A P H E L I O N

متاسفانه من هم گاها پیش می آید که درگیر سریال های تلوزیونی می شوم . البته نه آنقدر درگیر که با حساسیت دنبالشان کنم و ساعت پخش و تکرارشان را حفظ کنم . معمولا وقتی خانواده می بیند من هم می بینم . به همین سبب سریال پایتخت را انتخاب کردم که ببینم با توجه به شباهت زبانی و فرهنگی مان باهاشان . ( البته نه آنقدر ! ) در مورد پایتخت 5 اما نکته ای برایم عجیب بود . 

شاید ذهنتان را حالا برای اظهار نظر های سیاسی و تند با درون مایه سکولاریسم و اینجور چیز ها آماده کرده باشید اما از اساس می خواهم درباره چیز دیگری بنویسم . آن چیز دیگری را هم که میخواهم بنوسیم قطعا به گوشتان خورده است . اما خب سعی میکنم طوری بنویسم که حداقل ولتاژ نوری که به چراغ می رسد را بیشتر کند . 

البته لازم است بدانیم که نمیتوانم همه آن چیزی را که میخواهم بگویم . حتی نمیتوانم قسمت هایی را به صورت جمله در بی آورم . ممکن است نشود به آن چیزی که میخواهم برسم . اما تلاشم را می کنم . 

فکر می کنم پر واضح است که هدف از ساخت مجموعه پایتخت 5 چه بود و سعی در القای چه چیزی داشت و دارد . این بین اما ابهاماتی در ذهن من نقش بسته است ، نه در مورد اینکه موضوع فیلم تا چه اندازه حقیقت دارد و یا اینکه موضع من نسبت به ماهیت فیلم چیست . بیشتر نگران تفسیر ذهن هایی هستم که مکررا با هم به اختلاف می خورند . نمیدانم تا چه اندازه این مجموعه جنگ ، دخالت ، کمک ، هزینه ، تلفات و .. ما را در سوریه برایتان قابل قبول و توجیه کرده است که هدف آن به ظاهر همین است . اما نکته ای عمیقا من را آزار می دهد و آن نمایش همچین چیزی است ، در عین حال که نمایش آن و آگاهی ما نسبت به چنین اتفاقی منطقی و معقول به نظر می رسد نمی توانم مخالف آن نباشم . دختر 16 ساله ای را تصور کنید که به پای یک مجموعه کمدی می نشیند و شاهد صحنه های دیشب می شود . دیگر مهم نیست شما یا هرکس دیگری چه اندازه برای آرامش و آسایش و امنیت و هرچیز دیگری تلاش کرده اید . تا ابد این صحنه وارد ذهن دختری می شود که شما برای اینکه همان دختر این صحنه را تجربه نکند هزینه می کنید و میمیرید ، و این منطقی به نظر نمیرسد ! مسخره است حتی اصلا آگاهی را شامل نمی شود و هیچ چیز مثبتی در آن نیست که مردم همچین صحنه ای را هنگام دیدن سریالی با رزومه مشخص و موضوع مشخص که قطعا مطابق با همین معیار ها به پایش نشسته اند شاهد باشند.  نمیدانم آیا لذت تقدیر و قدر شناسی وادار می کند که ذهن ها را فدا کنید و یا توجیه برخی اتفاقات و هزینه ها و کاستی ها ! اما واضح است که هدفی جز بدست آوردن و هدایت افکار عمومی در چنین صحنه هایی و در چنین مجموعه هایی به چشم نمی خورد . 

در حقیقت اسیر نوعی کنترل از نوع مردم همینم ندارن بخورن هستیم . هر سال و هر ماه تعداد زیادی اجساد به نام شهید با پوشش تلوزیونی ، اخبار فراوان از کشور های جنگ زده و اتفاقات تروریستی و غیره و ذالک به مغزمان فرو می رود . و ما بیخیال این که پس من چی ؟؟؟ پس ما چی ؟؟ می شویم . بیخیال اینکه من حق دارم خواسته هایی داشته باشم . تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری . من حق دارم طوری که میخواهم باشم . تو حق نداری طوری که میخواهی من را درست کنی . 

اما همه ی اینها معمولی شده است . فردای پخش سریال پر می شود از افکاری که خدارا شکر . حالا قدرشان را میدانیم . مرسی که هستند . هرچقدر هزینه کنند می ارزد . حالا ایرادی ندارد که برخی محدودیت ها داریم . و در نهایت همچیز با "در عوض امنیت داریم" رفع و رجوع می شود . این معمولی شدن بد است . کلا معمولی شدن بد است . معمولی بودن بد است . خسته می کند آدم را . ما را تبدیل به همین آدم ها می کند که شده ایم . خسته از اعتراض ، و تفکر حتی . خسته از تلاش برای رسیدن به نتیجه ای درست . 

fish

آن پا پای من است در سمت راست ، و بی شک یکی از بزرگترین اشتباهات بشر با دمپایی به بازار ماهی رفتن است :))

با دیدن تصویر بالا نمیدانم متوجه شدید یا نه ، ماهی که روی آن فکوس کرده ام ماهی عجیبی است ، من خودم ماهی های زیادی دیده ام ، خصوصا از نوع کپور ، تمام زندگی ام باهاشان سر و کار داشته ام ، خیلی اوقات پولکشان را کنده و داخل شکمشان را هم تمیز کرده ام یا حتی در کودکی با بادکنک های داخل شکمشان که شما احتمالا نمیدانید چیست بازی کرده ام . برای من این ماهی کپور ماهی عجیبی است .

بیایید زمان را کمی به عقب برگردانیم و به زیر آب دریا یا حوض پرورش ماهی برویم . در میان هزاران ماهی معمولی ، درست مثل ماهی های دیگر تصویر ، یک ماهی وجود دارد که هیچ ماهی دیگری شبیه آن نیست ، حداقل از نظر ظاهر اینطور است . حالا نمیدانم ماهی های اطراف این ماهی متوجه این تفاوت شده بودند یا نه . یا اگر می شدند چه رفتاری از خودشان نشان می دانند . و یا این تفاوت برایش در زندگی یک محبت بود یا یک عذاب . نمیدانم اصلا خودش از این تفاوت خوشش می آمد یا نه . اما خب در هر حال ما یک ماهی داشتیم که با ماهی های دیگر فرق داشت . اما با همه اینها حالا چی ؟؟ حالا مثل تمام ماهی کپور های دیگر حوضچه شان با همان قیمت کیلویی نمیدانم چقدر روی سکوی بازار ماهی است تا فروخته شود و مثل بقیه ماهی کپور ها پَر شود و تمیز شود و احتمالا سرخ شود . آدم ها که از کنارش رد می شوند برایشان مهم نیست که این ماهی چرا پولک های عجیبی دارد . یا اصلا متوجه نمی شوند که این ماهی چه ماهی عجیبی است . میتواند چه داستان عجیبی پشت این ظاهر عجیب باشد. میتواند چه سرگذشت عجیبی داشته باشد و از این دست سوالات . حالا تنها چیزی که مهم است وزن آن است . که آن هم برای ما مهم است . 

