A P H E L I O N

۱۰۴ مطلب توسط «آیدین» ثبت شده است

امروز کمی بیشتر راجع به این موضوع فکر کردم . سعی کردم به جهات دیگری از این ماجرا هم دسترسی پیدا کنم . 


ایستگاه دوم عدم آگاهانه اندیشیدن را به نظرم میتوانیم شرایط اجتماعی و عرف جامعه فرض کنیم . تاثیر این عامل در رفتار "یکی بردار" اینطور است که فرد برای ارتقاء و یا تغییر شرایط اجتماعی اش دست به ازدواج می زد . سوء تفاهمی که امکان دارد ایجاد بشود این است که خب این یک اتفاق طبیعی است که با ازدواج در جایگاه اجتماعی یا رفتار اجتماعی فرد تغییر ایجاد بشود . اما مساله اینجاست که مادامی که این معیار ، تنها معیار ما برای ازدواج باشد ، فرقی با معیار قبلیمان که معیار جنسی بود ندارد . در حقیقت هر زمان که تنها یک معیار را برای انتخابمان لحاظ می کنیم ، معیار هویتش را به هدف تغییر می دهد . این تغییر هویت زمانی که ما از همان یک معیار هم برداشت مناسبی نداریم و با خطا آن را انتخاب می کنیم خطرناک است چون زمانی که هدف غیر قابل دستیابی و تقاضا بدون عرضه صورت می گیرد منطق ابتدایی هر آدمی حکم می کند که ماندن در آن شرایط توجیهی ندارد . 


اما این شرایط چطور ایجاد می شود . قبل از آن فکر می کنم با توجه به اینکه جایگاه اجتماعی یک نیاز مادی و کاذب است در مقابل نیاز جنسی که غریزی است ، پیوند ازدواج از این نوع پیوند به مراتب ریسک بر انگیز تری هست . اما چه شرایطی باعث پذیرفتن همچین ریسکی می شوند .  بزرگترین عامل موثر در وجود همچین شرایطی عرف جامعه است ، همانطور که قبل تر هم گفتم عرف یک ماده سمی است که جامعه را مسموم می کند . به عنوان یک انسان تا زمانی که ازدواج نکرده اید نمیتوانید عملا جایگاه اجتماعی مستقلی را برای خود فرض کنید . 


درست زمانی که ازدواج می کنید و بدون در نظر گرفتن کیفیت ازدواجتان جایگاه اجتماعی شما دچار تغییر می شود ، نگاه های پسر عذب و دختر مورد دار از روی شما برداشته می شود و تبدیل به آقای فلانی و خانم فلانی می شود . این تغییرات واقعا وسوسه کننده است اما به میزان همان وسوسه های جنسی میتواند شما را گمراه کند . 


به صورت کلی اما مساله ای که با آن رو به رو می شویم این است که فرقی میان انتخاب ها برای رسیدن به همچین اهدافی وجود ندارد و همین باعث می شود صرفا "یکی بردار"یم . 


ضمنا شرایطی وجود دارد که نمیتوانم همه آن ها را توضیح بدهم ، شرایطی که باعث می شود آژانس ها راننده مجرد نخواهند و شرکت ها منشی مجرد بخواهند . اینها مربوط به موضوع دیگری می شود که به اندازه کافی گسترده است تا برایش یک پست جداگانه در نظر بگیریم . فعلا همینجا کافی است . 



یکی بردار ، معمولا وقتی به کار برده می شود که تفاوت چندانی بین گزینه های پیش رو نباشد . اوایل زندگی معمولا هدف شکلات است و شیرینی و موز ، بعد تر هدف می شود رشته تحصیلی و شغل ، و حین یا بعد از آن نوبت به ازدواج می رسد . 


ازدواج در اینجا نماینده هر نوع از زوجیت هست ، نه صرفا حاصل عقد و عروسی . هدف اینجا بررسی رفتار "یکی بردار" در ازدواج است . 


نمیدانم شنیده اید یا نه ، ضرب المثلی در قالب لفظ و دهان به دهان می چرخد ، عموما در پسر ها و هدف آن هم دختر ها ، با این مضمون که ، "سوراخ باشه ، دیوار باشه" . با جنبه های بی ادبی و فمنیست تحریک کنش کاری ندارم . حقیقتی در نهان این لفظ وجود دارد و آن این است که حداقل یکی از جنس ها آنقدر نسبت به این اتفاق بی تفاوت عمل می کند که این بی تفاوتی و عدم آگاهانه اندیشیدنش جان گرفته و به شکل این مثل ابراز وجود می کند . 


اما خب ، ماجرا با یکی از جنس ها تمام نمی شود . و اصلا آنطور که به نظر می رسد یک مساله جنسی نیست . این اولین ایستگاه عدم آگاهی است . نر و ماده همدیگر را برای صرف جنسیتشان میخواهند . یعنی ویژگی های جنسی می شود اولین و در اکثر مواقع تنها ترین عامل موثر در تصمیم گیری برای ازدواج . اما منظورم از ویژگی های جنسی صرفا اندام جنسی نیست . اینجا جاییست که بحث کمی گره میخورد و ممکن است از محدوده ی مورد نظرمان خارج بشویم اما سعی می کنم با دقت قدم بردارم . 


اگر ویژگی های جنسی را در قالب تحریک پذیری غریزی متصور بشویم . من دوست دارم وقتم را با جنس مخالفم بگذرانم و بودن با جنس مخالفم در من هورمون هایی را ترشح می کند که باعث می شود از یک اتفاق یکسان بیشتر از زمانی که همان اتفاق بدون حضور جنس مخالفم می افتد لذت ببرم یا حتی گاها آن اتفاق معنایش را در صورت عدم حضور جنس مخالف از دست بدهد حتی . مثلا ، هیجان بیشتری دارم اگر در حضور جنس مخالف مشغول یک فعالیت هیجان انگیز باشم ، از اینکه جنس مخالفم از ویژگی ای در من تعریف کند بیشتر لذت می برم تا زمانی که همان تعریف یا بهتر از آن را طور دیگری یعنی جنس موافقم برای من بکار ببرد . 


