش نرسد ، این بین خودم از خودم می پرسم چرا این کار را کردم و جدای از تمام احکام و مسائل شرعی اش که در آن لحظه برایم مهم نبود . و جدای از اینکه می تواند یک عادت باشد که از روی تکرار در من ریشه کرده باشد . دلیل واضحی برای آن می بینم . 


احترام به صدای اذان ، احترام به آن ساعت شرعی و یا احترام به آن لحظه ی ملکوتی و هرچه که بخواهیم اسمش را بگذاریم ، واضح ترین دلیلی است که از هرکسی که بپرسی میتواند برایت بیاورد . از کودک 10 ساله تا پیر 70 ساله . اما سوال این بود ، عدم احترام من در این لحظه آیا نشانه بی احترامی من است ؟؟ این بین به دو صورت می توانم به ماجرا نگاه کنم ، مثل این است که بگوییم عدم تلاش من برای نجات فردی که در حال خودکشی است ، به معنی قاتل بودن من است ؟؟؟ و یا این که از زاویه ای دیگر بگوییم ، عدم سلام کردن من به تمام آدم هایی که نمیشناسم در حالی که سلام کردن من نشانه احترام است ، می شود نشانه بی احترامی من . 


در مورد اول شاید اختلاف نظر هایی باشد ، اما در مورد دوم تقریبا همه سر اینکه عدم احترام من نشانه بی احترامی نیست توافق نظر داریم . اما در این مورد ، آیا عدم اقدام من برای کم کردن صدای موزیک می شود بی احترامی ؟؟؟ 


ضمنا لازم به گفتن نیست ، اذان ، قتل ، سلام کردن و یا هر مثال دیگری صرفا می شود مثالی از دُزی که من در نظر دارم ، بجایش می توانستم بگویم مثلا یک مسئله ی تقریبا حساس ، یک مسئله کاملا حساس و یک مسئله بی اهمیت . 

مباحثی را که پیش تر مطرح کردم ، اکثر آن برمی گشت به همان مرحله اول و اساس و پایه های مساله ی آشنایی ، که اصلا چطور است و چه  می شود و چه چالش هایی پیش رو است ، منتها علیرغم حساسیت آن مرحله ، مرحله ی سخت تر آشنایی به زعم من می شود اینجا ، اینجا که شناسایی را انجام دادی ، همه چیز برایت اوکی شده ست و میخواهی آشنایی اتفاق بیوفتد ، حالا می خواهد درست یا غلط .

بر خلاف اکثر آدم ها و اکثر جاهای دیگر دنیا ، اینجا این مساله کمی بغرنج و به گونه ای آزار دهنده می تواند باشد ، به دلایلی که اکثر آن ها را می دانیم و مربوط به فرهنگ و دین و سیاست و حکومت و جامعه و از این دست عوامل خارجی ، و مواردی که ممکن است ندانسته بهشان دامن بزنیم و یا بی دلیل تکرار و انجامشان دهیم و عوامل داخلی بنامیمشان . 

مثلا می دانیم که سیکلی که طی آن رشد می کنیم و به سن نو جوانی و جوانی می رسیم و عاری از هرگونه جنس مخالف است ، میتواند در نحوه ی آشنایی ما و تصور ما نسبت به روش های آشنایی با جنس مخالف تاثیر بگذارد . و می گذارد . منتها نظر من این است که روی اشنایی ما با جنس موافق هم تاثیر می گذارد . که این می شود همان چیز هایی که میدانیم ، در کنار چیز هایی که نمیدانیم و به آن توجه نمی کنیم . چون برای ما عموما مهم نیست که وقتی پسر هستیم ، مورد توجه فلان پسر قرار بگیریم یا خیر ، یا وقتی دختر هستیم از طرف دختر دیگری پذیرفته شویم یا خیر ، عموما عدم رخداد همچین اتفاقی را یک چیز عادی میبینیم و دنبال پیدا کردن مشکل و یا ایرادی در صورت وقوع آن در خودمان یا طرف دیگر نیستیم . منتها اگر طرفمان مثلا وقتی به عنوان یک پسر پا پیش می گذارید دختر باشد و آشنایی اتفاق نیوفتد ، تمام مدت به عواملی که مانع اتفاق نیوفتادن این آشنایی شدند فکر میکنیم و به دنبال رفع عیب هستیم . مثلا حتما از مدل موهایم خوشش نیامد . یا شاید باید بجای بافت کاپشن چرمی که این روز ها مد شده است می پوشیدم . یا شاید چهره ام بد است . یا هیکل ام روی فرم نیست . و از این جور موارد . 

این بین اما قبل از مطرح شدن چنین چیز هایی باید بگویم اصلا بحث ما سر آن نیست . پاراگرف بالا صرفا جهت این بود که بدانیم ما آنچنان که باید روی نظام روابطمان مسلط نیستیم . 

برویم سراغ اصل موضوعی که برای آن اینجا جمع شده ایم . ( در حقیقت این متن نوشته ی من به خودم است و استفاده از این عبارت کارایی ندارد اما دوست دارم اینگونه بنویسم :| ) آنزیم آشنایی را همانطور که گفتم ، مجموعه تلاش ها و مسیر ها و اتفاقاتی در نظر میگیریم که جهت برقراری ارتباط بین شما و آن چیز که میخواهید رقم می خورد . مثلا تا چند سال پیش و حتی در حال حاضر میان گونه های نادری از انسان ها ، انداختن شماره داخل کیف و سبد خرید می شود یک نوع تلاش برای آشنایی ، البته نه از نوع ارزشمند آن . اگر بخواهیم خودمان را گول نزنیم ، اکثر ما خواستار برقراری ارتباط با جنس مخالف خودمان هستیم ، و یا بهتر بگوییم ، چالش اصلی ما برقراری ارتباط با جنس مخالف است و در دیگر ارتباط های اجتماعی ممکن است اینچنین دچار چالش و بحران نباشیم . پس در همین مورد هم حرف میزنیم . 

بیایید از افکار یک جوان درست قبل از اینکه دست به انجام همچین کاری بزند با خبر شویم : 
-از چه روشی برای باز کردن سر حرف استفاده کنم 
-اگر خوشش نیاید 
-اگر ضایع شوم 
-اگر جوابم را ندهد 
-اگر آبرو ریزی شود 
-اگر بگوید فلان کار را کن 
-اصلا برم چی بگم 
-اگه از من خوشش نباید چطور بحث رو جمع کنم 
-اگه برم و طوری حرف بزنم که فرصتم رو از دست بدم چی ، باید حسابی به چیزی که میخوام بگم فکر کنم . اما اینقدر وقت ندارم 
-حتما خودش یکی رو داره که خیلی بهتر از منه 
-شاید مامانش همین دور و بر باشه 
-اصلا از کجا معلوم هنوز مدرسه ای نباشه ، یا اینکه دانشگاه نرفته باشه و از من بزرگ تر نباشه 
-چطوری بدون اینکه یخوام بهش پیشنهاد بدم این چیزارو بفهمم 
-چطوری ازش بخوام قبل از اینکه باهم بخوایم وارد رابطه خاصی بشیم یا جواب نه بده یه وقتی رو واسه اینکه بهتر باهم رو به رو بشیم بذاره 
-اصلا اگه اینجوری باشه که همیشه باید وقتش رو واسه این چیزا بذاره حتما کلی آدم در روز این رو ازش میخوان 
-بیخیال اینم یکی مثل قبلی ها حالا چه اصراری داری تو پسر/دختر حتما سرش با یکی گرمه . اصلا تو براش اهمیتی نداری . 
-آره بابا اصلا اونقدر هم که فکر میکنم خوب نیست ولش کن 
-الکی خودم رو ضایع نکنم 
-...

معمولا چنین افکاری یا مشابه چنین افکاری در ذهن فرد ایجاد میشه که عموما به بیخیالی منجر میشه و فرد راهشو میگیره و میره . این افکار اما قطعا به نظر شما هم افکاری هست که برای هر فردی هر کجای دنیا اتفاق میوفته و اصلا نشانه ای از تاثیر فرهنگ و دین و سیاست و ... در اون وجود نداره . در حقیقت به نظر من تاثیر این موارد در پیامد هرکدام از اگر های بالا نهفته است . پیامدی بزرگتر از واقعیت خودش که بر اثر افکار عموم جامعه و جو حاکم بر اون متاثر از عواملی که به اونا اشاره شد بوجود میاد . این ناشی از وجود یک بازه و فاصله طبقاتی بسیار بزرگ بین نوع باور افراد هست . مثلا ممکنه شما به دختری پیشنهاد آشنایی خیلی مودبانه و در چهارچوب ادب بدی ، و دختر همین پیشنهاد رو نشانه ی گستاخی و بی فرهنگی و ضد اجتماعی بدونه ، و در عین حال دختر دیگه ای اون رو نشانه ادب و فرهنگ و پذیرفته بدونه و دختر دیگه اون رو چیپ و داهاتی گونه بدونه ، و نکته ی عجیب این بین تفاوت ظاهری و رفتاری این دختر ها باهم هست . در حالی که فاصله افکارشون باهم فرسنگ ها فاصله داره ، در ظاهر اون تفاوت خلاصه میشه به لباس کمی باز تر ، مانتو یا چادر یا شال پوشیده تر و رژ پر رنگ تر ، و یا در محیط دانشگاه این تفاوت ها هم به صفر میل پیدا میکنه ، در حالی که خارج از این سیستم ، خارج از سیستمی که به این افکار پوشش و رفتار خاصی رو معرفی و تحمیل کنه ، شما با دیدن اون افراد و دقت به رفتار اونجا میتونی از افکارشون به صورت نسبی و در حد نیاز مطلع بشی ، اینجاست که ایراد یک حکومت واحد بر افکار مختلف یا فاصله بسیار زیاد ظهور میکنه . البته در این زمینه .