از حرف هایی که زدم میتوان حالا نتیجه هایی گرفت ، به مسائلی ربطشان داد و فکر هایی به سر بزند . مثل همیشه تعمیمش داد به چیز های دیگری که برای خودمان و در بین خودمان اتفاق میوفتد و از این چیز ها . این بار از نتیجه گیری فاکتور میگیرم . شاید بعد تر نوشتم مثلا آن ها را  .  یا اگر نظر گذاشتید در نظرات نوشتیم . 

نمیدانم تا به حال به مفهوم غیرت دقت کرده اید یا نه ، خیلی جالب است . یک چیزی است که چهارچوب تعریف شده ای ندارد به طور کلی اما در عین حال همه برای خودشان دارند یک چیزهایی. 

 

برای ما و در شرایطی که ما زندگی می کنیم ، میتوانم بگویم نظرم این است که جهت سوء استفاده از ما تعریف شده است . اساسا یک چیزهایی هست که ما میدانیمشان نه از برای اینکه مهم هستند ، چون ما را قابل کنترل می کنند . مثل سوپاپ یا همچین چیزی هستند . مثل وطن پرستی ، مثل همین غیرت ، مثل وجدان . اینها خیلی هاشان مثل همین وجدان منافاتی با آزادی و شخصیت آدم ها ندارند ، اما گاهی برایمان از طرف کسانی که قرار است روی ما تسلط داشته باشند تعاریفی مطرح می شود و از طرق مختلف در ناخودآگاه ما ثبت می شود تا ما خدایی نکرده خارج از عرف و خارج از دستورالعمل قدمی برنداریم که خاطر عزیزان آزرده شود . این پاراگراف را جهت تعیین زاویه دید نوشتم . 

 

برویم سراغ همان غیرت خودمان ، برایتان جالب نیست چرا غیرت اینهمه واژه ی مردانه ای است ؟؟ نه اینکه زنانه نباشد . اما دقت که کنید می بینید تاریخچه اش پر است از مذکران ، غیرت برادر روی خواهر ، غیرت شوهر روی همسر و مادر ، غیرت پسر روی مادر ، غیرت پسر روی دختر همسایه ، غیرت پسر روی دختر همشهری ، غیرت پسر روی دختر هم وطن! 

تقریبا می توانم بگویم که خیلی کم پیش می آید واژه ی بی غیرت بین دو مونث رد و بدل شود . 

 

اما چرا از نظر من این واژه و تعریف ، اضافی است . کمی که عمیق تر نگاه کنیم ، یکی از اهرم های کنترل ما استفاده از غیرت ماست ، و از آنجا که غیرت دامنه مشخصی ندارد میتوانیم به راحتی آن را تحت فشار بگذاریم ، مثلا لیلا حاتمی اگر در کشور خارجی در مورد مشکلاتی که برای انسان ها در کشور ما رخ می دهد حرفی می زند باید به غیرتمان بر بخورد !! این می شود یک نوع استفاده از اهرم کنترل غیرت . زمانی استفاده می شود که کسی کاری نکرده است که به ما بر بخورد ، اما لازم است که به ما حتما بر بخورد ! 

مثلا چطور غیرت شما اجازه می دهد خواهر یا مادرتان برود بین کلی مرد در ورزشگاه بنشیند . این یک عبارت دو سر باخت است که با واژه ی غیرت انگاه یک منفی را در پشت پرانتز دو منفی گذاشته ای . چرا دو سر باخت ؟ فکر نمی کنم لازم به توضیح باشد اما میگویم . وقتی می گویید چطور غیرت شما اجازه می دهد خواهرتان برود ورزشگاه میان کلی مرد ، اول از همه در اختیار خواهرتان دخالت مستقیم کرده اید ، یعنی غیرت ویژگی ای هست که به شما اجازه دخالت در اختیار و انتخاب دیگران را می دهد ! و دوم اینکه به تمام مرد های توی ورزشگاه توهین بزرگی کرده اید ، چون لابد قرار است مساله ای پیش بیاید که با غیرت آن فرد در ارتباط است و ما همه میدانیم چه مسائلی با غیرت افراد در ارتباط هستند و قرار است این مساله توسط افراد داخل ورزشگاه ایجاد شود . این توهین بزرگی است . اما میبینید که چطور واژه ی غیرت میتواند رخت آفیت بر تن این عبارت بپوشاند و هیچکس بر نخورد .

جالب نیست ؟؟؟ گاهی غیرت برای زمانی استفاده می شود که لازم است در موضوعی که لازم نیست به ما بر بخورد و گاهی زمانی استفاده می شود که در موضوعی که لازم است از برخورد جلوگیری کند!! هر واژه ای توانایی این حجم از کنترل گری را ندارد . شاید وطن پرستی که خودش یکی از انشعابات غیرت است در جایگاه بعدی قرار داشته باشد . 

 

این بین شاید بگوییم غیرت ویژگی های مثبتی هم دارد ، مثلا باعث می شود با از افراد نزدیکمان مراقبت و محافظت کنیم ، مثلا باعث می شود اگر پسری می بیند دختری در حال آزار دیدن است برود کمک کند . مثلا باعث می شود مردی که معتاد است به خاطر غیرتی که روی همسرش دارد ترک کند . مثلا باعث می شود دختر ها و زن های ما در کنار ما احساس امنیت کنند . باید بگویم زارت ! اینها همه ویژگی های انسانی ما آدم هاست که تعدادی از ما داریم و تعدادی نداریم . اینکه ویژگی های مثبت انسانی و بدیهی را در واژه ای بگنجانیم آن واژه را به آپشن تبدیل نمی کند . ما همه باید از هر دختر دیگری که در خیابان آزار می بیند محافظت کنیم ما همه باید از هر پسر و مرد و زن و پیرزن و پیرمرد دیگری که آزار می بیند هم محافظت کنیم ، اینطور نیست که بگوییم اگر کردیم با غیرت هستیم و اگر نکردیم بی غیرت !! اینکه تعدادی ویژگی را در یک گروه بگنجانیم و برایش اسم بگذاریم باعث نمی شود آن گروه خود یک ویژگی باشد . در عوض تعریف غیرت باعث می شود ما به راحتی به دختری که نمیشناسیمش دست درازی کنیم . در عوض تعریف واژه ای به نام غیرت باعث می شود به زن آدم دیگری که نمیشناسیمش چشم داشته باشیم ، در عوض تعریف واژه ای به نام غیرت باعث می شود از خانه ی دیگران که نمیشناسیمشان و رویشان غیرت نداریم دزدی کنیم . در عوض تعریف واژه ای به نام غیرت باعث می شود خودمان را از بقیه جدا بپنداریم .