این مساله با اینکه کاملا خوشآیند به نظر می رسد . کاملا گمراه کننده و خطرناک هم می تواند باشد ، خصوصا در شرایطی که جامعه ما دارد . شرایطی که از آن صحبت می کنم شرایطی است که خطای تحریک پذیری را در ما بالا برده است و به همان میزان آستانه آن را پایین آورده است . اما این بالا و پایین بودن به چه معناست . 


فرض کنید انتخاب نزدیک به ایده آل من در یک دنیای معمولی و با شرایط معمولی نمره ای بین 80 تا 100 دارد . برای اینکه شخصی واجد شرایط پیدا شود که بتواند همچین نمره ای را در خودآگاه یا ناخودآگاه من ثبت کند باید ویژگی های خاص و شرایط خاصی را در کنار تحریک پذیری بالا ( نه صرفا جنسی ) با آن شخص تجربه کنم . در یک شرایط نرمال یا کمی بالا و پایین تر از نرمال اینطور است که بازه ی این افراد محدود می شود تا در نهایت بتوانم انتخابی داشته باشم . اما در شرایط غیر نرمال ، مثل شرایطی که ما حالا تجربه می کنیم ، رفتار های طبیعی هر فرد می تواند برای آن فرد نمره ی بالایی داشته باشد ، به عنوان مثال اگر جنس مخالفی به من لبخند بزند و یا من را لمس کند ، میتواند واجد شرایط انتخاب قرار بگیرد ، این آستانه پایین در کنار تحریک پذیری بالا باعث می شود بازه ی انتخاب بی نهایت گسترده شود . و این بازه ی گسترده زمانی که خطای موجود در آن تا این میزان زیاد است اصلا خوب نیست . 


در مورد میزان خطا دو شکل وجود دارد ، یک شکل آن میزان خطای تحریک پذیری ماست که غریزی است و شاید غیر قابل کنترل ، و خطای دیگری که جنبه ی مهمتری دارد ، خطای عدم وزن دهی مناسب معیار های ماست ، وزن دهی معیار ها یعنی همان ضرایب نمرات ، یعنی اگر برای تحریک پذیری جنسی ضریب یک در نظر گرفته ایم ، برای ویژگی های دیگری مثل ویژگی های اخلاقی ، توانایی فکری و ... ضرایبی در نظر بگیریم که توانایی تاثیر گذاریشان را از دست ندهند . دوباره به همان ضرب المثل ابتدایی می رسیم و اینکه چرا وجود دارد . 


هدف در این پست صرفا آشنایی با لفظ "یکی بردار" و چرایی وجود آن در این زمینه بود و دوست دارم بعد تر ادامه آن را تکمیل کنم . 



یکی از دوستانم ، چند روز پیش با اشاره به من گفت تو آدم مرموز و پیچیده ای هستی ، معمولا این اتفاق می افتد هر از چند گاهی که با بقیه معاشرت می کنم . اما اینبار با اصرار همان دوست کمی روی این قضیه ریز شدیم ، البته نه قضیه من ، قضیه خودش . 


در پاسخ به این سوال که پیچیدگی را در چه چیزی میبیند کمی تعلل کرد ، کاملا مشخص بود ایده ای راجع به پیچیدگی ندارد و صرفا هر مبهمی را پیچیده میبیند . به نظرش اینکه او گاهی اوقات احساسات و افکارش را بازگو نمی کند او را آدم پیچیده ای می کند . این نوع از پیچیدگی اینطور است که صرفا خودش را طوری نشان میداده که نبوده . مثلا ، خودش را در حال لذت بردن از موقعیتی نشان می داده که لذت نمی برده ، یا خودش را عاشق کسی نشان می داده که نبوده . من این را پیچیدگی نمیدانم ، اسمش را پیچیدگی کاذب می گذارم . 


حالا و بعد از ایجاد این ترکیب به این فکر افتادم که دیگر کجا می توانم از آن استفاده کنم . فکر می کنم مرحله ی دیگری از این پیچیدگی کاذب زمانی است که بر خلاف عدم بیان احساسات و افکارمان ، که منجر به این پیچیدگی کذایی می شود ، آن ها را طور دیگری بیان می کنیم . ممکن است بگویید خب این که روی دیگر همان سکه است ، بیان نکردن درست منجر به بیان کردن غلط می شود . اما اینجا منطور این نوع از بیان نیست ، شاید اتفاق افتاده باشد برایتان که در بیان خواسته هایتان اولویت ها و ارزش های ردیفی از خواسته ها را با هم قاطی کنید و نسیت به آن احساس پیچیده بودن پیدا کنید . من این را هم یک پیچیدگی کاذب می دانم تا جایی که این پیچیدگی حاصل ضعف منطق و اطلاعات انسان باشد . یعنی چه ؟ یعنی اگر پیچیدگی را یک اتفاق ویژه و با کیفیت فرض کنیم که حاوی تضاد ها و جنگ ها ما بین نظریه ها و اصول ما هست . زمانی که این پیچیدگی صرفا به دلیل نداشتن چهارچوب و تمرکز و منطق بوجود بیاید دیگر آن کیفیت را ندارد و نمیتوانم به چشم پیچیدگی به آن نگاه کنم . 


انسان های پیچیده معمولا انسان های جذاب و منحصر به فردی هستند که این جذابیت و کاریزما را میتوان اینطور تشبیه کرد ، اگر یک انسان پیچیده و یک انسان ساده را در کنار هم قرار دهیم ، مثل این است که یک مکعب و یک مکعب روبیک را کنار هم قرار بدهیم . 


مثال بالا بر خلاف سادگی اش میتواند قوانینی را برای ما روشن کند که می توانند به واقعیت نزدیک باشند . برای مثال ، یک مکعب روبیک صرفا از یک مکعب ساده جذاب تر نیست ، زمانی که یک مکعب روبیک حل می شود ، دیگر با یک مکعب ساده فرقی ندارد . شناخت وجه های یک مکعب روبیک وقت گیر تر از یک مکعب ساده است و به همین تناسب در مورد یک مکعب ساده می توان خیلی سریعتر از یک مکعب روبیک تصمیم گیری کرد . 