در قسمت دیگه ای از این ماجرا ، جدای از حکومت ها ، سنت ها هستند که علیرغم متاثر بودن از حکومت ، عاملی غیر قابل نادیده گرفتن هستن . مثلا در سنتی که دوست دختر جایگاهی در اون نداره ، رابطه بین دختر و پسر فقط میتونه به صورت ازدواج شکل بگیره ، عدم وجود این تعریف باعث بوجود اومد فضایی میشه که در اون انواع خواسته ها در تقابل با هم در فضایی بدون چهارچوب مشخص قرار میگیرن . این فضا ضمن اینکه مارو در قسمت آنزیم آشنایی از جهت انتخاب درست آنزیم دچار مشکل میکنه ، بستری رو فراهم میکنه برای سوء استفاده از روابط و یا وارد رابطه اشتباهی شدن .
 (( حالا که این بحث پیش آمده لازم میدانم در این پرانتز چند خطی را به ایراد این فضای بدون تعریف و چهارچوب اختصاص دهم ، به عنوان مثال ، فضایی را متصور شوید که همه ی انسان ها در آن لخت هستند ، حرف نمیزنند ، چشمانشان بسته است و به صورت کلی واکنشی نشان نمی دهند . پر است از انواع انسان ها با اندازه های مختلف و رنگ های متنوع . حال از شما بخواهند آنهایی را که مذهبی هستند از آتئیست ها جدا کنید ، این بین ممکن است کمی زرنگی به خرج دهید و بروید سراغ بارزترین نشانه های افراد مثلا میدانید اکثر آن ها رنگ پوست تیره تری دارند افراد مذهبی ای هستند ، و یا بتوانید اعراب را از روی ظاهرشان تشخیص دهید ، یا از این دست مشخصه های ابتدایی ، اما در نهایت نمیتواند به هیچکدام از انتخاب هایتان مطمئن باشید ، صرفا میتوانید شانستان را بالا و پایین کنید ، تصور کنید اگر قرار بود دنبال آتئیست ها بگردید تقریبا تشخیص آن ها غیر ممکن بود ، اما اگر کمی چهارچوب را کوچکتر کنیم ، مثلا در فضای دیگری که شرایط اعضا همان باشد ، منتها شما بدانید همه شان آدم های مذهبی هستند ، از شما بخواهند مسلمان ها را از مسیحیان و بودایی ها جدا کنید . آن موقع تشخیص برای شما به مراتب آسان تر بود . مثلا چشم بادامی ها را میتوانستید به راحتی در زمره بودایی ها قرار دهید ، عرب ها و آنهایی که سیاه تر بودند و مشخص بود حوالی خاورمیانه زندگی میکنند را در زمره مسلمانان و آن سفید تر ها که روی صورتشان کک و مک های نارنجی بود را هم میان مسیحیان . این می شود زمانی که شما تعاریفی را از پیش برای فضایی مشخص کنید )) 
پس سنتی که در اون مثلا دوست دختر تعریف نشده ، در حالی که وجود اون غیر قابل انکار و نادیده گرفتن هست ، صرفا فضایی رو ایجاد میکنه بدون چهارچوب ، ما تعریفی برای دوست دختر نداریم ، نحوه برخورد با اون ، چهارچوب های رابطه و یا نحوه مراقبت خانواده از این شرایط رو هم نداریم چون به وجود اون اعتقاد نداریم . و این بین زمانی که همچین چیزی وجود داره ما اون رو به حال خودش رها کردیم ، هر رابطه به هر صورت درست و نا درستی شکل میگیره و پیش میره . این بین این ما هستیم که در تقابل با این فضا جهت آشنایی به اشخاصی که در این فضا وجود دارن دچار چالش خواهیم شد ، نمیدونیم کدوم انتخاب رو برای چه هدفی باید در نظر بگیریم ، نمیدونیم بر اساس چه معیاری میشه وارد چه رابطه ای با چه چهارچوبی شد ، صرفا یک رابطه تعریف شده ، و اون رابطه به آسانی قابل دست یابی نیست پس ما شروع میکنیم به برنامه نویسی به صورت غیر رسمی ، کاری که در دنیای نرمافزار اتفاق میوفته ، زمانی که مثلا ما به برنامه ای برای ارتباط باهم نیاز داریم اما در بستر اساسنامه سیستم عاملی که از اون استفاده میکنیم وجود همچین برنامه ای تعیین و پیش بینی نشده . پس برنامه نویس ها به صورت غیر رسمی شروع به انتشار برنامه ها میکنن که در اون سیستم عامل به اجرا در میاد ، این بین این برنامه ها ممکنه حامل ویروس باشن ، ممکنه باطری گوشی یا سیستم شمارو بیش از حد مصرف کنن یا به کلی سیستم شمارو خراب کنن . 

در مورد آنزیم آشنایی در این مرحله هم همینطور است ، فضای تعریف نشده باعث وجود خواسته های تعریف نشده ، واکنش های غیر قابل پیش بینی ، پیش روی های خارج از برنامه و خرابی ناشی از استفاده نا درست از اونها بشه . 
این که به راستی آنزیم آشنایی قرار است چگونه باشد و چگونه عمل کند مساله ی پیچیده ای است . منتهی نباید فراموش کرد ما صرفا در مورد چالش های این مسائل حرف میزنیم . میدانیم مثلا در محیط دانشکده میتوان با زیر نظر گرفتن همکلاسیمان یا در محیط فامیل با زیر نظر گرفتن فلانی کلی از آن اطلاعات به درد بخور بدست آورد که به ما جهت انتخاب و استفاده از آنزیم درست آشنایی کمک کند . 

باید  به این موضوع اعتراف کنم که متن بواسطه آن پرانتز اضافی از نظم خارج شد ، یعنی نمیتوانستم آن را حذف کنم . پس ترجیح بر این شد که متن را بهم بریزم و یک جور هایی بدون انتها و نتیجه آن را رها کنم و از موارد بسیاری صرف نظر کنم . پس متن را اینجا پایان میدهم . منتها سعی خواهم کرد به شکل دیگری و خلاصه تر در موارد بعدی از مطالبی که عنوان نشد استفاده کنم . 

از آنجایی که من همواره آدم کنجکاوی بودم ، وقت زیادی را برای آشنایی اختصاص دادم در سراسر زندگی ام ، حالا این آشنایی گاها مثلا آشنایی با چیزی بوده که جسم نداشته ، یا مثلا شیء بوده ، یا نوعی طرز تفکر بوده ، و خب گاها هم آدم ها هدف بوده اند . در مورد آدم ها این مساله کمی عجیب اتفاق میوفتد . 

در حقیقت از آنجا که آشنایی در مورد آدم ها دو طرفه اتفاق قرار است بیوفتد یک مقدار مساله پیچیده می شود . مثلا اگر بخواهی با نمیدانم تفکرات فروید آشنا شوی لازم نیست فروید بخواهد یا نخواهد ، خودت بخواهی می روی و آشنا می شوی . منتها اگر بخواهی با دختر همسایه آشنا شوی ، اینجوری نیست که بخواهد و نخواهد بتوانی آشنا شوی . حتما باید بخواهد . 
مساله یه اینجای ختم نمی شود اما . در نگاه اول خب اینطور است که خب هنوز هم پیچیده نیست . یا می خواهد یا نه دیگر ! اما پیچیده س . لا اقل این جا که ما زندگی میکنیم پیچیده ست . 

همانطور که گفتم زمان زیادی را صرف آشنایی کردم . در مورد آدم ها اما یکجور محدودیت و وسواس نمیگذاشت به راحتی باب آشنایی باز شود . یا اینکه باب آشنایی گاهی گشوده می شد اما چیزی در آن جهت آشنایی نبود . مانند فضای دیگری بود مثلا رمانی به زبان گینه ای باز کنی هیچ چیزی اش را نمیفهمی . آنگونه بود گاهی . 

به هر حال این بین مسائل و تجربیات و اتفاقات و نکات قابل تاملی بر سر راه من قرار گرفتند که قرار است اگر بتوانم طبقه بندی ای برایشان صورت دهم در این پست . البته میدانم قرار نیست اکثر متنی که مینویسم قابل فهم و درک باشد و ایراد از من است چون آن نظم اولیه را احساس نمیکنم در این رابطه و نمیدانم قرار است چگونه متن به نظم برسد . بگذریم . 


بیایید برای اینکه حداقل خودمان را گم نکنیم . یک طبقه بندی اولیه را متصور شویم . مثلا " پیش از آشنایی ،آنزیم آشنایی، آشنایی ،آنزیم جدایی، پس از آشنایی " . آن آنزیم ها که میبینید در حقیقت فرمول های آشنایی و جدایی را شامل می شوند که قطعا در فضایی قرار دارند ما بین مرحله پیش و پس خود . پس اسم آنزیم را برایشان انتخاب میکنیم . همینطوری . 