 

این مرز که بواسطه تعریف غیرت ایجاد می شود و ما با خودمان فکر می کنیم غیرت چیزی است که ما داریم و باید از آن محافظت کنیم یا غیرت دُرّ گران بهای وجود ماست و این حرف ها . این مرز فکری که ایجاد می شود باعث می شود فکر کنیم عده ای از عده ی دیگری جدا هستند . مثل یک در پشتی است که در مواقع حساس اجازه می دهیم افراد وارد افکارمان شوند و آن ها را هدایت کنند . مثل خیلی از تعاریف و تابو های دیگری که در فکرمان ایجاد شده است و یا ایجاد کرده اند و تبدیل به عرف و سنت شده اند .  

 

فکر می کنم کافی است و منظور خودم را رساندم ، اگر قسمتی از آن ایراد داشته باشد قابل اصلاح است . ضمن اینکه این را می پذیرم که بررسی یک موضوع از تمامی جهات تقریبا کار غیر ممکنی است . پس سعی می کنم از زاویه ای که نشسته ام و به موضوع نگاه می کنم آن را توصیف کنم . و اگر بعد ها در زاویه ی دیگری چیز جدیدی از آن شکل دیدم به آن تعاریف قبلی اضافه کنم . 

 

 

 

در موقعیت نا مربوطی ، به فکر نا مربوطی فرو رفتم . چه اندازه مرد های اطرافمان را برای نگاه تماما جنسی شان به قضایا قضاوت می کنیم ؟؟ 

یک مذکر را در جامعه مان در نظر بگیریم ، چقدر پیش آمده است که صرف اینکه مذکری را نمیشناختیم تمامی حرکاتش را از جنبه ی جنسی بازرسی کردیم . حتی نکوهشش کردیم و او را متهم به بیمار جنسی بودن کردیم . 

میخواهم در نقطه ی دید دیگری از این ماجرا بنشینم و از آن جا موضوع را ببینم و تصویر رو به رویم را تفسیر کنم . شرایط برای ما مرد ها طور دیگری است ،و نه این که به اختیار خود ما باشد خیلی از اوقات ، شرایطی که در آن بزرگ می شویم و غرایزی که خواسته یا نا خواسته ، خوب یا بد ، در ما وجود دارند . این دو با هم همخوانی ندارند ، یعنی شرایط ما را به سوی ارضای غرایز نمی برند . و این غرایز می تواند صرفا جنسی نباشد ! مثلا می تواند به شکل جنون سرعت باشد یا جنون قدرت ، میتواند در یک حادثه رانندگی خودش را نشان دهد یا یک نزاع خیابانی ! پس اگر می خواهید ادامه متن را بخوانید ذهن خودتان را از پیش داوری همیشگیتان پاک کنید و واقع گرایانه و منطقی ادامه بدهید. کسی به دختری که عاطفه را گدایی می کند پلشت نمی گوید و آن را مریض نمیداند در حالی که گدایی عاطفه همان اندازه رفع نیاز است که گدایی جنسی از نوع همان جنسی که میدانیم هست . هیچ تقدسی ندارد که بخواهد نیاز عاطفی را نسبت به نیاز جنسی از نوع نیاز جدا کند و یکی را ارج دهد و دیگری را سر بخواباند . اما موضوع اصلی این نیست . 

مرد ها جلوه ی کثیفی پیدا کرده اند ، نگاهشان به قضایا در اکثر مواقع جنسی هست ، کمک هایشان بوی نیاز جنسی می دهد ، معاشرت هایشان ، تخفیف دادن هایشان و کرایه نگرفتن هایشان و .... اما به واقع چقدر کثیف و پست هست این نگاه ، چقدر شما را که مورد این نگاه قرار می گیرید  آزار می دهد ؟؟ میخواهم بگویم آن آزار در مقابل آزاری که من میبینم از این نگاه که من دارم نیست ، از این که نمیتوانم رابطه ی سالمی داشته باشم ( این رابطه سالم خودش موضوع عجیبی است ) ، از اینکه موضوعات ساده ی دیگر ، همان نیاز های معمول و طبیعی دیگر مثل کمک کردن برای کمک کردن ، خندیدن برای خندیدن ، نگاه کردن برای نگاه کردن . سخت در من بوجود می آید آزار می بینم . از این که یکی از نیاز هایم آن قدر بزرگ شده است که موجب ضعف من در بر طرف کردن دیگر نیاز هایم و رسیدگی به دیگر جنبه های انسانی ام شده است چقدر ضربه می خورم ، اینکه چقدر وجه اختلافم با دیگر حیوانات عالم کم است و این چه اندازه موجب سرزنش من توسط خودم است . آزار دیدن توسط این نگاه سخت است ، اما داشتن این نگاه مطمئنا برای دارنده ی آن نگاه زخمی است بدون درد که روز به روز پیشرفت می کند و در مورد ویژگی زخم بدون درد پیش تر بار ها صحبت کردیم. 

همیشه و به دفعات در مورد این نگاه صحبت شده  است ، مورد اتهام قرار دادیمش ، میدانستیم از غرایز سرچشمه میگیرد و غریزه ای که همه ی آدم ها آن را پیش فرض دارند نمیتواند مورد قضاوت قرار بگیرد اما در عین حال برخورد ما با آن از نوع دیگری بود . راه دسترسی برای رفع این نیاز را روز به روز سخت تر و تنگ تر کردیم تا جایی که نیاز آن قدر برآورده نمی شود و اخطار عدم رفع نیاز در ذهن ما بالا می آید که سیستم ما از کار افتاده و نرم افزار های دیگر ذهنمان به درستی اجرا نمی شوند . پیچیده و چندش و کثیف و پست و حال بهم زن نیست ، درست مثل وقتی است که نیازتان به آب رفع نشود ، اگر نیازتان به آب رفع نشود پس از مدتی قادر به ادامه زندگی نیستید ، اما این نیازتان اگر رفع نشود پس از مدتی زندگی را از جنس دیگری ادامه می دهید ، زامبی می شوید ! و ما چقدر تعجب می کنیم و مورد اتهام قرار می دهیم زامبی هایی را که خودمان ساخته ایم جای آن که خودمان را متهم کنیم برای نابود کردن مغزشان و زندگیشان . این ها ، ما ها ، مریض جنسی نیستیم . یعنی مریض جنسی هستیم! اما آن مریضی که اگر شیشه را می شکند ، شیشه ها را در تن خودش فرو می کند . نگاه جنسیمان قبل از اینکه دیگران را آزار دهد ، ما را از پیشرفت ، از یادگیری ، از هر چیز دیگری که آن را نشانه انسان بودن میدانیم و موفقیت و زندگی باز می دارد .

این را هم بدانید ، ما بیشتر از آن که فکرش را بکنید نیازمان را نادیده میگیریم ، بیشتر از آن که فکرش را بکنید بر زامبی درونمان غلبه می کنیم . اما افکار شما ، و نگاه ما ، در کنار هم زوج خوبی برای نابود کردن روابط انسانیمان حول دیگر نیاز های انسانیمان هستند . 

اصلا توی فاز های چسناله نیستم . از طرفی آن را محکوم هم نمی کنم . اصلا باهاش کاری ندارم و همینطور بی دلیل مطرح کردمش :|  میخواهم در مورد پیشرفت ، خوب بودن ، آدم بودن حرف بزنم . 