ممکن است هیچوفت نتوانید یک مکعب روبیک را حل کنید . 


اگر با کانسپت مکعب روبیک آشنا باشید ، هر وجه رنگ مشخصی دارد اما زمانی که مکعب روبیک بهم ریخته است باید انتظار هر رنگ دیگری را در کنار آن رنگ داشته باشید ، این می تواند همان رفتار های غیر قابل پیش بینی باشد . 


میتوانم تا چند خط دیگر این مثال ها را تعمیم بدهم اما به خودتان واگذار می کنم . 


در نهایت ، پیچیدگی را در کیفیت قابل قبولش که حاصل آگاهی و منطق باشد دوست دارم . چون حل شدنی است . اما نسبت به پیچیدگی کاذب حس تنفر دارم ، چون وقت گیر است و در نهایت نتیجه ای در پی ندارد . 

شما هم یا خودتان یا در دوستان و آشنایانتان حتما کسانی را دیده اید که با ایده من مرکز جهانم زندگی را پیش می روند . این ایده امتیازاتی دارد و در عین حال خطرناک است . 


از امتیازات این ایده ی ناب ، این است که لازم نیست شما در زندگی مهارت یا قابلیت خاصی داشته باشید و یا به دنبال کسب آن باشید ، شما هرچه هستید باید جهان به شما احترام  بگذارد چون مرکز جهان هستید و امور دنیا حول محور شما در گردش است . مثلا در ابتدایی ترین گام این مرکز اندیشی ، ناسیونالیست بودن شما را مرکز جهان می کند ، مثلا من ایرانی هستم و از همین جهت مهمم و مرکز جهان هستم . یا من مسلمان هستم و از این جهت مرکز جهان هستم . یا من مو مشکی هستم و از این دست مثال ها که شناخته ایم و بسیار معمول و پر کاربرد هستند . 


اما مرکز جهان بودن با نژاد پرست بودن فرق دارد ، هر دو ظاهرا خودشان را برتر میدانند اما آنها که خود مرکز جهان پندارند ، اعتماد به نفس بیشتری در ارائه خودشان دارند ، و ضمنا این اتفاق در اکثر مواقع غیر ارادی و نتیجه مراحل رشد است و حتی نا آگاهانه جریان دارد . در حقیقت همه ما برای مدتی با این فرضیه در ذهن رو به رو هستیم تا زمانی که آگاهی ما به حدی می رسد که با این مساله رو به رو می شویم و از آنجا به بعد آن را کنار می گذاریم . 


مثلا عمه من فکر می کند امام زمان در ایران است و یارانش هم 15 نفر از فلان شهر و 20 نفر از فلان شهر دیگر ایران هستند و قانل او هم فلان زن از یک شهر دیگر ایران است . یا دوستی دارم که نسبت به عناصر خارج از دایره زندگی اش بی اهمیت است . مثلا با لوازم من به درستی رفتار نمی کند و خیلی راحت میتواند یک چیزی را خراب یا بی استفاده کند تنها به این دلیل که در مرکزیت فرضی جهان او عنصر تاثیر گذاری نیست . 


به صورت کلی ، مرکز جهان باعث میشود دنیای خارج از مرکز جهان نادیده گرفته شود و کم اهمیت جلوه کند . اما این آن قسمت خطرناک نیست . قسمت خطرناک ماجرا همان امتیازی است که برای آن قائل شدم . زمانی که شما خودتان را مرکز جهان بدانید ، خودتان به خودی خود و برای خودتان از اهمیت بالایی برخوردار می شوید که الزامات پیشرفت و کسب مهارت را از شما می گیرد . اعتماد به نفس حاصل از این طرز فکر باعث می شود در دنیای بدون مرکزیتی که همه در آن باهم زندگی می کنند و برخورد دارند ، تصمیمات و رفتار هایی داشته باشید که با آن چیزی که واقعا هستید تناسبی ندارد . تصور کنید فرضتان از یکم مراسم عزا ، جشن عروسی است ، پوشش و رفتار شما همانقدر میتواند عجیب باشد که زمانی که خودتان و یا نه ، حتی دیگران یا دیگر چیز ها را مرکز جهان فرض می کنید هست . 

بیایید اینطور فکر کنیم ، من نماینده 20 نفر از شما هستم ، یعنی هنوز نیستم ، اصلا اینطوری بگذارید بگویم ، من نامزد نمایندگی 20 نفر از شما هستم ، خب . 


حالا برای اینکه اکثریت رای ها را بدست بیاورم ، باید سعی کنم نظر اکثر شما ها را جلب کنم ، برای اینکار دو راه حل وجود دارد ، یا اینکه من عملا عقاید و نظراتی دارم که تابع اکثر شما ها هست ، و یا ندارم و تظاهر می کنم که دارم . در این مرحله اما این مهم نیست که چه راهی منجر به نتیجه می شود . 


برای انتخاب نامزد مورد علاقه خود ، معمولا چندین معیار را در نظر می گیریم و مطابق آنها نامزد ها را حذف می کنیم تا به نامزدی برسیم که بیشترین همپوشانی را با معیار های ما دارد ، 


در عین حال باید این را بپذیریم که نباید دنبال یک نامزد بی نقص و کامل در اکثر زمینه ها باشیم چون چنین چیزی وجود ندارد ، مثلا مانند نامزد ازدواجمان که بی نقص نیست اما برتری هایی دارد که می توان نقص هایش را نادیده گرفت هر نامزد دیگری هم همینطور می شود در موردش کار کرد . 


