- ۳ نظر
- ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۲
برای یه بلاگر که دنبال بهونس همیشه سوژه کمه . اما در واقعیت سوژه ها کم نیس ، هیچوقت نبوده . از همون موقع که صبح چشماش باز میشن و زیر بالش دنبال گوشیش میگرده سوژه ها ردیف میشن تا هذیون های قبل خواب وقتی داره به پرده ی اتاقش که مدام با چشمک های نور مغازه ی اونور خیابون روشن خاموش میشه نگاه میکنه .
سوژه ها هیچوقت کم نمیان و کم نمیارن مخصوصا اگه یه خونه تکونی و پشت بندش یه پیاده روی اربعین گذرونده باشه . اون وقت منتظر کسی نشسته که ازش سوال بپرسه . به شرطی که مثل همه نگه خوش گذشت ؟ یاد ما بودی ؟ زیارت قبول !
پشت صحنه ی این همه بی حوصلگی و بی انگیزه بودن برای حرف زدن همیشه پای کسی که باید بپرسد و نمیپرسد در میان است + کیبورد آماده و اینترنت به راه .
این عامل دوم ، علی الخصوص به تنهایی عامل کشنده ایه . چون وقتی کیبوردی نباشه یا سرور سایت خراب باشه یا حتی وقتی شارژر لپتاپ پیشت نیست مثنوی های هفتاد متنی از لبه های چشمت سرازیر میشن که داد میزنن تو رو خدا ما رو بنویس اما همونا اگه فرصت و موقعیت مناسب در اختیار باشه میرن یه گوشه بصل نخاع پتو میکشن رو خودشون و میگن ول کن بزار به خوابمون برسیم بابا .
بیایین در مورد مسافرت کردن صحبت کنیم . در مورد اینکه چرا میگن آدما رو تو سفر بشناسین .
نمیدونم والا . فقط اینُ میدونم که نصف بیشتر مردم تو مسافرت گند تر از هر تصوری که ازشون دارین میشن . حتی بدتر از اون موقعی که سهم ژله ـشونُ از یخچال ورداری بخوری و پررو بازی هم دربیاری . بیشتری اونایی که من تجربه هم سفر شدن باهاشونُ داشتم همینجورین . اینا به این منظور نیس که من تو مسافرت ها فرشته میشم و مث پروانه دور سر بقیه میچرخم نه . من لاقل میرم تو لاک خودم . هندزفری میزارم گوشم و از پنجره به بیرون خیره میشم . و به طرز مشکوکی هم کم حرف میشم .
بهرحال تو هر ترازویی هم که بزاری کم حرفی بهتر از پرخاشگری نیست ؟
در کل همسفر داشتن مقوله ی پیچیده ایه . مثل نیمه ی گمشده در تاریخ همسفر گمشده هم داریم که باهاش ماکزیموم همپوشانی فکریُ داشته باشی . البته اگه باشه هم بدرد نمیخوره همون بهتر که گم بمونه . چون سفر ُ ساختن واسه موقعیت های پیش بینی نشده با ریکشن های پیش بینی نشده . اما در این بین همسفر بودن با آدمی که ازش خوشت نمیاد درست بیخ ریشت اصلا چیز خوبی نیست .
اینکه تمام راه تو خودت مچاله باشی و فقط تحمل کنی . و سعی کمتر غر بزنی چون تقصیر اونام نیس , چون اونام از این وضعیت خوشحال نیستن , چون اونام مثل تو مجبور شدن .