پیش از آشنایی :
پیش از آشنایی برای من وسواسی ترین لحظه هاست . یعنی پر شده است از انواع معیار ها و ضریب های متفاوت که کار را برای انتخاب سخت می کند . انتخاب یک نفر یا یک موضوع برای آشنایی ، زمانی که میدانی تا بخواهی وقت داری و تا یخواهی شرایطی که در آن قرار داری عوض نمی شود این انتخاب آسان می شود اما زمانی که در شرایط محدود تری قرار داری سعی می کنی انتخاب را با دقت بیشتری انجام دهی . اما آدم ها را که نگاه میکنی دنبال چیزی هستی بینشان که تو را وادار به خواستن کند . مثلا آن دختری را که آن طرف باجه می بینی چهره ی خوبی دارد . صدای دلنشیتی دارد . اما شخصیت و طرز فکر ساده ای دارد در عین حال . که البته نه اینکه نکته ی منفی ای باشد . صرفا در معیار های ذهن تو تناقض هست بین این چند مورد . یعنی چهره ش 10 امتیاز مثبت میگیرد و طرز برخوردش 10 امتیاز منفی . خب این سلیقه ای است پس اینطور نیست که بخواهد آدم بدی باشد یا خوب . منتها برای تو امتیازش می شود پوچ . و خب این یک پروسه ی ثابت است . مثلا زمانی که مدت زیادی تنها بودی . ضرایب این معیار ها تغییر می کند مثلا چهره اش دو برابر امتیاز می گیرد و طرز فکرش نصف . آنطوری می شود 15 امتیاز مثبت . همان دختر با همان ویژگی ها . پس پیش از آشنایی لحظه ای است که معیار ها و ضرایب مدام در حال بالا و پایین شدنند . مثلا وقتی دنبال کسی هستی که همخانه ات شود تا اجازه ها نصف شود . دیگر حالا قیافه ش آنچنان برایت مطرح نیست . بیشتر فوکوس میکنی روی اخلاق و رفتارش . در عین حال وقتی کسی را بخواهی برای پُز دادن و ظاهر سازی . اخلاق و رفتارش را میتوانی حالا برای آن چند ساعت و چند دقیقه تحمل کنی . بیشتر قیافه و اندامش برایت مهم می شود . یا حالا موارد دیگری که مشابه همین موارد هستند . 
نکته ی مهم در این مرحله اما زمانی است که ما همه ی این ها را باهم قاطی میکنیم به نحوی . مثلا از شخصی که برای ظاهر خوبش با او آشنا شده ایم توقع مشارکت در امور پیچیده تری مانند احساسات و افکارمان داریم . یا مثلا کسی را که برای پول و ماشینش با او آشنا شده ایم برای موارد دیگر هم مورد استفاده قرار می دهیم . منتهی ممکن است جواب ندهد . در حقیقت ما یا نمیدانیم دنبال چه چیزی برای آشنایی هستیم . یا در میانه فراموش میکنیم معیار های آشناییمان را و آنها را جایگزین میکنیم . که همین تنها نکته ی مهم این مرحله است . شناخت این معیار ها و اینکه به دنبال چه هستیم . مثلا برای من گشتن دنبال دختری که پای ثابت برنامه هایم باشد و هرشب بتواند بیرون خانه بخوابد امری بیهوده س چون نه برنامه ای دارم نه جایی که شب ها بروم . پس عملا گشتن به دنبال همچین چیزی برای آشنایی می شود عمل باطل . 

در عین حال باگ دیگر این مرحله می شود حباب هایی که در افراد وجود دارد . یا همان فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه :| ( مثل دیگری است مطابق آن چیزی که میخواهم منتها یادم نمی آید . یک چیزی است در مایه های نمیدهد خبر از سر درون یا همچین چیزی :| الان نزدیک ترین مثل همین بود که در یادم بود :| ) این می شود زمانی که افراد چیزی هستند که نیستند . مثلا پسری را تصور کنید که ادعای لات بودن دارد اما در خلوت خویش از سوسک می ترسد . شما با این تصور که بعد ها در نزاع های احتمالی آن شخص همراهتان باشد با او رفاقت می کنید اما در نزاع های احتمالی که بعدا اتفاق می افتد پر پر می شوید چون در آشناییتان این باگ وجود داشت . در مورد آدم های مذهبی اِ بی مذهب و آدم های پولدار فقیر هم همینطور . و مثال های دیگر . این هم می شود نکته ی دیگری که پیش از آشنایی میتواند از اهمیت برخوردار باشد . 

مورد بعدی هم میتواند عدم شناخت ما از خودمان و عدم آشنایی با انتظاراتمان باشد . یک نوع سردرگمی است . اینکه نمیدانیم اصلا چه کسی را برای چه چیزی میخواهیم . صرفا میخواهیم یک نفر باشد . این در ظاهر قابل بحث نیست . یعنی موردی است که از عدم آگاهی ناشی شده س که راه حلش می شود رسیدن به آگاهی نه چیز دیگری . اما در عین حال زمان دیگری هم این حالت پیش می آید . زمانی که این اتفاق بر اثر عدم اهمیت بی افتد . و یا در حالت پیچیده تری صرفا برگردد به همان کنجکاوی و خاص پنداری . یعنی به دنیال کیس متمایزی بودن . چیزی که به خودی خود هم تعریفی ندارد . تشخیص آن به آسانی ممکن نیست و یا گاها در این مرحله غیر ممکن است . مثلا ما میدانیم اگر برای ازدواج میخواهیم با کسی آشنا شویم در این مرحله چه چیز هایی نشانگر آن شخص هستند . و هرچه ما به دنبال مورد خاص تری باشیم این دامنه تنگ تر و گاها نا پدید می شود . یعنی ما میدانیم دنبال مورد خاصی هستیم . مثلا ظاهرش برای ما اهمیت دارد  . منتها آن چیز خاص ظاهرش نیست . مثلا قد و اندازه ش مهم است . منتها آن هم ملاک اصلیمان نیست . این حالت می شود حالتی که سخت می شود برایت ارتباط برقرار کردن با دیگران . همه ی توجه ت صرف پیدا کردن چیزی می شود که نمیدانی چیست . و سخت است خب . 



خب تا اینجا که نوشتم سعی میکنم چیز دیگری به این مرحله اضافه نکنم . همانطور که پیش بینی کردم سراسر چرند و پرند از آب در آمد که باید گشت دنبال چیز ها بین متن . برای مراحل بعدی سعی بیشتری می کنم تا بهتر بتوانم نگارششان کنم . این پست را در این مرحله می بندم . 

پیش تر در مورد آزادی مرغی گفته بودم . این پست پست مشابهی اما در موضوع متفاوتی قرار است باشد . 


my cats


گربه هایی که میبینید ، بچه گربه هایی هستند که چند وقتی است مهمان ها هستند . یعنی مهمان نیستند ، زندگیشان را همینجا آغاز کرده اند و احتمالا همین حوالی هم پایان می دهند . 

پیش تر در مورد زندگی مرغ ها ، نوع آزادیشان حرف زدم ، زندگی مرغ ها نوعی مثال و استعاره از زندگی های دیگر بود ، این یکی هم همینطور است ، زندگی مرغ ها و گربه ها به راستی برای من اهمیتی ندارد آنچنان ، شاید همین 3 تا که عکسشان را میبینید برایم مهم باشند ، یا اگر گربه ای را ببینم که یک پایش میلنگد یا مورد آزار قرار گرفته تاثیر بگیرم از آن اما به صورت کلی ، همینجا که نشسته ام هیچ دغدغه ای در مورد زندگیشان ندارم ، به دنبال سر و سامان دادن بهشان نیستم نمیخواهم بروم حقشان را از طبیعتی که برایشان نابود کردیم بگیرم . 

اما برویم سراغ اصل مطلب ، چند روز پیش داشتم فکر میکردم ، یعنی همینجور که نشسته بودم داشتم گربه را دستمالی میکردم و گاهی گاز میخواست بگیرد که من دستم را جا خالی میدادم ( جا خالی عجب لغت جالبی است ، جا خالی ) به این فکر میکردم که این محبت من ، ظلم به گربه هاست یا لطف ؟ برایشان غذایشان را آماده میگذارم ، جای خوابشان همیشه آماده بوده است ، در سرما و گرما برایشان همچیز محیا است ، به راستی این نوع از استعمار که من کردمشان طلم است یا لطف . منظورم این است که اینها بچه گربه هستند ، قرار نیست آلت دست انسان ها شوند ، این کار ها آن ها را با تمام به ظاهر محبتی که هست از روند رشد طبیعی شان دور می کند ، یعنی وقتی نیازی برای بدست آوردن غذا نباشد ، بدست آوردن غذا را یاد نمی گیرند ، وقتی نیازی برای جنگیدن سر جای خواب نباشد ، جنگیدن برای جای خواب را یاد نمی گیرند ، از یک طرف من دارم در ناز و نعمت بزرگشان میکنم و از طرفی دارم تمام ویژگی هایشان را به عنوان یک گربه ازشان میگیرم ، یعنی در نهایت تبدیلشان میکنم به موجوداتی که ناز می شوند میخوایند و غذا می خورند و من نمیدانم آیا اصلا این بد است ؟؟؟ 

بگذارید دوربین را کمی به طرف دیگری بچرخانیم ، پسر بچه ای را تصور کنید که از اول زندگی اش پدرش همیشه همراهش بوده ، غذا و جای خواب و کتاب و اسباب بازی و خلاصه همه چیز برایش همیشه محیا بوده . هرجا کم آورده است پدرش بوده است و اصلا نگذاشته پسر با مشکلات رو به رو شود تا حتی از دور ، فقط بشناسد مشکلات را ، حالا همه میدانیم پسر به چه چیزی تبدیل می شود به یک بچه ننه به اصطلاح که نمیتواند شلوار خودش را بالا بکشد ، تحت استعمار پدر . 