بیایید قبل از اینکه بحثی اتفاق بی افتد کمی به مفاهیمی که قرار است در موردشان کنکاش کنیم فکر کنیم . انسان خوب و موفق چجور انسانی هست ؟؟ پیشرفت به چه معنی هست و چه چیزی رو پیشرفت میدونیم ؟؟؟ وقتی کسی رو خوب میدونیم ، چرا اون رو خوب میدونیم و اگر خودمون رو انسان موفق یا نا موفقی میدونیم دلیل اون چیه ؟؟؟ 

وقتی دقیقتر به این موارد نگاه می کنیم با کمی راهنمایی متوجه نکاتی می شویم ، اینکه آرمان ها و تعاریف ما تا حد زیادی متاثر از مشاهدات و تجربیات ما هستند . مثلا انسان موفق را تا حد زیادی انسان پولدار میدانیم ، یعنی مسیر موفقیت مسیری است که در انتها به پول می رسیم ، یا انسان خوب را انسان خیّر و نیکوکار می بینیم و کسی که زندانی آزاد می کند و این حرف ها . این تعاریف تا حد زیادی با واقعیتی که ما آن را مشاهده می کنیم تطابق دارند . اما واقعیتی که ما به آن نگاه میکنیم ، تا چه اندازه واقعیتی هست که ما در آن زندگی می کنیم ؟؟؟ این سوال در نگاه اول سوال چرندی است . به نظر نمی رسد سوال درستی باشد و این دو باهم تفاوتی داشته باشند . اما بیایید کمی ریز شویم ، شما 70 سال 80 سال عمر می کنید ،اکثر شما مدت زیادی از این زمان را مشغول به انجام دادن کاری هستید که از انجام آن و یا از تکرار آن لذت نمی برید و گاها رنج می بینید ، میتوانید این رنج را در نگاه کارکنان ادارات ببینید . این مسیر موفقیتی هست که با واقعیت بیرونی مطابقت دارد ، شما درون مسیر موفقیت و پیشرفت قرار دارید ! شما به پول می رسید به جایگاه می رسید ، اما در عین حال بخش بزرگی از زمان زنده بودن خودتان را مشغول راه رفتن در مسیری هستید که از بودن در آن لذت نمی برید . این واقعیت درونی زندگی شماست . دوست داشتید ویولون می زدید ، می رفتید صبح ها ورزش می کردید و شاید چای را در آرامش می خوردید ، مشغول به کاری بودید که از انجام آن لذت می بردید ، با آدم هایی معاشرت می کردید که از حضورشان در کنارتان احساس شادمانی می کردید و از این جور چیز ها . پس میبینیم که تفاوت هایی دارند ، شما در عین حال که انسان خوب و موفقی به شمار می آیید اما از درون بدون اینکه حتی نسبت به علایقتان و خواسته هایتان آگاه باشید در عذابی به سر می برید که آن را حس نمی کنید . و حس نکردن درد خودش عجیب است . همه مان با این بیماری از نوع فیزیکی اش آشنا هستیم و میدانیم چقدر خطرناک است . 

اما خب اینطور که نمی شود ، مطالب بالا آنقدر ساده و پیش پا افتاده و قابل درک هستند که بعید است این همه انسان ها نسبت به آن آگاهی نداشته باشند . درست است . ما همه این ها را میدانیم . خیلی از ما حتی میدانیم چی چیزی میخواهیم و سراغ آن می رویم . خیلی از ما اما نمیدانیم . و دسته ای از ما میدانیم اما از رسیدن به آن چیز بی نسیب می مانیم . 

مثلا من میدانم میخواهم مدیر یک شرکت کارآفرینی بشوم . اما نمیتوانم ریسک انجام آن را با توجه به محدودیت هایی که من ، و جامعه من بوجود آورده است و یا اینکه از قوانین طبیعت است بپذیرم . و به نوعی میتوان گفت ترجیح من انجام دادن کاری با ریسک کمتر و لذت کمتر است که گاها این لذت هیچ می شود . و برای جبران آن دست به انجام لذت های لحظه ای میزنم . برای اینکه میانگین نمودار لذت را روی رِنج ثابتی نگه دارم . این برای من مانند یک نوع مخدر عمل میکند . نه برای من . برای هر آدم دیگری . اعتیاد به انجام لذت های لحظه ای و فراموش کردن لذت های پایدار . مثلا از حضور در خانواده یا داشتن فرزند نمیتوانم لذتی ببرم . این در حالی هست که صرفا غُده ی لذت من با انجام یک عمل لذتبخش با دُز بالا تحریک می شود و شادی را ترشح می کند . قبل تر از رابطه ی لذت ها و مخدر ها گفته ام . 

از طرفی ، باتوجه به چند خطی که ابتدا گفتم ، ما تعریف درست و قابل استنادی از پیشرفت نداریم . نمیدانیم چه چیزی پیشرفت است . تصور ما از پیشرفت صرفا محدود به داشته های عینی و قابل مشاهده ما می شود . این در حالی هست که پیشرفت میتواند جنبه ی درونی تری داشته باشد . میتواند متناسب با هدف زندگی ما باشد نه زنده بودنمان . این خودش مانند همان واقعیت های درونی و بیرونی است . یک جور هایی مشابه و یک جور هایی متفاوت است . پیشرفت های ما عموما در مسیری موفقیت تلقی می شوند که زنده بودنمان را آسان کند . مثلا من بروم فلان رشته را در دانشگاه تحصیل کنم تا کار با درآمدی در آینده داشته باشم تا بتوانم راحت تر زنده بمانم . این متفاوت است با زمانی که من در مسیری گام بردارم تا نوع نگاه خودم و درک خودم از مسائل را و نحوه ی اندیشه و افکارم را در مسیر رو به جلو پیش ببرم . معمولا تاثیر آنها پیش از آن که عیان باشد در درون آدم اتفاق می افتد ، هرچند تاثیرات آن در تصمیم گیری ها و مسیری که در واقعیت بیرونی انسان پیش میگیرد مشخص است . 

میخواهم بگویم اینکه ما انسان موفقی هستیم ، انسان هستیم ، انسان خوبی هستیم ، همه نسبی و با توجه به جامعه ما و انتظارات و معیار های معلوم نیست از کجا شکل گرفته ی ما معنا پیدا میکند . من اگر در 20سالگی بروم سر کاری ، مثلا لباس فروش شوم ، و در 30 سالگی در آمدم خوب باشد و از نظر مادی شرایطم عالی باشد ، انسان موفقی تلقی می شوم . اگر ازدواج کنم و بچه دار شوم ، در 70 سالگی انسانی به نظر می آیم که زندگی ایده آل و مناسبی داشته ، اما حقیقت این است که من صرفا به عنوان یک لباس فروش زنده بودم و جفت گیری و تولید مثل کردم . نه چیز بیشتری . میتوانستم نانوا باشم . میتوانستم راننده تاکسی یا کارمند بانک یا مهندس فلان شرکت باشم و در 10 زندگی آینده ام از تمام این مسیر ها این زنده بودن را تکرار کنم . اما همین حالا و در این دیدگاه ناظری که نسبت به زندگی دارم ، به نظرم هیچ کدام این مسیر ها شبیه مسیر موفقیت نیست . در همه شان هدف ها گم شده و آرمان ها کنار گذاشته شده اند تا اشخاص زنده بودن بهتری را تجربه کنند . این عجیب است . اما معمولی و قابل درک است . 