زندگی سخته اما بعضیا سخت ترشم میکنن ، میشنوی آنتوان ؟
یادمه چند ماه پیش که فقط صحبت عوض کردن خونه بود ، من با خودم چند تا قرار گذاشتم برای بعد از خونه ی نو رفتن تا اینکه یه روز که لیست " کارهایی که بعد از رفتن به خونه ی نو باس انجام بدم " رو نگاه کردم متوجه شدم این حجم تغییرات دیگه انقلاب درونی و خودشکوفایی هم جوابشُ نمیده . کلا باید جمع کنم برم خانواده یه لونائه دیگه به فرزندی قبول کنن . در واقع برای تغییرات همیشه دنبال مبدا مکانیم انگار . البته خیلیا شاید هنوز درگیر مبدا تاریخی و شنبه و اول ماه بعد و سال نویی و از ترم دیگه باشن . من حتی نصف شب هم اگه که از خواب میپرم و میرم دشّوری و تو آینه با خودم جلسه مشاوره ای میزارم به نتیجه که برسم دیگه اجراشُ واگذار نمیکنم حتی به صبح فردا بلکه از همون موقع تو خوابم پیگیرش میشم :دی
بله داشتم میگفتم ، خونه ی نو حتی پتانسیل تبدیل شدن به انقلاب و تغییر حکومتم داره . شخصا فکر میکنم امام خمینی هر بار که تبعیدش میکردن اینور اونور بعد جا گیر شدن تو خونه ی نو با خودش میگفته به به تغییر کردن چه خوبه ، پاشیم بریم رژیم مملکتُ عوض کنیم . پاشیم بریم .
البته بعضی ها طاقت تغییر و انقلاب رو ندارن و زود جا میزنن . مثلا همین تلویزیون قبلی ما ! تا دید ما درگیر کارهای خونه ایم سکته زد و مرد . یهویی . یعنی حتی سکته قلبیم نه که چارتا رگه ی سیاه بیوفته رو صفحه یا صداش خش پیدا کنه ، تو یه بعد از ظهر پاییزی بعد دیدن مختارنامه که خاموشش کردیم بعدش دیگه روشن نشد که نشد ، همونجا به دیدار حق شتافت . یه شتافتنی که تو این هاگیر واگیر چقد خرج بزاره رو دستمون بابت خریدن یه تلویزیون دیگه .
از پروسه ی خریدن تلویزیون جدید بگذریم که فعلا حوصله ندارم خوب غیبت مغازه ای که ازش خریدیمُ بکنم و حق مطلب ادا نمیشه . بالاخره تلویزیون جدیده نصب شد و افتتاح شد و شبکه ی آزمایشی اچ دی رو نگرفتُ و جونم براتون بگه یه هفته ای میشه مختار ندیدم :( همین که اگه بگی نه میمیرم ، عکساتُ میشینم , یکی یکی میبینم :(
خلاصه گذشت تا امروز که وسط جابجا کردن کارتون های خالی و جمع کردن روزنامه برگشتم به داداشم گفتم ، حیفه بابا این با این کیفیت یو اچ دیه این فقط آی فیلم نگاه کنیم , برم کابل HDMI بیارم فیلم ببینیم ؟ خلاصه بعد یه ساعت تونستیم کابلُ وصل کنیم و همون اول چون برادر جان نظری نداشت من هم هری پاتر باز کردم . خلاصه که من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و تا چار بعد از ظهر میخ فیلم هری پاتر و دثلی هَلووز1 بودم. سایر قسمت های سری فیلمش بودم . نه که مجموعه کتاباشُ تا حالا چهار بار نخونده باشم , نه که خود همین فیلمُ هفت بار کامل ندیده باشم بازم خب میترسیدم این دفعه هشتمی اینا تو وزارت خونه گیر بیوفتن یا حداقل بشه یجاییش بلاتریکسُ کشت !
من اصلا شبیه اون دسته از هری پاتر بازای قفلی نیستم که نصف عمرمُ درگیرش باشم . من ازون دسته شونم که سه چهارم شونزده سالگی به بعدم و بعد کتاب هری پاتر و محفل ققنوس به این فکر کردم نکنه سیریوس نمرده باشه ؟ خدا نکنه بمیره و هزار بارم خودم کنار اون سالن افتادم و مردم .
هری پاتر خوبه . در موردش بیشتر حرفی ندارم که بزنم . من میتونم بارها و بارها سری کتاب ها و فیلماشُ ببینم و باز هم احساس کنم که دلم میخوادش .
1 یادگاران مرگ . البته اینطور ترجمه روان شد وگرنه یادگاران مرگبار اصلشه . و در هر صورت کیه که دثلی هلووز رو به یادگاران مرگ ترجیح بده .
واقعیتش بیشتر از ده ساعت فکر کردم که همین اول راه بیامُ از چی بنویسم که خوب باشه و مشتری جمع کن . اوخ ببخچید باب طبع خوانندگان محترم باشه . اما خب چون همش درگیر چیدن لوازم منزل و تا کردن لباس و غیره کارهای مربوط به پروسه اسباب کشی بودم نمیشد و نمیتونستم رو موضوع دیگه ای تمرکز داشته باشم .