دوباره برگردیم به گربه ها ، در مورد گربه ها اما نمیدانم ، یعنی سخت است تشخیص آن که برایشان کدام بهتر است . درست مثل مرغ ها ، اگر بهشان کمک نکنم زندگیشان تا آخر عمر سخت خواهد بود و در نهایت شاید بگوییم به سختی عادت میکنند ، اگر بهشان کمک کنم جلوی پدید آمدن ویژگی های ذاتیشان را میگیرم . مثلا ویژگی جنگجو بودن را ازشان گرفته ام ، نُنُر بارشان آورده ام و در مقابل گربه های دیگر حرفی برای گفتن ندارند . نمیتوانند گلیم خودشان را در نبود من از آب بکشند و اگر من نباشم سختی چند برابری را تجربه میکنند در عین حال تا زمانی که من باشم زندگیشان از تمام گربه های دیگر به ظاهر بهتر است ، یعنی یک زندگی بدون دغدغه و تلاش های سخت جانکاه که میتوانند به نوعی از آن لذت ببرند . 

اگر بخواهیم به جنبه های منفی این استعمار بپردازیم میتوانیم بگوییم : 

اول از همه گربه ها در مورد خودشان و این که چه کسی هستند چیزی یاد نمیگیرند . که اصلا سوال ! چرا باید یاد بگیرند اگر نیازی به یادگیری آن ندارند و اصلا چه چیزی تعیین کننده ی آن تعریف است . شاید آن تعریف خودش تعریف اشتباهی باشد که در اثر استعمار و توالی حاصل شده است . مثلا اول همه گربه ها زندگیشان خوب و خوش بود و سپس به این شکل در آمد و حالا این گربه ها زندگی اسیل خودشان را دارند تجربه میکنند !

دوم اینکه وقتی گربه ها را اینطور تحت استعمار بزرگ میکنی گربه ها بواسطه عدم شناخت توانایی هاشان و محیط اطراف دور نمیروند ، یعنی گربه هایی نیستند که از شعاع 50 متری خانه دور تر بروند و از چیز های دیگر لذت ببرند چون هیچوقت این نیاز برایشان پیش نیامده که بخواهند بروند و از طرفی اگر بروند نمیتوانند نیاز هایشان را در جای دیگر متناسب با آن عدم شکل گیری شخصیت رفع کنند . پس تمام طول عمرشان محدود می شود به همین چند متر فضا . که دو سوال پیش می آید . 1 . اصلا از حضور در این فضا میتوان برای همه عمر لذت برد . 2 . اصلا آیا جابه جا شدن در اصل لذت جایی دارد ، یعنی اینکه صرفا گربه ها از این خانه به خانه دیگری بروند نشانه ی خاصی از زندگی بهتر و رشد و نمو است ؟ 

این بین مسائل ریز و درشت دیگری هم هست که میتوان در جنبه های منفی آن ها را جای داد منتهی آن نکات اصلی همین ها هستند . یعنی چیزهایی که مستقیما با اصل همان استعمار سر و کار دارند . 


با همه ی این حرف ها که زدیم اگر بخواهیم نگاه کلی و کوتاهی داشته باشیم باید بگوییم گربه ها از این استعمار بیشتر از آنکه رنج ببینند لذت می برند ، درست مثل مرغ ها شاید ، از طرفی اما من آزادی و شخصیت آن ها را تصاحب میکنم ، بدون اینکه خودشان بدانند و در عین لذت بردن از این ماجرا ، حالا اصلا آیا این مساله دیگر مهم است وقتی خودشان نمیدانند ؟؟؟ مثلا کدام یک از شما حاضر است تحت استعمار قرار بگیرد در صورتی که همه چیز از آن به بعد برایش مهیا و فراهم باشد و دیگر دغدغه ی رنج آوری را تجربه نکند ؟؟؟ خیلی از ما همین حالا هم تحت استعمار های کوچک و بزرگی هستیم که از وجود خیلی هاشان رنج میبینیم حتی . 

فضای مجازی اساسا همیشه مقصر است ، مقصر تمام کاستی ها و کاهلی های ما در زندگی مان . یعنی یک نفر از یک نفر دیگر طلاق هم که بگیرد میگویند فضای مجازی خانواده ها را تحت تاثیر قرار داده است . یا اگر بچه درس نخواند میگویند فضای مجازی بچه را از درس انداخته است . یا اگر یک نفر به یک بچه تجاوز کند حتما نشانه هایی از فضای مجازی درون این ماجرا هم پیدا می شود . و خلاصه تمام رفتار ها و اتفاقات بد زندگی هامان را ربط می دهیم به فضای مجازی و آن را مقصر میدانیم و خب که چه اصلا این موضوع به خودی خود اصلا هیچ چیزی نیست . نه مدرکی است نه نشانه ای هست هیچ چیزی نیست جز اینکه ما ذاتا انقدر ضعیف النفس و نادان هستیم و آنقدر نیروی در خفی ( خفا ؟ ) مانده داریم که منتظر یک اشاره یا برخورد هستیم تا شلیک شویم . 

مگر مثلا قبلا که فضای مجازی نبود بچه ها درس می خواندند ، یا خانواده ها طلاق نمی گرفتند یا به بچه ها تجاوز نمی شد ؟ این بین شاید بگویید در مورد طلاق بزرگترین عامل همین است که باعث رواج آن شده و همچنین ماهواره . ولی من به جد اصرار دارم بزرگترین عامل ازدواج اشتباه ما است نه ماهوازه و فضای مجازی . اتفاقا طلاق اتفاق درستی است . که ما کاری با آن نداریم حالا . 

من دیدم بعضی ها می گویند باید فضای مجازی را کنار بگذارم تا به زندگی ام برسم . منتها متوجه این موضوع نمی شوم که چه تداخلی میان زندگی کردن و فضای مجازی وجود دارد . و اصلا اگر به آن از جنبه ی اعتیاد نگاه کنیم چرا فضای مجازی مظلوم واقع شده است این بین . فضای مجازی شیشه و کراک نیست که کم و زیادش ضرر باشد . فضای مجازی خیلی ها را نجات می دهد از زندگی پوچشان . به خیلی ها چیز یاد می دهد بدون اینکه چیزی از آن ها بگیرد . وقتی را که میخواستی بری پیش دوست های نادانت و دوتایی در خیابان راه بروید و مغازه ها را نگاه کنید تبدیل میکند به وقتی که در هر ثانیه میتواند حامل اطلاعات ارزشمندی برایت باشد . نمیدانم چرا همچنان فکر میکنی فضای مجازی در زندگی ات تاثیر منفی دارد ، در کجای فضای واقعی میتوانی مستقیما تفکرات افراد را لمس کنی ؟؟ ذهن افراد را بخوانی ، بدون ترس حرف ها را بزنی ؟ 

اینکه فضای مجازی ماهیتا چیز منفی ای است یا مثبت . من اصرار به مثبت بودن آن دارم . خصوصا برای انسان های منزوی و درونگرا ، شاید بگویید خب این که بد است فرصت نمی دهد انسان های درونگرا برونگرا تر و اجتماعی تر شوند . ولی خب خیلی خوب است اتفاقا که به آدم در بعضی موارد آپشن هایی میدهد که آدم مجبور به ارتباط با آدم هایی که نمیفهمتشان و حرف زدن باهاشان عامل عذاب است رو به رو نشود و به نوعی اجتماعی نشود . اجتماعی شدن در اجتماعی که مریض است صرفا مبتلا شدن به مرض است . 

شاید بگویید خب این فضای مجازی میتواند اعتیاد آور باشد ، میتواند وقت تو را خیلی بگیرد . تو را درگیر خودش کند و از پیشرفت باز بدارد . من موافق هستم . فضای مجازی میتواند کاری کند که انسان اهم و مهم زندگی اش را از یاد ببرد ، لذت را فدای پیشرفت کند . یا اصلا مسیر های فرعی که در اختیارت می گذارد باعث شود مسیر های اصلی را گم کنی . که اصلا این که مسیر های اصلی چه هست جای بحث دارد . من موافق این هستم که فضای مجازی میتواند آثار بدی به همراه داشته باشد . اما آثار بد فضای مجازی ماهیت بدی ندارند . صرفا مواردی هستند که باعث می شوند شما از موارد دیگر باز بمانید و این برای شما می تواند آنقدر که باید خوب نباشد . مثلا جای اینکه بروی یک حرفه ی کاربردی یاد بگیری وقت خودت را برای گشت زدن در فضای مجازی هزینه می کنی . این باعث می شود کمتر از آنچه که باید از وقتت بهره ببری و این باعث سقوط ارزش سهامت به عنوان یک انسان ممکن است بشود در جامعه و سبک زندگی امروز ما . یعنی وقتی را که میتوانستی درس بخوانی و مثلا در رشته ی بهتری قبول شوی . بین درس و مطالعه در مورد موجودات فرازمینی و سیارات دیگر تقسیم کردی . ماهیت کاری که کردی بد نیست . بهره ای هم که از وقتت بردی ممکن است بیشتر از حالتی بوده باشد که صرفا درس می خواندی . اما واحد آن بهره واحدی نیست که به کارت بیاید . مثلا اگر پیچ و مهره را واحد پول در سیاره مریخ فرض کنیم . شما بهره ای به اندازه 1000 پیچ و مهره برده اید که شما را آدم پولداری در مریخ می کند ولی نه اینجا . امیدوارم متوجه مفهوم کلام شده باشید . 