از پست قبلی تا الان که دوباره مزه بدون محدودیت کاراکتر نویسی به دهنم مزه کرده بود، دوباره مثل همون اوایل پیدایش آفلیون در حال مزه مزه کردن اتفاقات برای بلند نوشتن راجع بهشون بودم. تا اینکه امشب اومدم دوباره بنویسم که چشمم به پست آیدین خورد و پسر! رشته‌ی افکارم به معنای واقعی کلمه پاره شد. مگه چند نفر تو دنیا هستن که من احساس کنم حرفاشون رو می‌فهمم! خلاصه، تنها اولویتی که برام پیش اومد همین سوگواری آبکی و الکی این روزا که هیچجوره ول‌کن ما نیست شد.

بذارید دوباره سوالم رو مطرح کنم، اصلا چرا سوگوار باشیم؟
این جور وقت‌ها اولین چیز یاد یه سری چرت و پرت توئیتری میوفتم که قالب کلی این گونه‌ست که: امروز فلان عدد کارگر در فلان جا طی فلان حادثه مردند اما شما خبردار نشدید چون فلان کس نبود و بقیه در مذمت و لعن و نفرین به بی‌توجهی و مرفه بی‌دردی و مسخرگی دغدغه‌های ما بی‌شعورها. و واقعا عصبانیم می‌کنن، هر بار هر بار.
یا نمی‌دونم یادتون هست یا نه در جریان حمله داعش به پاریس یه ترندی ایجاد شد با عنوان pray for paris و در مقابل اون یه جهت‌گیری‌هایی هم پیش اومد که چرا پاکستان، افغانستان، هائیتی، تنب کوچک و ابوموسی نه ولی پاریس آره؟ البته یادمه منم اون موقع از این هجمه عجیب غریب بمیرم برا مظلومیتت پاریس شاکی بودم. مثل الان که سر سانچی هستم. سر پلاسکو هم بودم.

برگردیم به مثال "فلان عدد کارگر در فلان‌جا طی فلان حادثه .." ببینید من جنبش کارگری و افزایش امنیت شغلی رو کاملا ارج می‌نهم اما نمی‌فهمم دراما کردن قضیه چه کمکی می‌کنه، این که من توئیتی رو بخونم و آه بکشم و ریتوئیت کنم و اصلا جهنم ضرر راجع بهش ده تا هم توئیت بکنم. از ابتهاج هم شعر بنویسم و پیوست کنم. خب؟
من در این بین خیلی واضح یا از دستم کاری برمیاد یا نمیاد. در اختیاراتم هست مثلا اگر با کارگری مواجه شدم حقوقش رو رعایت کنم، سعی کنم به عزت نفسش لطمه‌ای نزنم و الخ اما در دایره اختیاراتم خیلی چیزها نیست، عذر چه کم کاری رو میشه از کسی که اختیاری نداشته خواست؟

در وهله دوم این مطرح می‌شه که مگر انسان نیستی؟ مگر نه اینکه چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار؟ خب، هر روز خیلی بلا ممکنه سر هفت میلیارد و خورده‌ای آدم بیاد، یه درصد قابل توجهی هم متوجه بچه‌هاست که واقعا دفاعی هم از خودشون نمی‌تونن داشته باشن و انتخابی هم نداشتند. خب، چون من توانایی عزاداری برای تک تک این موارد ندارم مجبور به انتخابم و در این بین اگه من بر اساس منطقه جغرافیایی انتخاب کنم خودش نقض کانسپت انسان بی قید و شرط نیست؟

و نهایتا خب من  طبق این موج عزادار شروع کنم بزنم به سر خودم اما بذارید بپرسم این چه منفعتی داره؟ یعنی پست غمگین پشت به پشت هم از من چه چیزی رو برای اون داغ دیده داره؟ خب فقط در مرحله همدردی می‌مونه. اصلا نمیشه جلوتر رفت. پس اجازه بدین من نتیجه بگیرم این غم جگرسوز بیش از اون که متوجه اون آدم و غمش باشه قراره یه حسی درون ما رو ارضا کنه. حس انسانیت و پاکی روح و شفافیت و شستن زنگار گناه و پلیدی از آینه جان! ببخشید مسخره می‌کنم. متاسفانه چیزی که می‌بینم یه موج و هیجان خبری هست سوای مثبت/منفی بودنش و ربطی به انسانیت و ریشه قضیه نداره. یعنی از خبر صعود تیم ملی تا شایعه خبر مرگ اندی بگیر تا پلاسکو و دریاچه ارومیه و اخیرا سانچی فرقی نداره. چون نه قراره به قبلش توجهی داشته باشیم نه بعدش. یک فرم از یک داستان رو می‌بینیم براش حماسه سرایی می‌کنیم، یادمون میره و تا یه فرم از یک داستان دیگه که ببینیم و حماسه سرایی کنیم و الخ.

حتی نمی‌خوام بگم گناهی بر دوش ما هست که چرا پی قضیه رو نمی‌گیریم، که یک سال از پلاسکو گذشت چه خبر از اون آمارهای تکاندهنده بافت قدیمی در معرض هر لحظه پلاسکو شدن؟ حقیقتش اینه که تا وقتی من تو اون بافت قدیمی کارگاه نداشته باشم این قضیه هیچ اولویتی برای من نداره، منطقی هم هست. نهادهای عمومی به همین منظور ایجاد می‌شن. از لحاظ اقتصادی کالای عمومی که فرد توانایی تصرف و مالکیت در اون رو نداشته باشه احساس مسئولیتی هم بابتش نداره.

خب یک لحظه برگردیم به اون جایی زنگار آینه جان رو مسخره کردم، می‌خوام دوباره با نقل قولی از لوئی سی‌کی دوباره مسخره کنم.
لوئی راجع به سفرهای هوائیش می‌گفت و راجع به تفاوت فرست کلاس و اکونومی حرف می‌زد، گفت: دیدین این سربازهایی که کل زندگی‌شون رو گذاشتن تو کوله دارن میرن یه جای گرم و خشک و داغون بمیرن تا از وطن دفاع کنن [همه خندیدن، خودشم خندید :)))] و تو همین راه هم دولت همیشه اونا رو با اکونومی می‌فرسته و اینا مثل یه خدمه اضافی تو پرواز می‌مونن که دائم به همه کمک می‌کنن. من اینا که می‌بینم دلم می‌خواد از رو صندلی فرست کلاسم بلند شم و بگم بیا بشین اینجا اینهمه سختی برای تو کافیه که بخوای بری اون پشت تو اون جنگل هم بشینی. ولی هیچوقت اینکارو نکردم اما همیشه از فکر کردن بهش لذت می‌برم. که آه من چه آدم سخاوتمند و قدردانی هستم. و من تصورم از این روضه خوندن‌ها در بهترین حالت همینه، که یه مقدار ناله می‌کنی، غصه می‌خوری و حس انسانیت‌ت رو ارضا می‌کنی.