خب ، پس وقتی کل جامعه را در نظر میگیریم ، زمانی که یک نامزد به یک نماینده بدل می شود ، یک نماینده بی نقص نیست ، از 100 معیار و نظری که برای شما 20 نفر مهم بوده است ، ممکن است 90 تا و یا در شرایط کمتر بهتر ، 20 30 تا داشته باشد . اینطور می شود که نماینده شما ، بیشترین تطابق را با نظریات شما داشته است . اما بیشترین تطابق به معنای اتفاق نظر و تطابق زیاد می تواند نباشد . 


در مرحله بعد و زمانی که نامزد تبدیل به نماینده شده ی شما 20 نفر ، قرار است در مورد موضوعی تصمیم گیری کند . طبعا شما انتظار دارید تصمیمی گرفته شود ، که حداقل باب طبع 10 + یک نفر از شما باشد ، تا این نمایندگی معنا پیدا کند . اما این تصمیم میتواند تنها باب طبع یک نفر ، یا 4 نفر از شما 20 نفر باشد . و این اتفاق تکرار شود ، چون موضوعات مطرح شده همان نقص های کوچکی بودند که به ازای برتری های دیگر نادیده گرفته شدند . و اینطور می شود که نظر اقلیت بر اکثریت برتری پیدا می کند . در عین حال هم ایرادی در کانسپت و طرح دموکراسی دیده نمی شود چون تعدادی از نفرات یک نفر را در یک انتخابات به نمایندگی انتخاب کرده اند . 


حالا ، این نقص ها و برتری ها را طور دیگری ببینیم ، مثلا اگر یک جنس از عقیده یا نظری را از تمام نامزد ها بگیریم ، دیگر آن عقیده و نظر معنایی در انتخاب نامزد نهایی پیدا نمی کند و در آن زمینه هیچوقت مطابق انتظار جامعه تصمیم گیری نخواهد شد در آینده . 


مثلا فرض کنیم در یک روستای 200 نفری ، قرار است برای احداث تاسیسات مختلف هر روز تصمیم گیری شود ، خب مردم 10 نفر را قرار است به عنوان نماینده انتخاب کنند . 20 نفر نامزد قرار است داشته باشیم ، اما قبل از نامزد شدن باید به تایید کدخدا برسند ، حالا اگر کدخدا از بین روستایی هایی که در بالا دست روستا زمین دارند نامزد ها را تایید نکند ، یعنی نامزد ها فقط از روستایی های پایین دست روستا هستند ، حالا 20 نامزد داریم که از پایین دست روستا هستند ، از این 20 نفر در یک انتخابات کاملا سالم و قانونی و بدون شک و ابهام ، 10 نفر نماینده انتخاب می شود ، حالا این 10 نفر نماینده قرار است در روز های کاری شان نسبت به احداث تاسیسات در مکان های مختلف روستا تصمیم گیری کنند . این که تاسیسات مجهز تر در پایین دست تاسیس شوند اصلا تعجب بر انگیز نیست . ضمن اینکه در این مثال خاصیت مکانی اصلا ملاک نیست . 


احتمالا اگر جوانی بین 20 تا 25 ساله باشید ، تا بحال به عنوان کار آموز یا کار کرده اید ، یا پیشنهاد شده بهتان که بیا کار کن رزومه و تجربه می شود .

در حقیقت مردمان سرزمینم فکر می کنند یک جوان 20 تا 25 ساله که دانشجو هم هست ، نون نمی خورد و نیازی به حقوق مادی ندارد و فقط کافی است از نظر معنوی و تجربی تغزیه شود :| 

کارآموزی اتفاق جالبی است ، می روی در جایی ، با انگیزه و دوبرابر هر کارگر و کارمند معمولی آنجا کار می کنی ولی هیچ حقوقی دریافت نمی کنی ، در نهایت درست زمانی که قرار است از پوستین کارآموز خارج شوی و به یک کارمند بالغ تبدیل شوی دیگر نیروی کار نمیخواهند و بعد ها متوجه می شوی یک کارآموز دیگر جایت را گرفته است . 

حتی گاها اتفاق می افتد که شرکت ها فقط کارآموز می خواهند ، یعنی حتی لازم نیست چیزی بلد باشی ، فقط کافی است کارآموز باشی ، در اینطور مواقع معمولا کارآموز همان کارگر ساده معنی می دهد . یعنی جوانی که عموما سربازی نرفته و از جیب خانواده تامین می شود ، اما می آید برای شما کار های ساده و بیخودیتان را انجام می دهد که بعد تر پیشرفت کند و ارتقاء شغلی پیدا کند ، اما نمیداند شما فقط کارآموز می خواهید . 

کارآموزی کلا موقعیت عجیبی است ، مثلا خودت را زمانی پیدا می کنی که 3 ماه است هر روز یک کار ساده اما زمان بر را در بایگانی یا حسابداری انجام میدهی ، که همان کار را هم هر آدم ساده ی 13 سال به بالایی با یکبار گفتن یاد می گیرد ، و اگر به خودت نیایی ممکن است سال ها در آن موقعیت کار آموزی کنی و در نهایت با حقوق 3 باک بنزین بازنشسته شوی . 

بعضی اوقات هم پیش می آید که وارد جایی می شوی ، کاری که می کنند را از خودشان هم بهتر بلدی ، چون همه آنها میان سال های بی انگیزه ای هستند که هیچوقت نتوانستند خودشان را با پیشرفت تکنولوژی تطبیق دهند ، اما تنها کسی که هیچ حقوقی دریافت نمی کند باز هم تویی ، چون تو کارآموزی . 

اما همه ش اینطور نیست ، مواردی هم پیش می آید که چیز هایی یاد میگیری ، مثلا کار با یک دستگاه یا یک نرم افزار را یاد میگیری ، چیزی که در یک ویدئو 10 دقیقه ای یوتیوب هم یک هندی با انگلیسی دست و پا شکسته میتواند بهتر از صاحب کارت یادت بدهد . اما همان را هم یاد میگیری تا فقط همان را انجام دهی و میان کمبود نیرو و کمبود بودجه شرکت یک توازنی برقرار کنی . 