نظر من به صورت کلی همین بود . من فضای مجازی را مقصر ، بد ، مضر و اضافی نمیدانم . به لزوم وجود آن ایمان دارم ، آن را جدا از فضای واقعی و زندگی واقعی نمی دانم . منتها روشی که ما از آن برای بهره وری از این فضا استفاده می کنیم را کار آمد نمیدانم . یعنی فاصله بیش از اندازه جامعه مجازی و جامعه حقیقی باعث می شود عملا شما نتوانید در فضای مجازی آن بهره ای را که می برید در جامعه حقیقی مورد استفاده قرار دهید . مثلا می توانید از امروز وقت خود را به یادگیری یک زبان خارجی در محیطی که فضای مجازی در اختیارتان قرار میدهد و نا محدود است اختصاص دهید . اما این کار را نمی کنید و می روید می گردید دنبال دختر و پسر های دیگر تا با آنها چت کنید و لذت آنی را تجربه کنید . یا صرف دیدن و لذت بردن از پست های اینستاگرام می کنید . لذت را ترجیه دادن نه تنها در فضای مجازی در خیلی جاهای دیگر از نتایج بهتر جلوگیری می کند و این مختص فضای مجازی نیست . بر میگردد به توانایی شما ، به قدرت شما از استفاده از چیز ها و به اندیشه شما . اگر فضای مجازی به شما ضرر می رساند این شما هستید که قابلیت دریافت این ضرر را دارید ، و هرجای دیگری که فضای مشایه برقرار باشد شما دوباره و دوباره ضرر میکنید چون بهره وری را یاد ندارید . اگر مثلا در فضای مجازی سر شما کلاه می رود این شما هستید که ساده لوح هستید ، اگر ساعت خواب شما را بهم ریخته است این شما هستید که در زندگی برنامه ریزی ندارید ، اگر باعث شده است نسبت به همسرتان سرد شوید این شما هستید که انتخاب درستی نکرده اید و .... 


تعارف بیجا اساسا موضوع اصلی بحثی که میخواهم بکنم نیست ، تعارف بیجا در حقیقت نزدیک ترین عنوانی بود که به ذهنم رسید و همانطور که پیش تر گفتم اصلا قرار نیست روی عنوان ها وقت بگذارم چون عنوان ها چیزی نیست که بخواهد در این جایگاه تاثیر گذار باشند چون تبلیغات کلیکی که نیست که با عنوان جذاب آن دچار رعشه بشوید و بخواهید رویش کلیک کنید . در آن صورت مقلا باید می گذاشتم آخرین ایمیل های لو رفته ایدین آغداشلو . بگذریم . 

چند روز پیش ، دیروز یعنی ، بچه ای در فامیل چشم به جهان گشود ، در عین حال که ما نمیدانیم شاید برای چندمین بار بود که این اتفاق برایش می افتاد و اصطلاح علمی اش را هم فراموش کرده ام حالا :| خلاصه به دنیا آمد و اسم آن را یک چیزی گذاشتند که کاملا از رودربایستی در مقابل باقی فامیل و بزرگتر ها و سنت های دیرینه و اعتقادات نشات می گرفت . یعنی ما همه میدانستیم و منتظر یک جهش بودیم از روی این خط که همه با احتیاط سعی میکنند روی آن قدم بردارند . اما خب نشد . و از آنجا که من تقریبا اطمینان دارم از تصمیم قبلی پدر و مادر گرامی ایشان تصمیم بر این گرفتم که بیایم کنکاش کنم این ماجرا را تا خودم گرفتارش نشوم . هرچند قرار نیست بچه دار شوم اما بچه و اسم بچه و ملاحظاتی که انسان را وادار به انتخاب های دیگری میکند تنها استعاره ای است از مجموعه تصمیماتی که زیر بار ملاحظات گرفته می شود . این یکی با عرف و آن مسائل قبلی که گفته ام خب متفاوت است . تفاوت از این جهت که نوع و اندازه ی کوچکتری از عرف است در سایز یک قوم و یک مجموعه فامیل . آن قدر بزرگ و همه گیر نیست که اسم آن را عرف بگذاریم و تخطی از آن هم خلاف عرف نیست . از این جهت من با عنوان ملاحظات آن را مطرح می کنم . حالا که فکر میکنم ملاحظات بیجا هم میتوانست عنوان خوبی باشد که متاسفانه ما عنوان را از دست دادیم . 

ملاحظات بیجا اساسا میتواند خیلی گسترده باشد . مثلا چگونه ؟؟ مثلا جلوی بزرگتر پاهایت را دراز نکن . نشانه بی احترامی است ! منظورم این است این دیگر کدام جهنم است که دراز کردن پاها برای راحتی بیشتر نشانه ای از بی احترامی به شخص دیگری است :| یا مثلا برای بیرون رفتن باید کفش و لباس و شلوار بیرون رفتن بپوشی . حتی اگر بخواهی مثلا بروی یک چمیدانم همزن برقی بخری . چه لزومی دارد که من برای خریدن همزن برقی شلوار لی پایم کنم و کفش و جوراب و فلان ، من با همان لباس های معمولی توی خانه ام نا مرتب به نظر نمی رسم . من یکبار با دمپایی لا انگشتی به شلوغ ترین میدان شهر رفتم ، داخل یک مغازه تلفن فروشی شدم ، یک تلفن بی سیم برای خانه خریدم ، سوار تاکسی شدم و برگشتم ، و هیچ اتفاقی نیوفتاد ، شاید تعدادی متوجه دمپایی ام شده بوده باشند اما هیچکس جیغ کشان با دیدن دمپایی ام پا به فرار نگذاشت و در میانه خیابان زیر ماشینی که با سرعت میامد نرفت . و هیچ مدیر شرکتی به خاطر دیدن دمپایی ام از پیشنهاد معاونت شرکت اش به من صرف نظر نکرد . 

منظورم این است اصلا چرا باید بد باشد ؟؟ این چه ملاحظه ای است که ما متاثر از آنیم . اسم بچه مان را معمولی ترین و پر تکرار ترین اسم می گذاریم برخلاف میل و تصمیم قبلی مان که چه آخر ؟؟ مگر قرار است در آینده جاسوس شود و با انتخاب این اسم در پوشش قرار گرفتنش را بهینه می کنیم . چرا فکر میکنیم باید در انتخاب اسمی به همین سادگی که فقط کافی است با صدا کردنش لذت ببریم جای اینکه عادت کنیم با این اسم صدایش کنیم باید ملاحظه کنیم . چه اهمیتی دارد مثلا فلانی به فلانی بگوید شنیدی اسم بچه شان را چی گذاشته اند ؟؟ فلانچی ! . فاک دِم . این فقط تو و بچه ات هستید که باید از داشتن یک اسم لذت ببرید و این هیچ ملاحظه ای را نمی پذیرد . قرار نیست به کسی آسیبی بزنی و یا آبرویت را برایش خرج کنی . 

ملاحظاتی که اساسا رعایت نکردنشان به دیگران آسیبی نمی زند و مزاحتمی ایجاد نمیکنند چه ملاحظات بی جایی هستند ؟؟؟ من اگر بخواهم در خانه ام را گل گلی رنگ کنم تا همسرم را خوشحال کنم با گل های بنفش کمرنگ روی در در پس زمینه ی استخوانی رنگ آن . چرا باید نکنم . چرا باید به این فکر کنم که همسایه ها مسخره ام میکنند . هر کسی که رد می شود می خندد . خب مسخره کنند و بخندند . این چه ارزشی در مقابل حس خوبی که در همسرم و متناسب با آن در من ایجاد می شود دارد . یا مثلا یکبار ندیده ام پدرم مادرم را ببوسد . این چه ملاحظه ای است که می کنید خب ، ببوسید همدیگر را . وقتی نمیبوسید وقتی بهم حرف های قشنگ نمی زنید و خجالت می کشید و ملاحظه می کنید ، من باید از کدام قبرستان یاد بگیرم این ها را ، بوسیدن را نه در فیلم ها ببینم نه در مدرسه و دانشگاه یاد بگیرم نه در خانه و محیط خانوادگی ، و بعد انتظار دارید یکهو یک زندگی خوب و رویایی و عاشقانه را آغاز کنم ؟؟؟ این چه انتظاری است . چه ملاحظه ای است که می کنید آخر . مثلا من یاد نگیرم دست همسرم را در خیابان بگیرم که چه ؟؟ قرار است به خاطر نگرفتن دستش در انتهای خیابان هشتم به من لوح تقدیر و سپاس جهت این همه سنگ بودن و اهمیت ندادن به عواطف و مقاومت در مقابل خواسته های قلبی ام اهدا شود ؟؟ 

ملاحظات بیجا را همین ملاحظات میگویم . اصلا خیلی هامان نمیدانیم چرا ، فقط سعی می کنیم در چهارچوب آنها حرکت کنیم ، فقط و فقط مربوط به خودمان می شود و ما از حق خودمان و از خواسته ی خودمان برای تاثیر های جزئی در نگاه و افکار و قضاوت دیگران در مورد خودمان از آنها می گذریم به راحتی هرچه تمام تر . و اصلا قیاس نمی کنیم که اصلا لذتی که در انجام آن هست در ملاحظه و انجام ندادن و نتیجه ای که میخواهد در انتظارمان باشد یا نه هست یا نه اصلا ! ملاحطات بیجا را فاکتور بگیر . 