از آن دسته آدم ها نیستم که بخواهم برای اتفاقاتی مثل آتش سوزی یک جایی ، یا زلزله در جای دیگری بنویسم و ابراز همدردی کنم یا هرچه . یعنی بواقع اصلا همدردی نمی کنم و ناراحت نمی شوم از وقوع این اتفاقات به آن معنا که عموم تصور می کنند . حالا هم قرار نیست پست اندوهناکی از برای اتفاقی که اخیرا رخ داده است بنویسم . صرفا یک رشته افکار که از پیش وجود داشته را میخواهم کنکاش کنم . 

مطلبی که در ادامه می نویسم مطلب ناقص و پر حفره ای است اما مجبور به انتشار آن هستم . 


پلاسکو را تصور کنید ، واکنش ها را ، تاثیر آن را و جایگاه آن در تاریخچه ذهنتان ، حال حادثه معدن زمستان یورت را تصور کنید ، البته اگر خاطرتان باشد ، حوادث ناگواری بودند ، حالا بیایید چیز دیگری را تصور کنید ، مثلا در همان دی و بهمنی که آن اتفاقات افتاد ، در مرز افغانستان و پاکستان بیشتر از 150 نفر که اکثر اونها زن و کودک بودن بر اثر بارش برف و سرما تلف شدن . این درحالی هست که تعداد آدم های کشته شده در دو حادثه پلاسکو و معدن روی هم به 100 نفر هم نمی رسید ! 


3 مثال بالا را زدم تا صرفا از این فاصله ای که گرفته ایم استفاده کنم ، نمیتوانم زلزله کرمانشاه یا همین کشتی سانچی را مثال بزنم چون نزدیکتر از آن هست که خوب دیده شود . 


در حقیقت ما نژاد پرست تر ، خودخواه تر ، متظاهر تر و نفهم تر از آن هستیم که بخواهیم برای اینگونه حوادث ناراحت شویم . نگاه ما به تمام این اتفاقات آنقدر سطحی هست که صرفا باعث تهوع کسانی که علاقه به تعمیق در این حوادث دارند می شود . 


زمان زیادی را صرف فکر کردن به این موضوع کردم که ببینم آیا منطقی است ، این که برای کسانی آپشن هایی را علاوه بر انسان بودنشان لحاظ کنیم برای اهمیت دادن بهشان . دیدم برای کسانی که اساسا نمیشناسیمشان و ارتباطی باهاشان نداریم ، منطقی به نظر نمی رسد . چه فرقی دارد مثلا یک نوزاد در نیشابور بمیرد یا در یکی از توابع کشور سیرا ئون . برای ما که عملا با هیچکدام ارتباطی نداریم این که بگوییم این یکی ایرانی است پس من بیشتر ناراحت می شوم یک جور نژاد پرستی است . برای هر آدم دیگری هم به نظرم این صدق می کند . مرز ها آدم ها را گول می زنند . این با زمانی که فرد نزدیکمان بمیرد متفاوت است . اما میخواهم بگویم اما اگر احساساتمان با مرگ یک نوزاد ایرانی بیشتر جریحه دار می شود . از پایه مورد دارد . در مورد دیگران هم همینطور . اگر از مرگ یک آدمی که در بازار عراق کار می کند کمتر از یک آدم که در کافه ای در پاریس کار می کند ناراحت بشویم اساسا انسان گُه و نفهمی هستیم . 


همین حالا یک عکسگرافی دیدم ، با تیتر "آنچه از دی 95 تا دی 96 بر ما گذشت" کدام ما ؟؟؟؟ حوادث طبیعی و غیر طبیعی مربوط به مرگ انسان ها مایی ندارد . اینکه این حوادث را مربوط به خودمان و دیگران بدانیم همان دلیلی است که باعث رخ دادن جنگ ها می شود . وقتی ما و دیگران وجود دارد ، پیرو آن حفظ منافع ما و دیگران نیز وجود خواهد داشت . این شکل از برخورد با اینگونه مسائل همان چیزی هست که از آن صحبت می کنم . برای انسان ها و حوادث مرز و امتیاز قائل شدن باعث وجود ناهماهنگی می شود . مردن 30 نفر بر اثر یک اتفاق برای من اهمیتی ندارد و برای آن غمگین نمی شوم . مردن 40 نفر دیگر هم برای هم اندوهناک نیست . در حقیقت تنها عاملی که من و این دست از حادثه ها را بهم مربوط می کند ، ایجاد توقع برای رفع دلیل اینگونه حوادث است تا برای خودم و اطرافیانم اتفاق نیوفتند نه چیز دیگری . تنها منطقی که در آن می توانم نگران همچین حوادثی باشم ، و باز هم در آن جای اندوه نیست . اندوه سیاست کثیفی است برای پاک کردن صورت مساله . ما صرفا میتوانیم برای مرگ یک دسته از انسان ها احترام قائل شویم یا نشویم ! کمک کنیم یا نکنیم . اما نمیتوانیم ازشان استفاده ابزاری کنیم و همه الگو ها را بهم بریزیم . کدام توقع برای تجهیز لوازم آتش نشانی و مدیریت عملیات آن به درستی ایجاد و رفع شد ؟؟ کدام توقع برای ایمن سازی دیگر معادن و آموزش کارفرما ها و نظارت بر آن ها به درستی ایجاد و رفع شد ؟؟؟ ما دست در دست هم با اشتباهی واکنش نشان دادن و اشتباهی غصه خوردن خودمان را در گور دفن می کنیم . بعد از مرگ 16 هزار و هشتصد و هفتاد و دو نفر در سال 93 بر اثر تصادف جاده ای که مطمئنا بیشتر یا کمتر از نصف آنها بی گناه و صرفا در زمان بد در مکان بدی بودند کداممان اندوهگین شدیم و برایشان غصه خوردیم و چاره ی درستی برای حل این مشکل ایجاد کردیم ؟؟؟ ما در حقیقت همان اُسرای همیشگی تراژدی و داستان و کمی عصاره جوگیر بودن خودمان هستیم . صرفا کاری را می کنیم که هیچ اندیشه ای پشت آن نیست و هیچ درک درستی از آن نداریم . 


همانطور که گفتم مطلبی که نوشتم پر است از حفره هایی که خودم هم میتوانم ببینمشان و مقدار کمی از ماجرا زا پوشش می دهد . اما برای شروع لازم بود تا منتشر شود . امیدوارم کمک کند برای رسیدن به وجوه دیگر ماجرا . 

از جلوی آینه رد می‌شدم پرسیدم: بنظر توام با این گردنبند شبیه جادوگرا می‌شم؟ گفت: بنظر من جادوگری وجود نداره که تو شبیه‌ش بشی یا نشی. گفتم: خب تصور می‌کنیم. گفت نه.