کارآموزی یک اهرم است برای زمانی که از تو میخواهند کاری را مفت انجام دهی ، ولی همزمان میخواهند زیر دین آنها باشی و فکر کنی داری قدم های رو به جلو در زندگی ات بر میداری . انگار داری ماهی اندازه حقوقت به آنها می دهی که این حس را به تو بدهند که تو هم کار و زندگی داری و آماده ی ورود به دنیای بزرگتر و پیشرفت و ترقی هستی . 

ولی نه . اگر میتوانی یک کاری را درست و به کیفیت هر کارمند دیگری انجام بدهی ، این که سربازی نرفته ای و یا دانشجویی و یا کم سن و سالی و یا زن و بچه نداری ، هیچکدام به معنی این نیست که نباید حقوقی را که برای آن کار در نظر گرفته شدی به تو ندهند . 
کار آموزی درست در مقطعی که آموزش در آن نیست شود دیگر نو لانگر کار آموزی نیست و صرفا کار است . اگر کار آموزی هستید که 2 ماه است چیز جدیدی یاد نگرفته اید و تاکید کارفرمای شما این است که همین ها که یاد داری را مسلط شو ، همین ها که یاد داری همه ی آن چیزی هست که قرار است یاد بگیری :| 

پست تمام شد اما لازم به ذکر است : 

ممکن است شما واقعا گیج و خنگ باشید و اینکه چیزی یاد نگرفته اید یا حس کارگری دارید درست باشد اما مقصر آن خودتان باشید . 

این سوم قسمت از زیر شاخه های شربت گل است . 


ابتدا بگویم این که اصلا آیا همین 3 زیر شاخه وجود دارد و قابل بحث است یا خیر ، نه اینطور نیست . اصلا فکر نمی کنم حتی این 3 زیر شاخه بتواند قسمت قابل قبولی از موضوع را نیز پوشش دهد . اما فعلا کاری به این ندارم که تا چه اندازه می توانم جامع مسائل را بررسی کنم . شاید این زیر شاخه سوم اصلا از اول هم وجود نداشته بود و من خودم همین حالا و همین 4 دقیقه پیش متولدش کردم . 


اینبار بر خلاف دو زیر شاخه قبل که مستقیما به خود ما مربوط بود ، میخواهیم محدوده ی خارج از ذهن را هم کمی کنکاش کنیم . این که آیا واقعا این محدوده مورد بررسی تاثیر گذار است یا نه را نمیدانم چون حالا تصورم این است که همه چیز به نگاه و افکار خودمان برمی گردد . اصلا نمیدانم آیا همچین فضایی وجود دارد یا نه . فضایی که همه چیز در آن خالص و دست نخورده است و هیچ دیدگاه و فعلی روی آن اعمال نشده س . فضایی که واقعیت شربت گل را برای ما توصیف می کند . برای ما یک واحد قابل مقایسه ایجاد می کند و فاصله ما از واقعیت را تشریح می کند . 


قبل از آن اما تعریفی است که به مناسبت رشته ی تحصیلی ام چند باری برایم تکرار شده است ، البته این تعریف برای اعمال مهندسی و ریاضی کاربرد دارد اما فکر می کنم تعمیم پذیر باشد . زمانی که یک فاصله را اندازه گیری می کنیم ، هیچوقت نمیتوانیم بگوییم مثلا 2 متر است ، هیچوقت هیچ فاصله ای را نمیتوانیم بگوییم فلان متر است . در عوض اینطور گفته می شود ، این فاصله 2 متر است با خطای 3 سانتیمتر ، یعنی این فاصله 2 متر اندازه گیری شده اما ممکن است 1متر و 97 سانت و یا 2 متر و 3 سانت باشد ، یعنی فاصله ای که ما اندازه گرفته ایم تا واقعیت آن فاصله حداکثر 3 سانتیمتر فاصله دارد . این دقت می تواند با تکرار این اندازه گیری ( تفکر بیشتر ) و یا ارتقاء وسیله اندازه گیری ( مطالعه یا مشورت ) بیشتر شود . یعنی فاصله ما از واقعیت بشود مثلا 1 سانتیمتر ، بشود 5 میلیمتر . حالا فکر می کنم برای مسائلی از این دست که کیفی است ، ذهن ما هم با یک دقتی می تواند مسائل را بررسی کند نمی شود بگوییم واقعیت اینطور است . مثلا من همیشه از " فکر می کنم " قبل از اینکه نظری بدهم استفاده می کنم . این یعنی چیزی که دارم می گویم با فکر من اندازه گیری شده و تحلیل شده است . این یعنی قطعا با واقعیت آن چیز فاصله دارم ، حالا گاهی کم گاهی زیاد . 


در مورد آن فضای واقعی هم که حرف می زنیم هدف همین است . چون ما فکر می کنیم مثلا فلانی زندگی دردناکی دارد و بر اساس اینکه این فکر واقعیت دارد برایش غمگین می شویم . یا ما فکر می کنیم فلانی از فلانچیز خوشش می آید و بر اساس اینکه این فکر واقعیت دارد آن چیز را برایش می گیریم تا خوشحال شود . همین حالا هم که در مورد شربت گل یا هرچیز دیگری حرف می زنیم یک واقعیت فرضی را برای خودمان در نظر می گیریم تا مطابق آن واکنش نشان دهیم . اینجاست که این پست به شربت گل مربوط می شود . 


اینکه در واقعیت زندگی شربت گل چه اتفاقاتی می افتد شاید هیچوقت به ذهن ما خطور نکند ، شاید هیچوقت برای واقعیت زندگی شربت گل ناراحت نشویم . اما نه شربت گل و واقعیت زندگی اش ، بلکه تمام واقعیات زندگی همه ما همینقدر می تواند فرضی و بی دقت باشد . اینکه ذهن ما و آن چیزی که می شود ابزار اندازه گیری واقعیت برای ما ، که به آن "درک" ما از شرایط می گوییم تا چه اندازه دقت دارد ، فاصله ما از واقعیت را مشخص می کند . 