مرکز مدیریت وبلاگ من پر است از پیش نویس هایی که هیچوقت منتشر نمی شوند ، دلایل متعددی هم دارد ، مثلا ممکن است وقت برای کامل کردن یک نوشته نداشته باشم و یا حین نوشتن آن اتفاق غیر منتظره ای افتاده باشد که مجبور شده باشم به صورت پیش نویس آن را ذخیره کنم . و بعدا که به سراغ آن رفته ام دیگر نتوانسته ام به آن نقطه نظر برسم ( نقطه نظر لغت بسیار خوبی است که به تازگی با مفهوم آن آشنا شده ام ) یا اینکه اصلا به کلی نظرم مخالف نظر خودم شده است و دیگر آن پیش نویس برایم معنایی ندارد . و یا گاها نمیتوانم متنی را به نتیجه دلخواه برسانم و توانایی نگارش آن را و نگارش آن چیزی که در ذهنم است را ندارم . مثل اینکه نتوانی حس نشستن روی آن سنگ بزرگ کنار رودخانه را در اواسط تابستان بنویسی . و از اینجور کاستی ها که باعث می شود یک متن به سر انجام نرسد و در انبار پیش نویس ها ذخیره شود . 

راستش را بخواهید عنوان متن را که نگاه میکنم نمیدانم اصلا ترکیب درستی است یا نه . نگارشی بر یک پیش نویس را می گویم . نمیدانم . مهم هم نیست از نظر من همین که مفهوم منتقل شود دیگر صحیح و غلط نویسی معنایی ندارد . 

برویم سراغ پیش نویسی که قرار بود در موردش بنویسم . اینکه میخواهم در موردش بنویسم مثل این است که بخواهی در مورد موضوعی نظر بدهی ، نظر دادن در مورد موضوعی خیلی راحت تر از انجام دادن آن موضوع است . مثلا من به فلان آدم میگویم تو در مونولوگ خوانی ات اینجایش را یک طوری خواندی . دیگر نمیروم خودم مونولوگ را بهتر بخوانم چون نمیتوانم و ویژگی نظر دادن و نقد کردن هم همین است که دیگر بازخواست نمی شوی و لزومی ندارد خودت بهترش را بلد باشی یا اصلا آنچه را که میگویی بلد باشی،  ضمن اینکه اطلاعاتی را کم و بیش منتقل می کنی و مواردی را به چالش می کشی . در مورد این پیش نویس هم همین است . من نتوانستم خودش را به اتمام برسانم و حالا میخواهم در تلاش بعدی ام از این زاویه موضوع را بررسی کنم . که حتی شاید همین هم بشود یک پیش نویس دیگر اگر موفق نشوم . 

داشتم در مورد حرکات جمعی که از آثار توالی است فکر می کردم . و می خواستم در مورد آن بنویسم . مثلا تفریحاتی که حاصل توالی است . مثلا جنگل و دریا می رویم برای تفریح و هر بار یک رفتار و یک الگو را تکرار می کنیم . گاهی اصلا خوش نمی گذرانیم و صرفا می خواهیم درست و از روی الگو رفتار کنیم . مثلا برویم جایی بنشینیم که به سرویس بهداشتی نزدیک تر است ! یا می رویم جایی می نشینیم که بتوانیم راحت تر برویم موقع رفتن . یک آینده نگری هوشمندانه که همه چیز را خراب می کند . هیچوقت فکر نمی کنیم در مورد اینکه ما 400 کیلومتر را طی کرده ایم . و درون یک اتاق نشسته ایم و داریم از باهم بودن لذت می بریم از سفرمان . و این لذت هیچ ربطی به مسافتی که طی شده است ندارد . فقط اینکه کسی نمیتواند برای خودش جایی برود و این چند روز ها یک جورهایی محکوم به باهم بودن هستید ممکن است اطمینان خاطری به شما بدهد که بتوانید سهم بیشتری را در تقابل "ترس از دست دادن" و "لذت بردن از وجود" به لذت اختصاص بدهید . و شما لذت متفاوتی را تجربه می کنید که همیشه میتوانستید تجربه کنید اگر فقط و فقط کمی متفاوت فکر می کردید . 

مثلا مهمانی های خانوادگی را درون قالبی اسیر می کنیم که آنقدر تکرار و تکرار به وجود می آید که باعث می شود از مهمانی های خانوادگی خسته شویم و صرفا به صورت یک اجبار و یک وظیفه فامیلی آن را انجام دهیم . مثلا نمی شود در مهمانی خانوادگیمان عموی بزرگتر را بلند کنیم بگوییم برایمان پانتومیم کن ، جای عموی بزرگ جای خاصی از خانه ی هرکسی است که در طی سال ها تغییری نمی کند و وقتی مُرد می شود آخی اینجا همونجایی اِ که عمو همیشه می نشست . هیمنقدر خودمان را در توالی انجام رسومات و رفتار ها می اندازیم . مثلا هر سال را در قالب خاصی عزاداری میکنیم . عزاداری ای که هیچ نفسی ندارد و هیچ تاثیری نمی گذارد مگر در چهارچوبی که دارد انجام میگیرد و ما فکر میکنیم آن همان تاثیری است که باید باشد،  اما نیست. گاهی اوقات برای چند لحظه بیدار می شویم . می گوییم چه کاری است که دارم می کنم . چرا هیچ حسی ندارم و چرا همه چیز برایم خسته کننده است . چون سعی داری آن را مطابق الگویی اجرا کنی که هیچ کجا نوشته نشده و آن الگو صرفا آن الگویی که تو با آن راحتی نیست . صرفا الگویی نشات گرفته از عرف و عادت و توالی است . مثلا چه کسی گفته است برای اینکه ببینی کسی داخل دستشویی هست یا نه خجالت گونه اهم و اوهوم بکنی و نروی خیلی آرام در بزنی و بپرسی کسی هست ؟؟ اما اگر از آن دسته باشی که هی اهم و اوهوم میکنی برایت سخت است بخواهی طور دیگری رفتار کنی و بعد از سالها می بینی پیر شده و بی اراده وقتی به توالت نزدیک می شوی اهم و اوهومت در می آید درست مثل پدر بزرگ ها . 

مثلا نمی روی برای خودت پاستیل بخری مارشمالو بخری و پپسی بخری و بروی دور دور کنی و از با خودت بودن لذت ببری و به خودت فکر کنی . ترجیح می دهی در مورد دیگران فکر کنی . بروی با کسی پاستیل بخوری که شاید حتی خوش هم نمی گذرد . اینها که میگویم به معنی خودخواهی نیست . منظورم این است که وارد چرخه شده ای . وارد الگو شده ای . اگر کار هایی میکنی که به آن فکر نمیکنی و همه چیز دارد پیش می رود یعنی تبدیل به ماشین شده ای . طبق برنامه پیش می روی . حتی اگر کار هایی میکنی که به آن به ظاهر فکر میکنی باز هم نمیتواند به معنی این باشد که با اراده داری عمل می کنی . خیلی اوقات فکر میکنی تا به نزدیک ترین رفتار به عرف برسی . یعنی فکر میکنی چطور بتوانی شبیه همان ماشین ها رفتار کنی . خودت را هی رفته رفته تبدیل به ماشین می کنی . با خودت می گویی من متفاوت هستم با رفتاری متفاوت و خاص . اما اگر یک نفر هم هست که می تواند پیش بینی ات کند تو خیلی خیلی آدم نیستی . رفتار آدم گونه اینطور نیست که صرفا متفاوت باشی . هر متفاوتی صرفا شبیه دور و بری هایش نیست اما هزاران و میلیون ها مشابه دیگر در دور تر ها دارد . تفاوت به معنی این دور شدن نیست . اما جلوگیری از تصمیماتی که دلیلت برای انجامش صرفا آن توالی و توافق جمعی است . و فکر کردن طور دیگری در مورد آن و با استناد به اصول دیگری جز این توالی حتی در صورتی که همان تصمیم را بگیری شاید بتواند قدم خوبی باشد . 

مثلا دلیلت برای ایستادن در صف نونوایی این نباشد که خب همه می ایستن . دلیلت رعایت عدالت باشد . هر دو نتیجه یکسانی دارد اما در دومی تو از اندیشه استفاده میکنی . میدانی اگر اتفاقی در صف بیوفتد خودت را چگونه کنترل کنی و چگونه با آن مواجه شوی . اگر دلیلت برای کاری این باشد که همه آن را میکنند . رفتارت در زمان آشوب ، می شود تقلید دیگری از کاری که همه می کنند و نه کار درست و بهتری که تو میتوانستی بکنی اگر دلیل و ریشه اصلی را می دانستی . 

در مورد ادب و بی ادبی یک چیز است که مرا اذیت می کند و آن این است که اساسا ما چه چیز هایی را بی ادبی و چه چیز هایی را مطابق ادب میدانیم . در حقیقت یک جور هایی کلیت موضوع کمی برایم گنگ است . به همین دلیل شروع به نوشتن این پست کردم تا تکلیف را کمی روشن کنم . 

برای اینکه مسائل باهم قاطی نشود آن ها را بخش بندی میکنم . 


بخش اول : بد رفتاری

در مورد عُرف تا آنجا که یادم می آید پیش تر حرف زده ام . نمیدانم حالا هنوز حرف هایم همان است یا نظرم تغییر کرده است . که مهم نیست . ملاک نظری است که الان دارم . بخش بزرگی از بی ادبی بر خلاف آنچه تصور می شود در مورد بد دهانی نیست . و در مورد بد رفتاری است . که بد رفتاری را با عرف می سنجیم اکثرمان . یعنی هرچه که بر خلاف عرف باشد می رود و در دستگاه سنجشمان قرار میگیرد تا مورد تایید قرار گیرد یا نگیرد . یعنی مثلا من به بزرگتر از خودم سلام نمی کنم و این می شود بی ادبی . چون مطابق عرف و احترام ابتدا کوچکتر سلام باید بکند . به همین سادگی یک سلام نکردن و یا یک لم دادن ساده و دراز کردن پاها در جمع من را بی ادب می کند . 