اتفاقا همون روز راجع به بلندی موهام هم با هم صحبت کردیم. داستان از این قرار بود که سه سال پیش موهام رو از حالت راپونزل یک‌دفعه‌ای پسرانه زدم ولی خب در طول زمان هی بلند و بلندتر شد باز. تا اینکه پارسال سرم رو به دو ناحیه شمالی و جنوبی تقسیم کردیم و ناحیه شمالی رو کوتاه کردیم دوباره و پشت سر رو به همان وضع سابق نگه داشتیم. خوبی این قضیه این بود که وقتی موهام رو می‌بستم دوباره انگار موهام کوتاه کوتاه بود. اما خب تا الان همون موهای کوتاهم دوباره رشد کردن و اون دوگانگی قشنگ کمرنگ شده. داشتم به این یک بام و دو هوایی سرم فکر می‌کردم که بنظرم اومد چقدر جالبه. الان وضعیت اتاقم هم همینه، از وسط یک مرزی هست و یک‌طرف فرش دستباف با رنگ طبیعی هشتاد هفتاد ساله، تلویزیون سیاه سفید قدیمی بابا که الان باید چهل سالش شده باشه، کتاب‌های قدیمی و کاهی، سفال‌هام رو میز چوبی و تابلوی برنجی از رنگ و رو افتاده؛ خلاصه همچین تم دهه سی طوری. و در مقابلش اونطرف مرز فرش ریش ریش بنفش، مبل نارنجی و شلف فانتزی و کتاب‌ها و ماگ‌های رنگارنگ و فضایی. و همه‌ی این‌ها به چنان دقتی از هم تفکیک شده‌اند که من هیچوقت تو قسمت قدیمی‌ترم حتی گوشیم رو نمی‌ذارم. و تمام این مرزبندی، سفت و سخت گرفتنش توی ده پونزده متر اتاق!

بهرجهت تا عصر راجع به تمام این یک بام و دو هوایی‌هایی که دارم، یا صفر و یکی شدن‌های رفتاریم فکر می‎کردم. و این مرزبندی‌ها تو تمام دنیام بود تو هر چیزی که راجع بهش فکر کنیم بود. خلاصه عصر دوباره نشستیم به حرف زدن و من از این کنکاشی که تو خودم کرده بودم گفتم، اینکه چقدر جالبه از موهای سرم تا اتاقم، از موزیک‌هایی که گوش می‌دم تا کتاب‌هایی که می‌خونم، از آدم‌هایی که دوسشون دارم تا دنیاهایی که تو ذهنم دارم حرف زدم.

البته چون دنیاهایی که تو ذهنم دارم خیلی موضوع جالب‌تری هستن راجع به اونا بیشتر حرف زدم و پرسیدم تو چی؟ گفت نه. گفتم چقد عجیبه برام. گفت توام برای من عجیبی، ولی حالا واقعا با آدم‌های تو ذهنت کنش و واکنش دارین؟ یعنی ممکنه دعواتون بشه یا قهر کنید؟ و من خندیدم.
و براش تعریف کردم یک‌بار تو یکی از داستان‌هایی که داشتم تو راه دانشگاه بهش فکر می‌کردم اتفاق غریبی به سر نقش اول داستانم درآوردم و انقدر این قضیه ناراحتم می‌کرد که ناخودآگاه چند قطره اشک هم از چشمم درومد.

و بعد با خودم فکر کردم چقدر من تو داستان‌های مختلف ذهنم زندگی کردم و چقدر ازشون خاطره‌های واضحی دارم. انگار که واقعا اتفاق افتاده باشن. و در مقابل چقدر تو این جسم و بعد مکان و زمان فعلی دستم بسته‌ست و غریبم و کسی رو ندارم. این که چقدر دور افتاده‌ام و چقدر از چیزهایی که دوست دارم دورم. انگار همیشه غریبه‌م.

مثلا همین لونیستوفر [lunistopher] بودن، یعنی لونایی که از رویاهاش می‌نویسه و ترکیبی از اسم خودم و اسم کریستوفر نولان هست.
لونیلا[lunilla] هم من بودم و حضرت دلبر. لونایی که به اقتصاد و تاریخ اهمیت میده و می‌دوئه که به جایی برسه.
اما الان به این نتیجه رسیدم که تمام عمر لویتی [luity] بودم. لونایی که دور افتاده. غریبه‌ای که هیچ پیوندی جز با مفهوم بیگانگی و بیگانه [uitlander] بودن نداره.

داشتم مطلبی می نوشتم در مورد فمینیسم و ضد فمینیسم ، اما قبل از اینکه آن را کامل کنم با مسئله ی دیگری مواجه شدم که خیلی کوتاه می خواهم بگویم . 


دختری را میشناختم که دماغ بدفرمی داشت ، یعنی از همه جهات خوب بود اما دماغش آن دماغی که باید نبود ، خلاصه این دختر دماغ را عمل کرد ، اما شخصیتش هم تحت الشعاع عمل دماغ ، عمل شد .  اگر بخواهیم این دختر را یک سمپل از یک اجتماع در نظر بگیریم . و از جنسیت فارغش کنیم . شاید بشود بهتر در موردش صحبت کرد . 

موضوع اصلی بحث در مورد توقعات و انتظارات آدم ها نسبت به ویژگی های فیزیکی شان است . و اینکه کجاست مرز دقیق بین بهره کشی خارج منطق و انتظارات منطقی یک انسان . مثل زمانی که میخواهید به کسی پیشنهادی بدهید ، همه چیز دقیقا در چهارچوب ویژگی های فیزیکی اتفاق میوفتد . یعنی سخت می شود از قد بلند و کوتاه و موی کم و زیاد و پوست تیره و روشن صرف نظر کرد . این که معیار های آدم ها برای قضاوت و تصمیم گیری در مورد هم چه چیز هایی هست بحث جدایی است اما میخواهم بگویم تا حدی این دسته از معیار ها منطقی است و متغیر میتواند باشد . هرچند در ظاهر همگی مخالف آنچه گفتم هستیم و نباید یک انسان را از روی ظاهر قضاوت کرد اما غریزه ی من میگوید تو نسبت به فلان آدم که قد کوتاهی دارد و خنده زشتی دارد احساس بدی داری و من نسبت به این حس ، حس بدی ندارم . و از طرفی نسبت  به جمله ی "فلان آدم باید من را برای خودم بخواهد" هم دچار ابهام هستم . بیایید کمی در مورد این جمله فکر کنیم .


فلان آدم باید من را برای خودم بخواهد . 

بیشتر کسانی که دیده ام از این جمله استفاده می کنند تعریف درستی از "خود" ندارند . یعنی چه ؟؟؟ خودت چه چیزی هستی ؟؟ کجای تو "خود" تو را تشکیل داده ؟؟؟ آیا اندامت جزئی از تو می شود ؟؟؟ یا اینکه اندیشه و افکارت می شود تو ؟؟ و یا رفتار و حرکاتت ؟؟؟ شاید بگویی ترکیبی از این هاست ! اما خواستن "خود" تو چه شکلی است ؟؟؟


 تقریبا همه مان میدانیم این خود ، با تغییر شکل اندام یک شخص تغییری نمی کند ! اگر بکند . یعنی وقتی یک نفر چاق بشود و بگویی تو را دیگر نمیخواهم چون چاق شدی . می گوید تو مرا برای خودم نمیخواستی و به خاطر اندامم می خواستی . 