درک واقعیات همان نزدیکی به واقعیت مسائل است . اینکه هیچوقت نمی توانیم به درک محضی از واقعیت برسیم را باید بپذیریم . ولی این اصلا به معنی این نیست که کار ما لنگ بماند ، ما همین حالا هم نمیتوانیم به اندازه ثابتی از فاصله ها برسیم اما سفینه به فضا می فرستیم و فرود می آوریم . 


حالا این فضای واقعی چه تاثیری در آن چیزی که در مورد شربت گل و اتفاقات تراژدیک و زیبا پنداری و اینها گفتیم دارد . 

فاصله ما از واقعیت ، می تواند تعیین کننده رفتار ما باشد در قبال مسائل، اینکه همه ی ما در محدوده ای از واقعیت پلاسکو قرار بگیریم که در آن احساس غم به ما دست بدهد ، و یا اینکه همه ما در محدوده ای از واقعیت معدن زمستان یورت قرار بگیریم که نسبت به آن حسی نداشته باشیم ، شاید نشان دهنده تاثیر عواملی در درک ما باشد که نسبت به دخالت آنها بی اختیاریم . چون ما حالا می دانیم واقعیت ریزش معدن و سوختن پلاسکو تا حدودی یکی است . اما فاصله ی ما و درک متفاوت ما آن هم به صورت جمعی میتواند جالب باشد . موردی اینجا هست که ما آن را نادیده میگیریم . صرفا نمی تواند تفاوت در ادراک ما باشد . وقتی یک نفر یک فاصله دو متری را 1.5 اندازه بگیرد طبیعتا حدس ما این است که ابزار اندازه گیری خراب است و یا شخصی که فاصله را اندازه گرفته اشتباه کرده است . اما زمانی که افراد مختلف با ابزار مختلف همین فاصله را هر نفر در همین محدوده اندازه بگیرد ضمن اینکه ما میدانیم واقعیت این فاصله 2 متر است ، شرایط کمی عجیب می شود . در حقیقت اندازه ها دقت خوبی دارد . شاید 100 نفر آن را اندازه بگیرند و همه در محدوده 152 تا 148 باشد . اما در کنار این دقت صحت چندانی ندارد . اینجاست که ما به اشتباه فکر می کنیم رفتاری که از خودمان در آن شرایط نشان می دهیم و یا درکی که داریم کاملا منطقی است . در حالی که این منطق از اساس معنا ندارد . 

در حقیقت گاهی عواملی در درک ما دخیل هستند که در راستای واقعیت نیستند ، یعنی معیار های ما برای سنجش واقعیت ما را به واقعیت نزدیک نمی کنند . زیبایی میتواند یکی از آن ها باشد . فاصله ما از محل حادثه و یا نسبت فامیلی ما می تواند یکی از آن ها باشد . میتواند هم نباشد . ما در اکثر مواقع نسبت به این عوامل کوریم . نمیتوانیم تاثیرشان را ببینیم و همین باعث می شود خارج از کنترل و آگاهی ما نسبت به فاصله ما از واقعیت تعیین کننده باشند . اینجاست که مثلا ما از گونیا برای اندازه گیری دما استفاده می کنیم . 


فکر می کنم نتیجه ای برای این مطلب ننویسم و بگذارم افکارتان خودشان پیش برود . 

این دومین زیر شاخه از پست شربت گل است . 


قبل تر در مورد عذاب وجدان و اینکه چرا نباید خیلی اوقات غمگین باشم گفته م . ممکن است نوعی همپوشانی تلقی شود اما در این پست میخواهم از بعد دیگر ماجرا به داستان نگاه کنم . 


در مورد شربت گل گفتم ، من برای شربت گلی که زیبا بود ناراحت می شوم . در قبال شربت گل زیبا احساس مسئولیت می کنم و برای من بنی آدم اعضای یک پیکرند زمانی معنا پیدا می کند که چیزی بیشتر از مفهوم یک درد در میان باشد . به این تعریف که ، من برای هزاران دختر و پسر بدبخت تر از شربت گل اهمیتی قائل نیستم . چون بد قیافه هستند . تنها و فقط به این دلیل که نسرین از کابل صورت زشت تری از گلوریا از پاریس دارد اگر گلوریا بمیرد بیشتر از مرگ نسرین ممکن است ناراحت شوم و یا واکنشی نشان دهم به این نشان که برایم اهمیتی داشته است . 


قبل تر مثل همین حرف را زده ام اما ، اینبار می خواهم بگویم من فکر نمی کنم این شرایط من را به انسان بد یا خبیثی تبدیل کند . این حرف در ابتدا و به ظاهر پلید به نظر می رسد . ممکن است در ذهن خود به من حمله کنید . اما فکر می کنم افکار ما پر است از ارزش هایی که همین تفاوت را به شکل های دیگری رقم می زند و ما هیچوقت متوجه آن نمی شویم . و چون در نگاه بصری و سطحی ما نمی گنجد نسبت به آن موضعی نداریم و گاهی مبتلا به آنیم و در عین حال نسبت به آن معترض . 


در حقیقت نگاه من به این صورت ، زیبا را از زشت جدا کردن و برای زیبا اهمیت قائل شدن . به مفهوم زیبایی بصری که در پست قبل از آن گفتم . فرقی با نگاه ارزشی من زمانی که برای ایرانی بیشتر از عراقی غصه می خورم . یا زمانی که برای مسلمان بیشتر از یهودی غصه می خورم . و یا زمانی که در یک تصادف برای فامیلم بیشتر از غریبه ای که در همان وضعیت است غصه می خورم ندارد . ( منظور از غصه خوردن توجه و اهمیت است نه غصه به معنای واقعی کلمه ) 