مشکلی که من با این نوع از ادب سنجی دارم این است که دامنه ی مشخصی برای ادب و بی ادبی در آن تعریف نشده است . در بعضی موارد البته مشخص است . مثلا من میدانم جلوی پدربزرگ ام چه رفتاری نشانه ی بی ادبی می تواند باشد . منتها در عین حال آن جاهایی که میدانم چه چیزی بی ادبی پنداشته می شود از حساسیت کمتری برخوردار است بی ادبی ام . در مقابل زمانی که نیاز بالقوه ای به با ادب بودن دارم هیچ ایده ی از این مرز و حد وجود ندارد . مثلا زمانی که برای اولین بار قرار است کسی را ملاقات کنی و میخواهی کمی هم کول به نظر برسی . حساسیت در آخرین حد خود قرار دارد و در عین حال شناخت تو از این حد و مرز تقریبا صفر است . مثلا من نمیدانم فلان دختری که در فلان رشته درس میخواند و طی فرآیندی حالا با ما سر این میز نشسته است چه ایده ای در این مورد دارد . و طبعا آنقدر زمان و قدرت مانور ندارم تا با ریسک های کوچک بخواهم دامنه ی تشخیص را تنگ تر کنم . به همین دلیل است که ما آدم ها از قوانین نا نوشته ای به نام عرف در این زمینه استفاده میکنیم . تا در همچین شرایطی با رفتار در قالب عرف ریسک رفتاریمان را به حداقل برسانیم . منتها ایتز نات دت اترکتیو . منظورم این است که رفتار در قالب عرف زمانی که میخواهی درشت تر به نظر برسی و متمایز خودت را نشان دهی تنها میان سیارات دیگر ممکن است جواب بدهد . پس من شروع میکنم از اطلاعات قبلی ام استفاده می کنم . مثلا جمع را در نظر میگیرم و شوخی ها و رفتار هایی بروز میدهم که به نظرم مناسب آن جمع است و جمع پتانسیل آن ها را دارد . 

پس تا اینجا یکی از مشکلات عدیده ی من در مورد بی ادبی می شود مشخص نبودن هیچ حد و مرز دقیقی خارج از عرف برای آن . یعنی ما عرف را اگر دایره ی کوچکی به مرکز ساده ترین رفتار ها و گفتمان ها در نظر بگیریم . در جمع های مختلف این دایره باید طبعا تغییر کند . مثلا در جمعی که همه بین 22-26 سال داریم طبعا ما با دایره بزرگتری طرف هستیم . مثلا میتوانیم از کلمات رکیک تری بدون اینکه بی ادبی شمرده شود استفاده کنیم .  منتها همین حالا که من دارم این مطلب را می نویسم ما تنها یک دایره عرف داریم که از آن برای تمامی مراسمات و گردهمایی ها استفاده میکنیم که آن هم از خطوط کاملا محوی بهره می برد که به خودی خود یعنی ما در ساختار اولیه نیز دچار شکل هستیم . 

از این بخش بدون پرداختن به جزئیات و توضیحات بیشتر گذر میکنیم . 


بخش دوم : بد دهانی

منظور از بد دهانی طبیعتا بکار بردن کلمات رکیک است . این که کلمات رکیک چیست و آیا واقعا رکیک است خیلی مساله ی ساده ای نیست . مثلا ما اندام جنسی همدیگر را کلمه ی رکیک میدانیم . در حالی که وات د فاک ؟؟؟ چرا باید رکیک باشن ؟؟؟ چه فرقی بین دست و پا و فلان جای آدم ( حتی من خودم از بکار بردن اسامی آنها پرهیز میکنم که به نوع خود شگفت انگیز است در حالی که در حال جستجو برای استدلال این موضوع هستم که آن ها را رکیک میدانیم :| ) است  . در حقیقت من در این مورد هم نشانه هایی از عرف و دنباله روی چشم بسته را میبینم . اگر آن قسمت بدن من رکیک است . فقط دلیلش این است که ما سر رکیک بودن آن باهم به اجماع رسیده ایم . برای اینکه این مساله بیشتر روشن شود سری می زنیم به قسمت 6 از فصل دوم ریک و مورتی :| به تصویر پایین نگاه کنید : 

ریک

در حقیقت در این قسمت از ماجرا ریک وارد جهانی میشه خودش ساخته برای حالا دلیلی که میخواسته . ریک به عنوان یه جور آدم فضایی وارد اون جهان میشه و خودش رو معرفی مکنه . و برای اینکه بهش خوش بگذره از کلمات رکیک دنیای خودش بعنوان تعاریف مثبت در اون جهان ساختگی استفاده میکنه . مثلا اینجا از انگشت وسطش بعنوان یه نشانه خوب استفاده میکنه و مطابق انتظار دقیقا همین اتفاق میوفته . یعنی اصلا مهم نیست که ما از چی حرف میزنیم و از چه نشانه ای استفاده میکنیم . این صرفا برمیگرده به یه توافق جمعی . مثلا اگه همه ما سر اینکه "میکنمت" تعریفی از خوب بودن طرف مقابل هست به توافق برسیم . میتونیم از فردا برای ابراز علاقه بکار ببریمش و هیچ اتفاقی هم نمیوفته . 



خب حالا اینارو داشته باشید تا در یه فرصت دیگه از یه زاویه دیگه بررسی و کنکاش کنیمش . 

در حقیقت من الان باید برم و حوصله تایپ ندارم . کلی مطلب مونده در این رابطه که ممکنه تا همینجا که گفتم رو هم تکذیب و تخریب کنه حتی . 


 

( این پست شامل افکار نامربوط نسبت به پستی است که در جای دیگر خواندم و آنجا نمیتوانستم بگویم دیگر )


مردم مریض شدن . چمیدونم یه چیز تو مایه های بیمار های روانی هیستریونیک . یعنی مردم خیلی درگیر نمایش شدن ، خودشون رو به نمایش میذارن ، کارهایی که کردن و نکردن رو ، شخصیتی که دارن و ندارن رو ، 

در کنار این نمایش حالا خاصیت فضای مجازی و قابلیتش رو در به نمایش گذاشتن و خود واقعی نبودن هم در نظر بگیری میشه همین افتضاحی که الان هستن . یعنی نمایش یک خود غیرواقعی ، در مواردی وانمود کردن به داشتن چیز هایی که در واقعیت نداری . 


اما به نظر من ایراد یا مشکل این افراد و اعمالشون نیست . مشکل اقبال و جامعه ای که حمایت میکنه از این نوع رفتار هست ، یعنی برخورد متفاوت ما با یکی که باباش وزیر باشه یا باباش معلم باشه باعث میشه اون تفاوت مطرح باشه و مهم باشه ، وگرنه مثلا واسه ی کسی مهم نیست یکی مثلا سلیقه ش تو انتخاب مدل کیف چطوریِ و به الطبع هم ما با آمال پست های مختلف از انواع کیف ها رو به رو نیستیم . 

الان پیج های اینستاگرام رو ببینی همه پر از عکس های مثلا هنری پر از دک و پز و جلوه های شیک و لاکچری اِ . اصن یجورایی کاربریش تغییر کرده حتی در این حد اسیر این موضوع شدیم ما . و من حق میدم الان که کسی براش مهم باشه که از پایین شهر بیاد الهیه که لوکیشن بزنه چون برای مخاطبش این مهم هست و تا جایی که این لوکیشن بخواد تعیین کننده باشه به نظرم کاملا طبیعی و قابل قبول هست این نوع دگر نمایی کردن ها . ( لوکیشن حالا مثال هست ) 

به صورت کلی به نظرم تمامی موارد بیخودی که ما به عنوان حاشیه فریادشون میزنیم اما بهشون به عنوان ملاک و معیار نگاه میکنیم قابلیت این رو دارن که توسط افراد به عنوان مسائل کلیدی شامل نمایش و تغییر بشن ، اگه کسی وانمود می کنه که هرشب میره رستوران و یا واقعا میره این به شخصیت اون فرد عموما ممکنه برنگرده ، به شخصیتی که ما دوست داریم از اون فرد داشته باشیم برمیگرده و اون فرد سعی در ارضاء این مورد میکنه بیشتر تا اینکه از رستوران رفتنش لذت ببره . یا مثلا تعریف های بیجا از نوتلا و پیتزا های پر از پنیر ، در اکثر موارد عکس هایی از خوراکی هایی میذارن ک اونقدر اشباع هست که حتی یه گاز نمیشه ازشون زد ولی همه به عنوان لذت بهش نگاه میکنن ، لذت نمایش و لذت دیدن ، این موضوعات زمانی شکل میگیره که مخاطب علاقه داشته باشه به وجودش . 