حالا این دو ماجرا را سعی کنیم با هم تلفیقشان کنیم . از طرفی خود را جدای از فیزیک اندام خودمان می دانیم و از طرف دیگر از فیزیک انداممان برای بهره کشی استفاده می کنیم برای جذب کردن و برای رسیدن به سطح توقعی خاص . یعنی آدمی که چاق است ، انتظار دوست داشته شدن از طرف آدم خوشتیپ و ورزشکار را ندارد . و در آن طرف این ماجرا برعکس اتفاق میوفتد . در حالی که چاق یا لاغر بودن آن شخص در "خود" آن شخص تاثیر چندانی ندارد . این بین اتفاقی که میوفتد بهره کشی بیش از اندازه از ابزار فیزیکی است . یعنی عرضه بیش از اندازه که بالطبع توقعات شخص را بالا می برد و بعد از آن هنگامی که عرضه تمام می شود طبیعتا نیاز ها بر آورده نشده و رابطه منحل می شود . فرد سخت معتقد است فرد مقابل بیشعور است در حالی که کسی که بیش از اندازه از ابزار نام برده استفاده کرده است خود همان شخص شاکی است . در حقیقت زمانی که شما تنها محصولی که ارائه می کنید را از عرصه تولید خارج کنید ، ورشکست می شوید . 


یعنی زمانی که از اندام فیزیکی بهره کشی را انجام می دهی ، نمیتوانی از پاسخ مثبت به این بهره کشی شاکی باشی ! این مساله در مورد جنسیت هم صدق می کند ، زمانی که با توجه به جنسیت صاحب امتیاز خاصی بشوید نمیتوانید از سوء استفاده از جنسیتتان در آن جایگاه شاکی باشید . ( منظور این نیست که خانومی که منشی می شود باید بدهد . منظور این است که وقتی خارج از قاعده و صرف جنسیت و اندام به جایگاهی برسید . مثلا رئیس یک اداره برای این که اندام درشتی دارید به شما خارج از صف نوبت بدهد و نقصی پرونده را نادیده بگیرد و شما هم نسبت به این مساله آگاه باشید . حالا اگر همان اندام نام برده را دید بزند و شما شاکی شوید . از نظر من رفتار رییس منطقی تر از شکایت شما هست ) 

اینکه اساسا چه اهمیتی دارد بحثی است اساسی ! عنوان به دلم نمینشیند از شدت تکرار و رواجش ولی خب قرار است روی عنوان وقت نگذارم حتی اگر در نیمه مسیر عنوان بهتری به ذهنم رسید . ( شاید بگویید همین حرف زدن در مورد اینکه عنوان اهمیتی ندارد و یا نمیخواهی رویش وقت بگذاری می شود یک نوع وقت گذاشتن و اهمیت دادن ! که درست است و درست می گویید . اصلا پستی که میخواستم بگذارم را ولش . بیایید در مورد همین موضوع حرف بزنیم . در مورد اهمیت دادن به مسائلی که اهمیت ندارند . و اینکه اصلا چطور باید با مسائلی که اهمیت ندارند برخورد کرد . 

بنابراین پرانتزی را که باز کردم نمی بندم و این پست را همه را در پرانتز می گوییم ، که این هم خودش اهمیت چندانی ندارد . مثلا شده است تا به حال که از رفتار شخصی که برایتان اهمیتی ندارد رنجور شده باشید و بر خلاف آنچه که میگویید و تصور میکنید آن شخص برایتان اهمیت پیدا کند ؟ من اسمش را میگذارم اهمیت ناشی از انزجار . مثلا در صف ایستاده اید یک نفر که نمیشناسیدش میاید صف را رعایت نمیکند . برای شما آن شخص به خودی خود با تمام شخیصت داشته و نداشته اش اهمیت چندانی نداشته بود حال با این شخصیت درپیتش میخواهد چه اهمیتی داشته باشد ؟؟؟ اما بر خلاف بعد ساده و ابتدایی اِ داستان ، از جهت ایجاد آن بی نظمی و علت بودن آن معلول که شما را آزار می دهد اهمیت پیدا می کند . این به این معنا نیست که خودش اهمیت دارد  . بلکه آن رفتار صرفا در آن زمان و آن مکان باعث شده است مهم شود برایتان . 

مثلا اگر شما دختر باشید ، نمی توانید نسبت به کسی که دنبالتان می کند و سعی دارد باهاتان ارتباط برقرار کند بی تفاوت باشید ، نه از سر اینکه به او علاقه دارید و میخواهید ارتباط شکل بگیرد . بلکه از آن جهت که آن شخص علت موضوعی است که شما را آزار می دهد ، یعنی اهمیت ناشی از انزجار در شما شکل گرفته است . 

البته همیشه این اهمیت دادن ناشی از انزجار و آزار نیست . مثلا من اگر نمیخواهم به عنوان برای پست هایم فکر کنم ، این خودش موضوعی است که برای دفعات متمادی می تواند ذهن مرا مشغول کند در کنار اینکه همزمان برای گذاشتن یک عنوان خوب تلاش می کنم . این یعنی در ابتدای تصمیم گیری برای اهمیت ندادن ، تا زمانی که تصمیم به تحقق بی انجامد نه تنها از اهمیت ماجرا کم نمی شود بلکه رفته رفته می تواند باعث افزایش اهمیت موضوع برای ما و ایجاد یک چالش برایمان باشد . این بین جنگی شکل می گیرد میان اینکه "چرا باید اهمیت بدهم" و "چرا باید اهمیت ندهم" و تا پایان این جنگ از فکر مشغولی و اهمیت ماجرا کم نمی شود . تا زمانی که یکی از این دو تفکر بر دیگری چیره شود . 

یا مثلا زمانی که روی درخواست کسی وقت می گذارم و فکر میکنم لزوما به معنی اهمیت آن شخص یا درخواستش نیست . مثلا برای من مهم نیست فلان شخص از من چه درخواستی دارد ، اما بری من مهم است که باید در مقابل آن شخص چه رفتاری از خودم نشان دهم ، و حتی در همان مورد هم برای من نوع برخوردم مهم نیست به این دلیل که آن شخص برایم مهم است ، بلکه از این جهت مهم است که خودم را دارای شخصیتی میدانم که باید روی اعمال و رفتار خودم مسلط باشم و با اراده آن ها را انتخاب کنم . 

امیدوارم متوجه اصل داستان شده باشید و فحوای کلامم را فهمیده باشید هرچند میتواند در زمینه های دیگر و با مثال های بهتری توضیح داده شود اما به همین ها بسنده می کنم ، شما بگویید اگر از این نوع اهمیت ها نوع بارزتری را می شناسید )