فکر می کنم در این زمینه هم تنها اگر یک لایه همه چیز را کنار بزنیم و تمام جلوه های بصری را فیلتر کنیم. به ارزش ها و الگو هایی می رسیم که درست مطابق با همان بی منطقی ترجیح گلوریا بر نسرین شکل گرفته اند. اینکه ما تا چه حد این منطق و این ترجیح را قابل قبول بدانیم یا آن را متهم کنیم زمانی جالب است که خودمان درگیر همان الگو هستیم . حس میهن پرستی ،حس نژاد پرستی، حس جنسیت پرستی و .. درست به اندازه همان ترجیح ساده ابتدای حرف پوچ و خالی از اخلاق هستند . اما پر از منطق و قواعدی هستند که در ما احساسات خوب یا بد را منعکس می کنند . بدون آنکه بدانیم . مثلا زمانی که تیم ملی بازی ای را می برد ، همه خوشحالیم و این حس میهن پرستی به نظر ستودنی می آید . اما در نهایت به رشته هایی از نیاز جمعی خودمان می رسیم . رشته هایی که در آنها منطق اینگونه عمل می کند ، تیم ملی ما می برد . ما ایرانی هستیم . جهان از ایرانی ها تعریف می کند و ما را ستایش می کند . ما به عنوان ایرانی نیاز به ستایش شدنمان بر آورده می شود ، و این منطق پوچی است . در حالی که نمیتوان منکر بروز این حس خوب و رفع این نیاز کذایی شد . در مورد نسرین و گلوریا هم همینطور است . نسرین برای روشن فکران می شود برآورده کردن نیازی که در آن فرد نیاز به نشانه هایی دارد از اینکه ستوده شود نسبت به انسان بودن و شریف بودن و مبارز بودنش . گلوریا برای شوآف کنندگان می شود برآورده شدن نیازی که در آن فرد می خواهد طور دیگری به نظر برسد . ( منطق و شکلی که برای نیاز و رفع نیاز رسم کرده ام فرضی است و صرف اینکه بدانیم منطق و الگویی وجود دارد، طبعا در افراد و جوامع متفاوت است ) 


به همین دلیل است که فکر می کنم اینکه برای شربت گل زیبا اهمیت قائل شوم و برای شربت گل زشت نه ، پذیرفتنی است . نمیگویم ستودنی و اخلاقی است ، اما میدانم در میان تمام جبهه های اخلاقی که رو در روی این نظریه شکل خواهد گرفت ، تعداد کمی از آن ها می توانند نزدیک به آن چیزی باشند که مدعی آن هستند . و بخش بزرگی از این اتفاق حالت طبیعی انسان است . ما برای آفریدن ارزش ها و ضد ارزش ها بیش از اندازه از واقعیت فاصله می گیریم . 

این اولین زیر شاخه از زیر شاخه های پست قبلی است . 

در حقیقت فرصتی است برای اینکه کمی نه در سلایق بلکه در الگوی منتهی به زیبا پنداری خود کنکاش کنیم . الگوی منتهی به زیبا پنداری ترکیبی است که همین حالا ساختم . احتمالا همانند تولدش در ابتدای این پست ، در انتها نیز همینجا دفن بشود . پس بگذارید لااقل تعریفی در خور این زندگی کوتاه برایش ترتیب دهیم. 


الگوی منتهی به زیبا پنداری ، شاید بتوان اینطور گفت ، من تو را زیبا میبینم . زیبایی را در تو میتوانم تشخیص دهم . این می تواند به این خاطر باشد که از رُژ تیره استفاده کردی، و میتواند به این دلیل باشد که علی رغم تمام ویژگی های شخصیتی منحصر به فردی که داری ، در مقابل رفتاری متواضعانه از خودت نشان می دهی . میتواند این زیبایی زمانی که به تو میل جنسی دارم با زمانی که صرفا بخواهیم با هم وقت بگذرانیم جنبه های متفاوتی داشته باشد . مثلا اگر همیشه در صف باجه های بانک ببینمت تقریبا میتوانم زیبایی ات را در طرز راه رفتن یا صدایت که از دور می رسد خلاصه کنم و میتوانی سراسر زیبا باشی . در حالی که کافی است به جای بانک در یک مغازه حاشیه پمپ ینزین بین راهی ببینمت و ساده از کنار وجود خاکستری ات رد بشوم . الگوی زیبا پنداری می شود آن مسیری که من تو را از آن عبور می دهم و اگر بتوانی به انتهای آن برسی و از تمام موانع گذر کنی ، حالا اگر کمی هم زخمی بشوی ایرادی ندارد ، من تو را زیبا می بینم . 


حالا میتوانیم بهتر با این الگو کنار بیاییم و تعمیمش دهیم . میتوانیم آن را به اشیاء به حوادث به احساسات و هرچیزی که در تصورمان می گنجد و قابل ارزیابی است مرتبط کنیم . برای بعضیشان پیدا کردن و ساختن این مسیر مشکل و برای بعضیشان آسان تر است . گاهی مسیر را به دفعات اشتباه ترسیم می کنیم و این میتواند خوب نباشد . 


فکر می کنم ساده ترین المان هایمان برای قرار دادنشان در الگو ، همان جلوه های بصری و عموما سلیقه ای باشد . مانند همان رُژ قرمز ، مانند چشمان رنگی شربت گل ، خیلی راحت می توانیم انتخاب کنیم میان اینکه چشم تیره را زیباتر از رنگی میبینیم یا نه . خیلی راحت با در کنار هم قرار گرفتن چشم تیره و موی تیره و پوست برنزه میتوانیم با خودمان بگوییم این زیبایی است . اما گاها جایگاهی برای المان های غیر بصری مان ، که میتوانیم بر سر بود و نبودش بحث کنیم ارزشی قائل نمی شویم . به واقع هم سخت است . از المان های غیر بصری زیبایی میتوان به مهربانی که ساده ترین شکل آن است و برای اکثرمان قابل تشخیص است نام ببریم . در ذهن خود تصویری رو به خاطر بیاورید که شخصی با یک کودک مشغول بازی است . در تصویر یک سری بادبادک هست ، یک سری درخت هست و چیز های دیگر که هرکدام میتواند زیبایی تصویر را تشکیل دهد . اما میدانیم سهم بزرگتر این زیبایی منحصر به عملی غیر بصری است . 