که اصلا اینکه ما به چیزی علاقه داشته باشیم ببینیمش و کسانی باشن که مطابق علاقه ی ما پست بذارن و سمت اون چیز ها برن به خودی خود عجیب نیست ، منتها وقتی عجیب میشه که ما نوع نگاه و برداشتمون و رفتارمون بر خلاف حرف های خودمون باشه ، این شفافیت رو از همه ی ماجرا میگیره ، یعنی شناختن شمارو سخت می کنه ، اعتماد رو سخت می کنه ، به الطبع تعداد آدم بد ها رو زیاد میکنه ، خب این حس بدی رو نسبت به جامعه اطراف کم کم در آدم بوجود میاره ، هیچکس دوست نداره بین یه مشت متظاهر دروغگو زندگی کنه ، ارزش هارو پایین میکشه وجود این اتفاق در جامعه ، همین معیار هارو حتی جا به جا میکنه و به صورت حباب بزرگی باعث میشه خیلی از مسائل بزرگتر از چیزی که هستن جلوه کنن و خیلی مسائل مهمتر پشت اونها دیده نشن ، که قطعا این آدم رو گول میزنه ، نه اینکه آدم ها تصمیم اشتباه بگیرن ، آدم ها شناخت رو بر پایه ی مسائلی تنظیم میکنن که معیار های درستی نیستن برای اون تصمیم گیری و شناخت . 
مثل همیشه ماشین روشن بود و من در شلوغ ترین خیابان آن ساعت های گرگان زیر باد کولر ماشین منتظرشان بودم . 
دوباره مثل همیشه بعد از 10 دقیقه تاخیر آمدند و نشستند . و باز هم مثل همیشه باید دقایق ابتدایی را تا رسیدن به اولین مقصد و پیاده کردن یکیشان به برگزیده مطالب آن روز گوش میدادم و صدای موزیک را هی کم و زیاد می کردم تا صدایشان به همدیگر برسد . امروز هم همان اتفاقات همیشگی افتاده بود برایشان . اما نه ! این یکی مثل همان اتفاقات همیشگی نبود . حداقل برای من . و برای خیلی های دیگر . 
گاهی روز ها می شود که از پیرمرد پیرزن هایی حرف میزنند که کسی را ندارند ، که غذایشان را نمیتوانند بخورند ، یا ماه هاست حمام نکرده اند . یا گاهی اوقات از جوان تر هایی حرف میزنند که کار درست و حسابی ندارند ، 30 سالشان شده و چیزی ندارند هنوز . یا گاهی اوقات از کوچک و بزرگ ، در مورد کسانی حرف میزنند که مریضی امانشان را بریده . و کلی از این چیز ها . 
اما واقعیتش را بخواهید هیچکدام آنطور که باید احساسات من یکی را برنمی انگیزد و توجه ام را جلب نمیکند و همان موزیک خودم را ترجیح می دهم . 
امروز اما ماجرا کمی متفاوت بود . شروع گنگی داشت اما در انتها همچیز کاملا روشن شده بود . می گفتند :

+امروز با آقای فلانی رفته بودیم خانه ی فلانی . هرکار که کردیم بازم حاضر نشد مارو ببینه . 
-اِ . هنوز هم نمیخواد کسی رو ببینه ؟؟ چی شد پس چکار کردید ؟ 
+هیچی دیگه . آقای فلانی از  پشت در هرچقدر تانست (توانست ) باهاش حرف زد . ولی راضی نشد که نشد . 
-حرف حسابش چی بود ؟؟؟ 
+مگفت شما به من نگفتید آمدید . باید قبل اینکه بیاین میگفتین . آقای فلانی هم رفت هندوانه زیر بغلش بذاره راضیش کنه گفت حق با تو اِ . در رِ باز کن حرف بزنیم . ولی باز راضی نشد . 
-دختره به باباش رفته . وگرنه مادرش که خانم فهمیده و خوبی اِ . الان با باباش زندگی میکنه دیگه آره ؟ 
+آره پیش باباشه . یعنی با مادرش بود اما مادرش نتانست تاب( طاقت و تحمل ) بیاره از دستش سپردش دست باباش . باباش آدم بیخیالیه . 
-آره باباش از همون اول هم همینطوری بود . انشالا خدا خودش کمک کنه بهش حیفه واقعا . 
+چمدونم والا انشالا که درست بشه کارشون حیفه واقعا دختر خوشگل و زرنگی هم هست اتفاقا . حالا آخر سر قرار شد با مادرش بیاد مرکز مشاوره هفته ی دگه .
-خب همینم باز اگه بیاد خوبه خداروشکر . 
....


و به مقصد اول رسیدیم . خوشبختانه از مقصد اول تا منزل آنقدر چراغ قرمز وجود دارد که میشود کاملا از خجالت همچین ماجرای گنگ و مبهمی سر در آورد . 

ماجرا در مورد دختری بود که زندگی اش را تعطیل کرده است . دختری که از شاگرد اول مدرسه تبدیل شده به جانداری که در حد نیاز میخورد و میخوابد و تحرک دارد . میگفت : حاضر نمی شود حتی بیاید حرف بزنیم . میگوییم مشکلت چیست میگوید مشکلی ندارم . میگوییم چه میخواهی ؟ میگوید هیچ چیز . میگوییم برو دانشگاه ادامه بده درس را میگوید نمیخواهم . میگوییم چرا ؟؟ میگوید چرا ؟؟ 
کلا غیر طبیعی رفتار می کند !
من اینجا صدا را کمتر کردم . برایم عجیب بود . همین جمله ی آخر . " غیر طبیعی رفتار میکند ! " عجیب بود چون به نظرم کاملا با عقل جور در می آمد . تک تک شرایط کاملا مانند چیدن قطعه های پازلی بود که قرار بود همین تصویر را به نمایش در بی آورد . کجایش غیر طبیعی است ! کجای این رفتار دختر 21 ساله ای که پدری بیخیال دارد و مادرش نمیتواند از عهده نگهداری اش بر بیاید غیر طبیعی است ؟؟؟ خصوصا در جامعه ی امروز ما کجایش غیر طبیعی است ؟؟ حتی این رفتار برای تمامی پسر و دختر های 21 ساله ی دیگر هم غیر طبیعی نیست . کاملا طبیعی است . 

گفت به نظر تو چگونه می شود این ماجرا را درست کرد . حداقل بهترش کرد . گفتم آدم برای راه رفتن برای بیدار شدن حتی برای همان غذا خوردن و خوابیدن هم انگیزه میخواهد . انگیزه بهش بدهید . گفت خب ما هم انگیزه دادیم . گفتیم درست را بخوان دکتر میشوی . درست را بخوان فلان اتفاق میوفتد . بچه دار میشوی شوهر میکنی فلان می شود.  ولی توفیری نکرد !
اما نمیدانست اینها انگیزه های همان آدم هایی هست که هرگز به این نقطه نمی رسند . نمیدانست فرق دارد افسردگی یک شاگرد اول  با یک شاگرد تنبل . افسردگی ناشی از دانایی با افسردگی ناشی از نادانی . فرقش این است . همینکه نمیتوانی به سادگی ارزش ها و انگیزه های ابتدایی را جلویش بیاوری و بگویی بدو ! نمیتوانی یک سیب را با قلاب جلویش بگیری و برایت تاخت برود . 

حرف زدن با این آدم ها جرئت میخواهد . جرئت میخواهد رو به رو شوی با حقایقی که نادیدشان میگیری که به خیال خودت بهتر زندگی کنی . یا بگوییم بهتر عمر خودت را سپری کنی . همین بهتر هم تعریف مشخصی ندارد البته . 

فرقش با من این است که من میتوانم بیشتر لذت ببرم . میتوانم از تجمع اهداف کوچک زندگی ام انگیزه تولید کنم یا توهم انگیزه و ارزش را به خودم بخورانم . مثل معتادی که در چرک و کثافت از مخدرش تغذیه میکند و احساس زندگی در قصر پیدا میکند !! مخدر من کافه و رستوران است . پینتبال و لیزرتگ است . مخدر من دریا و جنگل و دختر بازی و رابطه و ماشین سواری و مسافرت و موزیک و فیلم و استخر و فوتبال و .... است . مصرفشان میکنم تا از حقیقت زندگی ام دور شوم . فکر میکنیم آنها که اینها را مصرف نمیکنند و خوش نمیگذرانند مریضند . درست مثل فکری که در مورد همین دختر میکنیم درست مثل احساسی که معتادان به ما دارند . میگوییم معتاد ها با ما فرق دارند . آن ها انقدر مصرف میکنند تا نابود شوند . آنها بعد از مدتی دیگر لذت نمی برند . مگر کوریم خب ؟؟ نمیبینیم تفاوت فقط در مدت زمان قضیه است ؟؟؟ مگر ما انقدر عمر نمیکنیم و لذت نمیبریم از این عناصر کذایی زندگی تا نابود بشویم ؟؟؟ مگر ما بعد از مصرف هر روز چلو کباب از خوردنش سیر نمی شویم و لذتش را فراموش نمیکنیم ؟؟؟ مگر ما از زن و زندگیمان سیر نمی شویم و طلاق نمیگیریم ؟؟؟ برای فراموش کردن دردهامان رو به استفاده از لذت ها نمی آوریم ؟؟؟ چه تشابه غیر قابل انکاری !!! چه  تسلسل هماهنگی !! 

میخواهم بگویم . غیر طبیعی نیست . حتی خودش را بکشد غیر طبیعی نیست . مریض نیست . عجیب نیست . ما عجیبیم . من عجیبم . زنده بودن و شاد بودن ما خیلی عجیب تر است . 

حوصله ندارم بحث را به نتیجه برسانم . یا شاید اصلا از عهده به نتیجه رساندنش بر نمی آیم . یا حتی شاید نتیجه ای ندارد که آن برسیم . ارزش هایی را در زندگی در قالب عشق در قالب دین در قالب اخلاق برای خودمان تعریف کرده ایم . همه مان به صورت غیر قابل باوری زندگیمان بهمدیگر پیوند خورده است . انگیزه هامان در گرو همدیگر است . اگر فرض کنیم تنها انسان روی کره زمین هستیم شاید هیچکدام از انگیزه های الانمان دیگر برای ادامه زندگی به کارمان نیاید . شاید دختر ماجرا هم تنها باشد . 



** این یک پست عاطفی و از روی احساسات نبود . ممکن است قسمت هایی از متن گنگ و بی مفهوم جلوه کند . اگر خواستید روشن تر شود بپرسید . اگر نه که هیچ .