اتفاقا بنظرم همزمانی این دو واقعه با هم یعنی هم اومدن ما به خونه ی نو و هم اومدن من به این وبلاگ جان ِ آفِلیون خیلی بجا و خوب بوده . حداقلش کلی سوژه ی نو هست که میشه در موردش صحبت کرد . مثل فرق بافت این دو تا منطقه , همسایه ها , فرق خونه آپارتمانی و ویلایی , فرق مغازه ها و طیف جنس هایی که میارن , ...
حالا همین لیستُ که گفتم رو از اول بنویسم و چک مارک کنیم ،
نکته ای که اولش برام مهمه که بگم اینه که از هشت سال پیشی که ما از زادگاهمون کندیم و اومدیم اینجا تا همین الانش من احساس غریبه بودن رو هنوز دارم . خب از شمال غرب کشور یهو پریدن به شمال شرقش , با اینهمه تفاوت فرهنگ و اخلاق و منش واقعا کشنده س :)) .
تو همین هشت سال هم ما اینجا هی خونه خریدیم فروختیم , هی خونه رو کول کردیم رفتیم یه محله ی دیگه شاید اونجا بهتر باشه . محله ی قبلی تقریبا میشه گفت ، بافت منطقه ایش طوری بود که هم محله ای ها از قبل تاج گذاری نادر شاه افشار همینجا ریشه دوونده و امروزه دیگه کلی شاخه و برگ واسه خودشون درآورده بودن .
بنظرم قدمت لزوما اصالت نمیاره . شایدم بیاره ولی نه اون اصالتی که تو ذهن من هست . مثلا فکر کنین همون هفته ی اول چند سال پیش که ما در حال آشنایی با محیط جدید و جا افتادن بودیم یسری اتفاقای تلخی افتاد و یکی از همسایه ها جوری به اون یکی دیگه گف ، پول دسشون اومده اینجاها خونه بخرن مونده تا به فرهنگش برسن ! یعنی همین یه جمله تا همین الانی که پرونده اون خونه بسته شده هم باعث میشه انگشت حیرت بر دهان ببرم . در واقع ما به اون محله به دید از اسب افتادن نگاه میکردیم و اونا به چشم چی خدا میدونه :)) .
اما محله ی خونه جدیده اینا , یجورایی نقطه مقابل اونجا میتونه باشه , البته در سطح محدود . اینجا یه بافت قدیمیُ کوبیدن و آپارتمان ساختن . همینطور هی پشت به پشت هم آپارتمان . خوبی همسایه هاشم به اینه که اگه یک هفته با آسانسور اثاثُ ببری طبقه پنج و مدام آسانسور پر باشه ، در نهایت اضطرار آیفونُ میزنن که داداش میشه دو دیقه این آسانسورُ بزاری بیاد ما مهمونامون برن بعد مال شما بازم ؟ یعنی میخوام بگم چقدر محبت و شعور پاچیده به در و دیوار ساختمانمون واقعا .
پ.ن ؛ موارد دیگه بمونه برای پست های بعد , زیاد طولانی نباشه که حوصله سر بر شه و مشتری بپرونه . اوخ شرمنده ! همون خواننده محترم خسته نشه یوخ .
پ.ن2 ؛ بهرحال خونه ی قبلی درسته مسیرش تا دانشگاه طولانی تر بود اما خب اتوبوساش شلوغ تر و آدماش کلافه ترم بودن :| کلا نکته مثبت نداشت مسیر خونه تا دانشگا ازونجا و در عوض کلی نکته تاریک و بدردنخورم داشت :)) :دی
پ.ن3 ؛ حالا خونه قبلی در حد توصیف الانم منفی نبود اما خب چون گذشته ها گدشته و خوبیت نداره الان دلم براش تنگ شه همون بهتر که با این تصور نگاه کنیم که همه چی خیلی بهتر شده .
پ.ن4 ؛ پی نوشت نوشتن دوست دارم من :)) .
پ.ن5 ؛ راستی sorry - justin bieber هم بد نیس . تکست خوب و گوگولی ـی داره .