منظورم این است که شاید اگر به نوعی دقیقتر الگوی منتهی به زیباپنداری خودمان بررسی کنیم ، نتایجی متفاوت نسبت به قبل دریافت کنیم . اگر دکمه اکتیویت تمام المان ها را اعم از بصری و غیره فعال کنیم . اگر ضرایب اهمیت هر المان را مورد بازنگری قرار دهیم. عموما از دیدن اینکه شخصی به یک کودک کار کمک کند خوشحال می شویم ، صحنه را زیبا میبینیم ، اما در عین حال برای خیلی ها دردناک است ، هیچ زیبایی ای در خریدن گل یا دستمال از یک کودک کار نیست . حتی اگر همه ش را یک جا بخری . 


تصمیم نداشتم اینقدر از مثال ها استفاده کنم . الگوی منتهی به زیبا پنداری از آن جا مهم می شود که ما برای زیبایی ارزش به مراتب بیشتری قائل می شویم . از اینجاست که این پست زیر شاخه از از پست قبل می شود . اگر قرار باشد من خودم را نسبت به زیبایی ها مسئول بدانم . به دنبال زیبایی ها بروم . و برای زیبایی هزینه کنم . طبیعتا ابتدا باید الگوی منتهی به زیباپنداری ام را بشناسم . تنها در این حالت میتوانم خودم را نسبت به تصمیمات و عواقب آن ها مسوول بدانم . ابنکه الگوی منتهی به زیباپنداری من چه سهمی از سلایق من و چه سهمی از افکار خارجی درش هست . اینکه چه میزان متاثر از اطرافیانم شکل گرفته است . چه میزان محیط زندگی من در المان های موجود در آن نقش دارد . چرا دختر سفید پوست مو بور را زیبا تر از دختر برنزه مو مشکی می پندارم . اینها نه اینکه بخواهد ما را به الگوی پرفکت و ایده آلی منتهی کند . قبل تر از کمال گرایی نالیده ام . اما صرف آگاهی من از این عوامل می تواند در تصمیم گیری هایم . در متقاعد کردن خودم برای تصمیم هایی خلاف سلیقه اما بر پایه منطقم کمک کند . 


فکر می کنم توضیحات برای زیبایی کافی است . دو زیر شاخه دیگر می ماند که امیدوارم زودتر آن ها را هم به متن برسانم . 

شربت گله


تصویر بالا رو حتما همه برای یکبار هم که شده دیدیم ، این تصویر متعلق به دختری به نام شربت گل هست . در دوازده سالگی ، در سال 1984 . شربت گل حالا باید سنی حدود 46 سال داشته باشه . 


شربت گل اما حالا اصلا زیبا نیست ، همانقدر زیبا نیست که اهمیتش را از دست بدهد . این پست هم در مورد شربت گل نیست . در مورد اتفاقی است که همه با آن آشنا هستیم اما در عین حال به شدت از آن حذر می کنیم . آن را بد می دانیم . ارزشی برایش قائل نیستیم . اما از تاثیر آن نمی توانیم چشم پوشی کنیم . 

شربت گل حالا مثل معدن زمستان یورت هست . مثل بمب گذاری های عراق . دیگر اهمیتی برای ما ندارد ، چون جلوه ی بصری اش تحریک کننده نیست . چون وقتی به آن نگاه می کنیم غیر از بدبختی و مرگ و نا امیدی ، که همان چیزی است که میگوییم برایش غمگین می شویم ، زیبایی ای را (به مفهومی که نمیدانیم چه اندازه درست است) در مسیر فنا نمیبینیم . برای ما همدردی زمانی که مورد رو به رویمان خالی از جنبه های بصری اِ پر زرق و برق ( مطابق تعریف های ذهنی سطحیمان از آن ) باشد مفهومی ندارد . رقبت نمی کنیم برایش اشک بریزیم . یا اصلا غمگین نمی شویم . اصلا آن را به خودمان مربوط نمی دانیم . اصلا درکی از یک حادثه زمانی که جنبه های تراژدیک آن کم باشد نداریم . در مورد این ها قبل تر در پست دیگری حرف زده م . حالا موضوع اما چیز دیگری است . 


اینبار میخواهم بگویم احتمالا درستش همین است ! درستش این است که من برای شربت گلی که زیباست غصه بخورم نه شربت گلی که حالا دیگر چهره ی جذابش را از دست داده است . من باید برای حوادث تروریستی اروپا متاسف شوم نه روهینگیا یا یمن یا هر جایی که مردمش معمولا فقیر و چهره ای نا منطبق با سلیقه من دارند . من به مراتب برای کسی که چهره جذابی دارد ارزش بیشتری قائلم . امروز میخواهم این را بپذیرم . من برای دختر چشم رنگی کلاس احترام بیشتری قائلم تا آن دختر معمولی دیگر کلاس . من با افراد خوشگل نرم تر برخورد میکنم تا افرادی که چهره مطلوبی ندارند از نظرم . من از راه رفتن کنار پسر خاله ام منزجرم چون چهره اش مطابق میلم نیست . من ترجیح دادم جای یک پسر زشت یک پسر خوش قیافه جایش را در گروه بگیرد . من به راحتی از حق افرادی که قیافه خوبی ندارند صرف نظر می کنم . در عین حال ، زمانی که در مقابل افراد زشت و افراد خوش قیافه رفتار یکسانی از خودم نشان می دهم به خودم تبریک می گویم بابت لطفی که به آن فرد زشت کرده ام و به این مهر و عطوفتم میبالم . اگر حق من توسط یک فرد خوشگل و پولدار خورده شود عموما بیشتر میتوانم خودم را کنترل کنم نسبت به زمانی که یک فرد زشت و فقیر حقم را صلب کند . من به طرز وحشتناکی نگاه جنسیتی و نژادی با تمام متعلقات و آپشن هایشان را دارم . 


این پست اینجا تمام می شود . احتمالا 3 زیر شاخه از این پست بعد تر به انتشار می رسد که بدون آنها این پست کاملا ناقص است .